#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوسوم
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن .... گفتم نه گذاشت و نه ور داشت روک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟ منم روک و راست گفتم نه ..... بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ..میمونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم .... گفتم سیزده سال از من بزرگ تره ... مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود...همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره,, باید باشه مادر,, ...مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ...ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ... گفتم : نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ... نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟ می خواستم بگم درد مرض و بهاره .. میمیری یک خانم کنارش بزاری ....نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه..جور نیستیم با هم ..باهاش حرف می زدم که اون فراموش کنه ولی هر چی به مدرسه نزدیک می شدیم اون حالش بدتر می شد ... می گفتم آخه چرا این کارو می کنی بهم بگو ... دیگه خودم هم بی اختیار اشک هام سرازیر شد و گفتم باشه بیا برگردیم خونه نمی خواد امروز بری ..... گفت نه میرم ....میرم مامان تو رو خدا تو گریه نکن ..... در حالیکه می لرزید دست منو محکم گرفته بود و می گفت : قول میدم مامان ....قول میدم .... تو رو خدا بزار برم مدرسه ..... کشیدمش کنار خیابون و گفتم باشه صبر می کنیم تو خوب بشی بعد میریم ......بیا تو بغلم هر وقت آروم شدی می برمت ...الان بگو چرا این طوری شدی ؟ گفت اون آقاهه که چاق بود از کنارم رد شد رفت ...اون بود .... گفتم خوب عزیز مادر مگه نگفتم به کسی نگاه نکن ؟ تو رو خدا تو مدرسه هم همین کارو بکن اگر این طوری شدی چشمتو ببند و ده تا صلوات بفرست یک دفعه همه چیز درست میشه یک دفعه می بینی که خوب شدی ..... با تلقین اونو آماده کردم و بردمش توی مدرسه ....... ناظم خانم خیلی مهربون و خوبی بود ..من کشیدمش کنار مدرسه و گفتم: راستش یلدا یک مشکل داره که ممکنه گاهی ناراحت بشه اگر دیدین ترسیده زود منو خبر کنین ....وشماره ی حاج خانم رو دادم بهش ..... خانم ناظم پرسید دختر به این زرنگی و خوشگلی چه مریضی داره ؟ ... گفتم : یک بار تصادف کردیم حالا یادش میاد و می ترسه .... با این که دل تو دلم نبود اونو گذاشتم و برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به حاج خانم گفتم : ببخشید بی اجازه شماره ی شما رو دادم به مدرسه ی یلدا اشکالی نداره اگر زنگ زدن منو صدا کنین ؟ با خوشرویی گفت : خوب کاری کردی نگران نباش صدات می کنم ........اون از حرفا و کارای من فهمیده بود که یلدا مشکلی داره که من این طور به خاطر اون آواره شدم ..... نمی تونم بگم با چه حالی تا ظهر سر کردم حالا دور از چشم اون می تونستم راحت گریه کنم برای بچه ام جگر گوشه ام که نمی تونستم حتی اونو پیش دکتر ببرم ....زبون گرفته بودم و اشک می ریختم و با امام رضا حرف می زدم و بازم ازش کمک می خواستم ...... همیشه همین طور بودم ...یلدا از نیم متری من دور میشد قلب من درد داشت تا دوباره به اون میرسیدم .... نزدیک ظهر دیدم مصطفی در اتاق ما رو می زنه ..با چشمان ورم کرده در و باز کردم ...گفت سلام بهاره خانم مامان گفتن این تلفن رو تو اتاقتون نصب کنم .... گفتم : وای دست شما درد نکنه ..کار خیلی خوبی کردین واقعا لازم داشتم فقط وقتی میرم بیرون از بچه ها خبر داشته باشم برام کافیه. مصطفی بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه تلفن رو وصل کرد و رفت اصلا حوصله نداشتم درست و حسابی ازش تشکر کنم ...مثل این که اونم حال و روز منو دید برای اینکه هیچی نگفت و قیافه اش رفته بود تو هم ظهر که شد زودتر از موقع دم مدرسه بودم .... که تا زنگ خورد یلدا رو با خودم بیارم ...وقتی از کلاس اومد بیرون دیدم صورتش باز شده و خوشحاله .... نفس راحتی کشیدم ...منو که دید دوید طرف من با ذوق و شوق گفت : مامان اینجا همه خوبن ... خیلی خوش گذشت ...چقدر بچه های مهربون و معلم های خوبی داره ...بی اختیار بغلش کردم و گفتم الهی مادر به قربونت بره انشالله همیشه خوب باشی فدات بشم.بعد در حالیکه سعی می کردم اون به اطراف نگاه نکنه بر گشتیم خونه ناهار بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم و رفتم سر کار .... مصطفی داشت میرفت بیرون منو که دید گفت : می خواین من برسونمتون دارم از اونطرف میرم ....گفتم آره برسون .... خیلی خسته بودم و انگار همینو از خدا می خواستم. شب باید از راه کلینک می رفتم برای یلدا لوازم مدرسه شو می خریدم اونشب از خستگی و استرس روز خوابم نمی برد هی از این دنده به اون دنده می شدم..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوسوم
من و من کردنم و که دید با تردید پرسید
_متاهلی؟
_چیزه... آره... یعنی نه... در واقع من...
نفسمو فوت کردم و ادامه دادم
_من طلاق گرفتم!
اول متعجب نگاهم کرد اما کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. فرم و روی میز انداخت و گفت
_شما استخدامی
خوشحال گفتم
_راست میگید؟
با لبخند سر تڪون داد ڪه گفتم
_اما آخه من ڪار با ڪامپیوتر بلد نیستم.
نگاهش و به سر تا پام انداخت طوری ڪه معذب شدم. با لحن معناداری گفت
_اشڪال نداره. شبا بیا خونم.یادت میدم.خشڪم زد خودشو جلو ڪشید و گفت
_راضیت میڪنم خوشگله.
تند از جام بلند شدم... تو اون لحظه تنها ڪاری ڪه از دستم بر میومد و انجام دادم. فرار ڪردن.
هق هقم بلند شد. از پله ها دویدم پایین. گریه م بند نمیومد.. اون چه فڪری راجع بهم ڪرده بود؟خدایا آخه چرا؟ چون مطلقم یعنی هرزه هم هستم؟از شرڪت زدم بیرون و دستمو برای اولین تاڪسی جلوم تڪون دادم و سوار شدم.
یڪ ماه بود ڪه در به در ڪار بودم، اهورا هم انگار فراموش ڪرده بود ڪه میخواست برام ڪار ڪنه. چند باری برام پول و مواد غذایی فرستاد اما من نمیخواستم زیر دین اون باشم.به هر دری میزدم بسته بود، از طرفی مدرسم بود و از طرفی ڪار...سرمو به شیشه چسبوندم و اشڪام جاری شد.
هنوز تنم می لرزید. خدا لعنتت ڪنه!
* * * * *
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟
سر تڪون داد و گفت
_رڪ بگم آیلین جون اینجا نیازی به خدمه نداره مخصوصا دانش آموز همین مدرسه اما چون از مشڪلاتت با خبرم میذارم یه مدت ڪار ڪنی فقط بگم حقوق خوبی نداره. از خدا خواسته گفتم
_اشڪالی نداره. قبوله!
متاسف گفت
_جلوی هم ڪلاسیات خجالت ڪه نمیڪشی؟
_نه خانوم ڪار ڪردن ڪه عار نیست فقط میشه بگید چی ڪار باید بڪنم؟
سر تڪون داد و گفت
_بعد از تموم شدن ڪلاسا می مونی و مدرسه رو جارو میزنی! ڪلاسا رو مرتب میڪنی!آشغال های سطل زباله رو جمع میڪنی،دستشویی و میشوری و از این ڪارا. حسین آقا ڪم ڪم بهت یاد میده جی ڪار باید بڪنی!
سر تڪون دادم و گفتم
_باشه،خیلی خیلی لطف ڪردید ممنونم
سری با لبخند برام تڪون داد و گفت
_می تونی بری سر ڪلاست.
دوباره تشڪر ڪردم و از دفتر بیرون اومدم. از اینڪه توی یه جای امن ڪار پیدا ڪردم بی نهایت خوشحال بودم. تازه توی مدرسمم بود و لازم نمیشد تا هر بار مسیر عوض ڪنم. هر چند حقوقش ڪم بود اما اگه ولخرجی نمیڪردم ڪفاف زندگیم و میداد...لبخند پهنی زدم و به سمت ڪلاسم رفتم.
×××
آشغالا رو جلوی پام انداخت و گفت
_جمعش کن.
نگاهی به صورتش انداختم و بدون حرف آشغالا رو جمع کردم که آدامس شو انداخت کف زمین و گفت
_اینم جمع کن.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم با جارو خاکانداز آدامس و جمع کنم که پاش و روی آدامس گذاشت و چسبوندش به زمین و با تمسخر گفت
_چسبید، با دستت جمعش کن.
صورتم داغ کرده بود.
عيبي نداره آیلین اون یه دانش آموز مرفه بی درده... نمیدونه ایستادن روی پای خودت یعنی چی... سرد و گرم زندگی و نچشیده.در ضمن کار که عار نیست.
خواستم خم بشم که صدای مدیر مدرسه اومد
_آیلین بیا پایین یه آقایی اومده با تو کار داره... شما چرا هنوز اینجایید؟ مدرسه خیلی وقته تعطیل شده.اخم ریزی کردم و گفتم
_با من کار دارن؟
سر تکون داد و گفت
_آره.
گیج شدم. کی می تونست با من کار داشته باشه؟
کیسه ی آشغال و برداشتم و از کلاس رفتم بیرون.از خستگی رو به موت بودم.
پله ها رو پایین رفتم و با دیدن اهورا خشکم زد.با دیدنم متعجب نگاهی به خودم و آشغالهای دستم انداخت..جلو اومد و با عصبانیت رو به مدیر مدرسه گفت
_گل بگیرم در اینجا رو؟ آشغال بردن وظیفه ی دانش آموزه؟صدای خنده ی ریز دخترا از بالا اومد و یکی شون گفت
_وظیفه ی دانش آموز نیست ولی وظیفه ی کلفت مدرسه هست.
اهورا چنان نگاه تندی بهشون انداخت که سه تایی شون خفه خون گرفتن.
لب گزیدم و گفتم
_اهورا من اینجا کار میکنم.
ناباور نگام کرد و گفت
_چی کار میکنی؟
آروم گفتم
_نظافت.
طوری نگاهم کرد که اگه دست روم بلند میکرد انقدر خجالت نمیکشیدم.
_نظافت؟
سرمو عین مجرما پایین انداختم که بی هوا داد زد
_یه دختر بچه رو گذاشتین اینجا نظافت کنه؟نالیدم
_الم شنگه راه ننداز اهورا. من بچه نیستم خودم خواستم کار کنم.
_چی کار کنی؟نظافت مدرسه؟مگه تو...
مدیر مدرسمون خانم آزاد وسط حرفش پرید
_آقای محترم صداتو بیار پایین.اصلا شما کی باشی؟ اهورا یه قدم جلو رفت و غرید
_من همونیم که قراره در این مدرسه رو گل بگیره و شماها رو بفرسته پی سبزی پاک کردن.مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.. با تقلا گفتم
_ولم کن اهورا... اه ولم کن کیفم بالاست. نمیشنوی؟... اهورا... اصلا به تو چه؟وسط حیاط ایستاد. با خشم نگاهم کرد و گفت
_تو چی کم داشتی که اومدی اینجا آشغال جمع کن شدی مگه من پول نفرستادم برات!مثل خودش با عصبانیت گفتم
_من به پول تو دست نزدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوسوم
تصمیم گرفتم به خانه پدرم بروم.اما از خانه ما تا آن جا فاصله زیاد بود.چون هیچ پولی نداشتم،با هزار خجالت دوباره شماره پدر فاطمه را گرفتم. گفتم سلام آقا محمد. خوبین؟ شبتون بخیر.آقا محمد گفت سلام. خیر باشه. صدات می لرزه.نفس عمیقی کشیدم و گفتم میتونید بیاید اینجا؟آقا محمد گفت آره. صبر کن تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.وقتی رسید با دیدن قیافه هر سه ما خشکش زد. صورت کتک خورده من با سر و وضعی که لباس هایم داشت عیان کننده همه چیز بود.بدون این که چیزی بپرسد گفت سوار شید بریم.کمی از محل دور شدیم. آقا محمد در فکر بود. بعد از چند دقیقه ماشین را کنار جدول پارک کرد و گفت نمی خوای بگی چی شده؟می دونم سخته اما بهم بگو تا بدونم باید چه فکری کنیم.گفتم این بار که رفتم پیش دکتر، پای امیرعلی رو دید و گفت کوتاه بلند شده.زبانم نچرخید ادامه اش را بگویم. اما آقا محمد همه چیز را فهمیده بود. با آرامش گفت نگران نباش. ایشالا که خیره.در خانه پدرم را زدم. طاهره در را باز کرد. با دیدنم متعجب شد. امیرعلی در آغوشم خواب بود. ستایش هم در خواب و بیداری دستم را گرفته بود. گفتم: بابا خونه است؟پدرم با دیدنم گفت: این وقت صبح چرا اومدی اینجا؟ گفتم چون جایی رو نداشتم برم.طاهره گفت بعد بیست سال یادت افتاده بابا داری؟رو به پدرم کردم و گفتم: احمد من و بچه ها رو از خونه بیرون کرده. جا ندارم بمونم. چند روزی بهم پناه بده. بعد یه فکری به حال زندگیم می کنم.پدرم گفت حتما یه کاری کردی که انداختت بیرون.گفتم تو اصلا خبر داری تو زندگی من چی گذشته؟پدرم گفت هر کی مشکلات خودشو داره. مگه من بهت میگم چه مشکلاتی دارم که تو اومدی اینجا داری گلایه می کنی؟با بغض گفتم مگه من خواستم به دنیا بیام؟ تقصیره کیه که اومدم به این دنیا؟رو به طاهره کردم و گفتم: کی دختره 11 ساله رو شوهر میده؟ خودت 40 سالگی زن بابای من شدی.پدرم گفت: اگه اومدی بی احترامی کنی برو بیرون. من حوصله دعوا ندارم.طاهره هم گفت: الان که نخواستنت، اومدی گلایه؟با عصبانیت گفتم: من از همون 11 سالگی تو بدبختی بودم بابا. تو اینجا داشتی غذا می خوردی من اونجا گرسنگی می کشیدم. تو داشتی گاو و گوسفنداتو می شمردی من داشتم به خاطر بی جهازی سر کوفت می شنیدم.بابا وقتی احمد معتاد شد و هر روز دخترتو کتک می زد کجا بودی؟پدرم بی تفاوت گفت آقا اصلا من دختری به اسم ساره ندارم. گورتو گم کن از خونه من. من حوصله جواب پس دادن به تو و خواهراتو ندارم.طاهره هم در خانه را باز کرد و گفت: برو دنبال زندگیت. تا الان هر غلطی می کردی از این به بعدم همون کارو بکن.ستایش که از صدای بلند پدرم ترسیده بود پشتم قایم شد. رو به پدرم کردم و گفتم: بابا خیلی بی غیرتی. حیفه که اسم تو رو پدر بذارن. من ازت نمیگذرم. حلالت نمی کنم.پدرم این بار عصبانی شد و چند فحش ناموسی بارم کرد. از همان بچگی ام، پدرم بد دهن بود. تقریبا تمام دخترها را بدبخت کرده بود.یکی از خواهرهایم را به پیرمرد شوهر داده بود. چند نفرمان را هم در کودکی بدبخت کرده بود. وضع منی که بی مادر، شوهر کردم، بدتر از بقیه بود.
تاب تحقیرهای پدرم را نداشتم. از خانه بیرون رفتم. نمی خواستم جلوی آقا محمد گریه کنم اما اصلا راه نداشت. با گریه گفتم: کاش یتیم بودم. اسم پدری که زنده است و بی غیرته خیلی سنگینه برام.
آقا محمد دیگر چیزی نپرسید. فهمید که پدرم راهم نداده. خورشید طلوع کرده بود و هوا کاملا روشن بود. به آقا محمد گفتم: می خوام زنگ بزنم به داداشم. اون خونه اش دو تا آبادی پایین تره. میشه بریم تا اونجا؟آقا محمد سرش را تکان داد و گفت: بریم.به جلال زنگ زدم و گفتم که به خانه اش می آیم. چند دقیقه بعد در خانه اش را زدم. جلال از دیدنم جا خورد. لباس های نامرتبی که تن داشتم، نشان می داد که وضعیت خوبی ندارم. جلال گفت: خیر باشه. این ورا؟گفتم می تونم بیام تو؟جلال در را باز کرد و گفت آره آره حتما. چی شده؟ چرا انقدر پریشونی؟گفتم: یه مشکلی پیش اومده. داستانش طولانیه. اگه میشه اول ستایش و امیرعلی رو ببر تو. منم چند دقیقه دیگه میام.جلال دست ستایش را گرفت و داخل رفت. برگشتم و به آقا محمد گفتم: الهی عاقبت به خیر شی. الهی دخترت خوشبخت شه. من اینجا پیش جلال می مونم. شما هم خسته شدید. ببخشید که نمی تونم تعارف کنم بیاید داخل.آقا محمد گفت: خداروشکر جا پیدا کردی. بازم کاری بود زنگ بزن.خداحافظی کردم و با چشم، ماشین در حال حرکتش را بدرقه کردم.شیوا همسر جلال که از دیدنم کاملا متعجب بود گفت: خیر باشه ساره خانم. از این ورا.جلال گفت: اول صبحانه بذار. ستایش گشنشه. بعد حرف می زنیم.شیوا به سمت آشپزخانه رفت. جلال کنارم نشست و با صدای آرامی گفت: شوهرت کجاست؟گفتم: دیشب از خونه بیرونم کرد. اومدم خونه آقام که کاش نمیرفتم.جلال گفت: مگه تو ختم مژده نگفتی زندگیت خوبه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوسوم
صدایش نگران بود، نکند گمان می کرد اتفاقی برای من افتاده است؟گوشهی لبم را گزیدم. او نگران من شده بود؟حس شیرین مهم بودن انتهای قلبم قنج رفت.
-شیرین خانم، اتفاقی افتاده.با خنده گفتم:
- نه نه، خواهرزادهام به دنیا اومده.
نفس آسوده ای کشید.
-بهتون تبریک میگم.ممنونی زیر لب گفتم. تا دقایقی هردویمان سکوت کرده بودیم. انگار ثانیه ها بینمان در حال جنگ بودند. با قدرت می گذشتند و فرصت لحظه ای نفس نمی دادند.انگار مغز هردویمان قفل شده بود. نمی دانستیم چه بگویم. شاید هم می دانستیم و هراس داشتیم. می ترسیدیم از به زبان آوردن کلماتی که این مکالمه را به پایان می رساند.مهم نبود صدای هم را نمی شنیدیم، مهم این بود که می دانستیم هستیم ... می دانستیم با اراده ی مان لب باز می کنیم، می دانستیم...
شاید هم نمی دانستیم چه حس غریبی در حال شکل گرفتن بود.صدای ضعیفش به گوشم رسید.
-پس امروز نمیخواد بیاین.
- چرا اگه وقت کنم میام.
- نه نه، عجله ای نیست که. باز هم بهتون تبریک میگم.
-ممنون، روز خوش.
- خدانگهدارتون.موبایل را قطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. نمی دانستم چرا اینقدر از صحبت پشت تلفن می ترسیدم.
هراس داشتم نکند حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم منظورم را به خوبی برسانم.صدای بلند ضربان قلبم را به خوبی می شنیدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم.دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق شیوا قدم برداشتم.بالاخره کسی جرئت کرده بود تا آن کوچولوی دوست داشتنی را در آغوش بگیرد.مادر او را به سمت تخت شیوا برد و تاره متوجه ی بهوش آمدن شیوا شدم.نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه شده بودم.شقیقه هایم از درد نبض گرفته بود و دلم می خواست گوش هایم را با دست بفشرم.تمام فامیل قصد کرده بودند امروز به دیدن شانلی کوچک بیایند. هرچند به بهانه ی شانلی بود و به قصد حرف زدن و باز کردن سفرهی دل.به سمت اتاقم قدم برداشتم که پسربچه ای با سرعت از جلوی پایم رد شد. دستم را به ستون دیوار تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. دردش را به جان می خریدم اما تمسخر این جماعت را هرگز!وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی از سر و صداها کم شد و توانستم نفس عمیقی بکشم.
انگار طبلی در سرم می کوبیدند. مگر می شود سی یا چهل تا زن و بچه این همه صدا داشته باشند؟نگاهی به پلاستیک های گوشه ی اتاق انداختم. الان بهترین زمان برای تحویل دادنشان بود. هم این بار از روی دوشمم برداشته می شود و هم از این سر و صدا خلاص می شوم.از همه مهم تر، دیگر مجبور به جواب دادن سوالهای مسخرهاشان نیستم.خودشان می دانستند هنوز دل به پسری نداده ام و باز می پرسیدند و می پرسیدند!موبایل را از جیبم بیرون آوردم. در میان نام ها دنبال نام آقای شایسته گشتم. تماس را متصل کردم که بعد از دو بوق جوابم را داد.
- سلام شیرین خانم، روز خوش.
-سلام، همچنین...در با شتاب باز شد و بچه ای با صورت پخش زمین شد. گوشی از دستم افتاد. هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم.چند بچه ی دیگر هم پشت سرش وارد اتاق شدند و دوباره همان هیاهو و آشوب...سرش را از روی سرامیک بلند کردم و دنبال جای زخم روی سرش شدم. خداراشکر ضربهی جدی به سرش نخورد بود اما دهانش از شدت گریه هفت متر باز شده بود.جایی که به زمین خورده بود را ماساژ دادم و سعی کردم با حرف آرامش کنم اما آن کودک لجباز آرام شدنی نبود.پسر، دختر خالهی مادرم بود، شبیه مادرش یک دنده و لوس!
-وای... پسرم چی شد؟سرم را بلند کردم که سمیرا را دیدم.
- در رو محکم باز کرد...
-برو اونور ببینم. پسرش را با قدرت از میان دست هایم بیرون کشید. مات حرکتش مانده بودم. پسرش را در آغوش گرفت و طلبکار بالای سرم ایستاد.
-چیه؟ این که بچه نداری دلیل نمیشه بچه این و اون رو ناقص کنی.چشم هایم گرد شد. او چه می گفت؟قبل از انکه لب باز کنم و بتوانم حرفی بزنم از اتاق خارج شد. دستم را درازکردم و با حرص در را بستم تا حداقل آن سر و صدا بیشتر بر مغزم نکوبد.تا دیروز مرا متهم به حسادت برای شوهر کردن شیواکرده بودند و امروز حسادت به بچه اش!من چطورمی توانستم به تنها خواهرم حسادت کنم؟ آن هم به کوچولوی دوست داشتنی که ماه ها انتظارش را می کشیدم.من که در نیایش هایم خوشبختی شیوارا میخواستم به او حسادت می کردم؟مگرشوهر داشتن
هم برتری بود که من حسرتش را بخورم؟ اگر هم باشد، من این تنهایی ام را بارها ترجیح می دهم.صدای زنگ موبایلم برخاست.نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه افتاده بود کردم. ضربه ای به پیشانی ام زدم، اصلا آقای شایسته را فراموش کردم!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوسوم
عمو نوه هاشو بغل گرفته بود و گفت:دورشو خلوت کنید بزارید استراحت کنه، وقت داروهاشو محرم میدونه بهش میده فقطم مایعات باید بخوره..خاله رباب گفت:داروهای شیـمیایی رو بریز دور خودم براش دارو گیاهی دم میکنم یه هفته ای عفـونتشو میبره.سارابه محمود گفت:من برم چیزی نخوردم ضعف دارم استراحت کنید منم میام براتون اب میوه میگیرم مبادا از جا بلند بشید حیف که حامـله ام وگرنه میموندم و ازتون پرستاری میکردم، یه طوری که منو حرص بده شکمشو جلو داد و دست به کمر عمدا از جلو روم که میگذشت گفت:خدا به همه کس که بچه نمیده.پس اون خبر نداشت که من باردارم و منم از اینکه نمیدونست خوشحال بودم.کم کم همه داشتن میرفتن و خاله رباب دستی به سر محمود کشید و گفت:عشق مادری با ادم کاری میکنه که هیچوقت فکرشم نمیکردم پا تو این اتاق بزارم اما بخاطر تو اومدم و هیچ اعتراضی هم ندارم استراحت کن ناهار سوپ بلدرچین برات گذاشتن خودم میام بهت میدم...خـم شد و بو*سه ای بر سر محمود زد و موقع رفتن با چشم هاش بهم گفت:مراقبش باش و رفت.در رو هم پشت سرشون بستن چراغ رو یکم بیشتر کردم که داخل گرم بشه...استکان چایم رو روی طاقچه میزاشتم که گفت: امروز افتاب از جنوب بیرون زده که تو ساکتی؟! روسریمو مرتب کردم و موهام از پشت بیرون زده بود.دوباره گفت:بیا اینجا بشین ببینم چرا اخمات تو همه؟!من جلو چشمشم و سراغ سارا رو میگیره و اونوقت میگه چرا اخم هات تو همه.دلم میخواست با اون پارچ استیل بزنم تو سرش و بمیـره حداقل دیگه یه درد داشتم که مـرده..اب خواست و براش ریختم و بردم لیوان استیل بلند رو به طرفش گرفتم که مچ دستمو گرفت.یه حس متفاوت بود دروغ نبود و من شیفته اش بودم لبخند رو لبهام نشست ابروهاشو بالا برد و گفت :همیشه مثل طوطی حرف میزنی امروز چرا ساکتی؟ دستمو کشید
و کنارش روی تخـت نشستم.یجور خاصی نگاهم میکرد،تو چشم هاش خیره شدم واقعا رنگش زرد بود و صورتش یکم لاغر شده بود، باید بهش میگفتم که پنج ماهه پدر شده و اونم واقعی و از وجود خودش تا دیگه انقدر به سارا بال و پر نده ولی نمیدونستم واکنشش چیه و خجالتم میکشیدم! از طرفی هم دلم براش تنگ شده بود و قدرتمو جمع کردم و به طرفش خیز برداشتم سرمو به سـینه اش فـ.شردم و محکم بغ*لش گرفتم.احساس گرمای دستش تو پشـتم بهم جون تازه ای داد بعد این همه مدت بالاخره اونم بغ*لم گرفته بود من محکمتر فشار میدادم که گفت:انقدر دلت برام تنگ شده بود؟سرمو بلند کردم بو*سیدمش و دوباره سرمو بهش چـ.سبوندم.با اون حال مریضش تو یه چشم به هم زدن منو چرخوند و روی...
ولی وقتی بچه تو شکمم یادم افتاد تـرسیدم و بلندش کردم.شوکه شد و توقع اون حرکت منو نداشت و منتظر بود تا چیزی بگم که خندیدم تو جا نشستم سرم پایین بود نمیدونستم چطوری بگم بالاخره دستهاشو گرفتم و گفتم :یه خبر دارم برات محمود خان.با چشم های یکم عصبیش نگاهم کرد و گفت:امیدوارم ارزش این کارتو داشته باشه امروز کلا یه جوری شدی؟با لبخندی گفتم :خودمم دیروز فهمیدم واسه من یه معجـ.زه است نمیدونم واکنش تو چیه ولی من که از دیروز رو ابرهام.محمود بازومو تو دست فـ.شرد و گفت:انقدر بازی نکن بگو چی شده؟ انقدر محکم بازومو گرفته بود که از دردش نـالیدم و اونم تازه متوجه شد و دستشو شل کرد و گفتم :من حاملـه ام دیروز قابله اوردن و دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم :قابله گفت بیشتر از چند ماهشه و احتمال زیاد پنج ماهشه یعنی از وقتی اومدم اینجا این بچه کنارم و نخواسته من تنهایی بکشم.محمود دستشو عقب کشید و گفت: پس کو شکمت؟کو بچه!؟چشم هاش برق میزد و گفتم :همه که مثل هم نمیشن لابد تو پهلوهامه.گفت خیلی ریز و ضعیفه.محمود هیچی نگفت و عقب کشید...خوشحال نشدی؟! چرا من هیچ وقت نمیتونم خوشحال باشم و یه روز خوش داشته باشم؟! به خیالم حالا که بیای از خوشحالی پدر شدنت به روم لبخند میزنی و دیگه این دیوار محکم رو از بینمون بر میداری.زندگی زن و شوهری فقط تو را*طه ختم نمیشه ماهاست حسرت یه کلمه از دهنت منو سوزونده ،تو از راه نرسیده دنبال سارایی پس من اینجا چیکاره ام؟بازومو گرفت و به طرف خودش چرخوند و گفت:تو خـونبس برادر منی همین و بس!!! سارا نـاموس برادرمه و یادگاری برادرمو تو شکمش داره به خیالت که من از اینکه تو شکم تو بچه دارم خوشحالم نخیر گوهر تو رو من با عشق نخواستم ،تو رو از روی خـون خواهی برادرم گرفتم قسم خوردم تمام عقده هامو روت خالی کنم ولی مادرم به ما رسم ناجوانمردی یاد نداد وگرنه هر روز با کمربندم کبودت میکردم و ماها جلوت غذا نمیزاشتم..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوسوم
شب بلاخره خاتون به سراغم اومد. زیرنور گردسوز زخمام رو بست. جرعه ای آب به حلقم داد و تکه ای نان. من رو روی بستری از کاه خوابوند و در نهایت بازهم تنها موندم. روزهام با بی خبری میون صدای اسب ها و درد صورتم می گذشت حس می کردم قراره درد شلاق سیاوش روی صورتم تا آخر عمر همراهم باشه. تنها کسی که به سراغم میومد خاتون بود که پنهونکی میومد و میرفت.
خان اونقدر از دستم عصبانی بود که حتی پای احترام خاتون بودنش رو هم نگه نمیداشت. من و خاتون هر دو میدونستیم که اگه خان بفهمه شبها به سراغم میاد، حتما میونشون شکرآب می شه.
چند روزی گذشت و بالاخره روز پنجم تونستم سر پا بشم. به زحمت دست به دیوار گرفتم و بلند شدم.
هنوز تیره پشتم از ضربات شلاق سیاوش می سوخت و گر میگرفت. به زحمت دست به دیوار چوبی جلو رفتم. اسب ها سرو صدا می کردن که اهمیتی ندادم. تو تاریک روشنایی اصطبل ، نور از لابلای سوراخ سنبه ها سرک کشیده بود و هوای دم کرده داخل رو بدتر کرد انگار این چند روز نفسم تنگ شده بود. به دو سه قدم نرسیده مجبور شدم دوباره بشینم. پاهام ضعف می رفت و بدنم کوفته بود و زخم صورتم می سوخت. در که باز شد با دیدن هیبت خاتون که از میون نور داخل میومد به زحمت چشمامو ریز کردم.
خاتون با دیدنم به تندی جلو اومد.
-چت شده دختر!
دست بلند کردم.
-خوبم خاتون. تونستم چند قدم راه برم.
سری تکون داد.
-خوبه، خوبه. پاشو برات کاچی آوردم.
نیم خیز شدم و به دیوار تکیه دادم قاشق کاچی رو که روی لب هام گذاشتم مزه آرد تو دهنم نشست. خیلی وقت بود که به جز چند قرص نان و شیر چیز دیگه ای نخورده بودم.
- بهتری؟
-بهترم خاتون، بهترم.
نفسی گرفت و دستی رو سر کچلم کشید.
-با خان حرف زدم ولی مرغش یه پا داره. اینقدر از دستت عصبانیه که حرف به گوشش نمی ره.
-میدونم خاتون، بد کردم.
دستش روی صورتم نشست و بی هوا تو چشمهام زل زد و پرسید:
-چرا می خواستی سیاوش رو بکشی.؟
لب گزیدم و نگاه گرفتم. حرفی نداشتم بزنم. چی میگفتم؟
-حرف بزن دختر! به قیافت نمیخوره که جانی باشی.
باز هم فقط به ظرف کاچی خیره شدم. با سرانگشت چونه ام رو بالا آورد و تو نگاهم زل زد.
-واقعا میخواستی سیاوش رو بکشی؟
همه این سوالها به یک جواب ختم شد. نه نمی خواستم، به خدا که نمی خواستم. وقتی دید جوابی نمی دم غیض کرد و با تشر پرسید:
-حرف بزن دختر! واقعا میخواستی سیاوش منو بکشی؟ شنیدم خان بزرگ زمینهای آقا بزرگت رو گرفته. به خاطر همین قصد جانش رو کردی.
تنها نگاهش کردم. چشماش روی نی نی چشمام چرخید و نفسی گرفت. سری تکون داد و لب زد:
-نه تو این کاره نیستی. تو نمیتونستی سیاوش منو بکشی.
فقط نگاهش کردم. نمیدونم بعد از سالها چی بود که قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد. با دیدن خاتون انگار یاد خانم جانم می افتادم. با اینکه سرسخت بود و تندی می کرد اما مثل خانم جان با دلم راه میومد و دست نوازش به سرم می کشید.
با سر انگشت اشکم رو گرفت و دستی به نشونه ی دلداری روی شونه ام زد.
-درست میشه دخترجان درست میشه. من بازم باخان حرف میزنم.
دستش رو گرفتم.
-نمیخواد خاتون، من کار بدی کردم باید تاوانش رو پس بدم.
دستم رو با مهربونی فشار داد.
-من که میدانم کار تو نبوده. تو دل کشتن یه مورچه رو هم نداری، باور کنم می خواستی خان رو بکشی؟
سر به زیر انداختم. دست پیر و چروکیده اش دستم رو مشت کرد و از جا بلند شد و بالاخره دوباره تنها شدم.
روزها می گذشت که کم کم به فکر فرار افتادم. با اینکه بدنم هنوز نحیف و بی جون بود اما نمیتونستم تموم زندگیم رو با ترس بگذرونم. می دونستم خان یه روزی تقاص پس می گیره و از این می ترسیدم.
بالاخره وقتی سر پا شدم تصمیمم رو گرفتم. ظهر که خاتون شیر و قرص نونم رو آورد، نون رو پنهون کردم و شیر رو سر کشیدم. باید برای فرارم آماده می شدم. هوا که تاریک شد و صدای واق واق سگ ها توی ده پیچید آروم آروم بلند شدم. پاهام ضعف میرفت و بدنم درد میکرد اما چارهای نبود. تو روز سعی کرده بودم راه برم تا توان داشته باشم. روی پوزۀ اسبی که شبیه به رعد بود دست کشیدم. تو این مدت اونقدر باهام اخت شده بود که اجازه می داد سوارش بشم. زین اسب رو به زحمت رو گرده اش انداختم و با دستهای لرزون زین رو بستم. قرص نونی که جمع کرده بودم و مشکی آب به زین بستم و آروم آروم در رو باز کردم و بیرون زدم. نمیدونستم کجام و باید چیکار کنم. فقط می دونستم موندنم تو این آبادی جز شر چیزی نداره. از سیاوش می ترسیدم و نمیدونستم میخواد چه بلایی به سرم بیاره. تو این چند روز هم شاید رحم به مریضیم کرده بود، اما بالاخره طاقتش تاق می شد و به سراغم میومد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_سیوسوم
خورشید داشت کم کم غروب میکرد و من بی توجه به غرغرهای عفت تو حیاط نشسته بودم و چشم انتظار باباخان بودم. وقتی در حیاط باز شد و باباخان همراه پسرا وارد حیاط شد حس کردم قلبم از حرکت ایستاد، مردی که روبه روم بود رو نمیشناختم، باباخانی که تو همون چند روز به شدت لاغر و شکسته شده بود و اگر احمد زیر بغلش رو نمیگرفت و عصاش رو رها میکرد حتی نمیتونست ثانیه ای روی پاش بند بشه... از غصه اشک نشست روی صورتم و با حالی خراب جلو رفتم، خواستم دست باباخان رو بگیرم و ببوسم که با همون ضعفش دستش رو عقب کشید. دلم شکست... از دست باباخانی که هیچوقت خودش رو ازم دریغ نکرده بود. احمد نگاه تندی بهم انداخت و گفت برو کنار ماهرخ، آقاجون باید استراحت کنه با غصه عقب رفتم، باباخان با کمک پسرا به سمت نشیمن پایین رفت، جونی برای بالا رفتن از پله ها نداشت. تا لحظه ای که وارد نشیمن شد و در رو بست چشم ازش نگرفتم، دلم بدجور گرفته بود و حس میکردم باباخان محاله دیگه تو صورتم نگاه کنه.عفت تشری بهم زد و گفت وایستادی چیو نگاه میکنی؟ یالا گمشو بیا تو مطبخ واسه آقات ماهیچه بار گذاشتم وایستا بالا سر قابلمه.منو که فرستاد دنبال نخود سیاه خودش راهی نشیمن شد و در رو پشت سرش بست. منم از سر کنجکاوی به سمت نشیمن رفتم و فالگوش ایستادم صدای عفت به گوشم رسید این دندون لق رو باید زودتر بکنیم نصراله، شوهر که کنه و از این آبادی بره کم کم مردم یادشون میره... روز اولی که این دختر به سن و سالی رسید هزار بار گفتم شوهرش بده، گفتم این دختر رو من بهتر میشناسم، مشخصه دلش شوهر میخواد! هی زدی تو دهن من که تو کاری به کار دختر من نداشته باش، حالا خوب شد؟ میخواستی بی آبرومون کنه؟ چند ماهه این حرف ها به گوش من میرسه اما جرات نمیکنم حرفی بزنم، جلوی تو که نمیان بد دخترت رو بگن! توام ساده ای و فکر کردی دخترت آفتاب مهتاب ندیده اس.احمد دنباله ی حرف عفت رو گرفت حالام دیر نشده آقاجون، خواستگاری که واسش جور کردم همه چیو میدونه، گفته مشکلی ندارم، البته من بهش گفتم هرچی بوده شایعه و حرف مفت مردم بوده، دو روز دیگه ام قرار خواستگاری گذاشتم، دست این دخترو بذارید تو دستش تا نفس راحتی بکشیم. والا از ترس شنیدن حرف مردم من یکی جرات ندارم پای حرف کسی بشینم.باباخان با صدای ضعیفی گفت خیلی خب، هرکی هست بگید بیاد دست این دختر رو بگیره ببره، برید بیرون، خسته ام میخوام بخوابم با غصه عقب رفتم و به سمت اتاقم دویدم، تا روز خواستگاری احمد شش دونگ حواسش جمع بود که من با باباخان تنها نشم
اگرم خودش جایی کار داشت عفت رو مامور میکرد تا نذاره من با باباخان حرف بزنم. هرچند خود باباخانم میلی نداشت با من حرف بزنه، نگاهش رو ازم میگرفت و در جواب احوالپرسی هام که واقعا از سر نگرانی بود فقط سر تکون میداد تا رسیدن روز خواستگاری به معنای واقعی کلمه گوشت تنم آب شد، از ترس اینکه خواستگارم آدم درستی نباشه روز و شب نداشتم یادمه شب جمعه بود و از صبح احمد آخرین هشدارش رو داده بود که بهتره حواسم رو جمع کنم تا خواستگاری که برام پیدا کرده از دست نره با فشار های عفت مجبور شدم تو دستشویی خونه سرسری سر و بدنم رو بشورم، بعدشم سمیرا برای شونه شدن موهای بلند و پرم، گل مخصوص به سرم زد و خودش اومد موهام رو شونه زد. حین شونه زدن موهام مدام نصیحتم میکرد که بهتره دل بدم به دل این خواستگارم و بهانه ی بیخود نگیرم تا بلکه سروسامون بگیرم و باباخان هم نفس راحتی بکشه! از قول احمد میگفت که دکتر گفته استرس و فشار برای باباخان سمه! اگر یکبار دیگه تحت فشار قرار بگیره حتی دور از جونش ممکن بود جونش رو از دست بده برای همین مجبور بودم سکوت کنم تازه گلدون های تو حیاط رو آب داده بودم که محمود سراسیمه وارد حیاط شد، تشری به من زد و با خشم گفت اینجا ایستادی چرا؟ گمشو برو تو اتاقت، خواستگار ها اومدن با غصه به سمت اتاقم رفتم و از پنجره ی قدی اتاق تو تاریک و روشنی حیاط خیره شدم به آدم هایی که به عنوان خواستگار پا به خونمون گذاشته بودن اول از همه یک زن و مرد مسن وارد شدند، پشت سرشون یک زن و دو مرد جوون و در آخر یک مرد تقریبا شصت ساله، با دقت به دو مرد جوون نگاه کردم. مشخص بود هیچکدوم اهل ده ما نیستن، یکی از مرد ها لباس آراسته تری داشت، با خودم گفتم حتما همین مرد خواستگارمه، از دور زیاد نتونستم دید بزنم، اما به نظر قیافه ی خوبی داشت
کمی دلم آروم گرفت، مهمون ها که وارد نشیمن شدند دویدم و به سمت مطبخ رفتم.سمیرا داشت چایی میریخت، با دیدن من لبخندی زد و گفت آقا احمد گفته خودت چایی ها رو ببری، انگار عموی داماد رو آوردن همین امشب صیغه ی محرمیت بخونه.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_سیوسوم
گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی..
آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون
همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟
خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد
گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم
با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم
از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم
با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم
همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برنمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت
سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم،
از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود
از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم
از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم...
نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه
شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم
ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه
تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه
گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه
ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟
از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو..
یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم
از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام
رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی
گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم
نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!!
سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم، میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم
صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم
کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم..
داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن
نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه
وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور
تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده...
با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟!
دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم
بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت..
و منو به زور برد خونه خودشون، هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم....مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده..
میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم
آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم،
وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده
اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟
احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود.بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_سیوسوم
من من کنان رو به مامان گفتم
--م منن میخ خواستم بهت بگم مامان....
--چیو بگی هان؟؟؟بگی مامان میخوام زن کسی شم که میخواسته بهم دست درازی کنه یکتا بود که پرید وسط حرفمو جملمو ناتموم گذاشت تند و عصبی بهش گفتم
--آره اون میخواست بهم دست دراز کنه چرا چون جنابعالی به اسم من بهش نخ داده بودی صدای خش دار و عصبی مامان تو کل خونه پیچید
--بسه دیگه تمومش کنید چند قدمی رو به من نزدیک تر شد و ادامه داد
--تو از کی تا حالا انقدر سربه هوا شدی که بدون اجازه من قرار مدار خواستگاری میذاری به آرومی لب زدم
--منم همین امروز فهمیدم قراره که فرداشبم باهم بریم خونشون یکتا قهقه ای کرد و با لحن جنون آمیزی گفت
--زده به سرش میخواد برا شام بره خونشون نگامو به یکتا دادم که حسابی حرصش گرفته بود ،مامان با لحن محکمی گفت
--کسی جایی نمیره صدامو بالای سرم انداختم
--آخه چرا؟؟؟!!خاله رو به مامان گفت
--چرا میخوای خواستگار به این خوبیو دک کنی با انگشتش به یکتا اشاره کرد
--به خاطر خواهر حسودش هان؟؟مامان
--تو خوب میدونی که دلیل مخالفت من چیه مهناز خانم روبه من بالحن محکم تری ادامه داد
--همین که من گفتم همتا خانم عصبانیت مثل خوره به جونم افتاده بود
چیزی نگفتم و با قدمای بلند رفتم تو اتاقم و درو محکم به هم کوبوندم
صدای ضعیف خاله به گوشم میخورد
--چرا همچین میکنی مگه نشنیدی که میگن عقد دخترعمو پسر عمو رو تو آسمونا بستن، مامان
--ساکت شو الان صداتو میشنوه
زیر لب زمزمه کردم
--پس یکتا خانمم درجریانه که از نسبت دختر عمو پسر عمو بودن منو اراد جلوش حرف میزنه خاله تنها کسی که تو این خونه غریبست منم
***
نزدیکای خونه بودم که چشام قفل شدن رو آراد و خاله که کنار ماشین آراد وایستاده بودن و مشغول گپ زدن بودن
تند تند خودمو بهشون رسوندم و نفس زنان روبه خاله گفتم
--چه خبره اینجا؟؟؟خاله با لبخندی که روی لباش بود گفت
--دخترم برو حاضر شو میخوایم بریم خونه آقا آراد تو دلم لبخندی زدم اما نباید چیزی رو بروز می دادم
اخم و تخم ساختگی کردم وگفتم
--ما جایی نمیریم خاله جون
آراد--ماکه دیروز باهم حرف زدیم همتا
خواستم جوابشو بدم که خاله مچ دستمو گرفت
--ما الان برمی گردیم این جمله رو به آراد گفت وکشون کشون بردم داخل
--چیکار میکنی دستمو ول کن دردم گرفت مچ دستمو آزاد کرد و گفت
--میخوای به بختت لگد بزنی
--مگه نشنیدی دیشب مامانم چی گفت
--تو مامانتو ول کن من الان میرم از کمد یکتا برات لباس میارم با کلی ذوق و شوق از اتاق زد بیرون خدارو شکر که خاله بود و گرنه همه چی خراب میشد،مدتی بعد خاله با چند دست لباس و لوازم آرایشو جعبه جواهرات برگشت با تعجب به جعبه زل زده بودم،خاله لباسارو انداخت رو تخت و جعبه جواهراتو برام باز کرد
دهنم از تعجب وا مونده بود
--اینو از کجا آوردی ؟؟؟
--تو کمد یکتا پیداش کردم دختره کم عقل میره بدلیجات میخره میندازه تو جعبه جواهرات فک کرده ما نمیفهمیم.
با دقت بیشتری به سرویس خیره شدم
نگامو به سمت خاله برگردوندم و با تعجبی که تو صدام بود پرسیدم
--مطمئنی که این بدلیجاته؟؟؟!!پوزخندی زد
--یکتا خانم پولش کجا بوده بره جواهرات بخره هااااان؟؟سری تکون دادم و جعبه رو ازش گرفتم و اونم رفت بیرون یکی از لباسارو انتخاب کردمو پوشیدم رفتم سراغ لوازم آرایش و یه آرایش ملایم رو صورتم پیاده کردم گردنبندوگوشواره و دستبند روانداختم و از اتاق خارج شدم
خاله سرتاپامو با بهت دید زد و گفت
--چه خوشگل شدی تو لبخندی زدم و خودمو به در رسوندم خاله کفشای یکتا که پاشنه نسبتا بلندی داشتن و گذاشته بود دم در خودشم حسابی شیک و پیک کرده بود از خونه زدیم بیرون خاله با کلی نازو عشوه نشست جلو و منم عقب نشستم ،آراد ماشینو روشن کرد و راه افتادیم ماشین جلو خونه ترمز کرد همراه با خاله و آراد پیاده شدم آراد جلوتر از ما قدم برمیداشت و در سالنو برامون باز کرد رفتیم داخل اما کسی به استقبالمون نیومد آراد مارو به طرف سالن پذیرایی راهنمایی کرد روی کاناپه سه نفره نشستیم خاله با دهن وا شده به درودیواره خونه نگاه می کرد و زیر لب با خودش میگفت
--مهشید خانمو ببین از ارث و میراث خواهر بدبخت من کاخ ساخته آراد که متوجه پچ پچ های خاله شده بود رو به خاله گفت
--اتفاقی افتاده ؟؟؟خاله با لبخند روی لباش گفت
--نه داماد گلم مکثی کرد و ادامه داد
--بابا اینا خونه نیستن؟؟؟همون لحظه سروکله عمو و زن عمو پیدا شد با خاله بلند شدیم و به نشونه احترام ایستادیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_سیوسوم
پدر توی فکر از اتاق بیرون امد. مرا که می دید لبخند می زد. انگار باید وانمود می کرد خیلی خوشحال است.بعدازظهر اقاجون هم امد و همه روی ایوان نشسته بودیم و با هندوانه ای خنک و قرمز وقت را سپری می کردیم و می خوردیم.گوشه تخت نشسته بودم و ارنج ها را روی زانوهایم گذاشته و به باغ خیره بودم. اقاجون رو به پدر گفت: کار و بار چه خبر؟ چطور بی خبر اومدی؟پدرم لبخندی زد و گفت: شما بی خبرید. اتفاقات توی خونه ی شماست. خودتان خبر ندارید.اقاجون نگاهی با تعجب به عزیز کرد و سرش را تکان داد. یعنی چه می گوید؟ عزیز هم دستش را چرخاند و کف دستش را به زرف بالا داد، یعنی نمی دانم. اقاجون گفت: کدوم خبر؟پدر خنده اش بیشتر شد. با اینکه هندوانه دهانش را پر کرده بود، اما باز گفت: بابا قراره کتی خانم بره خونه بخت.چشم حاج صادق گشاد شد. عزیز اخمی کرد و گفت: کدوم بخت که ما بی خبریم؟بعد رو به مادر کرد: دست شما درد نکنه مه تا ج خانم. حالا دیگه ما غریبه ایم؟مادر هول شد : نه به خدا، این حرفا نیست. یه چیزی گفتن. هنوز نه باره و نه به داره. و خندید.اقاجون که قاچ هندواانه درون پیش دستی مقابلش را خرد می کرد و سرش پایین بود گفت: حالا این شازده کی هست؟پدر چنگالش را به طرف مادرم گرفت: پسر خواهر مه تاج.اقاجون گنگ نگاه کرد که پدر دوباره گفت: پسر مینو خانم، خواهر بزرگش.اخم های اقاجون خسابی درهم رفت. لب پایینش را به دندان بالا گرفت. نگاهش گلیم روی تخت را رج می زد.عزیز رو به مادر کرد: کتی هم خواسته؟
- چی بگم عزیز جون. هنوز در حد یک حرفه.چنان همه کز کردند که معلوم بود اعتراض دارند، اما احترام مادر را نگه می داشتند. اقاجون سریع بلند شد و داخل رفت. پدر با تعجب به عزیز گفت:اقاجون چه شه. خیلی دمقه عزیز اشاره کرد: هیچی.و سرش را بالا برد، یعنی حرف نزن. پدر هم با تعجب داخل رفت. ما هنوز بیدار نشسته بودیم که صدای داد و فریاد بلند سد. همه به طرف داخل سالن برگشتیم. عزیز تندی از تخت پایین امد و لنگ لنگان داخل رفت. مادر هم بلند شد. من هم به دنبالش. پدر پشت مبل ایستاده بود و انج هایش را روی تاج مبل گذاشته و خم شده بود. اقاجون را که روزنامه به دست، مقابلش نشسته بود تماشا می کرد. اقاجون با داد گفت: تو نمی فهمی پسر، کم از دست خودت کشیدیم، حالا نوبت این دختره.پدر که ملاحظه قلب اقاجون را می کرد با لحن ارام و مودبانه گفت: پدر من، تو که پسر رو ندیدی. خونواده اش رو ندیدی. قضاوت بی خود می کنی اقاجون چندبار به سینه اش کوبید: من ندیدم، من ندیدم. نه جانم، تو کور بودی ندیدی مادرم ناراحت شد و از پله ها بالا رفت. پدر که متوجه ناراحتی او شد، رو به اقاجون گفت: بفرما، راحت شدید؟ خوب شد؟ حالا درستش کنید.عزیز پادرمیانی کرد: پسر من، اخه حرف یک زندگیه. مت تاج خانم گل، تاج سر همه، ولی خانواده اش رو که تو باید بهتر از ما بشناسی. یادته خودت روزهای اول می گفتی مه تاج با همه اونا فرق داره. هزار دلیل اوردی که ما قبول کنیم...هنوز حرفش تمام نشده بود که اقاجون پرید وسط حرفش" ولش کنید خانم. باز داره تکرار می شه. اما این دفعه من نمی ذارم. کتی از ماست. خون ماست. شرم و حیا توی جونش برق می زنه. این دختره تیکه اونا نیست.عزیز گفت: اقا تو رو خدا داد نزنید. قلبتون خرابه. هنوز که طوری نشده.اقاجون صدایش را به حرمت عزیز پایین اورد: به این بگو. نمی فهمه. چهل سالشه هنوز عقل نداره.پدر در حالی که دستهایش را در هم گره زده بود و سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی نگاهی به اقاجون می کرد، رو به عزیز گفت: به خدا خوب می فهمم. پسره هم خوبه. هم تحصیل کرده و هم پولداره.اقاجون با حرص گفت: ای گدای بدبخت. مگه کتی کم داره؟باز هم صدایش را بلند کرد و دوباره به سینه اش کوبید: ببین مهرداد حرف اخر. مگه از روی نعش من ، نعش من رد بشی. این تو بمیری اون تو بمیری نیست.بغض داشت خفه ام می کرد. دلم می خواست دست های لرزان اقاجون را می گرفتم و سرم را روی پایش گذاشتم و زار زار گریه می کردم. ای کاش می شد دردم را بگویم. ولی اگر می دانستند، دیگر بدون هیچ چون و چرایی باید تن به این حقارت می دادم و خرد می شدم. عمه مهناز و قمر هم گوش ایستاده بودند و از اشپزخانه همه چیز را تماشا می کردند.پدر اخر شکست خورده بحث را ول کرد و بالا رفت. تا طبق معمول از دل مادر دربیاورد.من هم به اشپزخانه رفتم تا ظرف های شسته قمر را خشک کنم. فکرم همه جا بود بجز اشپزخانه و دور و برم.سکوت سنگین شده بود. عزیز فنجان چای را که برای خودش ریخته بود برداشت و کنار من نشست. با متانت همیشگی گفت: کتی جان به دل نگیری ها. اقا خیلی به تو علاقه داره. زبونش گاهی تلخه، ولی قلبش خیلی پاکه.گفتم: نه عزیزجون، من که بچه نیستم. می فهمم.ان شب همه به سختی شام خوردند و هیچ کس به صورت دیگری نگاه نمی کرد همه زود خوابیدیم.
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوسوم
آذر از لباسِ چین چینی و پولک دارش خوشحال بود و داشت با عروسکهاش بازی میکرداشک میریختم و به بختِ بدِ خودمُ دخترم نفرین میکردم، آذر در بین اشکِ چشمانم با سادگی که داشت بله رو گفت و عقد مردی شد که شانزده سال از خودش بزرگتر بودتموم مدت حنیفه کنار آذر نشسته بود و مدام دم گوشش میگفت بله بگه و چند دقیقه مودب و خانومانه بشینه یه هفته گذشت از حکیم بیزار شده بودم و رختخوابمو ازش جدا کرده بودم و با آذر تو اتاق دیگه میخوابیدم
احمد طبق قول و قرارمون انباری ته حیاط و تمیز کرد و وسایل مورد نیازشو و با اجازه حکیم از انباری برداشت.فقط موقع غذا خوردن دور هم جمع میشدیم و بعدش احمد میرفت سر زمین واسه دروی محصول بعد یه مدت آذر و فرستادم بین دخترهای عقد کرده تا با رفت و آمد با اونا چیزهایی که لازمه یاد بگیره بعد دو هفته واقعا روش تاثیر گذاشت و کمتر با عروسکهاش بازی میکرد و سعی میکرد کارهای خونه رو انجام بده البته بیشتر خرابکاری میکرد تا کار!حکیم دیگه خیلی کمتر سر زمین میرفت و بیشتر وقتش و تو خونه میگذروندماه آخرم بود که برا خودم دمنوش درست کرده بودم و میخوردم و آذر هم با دوستاش رفته بود سر رود تا لباس بشوره حکیم از نبود همه استفاده کرد و داخل اتاق اومد براش رو برگردونم اما حکیم با التماس گفت ماه صنم لطفا بشین کارت دارم آروم نشستم تا ببینم چی میخواد بگه چونه ام تودستش گرفت و گفت چند وقته باهام سرسنگین هستی و حتما چون دیگه پیر و زشت شدم محلم نمیزاری چونه ام و از دستش کشیدم بیرون و گفتم نخیر خودت خوب میدونی دلیل کم محلی هام چیه دو ساعت تموم برام آسمون و ریسمون بافت و دلیل و برهان آورد تا خسته شدم و گفتم باشه آشتی آذر اومد کنارم نشست و گفت ننه شوهر یعنی چی؟از سوال یهوییش جا خوردم و با حرص گفتم کسی چیزی بهت گفته؟آذر با ترس از اینکه حرف بدی زده گفت نه ننه دختر عمه بهم گفت چرا با شوهرت حرف نمیرنی و تحویلش نمیگیری میگفت احمد شوهر منه اصلا احمد چرا شوهر منه؟از سوالهاش گیج شده بودم نمیدونستم چی باید بگم ولی اخرش که چی قبل اینکه این و اون حرف به خوردش بدن بهتر بودخودم آگاهش میکردم و آروم آروم براش حرف زدم و بهش توضیح دادم آذر فقط با دهن باز گوش میداد بهم ماه نهمم داشت تموم میشد که سر صبح دردم شروع شداحمد دنبال قابله رفت و پیشم آوردهمش استرس داشتم که اگه این بچه هم بمیره چی اگه نمونه چیکار باید بکنم قابله سرم داد زد که هواسمو بهش بدم و تو هپروت غرق نشم نفس عمیقی کشیدم و رو به خدا گفتم خدایا خودت دستمو بگیر و اینبارم با داغ اولاد زندگیمو تیره و تار نکن با صدای گریه نوزادم اشک شوق ریختم قابله گفت مبارکه عزیزم دختری به قشنگی خودت بدنیا اوردی و بچه رو داد بغلم محکم بغلش کردم و همون لحظه چنان مهری ازش تو دلم افتاد که اسم مهری رو براش انتخاب کردم حکیم سر از پا نمیشناخت و مدام قربون صدقه من و مهری میرفت
گوسفندی قربونی کرد و حلقه ظریف طلایی بهم چشم روشنی دادمیدونستم حتما با هزار مشقت پولشو جور کرده بود تا برام بخره زندگیمون شیرین تر شده بود و با وجود مهری رنگ و بوی دیگه ای گرفته بوداحمد در روز یکی دو بار به بهونه دیدن مهری به اتاقمون می اومد و زیر چشمی آذر و نگاه میکرد اما آذر تو این وادیا نبود.خوشی من هیچ وقت دوام نداشت انگار ادامه داشت و این بارم سرنوشت ورق دیگه ای از بدبختی رو برامون رو کردواقعا خدا مرا می دید یا داشت مرا امتحان می کرد به هرحال بریده بودم بابچه کوچک چه می توانستم بکنم خوب شد احمد کمک احوالم بود بگذریم مهری دو ماهه شده بود که حکیم کلا فراموشی گرفت و کسی رو نمیشناخت اونقدر سرگرم مهری شده بودم که وقتی متوجه حال حکیم هم نشدم که دیگه من و هم نمیشناخت چه برسه به دیگران
اولین روزی که متوجه عمق فاجعه شدم که یکی از اهالی روستا های اطراف که پیرمردی بود برای سرماخوردگیش اومده بود جوشونده ای بگیره ولی حکیم جوشونده قوی که میتونست رو بدنش تاثیر برعکس بزاره بهش داده بوداز بخت خوب من اون روز تو حیاط بودم و داشتم کهنه های مهری رو بند پهن میکردم که متوجه بسته تو دستش شدم و به طرفشون رفتم و بعد توضیح به حکیم بسته رو عوض کردم حکیم بیشتر تو عالم گذشته سیر میکرد پسرهاشو عیسی و موسی راو حتی شکررو شیرین و منو تو گذشته میشناخت نه زمان حال زندگی برام تلخ شده بود درسته هیچ وقت عاشقش نبودم اما دوسش داشتم و روزگار خوبی رو برام رقم زده بود جز عقد آذر،احمد خیلی کمک احوالمون بود و مراقبت از حکیم هم به کارهاش اضافه شده بود چون گاهی از خونه بیرون میرفت و راه خونه رو گم میکرد وبارها بارها مردم روستا حکیم را به خانه می رسوندن و همیشه به من میگفتن داماد جای پسر آدمونمیگیره بلاخره رحمت باید ازکاروکاسبی اش دست بکشه و کمک حکیم باشه راست میگفتن من نمیدونستم چه بگوییم به هرکدوم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_سیوسوم
نگرانی و دلشورهام بی دلیل نبودش، زنم بعد از دنیا آوردن مهناز روز به روز بدنش تحلیل رفت ،!همیشه پیش من خودشو قوی نشون میداد تا من نگران نشم، برای همین تا بعد از مرگش هیچ وقت نفهمیدم بیمار بود همسرم چند ماه بعد از به دنیا اوردن مهناز از دنیا رفت..!و چون به موقع متوجه نشدم حتی نتونستم تلاشمو کنم ،ببرم مریض خونه یا هر کار دیگه ای به همین سادگی همسرم رفت!من موندم یه زندگی که نمیدونستم چیکارش کنم تا مدتها مهناز و از خودم دور نمی کردم و می ترسیدم ازش غافل شم ممکنه واس اونم اتفاقی بیوفته،!واسش پرستار گرفتم تا به خوبی بزرگ بشه،مادرمم خیلی کمکم می کرد،تو این سال ها به خاطر عشقی که به زنم داشتم به کسی نزدیک نشدم اما بعد از چند سال که میخواستم به کسی نزدیک بشم دیدم نمیتونم، !از توانم خارج بود،
اولش فکر کردم شاید عذاب وجدان باشه اما هر کاری کردم نشد!اون زن تهرانی که اومده بود اینجا صیغه اش کردم ولی نتونستم باهاش رابطه برقرار کنم!!وقتی رباب (رعنا) اومدش اینجا حس کردم شاید بتونم دوباره خودمو امتحان کنم،برای همین سعی داشتم بهش نزدیک بشم لطفا ازم دلگیر نباش توران.رباب زودتر از تو وارد این عمارت شده و باهاش انس گرفته بودم ولی قبل از اینکه اتفاقی بیوفته یه شب رباب گفت اگه سعی کنم بهش نزدیک بشم،برای همیشه از عمارت میره!!که منم بیخیالش شدم، ولی یکی دو روز بعدش تو گفتی که رباب زن رستمه و باقی قضایا که خودت میدونی.توران حتی من با تو ازدواج که شاید بتونم با کم کم باهات انس بگیرم،یه علاقه به وجود بیاد و بتونم رابطه داشته باشم،ولی به نظر میاد اشتباه کردم من ازت معذرت میخوام که محکومت کردم به زندگی بیمار خودم درحالی که سپهر خیلی ناراحت بود گفت
ببخشید توران اما من نمیتونم...!اینو گفت و رفت بیرون،به خودم اومدم چنگی به ملافه زدم و داد زدم خدا لعنتت کنه،اخه چرا، چرا نمیتونی
چرا سرنوشت من باید اینجوری باشه.اون منو خرید تا ببینه میتونه مشکل خودش رو حل کنه یا نه و الانم که نمیتونه،اما براش مهم نیست
بازم امتحان میکنه اما من چی؟!پس زندگی من چی میشه آخه
، یعنی من نمیتونم با شوهرم یه زندگی معمولی داشته باشم؟یا نمیتونم مادر بشم؟دیگه اختیار اشک هام دست خودم نبودرفتم جلوی پنجره و بازش کردم، داشت بارون میبارید،حتی دل آسمون هم به حالم سوخته و اونم داره میباره نگاهم رو اطراف و درخت ها چرخوندم که یهو یه جفت چشم دیدم
توی تاریکی چهره اش مشخص نبود اما چشم هاش داشت برق میزد،!!فهمیدم نگاهش جای دیگه ایه،سریع به خودم نگاه کردم و وقتی دیدم لباسم بازه سریع پنجره رو بستم و رفتم کنار.استرس گرفتم و اصلا نفهمیدم چطور لباس هامو پوشیدم رفتم بیرون و وارد اتاق خودم شدم و درو بستم،روی تخت دراز کشیدم!!از طرفی هنوز به خاطر سپهر عصبی بودم و از طرفی نگران اون نگاه ها بودم
، شایدم اصلا حیوونی چیزی بوده هر چی بود با ذهن مشوش به سختی خوابم برد فرداش سپهر برای صبحانه سر میز نیومدگلسر گفت صبح زود از عمارت رفته.خب معلومه، روش نمیشد بهم نگاه کنه، این فرار کردن های سپهر تا چند روز ادامه داشت،حتی موقع شام هم بهم نگاه نمیکرد انگار ازم خجالت میکشید!منم دیگه داشتم دیونه میشدم، هیچ کاری از دستم برنمیومد،هنوز مشکل سپهر و درک نمی کردم نمیفهمیدم مگه میشه یه مرد نتونه با زنش رابطه برقرار کنه،نمیدونستم اصلا باید چیکار کرد یا با کی راجع بهش حرف زد
هیچ دوستی نداشتم،هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم دلم میخواست برگردم روستای خودمون، خونه ی خودمون...همینجوری که داشتم بهش فکر میکردم با خودم گفتم آره ...چرا که نه، میتونم حداقل برای چند روزم که شده برگردم روستای خودمون و پیش خانواده ام باشم هم اونارو میبینم هم حواس خودم رو از مشکل سپهر پرت میکنم.به علاوه می تونم راجع به رباب هم بیشتر بفهمم، با حرفهای سپهر فهمیده بودم راجع بهش اشتباه کردم!!تصمیمم که جدی شد رفتم پیش سپهر و بهش گفتم چه قصدی دارم اونم خیلی راحت و بدون چون و چرا قبول کردانگار خودشم منتظر همچین فرصتی بود تا ازم دورتر بشه ناراحت شدم که تو این چند روز سعی نکردش از دلم در بیاره،به طرز مزخرفی حس می کردم سپهر دوست داره برای کار نکرده من برم ازش دلجویی کنم!!الانم که واسه دور شدن ازم راحت قبول کرد چند وقتی برم روستای خودمون گفت پس فردا همراه چند تا از سرباز ها میفرستمت تا بین راه مشکلی پیش نیادبی حرف فقط سرم و تکون دادم
، خیلی زود وقتش رسید و من یه بار سبک برای خودم بستم و راهی سفر شدم!سپهر دوتا سرباز و فرستاد داشتم میرفتم داخل کالسکه که با دیدن احمد خشکم زد، خدایا نگو که اینم قراره باهام بیاداحمد که متوجه نگاه شوکه و ناباورم شد،به طنز نزدیک شد و گفت خانم کمکتون کنم سوار شید!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii