#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوپنجم
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه... ولی جلوی خودمو می گرفتم ... از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره ....ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه،،، ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پایدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم .... ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود .... من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یکماه شایدم بیشتر گذشت ....و من به زندگی عادی خودم برگشتم ....... با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ... ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد .. خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم . تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود. بلند گفتم : .سلام ..من اومدم ....مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد .... پامو کوبیدم زمین و گفتم: مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین من جلو نمیام ...( مریم دوید بغل من ) گفتم همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره. مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ... گفت در حد یک دید و باز دید همین بزار مادر بیان؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه.. اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود و همه چیز عالی و درجه یک گفتم داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ... گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بزاریم. از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ..این بود که به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ گفت نمی دونم والله یادم رفت ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟.. صبر کن....گفت به خدا ایییی چرا این طوری شدم ...فر....فَرَ...فَرَخ.....نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد . من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ... سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیز ترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید در و زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم .... یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ... خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد . ازم پرسید حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ..چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن کیا رفتن. روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن از کی خوشت اومد اونوقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ... گفتم: نه ؛؛من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم.. خنده ی کش داری کرد و گفت راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ...تا الان شوکه بشی گفتم راستی مامان ؟ بهروز ؟ مامان گفت چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن. راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم .
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوپنجم
چرا همه انقدر ازم این سوالو میپرسیدن؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه چیزایی. اینا رو هم به کمک خانوم سجادی آماده کردم...
سر تکون داد. به سمتش رفتم و همزمان صدای خانوم سرمد توجهم و جلب کرد
_پس امروز میتونم بیام برای پروف لباس؟نگاه من به اهورا بود و نگاه اون مستقیم روی خانوم سرمد...چرا تا الان متوجه نشده بودم که...
_پس من ساعت شش با نامزدم میام اونجا. فقط یه لحظه صبر کنید بپرسم...
گوشی و عقب گرفت و با هیجان گفت
_اهورا ساعت شش کاری نداری با من بیای؟پرونده ها از دستم افتاد. نامزد... لباس نامزدی...توجه هر دوشون بهم جلب شد.سریع خم شدم و کاغذا رو یکی یکی جمع کردم.لبمو محکم گاز گرفتم. الان وقت گریه نیست آیلین...صدای پای اهورا رو شنیدم. همزمان به خانوم سرمد گفت
_میام...کنارم نشست و باقی مونده ی کاغذا رو جمع کرد.سریع بلند شدم و گفتم
_کاری با من ندارید؟همون لحظه خانوم سرمد تماسو قطع کرد و گفت
_تا ساعت شش میمیرم...
اهورا خواست جوابشو بده که به خاطر من منصرف شد و گفت
_شما میتونید برید.سر تکون دادم و بدون مکث از اتاق زدم بیرون.
نازی با دیدنم گفت
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.دختری که میخواست اون بود،حق داشت...آخه احمق تو چی داشتی که باهات بمونه؟اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..
* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی میکردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش میخواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده. خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف نمیزنه. سوار شو.
ناچار سوار شدم...خانوم سرمد یا همون هلیا جلو نشست... دقیقا جایی که همیشه من نشسته بودم.
به محض نشستن شیشه رو پایین دادم و سرمو برگردوندم تا کمتر ببینم اما صداشون... لعنت به صداشون...
_اهورا بعدش میشه بریم دنبال کفش؟این مزون کفشی که میخواستم و نداشت اما یه جا آدرس گرفتم همون کفشی و که میخوای برات درست میکنم.
کاش میشد گوشامو بگیرم اما محال بود و صدای لعنتیش و شنیدم که گفت
_طراحی و بذار برای عروسی...یه نامزدی که این همه دنگ و فنگ نداره..
_ای بابا اهورا چی میشه انقدر بی بخار نباشی؟نامزدی هم به اندازه ی عروسی مهمه مگه نه آیلین؟
نگاهش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم
_آره همینطوره...
_بفرما...باید همکاری کنی اهورا من روی ریز ترین قسمتا هم حساسم همه چیز باید به نحو احسنت انجام بشه.
اهورا با لبخند محوی گفت
_چشم.
_با اینکه میدونم قبول کردنت برای اینه که از سر بازم کنی اما خوب...
چشمم به ایستگاه افتاد و گفتم
_من همین جا پیاده میشم.
بی اعتنا از کنار ایستگاه رد شد و گفت
_می رسونمتون
دلم میخواست داد بزنم...هلیا با یه نگاه به قیافم فهمید و گفت
_اشکالی نداره عزیزم... میگم آیلین تو هم برای نامزدیمون میای دیگه؟کارت دعوت همه ی همکارا رو دادیم جز تو که تازه واردی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوپنجم
به محض این که فهمیدند من مقابل خانه ایستاده ام،با صدای بلندی که همه همسایه هامیشنیدند،بی آبرویی کردند.هرچه می توانستند جلوی دیگران تهمت بارم کردندانقدر جیغ جیغ هایشان روی اعصاب بود که صاحب خانه گفت فردا اینجارو باید تخلیه کنید. حرفش انقدر جدی بود که نمی شد روی آن نه آورد.مادرو پدر احمد هم در خانه را قفل زدند و اجازه ندادند به خانه بروم. ساعت نزدیک یک شب بود. ستایش و امیرعلی بی تابی می کردند.پول رهن خانه به نام من بود و می توانستم از پدر و مادر احمد، شکایت کنم. اما فکرهای عجیب و غریبی که در ذهنم نقش بسته بود مانعم میشد. با خودم گفتم اگر به خانه بروم و با این عصبانیت بلایی سرم بیاورند چه کنم؟ یا اگر نصف شبی مردی را به خانه بیاورند که بلایی سرم بیاورد یا حتی من را بدکاره جلوه دهند چه؟یا اگر در خانه مواد بذارند تا جرم نکرده ای را مجبور شم به گردن بگیرم چه؟ و هزاران فکری که از ترس سراغم آمده بود، مانع این شد که آن شب شکایت کنم. از طرفی خستگی شدیدی که داشتم و وضعیت آوارگی مان، باعث شد که فعلا قصد شکایت نداشته باشم تا فردا که اوضاع بهتر شد، به زندگی ام فکر کنم.
دوباره به کلانتری برگشتم و گفتم: من جا ندارم بمونم که بچه هامو بخوابونم.وقتی مامور از همه چیز باخبر شد نامه داد و مرا به بهزیستی فرستاد. من، ستایش و امیرعلی، در بهزیستی شب را سحر کردیم
اصلا نمی دانستم باید چه کار بکنم. ته دلم امید داشتم که همه چیز ختم به خیر می شود اما از بی جایی و بی کسی ام دلم می خواست فریاد بزنم.تا سه روز در بهزیستی بودیم اما بعد از سه روز مسئول بهزیستی گفت که شما سرپرست دارید و طبق قانون اجازه ماندن در اینجا را ندارید. شماره پدرم را گرفتند و به آن ها درباره وضعیت ما گفتند اما پدرم باز هم حرفش را تکرار کرد و گفت: من دختری به اسم ساره ندارم.از بهزیستی بیرون آمدم. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم که مادر و پدر احمد تمام وسایل ها را بار زده اند و رفته اند. انگار با صاحب خانه تسویه کرده بودند. روی دیدن صاحب خانه را نداشتم. انقدر از دست ما عصبی بود که دیگر سراغش را نگرفتم. از طرفی با خودم می گفتم که وسایل خانه ام، از پول احمد خریداری شده و همان بهتر که هر چیزی که از احمد به من وصل است، نابود شود.
قصد کردم به خانه یکی از خواهرهایم که شهر دیگری بود بروم اما اصلا رویی به من نداد که دلم بخواهد قدمی از قدم بردارم. من مانده بودم و دو بچه ای که منتظر بودند کاری برایشان کنم. بی اختیار به سمت ترمینال شهر قدم برداشتم و سوار اتوبوس های تهران شدم. در تمام راه بد این که ستایش و امیرعلی متوجه شوند، ریز ریز گریه می کردم. اصلا نمی دانستم در تهران کجا باید بروم فقط می خواستم جایی باشد که چندساعتی در راه باشم. بعد از شش ساعت به تهران رسیدیم.نمی خواستم به پدر فاطمه چیزی بگویم. پدر خودم مرا نخواست حالا یک غریبه باید من را به زندگی اش راه بدهد؟ دوست نداشتم سربار پدر فاطمه باشم. فقط به این امید داشتم که زودتر موعد دادگاهم برسد و همه چیز را تمام کنم.وقتی به تهران رسیدم، دلم عین سیر و سرکه جوشید. انگار به ته دنیا رسیده بودم.ستایش که خیال می کرد جایی برای ماندن داریم، بدون دغدغه و فکر دستانم را گرفته بود و با من قدم میزد. دو تا نان لواش و یک پنیر کوچک گرفتم و برای بچه ها که حسابی گرسنه بودند، دادم.در دلم گفتم: خدایا من بی پناهم. هیچ کسیو جز خودت ندارم. یه کاری کن شرمنده بچه هام نشم. به این دو تا طفل معصوم نگاه کن و امشب خودت برام سرپناه جور کن.همان لحظه صدای مردی که کنار اتوبوس ایستاده بود و پشت سر هم فریاد میزد: مشهد، مشهد حرکت! به گوشم رسید. بی اختیار به سمت اتوبوس رفتم. دو تا صندلی گرفتم و با چشمانی که پر از اشک بود، گفتم: می خوام مهمونت بشم امام رضا. انگار دل نگرانی هایم یکباره رنگ باخت. خیالم راحت شده بود که جایی برای ماندن دارم.زن و شوهری که کنارمان نشسته بودند، به من شکلات تعارف کردند. برای ستایش و امیرعلی برداشتم. گرم صحبت شدیم. از من پرسیدند برای زیارت می روم یا کاری در مشهد دارم.من هم گفتم که قصدم زیارت است و یک دفعه ای امام رضا طلبیده و دارم میروم. در میان حرف هایشان گفتند که خودشان یک مسافرخانه ارزان گرفته اند که آن جا میروند. من هم که حس کردم قیمتش خوب است، فرصت را مناسب دیدم و از او خواستم تا من و بچه هایم را به مسافرخانه ای که می گوید ببرند.پولی که برایم مانده بود خیلی کم بود. دلهره و اضطراب بی پولی هم به فکرهای دیگرم اضافه شده بود اما گفتم تا اینجا که آمده ام، ادامه اش هم خدا کمک می کند.بدون لباس اضافه آمده بودیم اما انقدر کثیف و خسته راه بودیم که همان لباس ها را از تن بچه ها درآوردم و شستم و روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. بچه ها را حمام کردم و خودم هم یک دوش حسابی گرفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوپنجم
همونجا بذارید سهراب میاره داخل.
- باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم.سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگهی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من.
چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد.
-قابلتونم نداره.
-ارزش کارتون بیشتر از ایناست.کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم.
-پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟
_بله بله، حتما.
- پس من با اجازهتون...
- نه نه صبر کنید.قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت.
-یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون.
چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟
نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم!با صدای ضعیفی لب زدم:
-واقعا ممنونم ازتون.نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزادهی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود.
-روز خوش.او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است.احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم.
-اقا احمد بریم؟سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد.
- میگم شیرین خانم...سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد.
-چی میخواین بگید؟
- میشه با ماشین نریم؟ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟
- چرا؟ ماشین خراب شده؟نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت:
- نه نه، میخوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم.با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید.
-خب، مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه.فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد.
- مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همینجا ماجرا را پایان می داد.
- درمورد برنامهی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند.با صدای بلند فریاد زدم:
_چی؟بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود.
-شیرین خانم، الکی ادای بیخبرا رو در نیارید.با نگاه خیرهاش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و میآیم؟نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود.
- من واقعا خبری نداشتم.
-ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم.فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟تمام حرفهایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود.لحظه چهرهی فرزانهخانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟حس کردم سرم گیج می رود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوپنجم
چقدر بهش نیاز داشتم و محکم بغلش گرفتم چندبار منو بغل گرفت و گفت:غصه نخور نمیدونم چرا این رفتار رو کرد،خاله رباب ناراحته که تو رو زده، این چیزا تو این خونه باب نیست، هنوز انگشت محرم به من نخورده.قبول دارم محمد خیلی سارا رو میزد ولی خوب سارا اخلاق نداره و اونم جوون بود و نادون.ولی زن حامـله مگه ز*دن داره؟! تو بغلش چه حال خوبی داشتم،نشستیم و چندساعت باهم درد و دل کردیم آرومم کرد و نمیزاشت گریه کنم باورش سخت بود ولی طوری تکون میخورد که شکمم بالا و پایین میرفت و معصومه میگفت بخاطر استرس و ناراحتی منه اون بچه هم درد منو میفهمه و ناراحته، موقع ناهار بود و باید برمیگشتم اتاق،اما پاهام قدرت قدم برداشتن نداشت و نمیخواستم به اون اتاقی که روزی آرامش دهنده بود پا بزارم.سینی سوپ و پلو دمی لوبیا چشم سیاه برای من آورده شد و همزمان وارد اتاق شدیم محمود تو جا نشسته بود و اصلا سرشو نچرخوند که ببینه کی وارد شده.سینی رو روی تـخت گذاشت و رفت.دست خودم نبود من که دوستش داشتم،من که عاشقش بودم، رفتم و نشستم رو تخت ظرف سوپشو پر کردم و به طرفش گرفتم بهم خیره شد ولی چیزی نگفت..با بغض غذا میخوردم اشکمم هر لحظه آماده ریختن بود.زیر چشمی نگاهش کردم چیزی نمیخورد و فقط هی تو جا جلو و عقب میشد رنگش بی نهایت زرد شده بود رفتم جلوتر و قاشق سوپشو جلوی دهنش گرفتم،بی انصافتر و سنگدل تر از اونی بود که محبتمو بفهمه دستمو کنار زد و سوپ روی لحاف ریخت ولی اعتنایی نکردم و دوباره براش پر کردم همون موقع ضـربه ای به در خورد و خاله رباب اومد داخل، سلام دادم و خواستم به احترامش بلند بشم که دست رو شونه ام گذاشت و گفت:راحت باش تو بار شیشه داری.محمود با تعجب نگاهش کرد، شاید باورش نمیشد که مرام مادرش از اون بیشتره.خاله رباب لبه تخـت نشست و کاسه سوپو ازم گرفت و گفت:خودت غذاتو بخور اون بچه خیلی ضعیفه بزار قوت بگیره من میدم به پسرم.محمود با تعجب به مادرش نگاه میکرد!شاید توقعشو نداشت که مادرش با من صحبت کنه.خاله چندقاشق که بهش سوپ داد گفت:اون رفتار صبحت از چی بود!؟یعنی انقدر بده پدر شدن!؟روزی که من فهمیدم تو رو باردارم همین بابات دستش خالی بود ولی هفته ای یدونه مرغ سر میبرید تا من بخورم و تو قوت بگیری تو شکمم.این رفتارت رو من بهت یاد ندادم!.از همه سختر برای منه که عروسی دارم که بوی قـ.اتل پسرمو میده!که نوه ای خواهم داشت که هربار ببینمش اون روز یادم بیوفته!ولی من خدارو میشناسم گناه این دختر چی بوده؟محمود آخرت نمیتونی جواب خدارو بدی!!
محمود دستهای مادرشو بوسید وگفت:میخواستم اون بچه رو از بین ببرم ولی فقط بخاطر دل تو میزارم بمونه وگرنه من هیچ از وجودش خوشحال نیستم.اشکهام مثل سیل میریخت و نگاهش میکردم.خاله رباب چشم غره ای به پسرش رفت و به من گفت:از سوپ بخورم بوش بهم میخوره یوقت دلم میخواد.خاله با زور هم شده بود به خوردش داد و گفت:میرم نماز بخونم گفتم برات آب پرتقال تازه بگیرن اوردن بخور یوقت نگی میل ندارم.محمود به روش لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر من.خاله پیشونیشو بوسید و با چشم هاش بهم گفت صبوری کنم و راهی بیرون شد، چقدر اتاقمون غم انگیز شده بود محمود پشت بهم خوابید و منم دراز کشیدم چندبار پام بهش خورد ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.خوابم برده بود و همه جام درد میکرد خواب ننه رو دیدم که داره بهم میوه میده و چقدر تو خواب پهلوش گریه کردم و از بخت سیاهم گله داشتم.حس کردم محمود شکممو لـمس کرد ولی چشم هامو که باز کردم خواب بود نفهمیدم که خواب دیدم یا واقعا دستش رو روی شکمم کشید! متوجه بودم که تو حیاط همش رفت و آمد میکنن و خبرهایی هست پرده رو کنار زدم و دیدم عمه فرح چادر به کمر بسته بقچه بدست داره میاد سمت عمارت...نفس هام به شماره افتاده بود پس محمود کار خودشو کرده بود و برای سـقط بچه فرستاده بود دنبـالش میخواستم فـرار کنم من نمیزاشتم به پاره تنم آسیبی برسونن، اون همه دارایی من بود.من مثل مادرم بی احساس و خشک نبودم من براش بهترین مادر میشدم و جونمو پیشکشش میکردم.تازه بیدار شده بود با عصبانیت به طرفش چرخیدم من تـرسی از کـ.تک خوردن نداشتم خیلی تو مجردی تو سری خورده بودم هر کسی بهم یه لـگد میزد و ناسزا میگفت.با عصبانیت گفتم:نمیزارم دستت به بچه من برسه تو میخوای قـ.اتل بشی بشو ولی من نمیزارم پاره تنمو بکـ.شن.به در اتاق ضـربه میزدن و من ناخواسته جـیغ میزدم، وحـشت کرده بودم میزدم، وحـشت کرده بودم و محمود متعجب بهم چشم دوخته بود معصومه هر.اسان وارد شد و گفت:چی شده؟!و به من خیره شد..پشت سرش محرم اومد داخل و چادرمو روی سرم انداختم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوپنجم
-نه سیاوش. نمی خواستم برم.
قدمی به سمتم برداشت که از پشت عقب عقب روی زمین پیش رفتم و سیاوش قدم به قدم جلو میومد.
-تو رو خدا ببخش!
-پس میخواستی تقاص پس نداده، فرار کنی؟
-سیاوش تو رو به رفاقتمون قسم، کوتاه بیا.
ولی سیاوش عاصی شده بود. آروم آروم جلو اومد و یه دفعه دست به لباسش برد. تنم لرزید. می خواست چه کار کنه؟
دکمه های لباسش رو آروم آروم باز کرد. مو به تنم سیخ شد. شنیده بودم که راهزنا به زنان قافله ها حمله میکنن و حتی بی سیرتشون می کنن. زنها رو به بردگی می گیرن و کارهای زشت و قبیح میکن؛ اما تا به حال ندیده بودم و حالا سیاوش داشت دکمه هاش رو باز میکرد و قدم قدم جلو میومد. به دیوار پشتم چسبیدم و دستهام رو به التماس بهم چسبوندم.
- توروخدا جلو نیا! غلطکردم سیاوش. دیگه فرار نمی کنم.
اما سیاوش نمی شنید. لباسشو در آورد. سینه لختش زیر نور مهتاب برق زد. صدای خاتون رو می شنیدم که از پشت به در میکوبید و از سیاوش می خواست در رو باز کنه.
سیاوش لبخند ترسناکی زد و زمزمه کرد:
-حالا دیگه من می دانم و تو!
و تو یه لحظه به سمتم حمله کرد. با دستهام سعی کردم جلوشو بگیرم اما قدرت سیاوش بیشتر بود. دستهام رو با یه دست گرفت و پاهام رو کشید. زیر پیکرش کشیده شدم و میون دستهاش حبس.
-سیاوش نکن! به خاطر رفاقتمون.
با نفرت خروشید.
-به خاطر همون رفاقتمون بهت کاری نداشتم و گذاشتم زنده بمونی. اما تو چیکار کردی؟ می خواستی فرار کنی؟ بلایی به سرت میارم مرغ های آسمون به حالت زار بزنن.
دست به سمت یقه ام دراز کرد و گوشۀ لباس روی شانه ام رو کشید که تخت سینه ام باز شد. با دست ضربه ای به سینه اش زدم که صورتش گرفته شد و سری به ناراحتی تکون داد و غرید:
-از خودم حالم بهم میخوره. از اینکه بهت اعتماد کردم. هنوز باورم نمیشه گولت رو خوردم.
با پشت دست به شونه اش کوبیدم و داد زدم
-ولم کن. چی میخوای از جونم؟
دستهام رو اسیر کرد و داد زد:
- جونت رو!
و دیگه صبر نکرد. بازم باهاش کلنجار رفتم و با تمام قدرتم سعی کردم جلوش رو بگیرم.
- می خوام تاوان دروغهات رو بدی. واقعا میخوای بهت رحم کنم؟ تو رفیقی بودی که از پشت بهم خنجر زدی.
با دستهام به سینه اش کوبیدم که سیلی محکمش روی صورتم نشست. درد تا پس سرم رفت و بی حال شدم. با دستهایی اسیر شده فقط دنبال راهی برای فرار گشتم. با اینکه یه عمر مثل مردها زندگی کرده بودم اما حالا می دونستم باید جلوشو بگیرم وگرنه بی سیرتم می کنه.
با ناراحتی فکری به ذهنم رسید و بدون اینکه صبر کنم دستم رو به زحمت از دست سیاوش بیرون آوردم و روی بازوی زخمیش رو فشار دادم. از درد به خودش پیچید و با نعره ای عقب کشید. با گیجی پرسید:
-چیکار می کنی؟
و به تندی دوباره به سمتم هجوم آورد که روی چهار دست و پا فرار کردم. از پشت لباسم رو کشید که لباسم از پشت کشیده و پاره شد. شونه ام رو گرفت و به تندی چرخوندم و روم چمبره زد.
- دست از سرم بردار. من رفیقت بودم بی انصاف. چند بار نجاتت دادم، میخوای بکشی؟ بکش! میخوای بزنی؟ بزن! اما بهم دست درازی نکن. حرمتم رو نشکن.
دستش رو هوا موند و نگاهش تو تاریکی رو نگاهم چرخید. انگار با شنیدن حرفم خشم و خروشش کمتر شد. سری با ناراحتی تکون داد و اینبار با صدای آرومی گفت:
- من چشم بسته باهات رفاقت کردم اما تو بهم نارو زدی.
نالیدم:
-سیاوش حداقل تو مرد باش. میخوای بکشی بکش؛ ولی این کار و باهام نکن.
دستهای سیاوش شل شد و کم کم عقب نشست. با ترس خودم رو از زیر بدنش بیرون کشیدم و به کنج دیوار پناه بردم. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سینه لختم رو با دستم پوشوندم. سیاوش همونجا به دیوار تکیه داد. نگاهم روی بازوی زخمیش چرخید. همون جای تیری بود که آقام به بازوش زده بود و حالا دوباره خونریزی داشت و از دستش خون می رفت. با اینکه خودم اینکارو کردم اما دل دیدن دردش رو نداشتم.
سیاوش زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و دست رو زانوهاش گذاشت.
- از وقتی یادمه همه به خاطر آقام ازم دوری می کردن و رفیقی نداشتم؛ اما با تو رفیق شدم. گفتم بالاخره یه مرد پیدا شده که میتونم باهاش حرف بزنم. با تو من خوش میگذشت؛ اما نمیدونستم یه نامردی که فقط میخوای انتقام خون آقا بزرگت رو بگیری. لعنت به تو، ننگ به آقام که دشمن تراشی کرد. لعنت به من که با تو رفاقت کردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_سیوپنجم
هرچی من سعی میکردم بهشون نزدیک بشم یا رابطه ی صمیمانه تری با هم داشته باشیم اون ها اصلا منو آدم حسابم نمیکردن برخلافِ انتظارم احمد ناخن هاش رو فرو کرد تو گوشت تنم و زیر گوشم زمزمه کرد یه وقت خیال نکنی ذره ای دلم به حالت میسوزه! باباخانت سرنوشت و آینده ات رو سپرده دست من. این يعنی من تصمیم میگیرم پای سفره ی عقد کی بشینی، من تصمیم میگیرم تا کی زنده باشی... فهمیدی؟حتی مردنت هم دست خودت نیست ماهرخ، پس واسه من بازی درنیار که بد میبینی اینو گفت و از سر خشم محکم هولم داد وسط حیاط، کنترلم رو از دست دادم و با صورت زمین خوردم و درد بدی تو صورتم پیچید... بینی ام خون میومد و سرم به شدت درد میکرد، محمود هم بیرون اومده بود تا به قول خودش من رو خرفهم کنه که بین مرگ و زن اون مرد شدن باید یکی رو انتخاب کنم.ولی من مرگ رو انتخاب میکردم اما زن اون مرد نمیشدم.دلخوشی از اون زندگی نداشتم که بخوام برای زنده موندن به هر ریسمونی چنگ بزنم.خواستگار ها انگار سر و صدای ما رو شنیدن و قصد رفتن کردن، سریع خودم رو جمع و جور کردم و سرم رو پایین انداختم. دوست نداشتم کسی من رو تو اون حال ببینه زن مسن کمی به احمد نزدیک شد و با غرغر گفت خوبه والا! هزار جور حرف پشت این دختره، حالا واسه ما طاقچه بالا میذاره! از خدات باشه همچین مردی راضی شده عقدت کنه با نفرت نگاهش کردم،احمد سریع گفت من درستش میکنم مهری خانم، فردا شب بیایید، قول میدم سر عقل بیارمش
جرات نداشتم حرفی بزنم، میدونستم احمد و محمود رحم و مروتی ندارن و کتکم میزنن با رفتن خواستگار ها اینبار احمد بدون ملاحظه به سمتم حمله ور شد، مشتش که بالا رفت صدای فریاد باباخان نور امیدی شد برام احمد... بسه... ولش کن احمد به سختی ازم فاصله گرفت و دلخور گفت این موضوع رو به من سپرده بودید آقاجون. قرار بود این بی آبرویی رو من درست کنم. بخوایید دلسوزی کنید هیچی درست نمیشه
با گریه خیره شدم به باباخان و نالیدم من کاری نکردم باباخان، به روح ننه نور من خطایی نکردم.وحشت این رو داشتم که حقیقت رو بهش بگم و اینبار قلبش طاقت نیاره.برای همین زبون به دهن گرفتم و فقط گفتم بی گناهم باباخان، یکی قصد نابود کردن شما رو داره، اول اموال شما رو نشونه گرفت و بعدم آبروتون رو.باباخان با چند قدم کوتاه بهم نزدیک شد، خون روی صورتم خشک شده بود و سرم از درد داشت منفجر میشد، با التماس پای باباخان رو گرفتم و نالیدم من گناهی نکردم باباخان، قولت رو یادت نره... من بشینم سر سفره ی عقد با این مرد به روح ننه ام قسم فردا صبحش خودمو خلاص میکنم، به خدا که بلوف نمیزنم... میدونی که روح مادرمو الکی قسم نمیخورم...اینکارو با من نکن باباخان... منو بدبخت تر از چیزی که هستم نکن تو سکوت نگاهم کرد، غم عمیقی تو چشم هاش بود، غمی که میدونستم کمرش رو شکسته و جلوی هر کس و ناکسی بی آبروش کرده باباخان آهی کشید و رو به احمد گفت چند روز دست نگه دار... ورم و کبودی صورتش که بهتر شد خودم برای آینده اش تصمیم میگیرم احمد معترض گفت ولی آقاجون.باباخان دستش رو به نشونه ی سکوت بالا برد و گفت دیگه نمیخوام حرفی بشنوم... بسه... صداتون از چهاردیواری این خونه بیرون نره اینو گفت و به کمک عصاش به سمت اتاقش رفت
هق هق کنان از جا بلند شدم و قبل اینکه احمد فرصتی برای آزار دادنم پیدا کنه راهی اتاقم شدم اون شب تا صبح نتونستم بخوابم، همش وحشت این رو داشتم که مجبور شم با اون مرد سر سفره ی عقد بشینم. فردای اون روز با شنیدن سر صدای عفت چشم باز کردم، دم دم های صبح بود وقتی چشمم گرم شد و خوابم برد بی آبرو شدیم خواهر من، به خدا که تو این ده آدمی نیست که پشت سر ما حرف نزنه، من بدبخت رو بگو با خودم گفتم این دخترم عین دختر خودت، نذار اسمش بیشتر از این سر زبون ها بیفته، شوهرش بده تا از ده بره، مردمم دو روز بگذره همه چیز رو فراموش میکنن. اما مگه این دختر چموش حرف گوش میکنه؟از گوشه ی پنجره سرکی به حیاط کشیدم، عفت داشت کشک تازه چونه میکرد و خواهرش هم جلوش نشسته بود و به پرچونگی های عفت گوش میکرد و همونطور که مشت مشت کشک میخورد سر تکون میداد. اعظم خانم خواهر بزرگتر عفت بود، از نظر من یک آدم مفت خور و دروغگو بود، از همون بچگی ازش بیزار بودم، هربار که میومد شر به پا میکرد و میرفت. نصف دعواهای عفت با ننه نورم تقصیر همین زن بد ذات بود کمی پنجره رو باز کردم تا صداشون بهتر به گوشم برسه و بفهمم عفت چه خوابی واسم دیده اعظم با دهن پر گفت والا تو ساده ای خواهر من، از بچگی این دختر بی چشم و رو رو عین بچه ی خودت بزرگ کردی، حالا هم هر روز هر روز بابتش غصه میخوری.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_سیوپنجم
گفت بعععله به خوبی میشناسمش و اینم میدونم رابطه جدی بینتون نیست و هنوز نامزدت نیست
دیگه از حرفاش شک کرده بودم و گفتم این همه اطلاعاتو از کجا میاری نکنه جاسوس داری؟!
چشمکی زد و گفت شاید...
نگار سردرگم نگام میکرد و گفت این چی میگه؟ کیه اصلا؟
گفتم راستش خودمم نمیدونم..
نگار که داشت دیرش میشد گفت همینجا نگه دارین دیرم شده
پسره گفت آدرس بدین میرسونمتون
نگار ناچارا آدرس بوتیک و داد،
بعد چند مین ماشین نگه داشت و خواستم منم همراه نگار پیاده شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید..
مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه
گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه..
نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید
با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود
داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم..
گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون..
خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم..
گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم
تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟
منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه..
اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره..
با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟
گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست..
گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه
گفت باور نکن آدم دو رو ایه..
با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه..
سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم....با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم..
گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش
نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم
نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده..
گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم
نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم
وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن
اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه
وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه
وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات..
حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم..
بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم
بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم... اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم
فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته
اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون...
وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم
مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود...پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم،
اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_سیوپنجم
دور میز شام نشسته بودیم که خاله ذوق زده گفت
--به به چه میزی شده حسابی زحمت کشیدید بلاخره صدای عموجونم شنیدیم
--نوش جان.دستمو به سمت دیس برنج دراز کردم و با بالا رفتن سر آستین مانتوم دستبند یکتا خانم خودنمایی کرد
نگامو به مهشید دادم که با تعجب به دستم خیره شده بود نگاشو گرفتم و به دستبند یکتا رسیدم.نگامو از دستبند گرفتم و به مهشبد برگردوندم که تند و عصبی بهم گفت
--پس تو سرویسمو برداشتی هااان؟؟با گیج و منگی بهش نگاه میکردم صدای عصبی آراد تو گوشم پیچید
--مامان چه بخوای چه نخوای این دختر عروست میشه آخه چرا هر دیقه یه بامبول در میاری مهشید با اخمای در هم رفته نیم نگاهی به آراد انداخت از رو صندلی بلند شد و روبه عمو گفت
--این دستبند اون سرویسیه که اون شب غیبش زد بی خبر از همه جا فقط مهشیدو دید میزدم عموهم بلند شد و با چشای ریز شده به دستبند خیره شد
ترس به جونم افتاد و آب دهنمو صدادار قورت دادم آراد بلند شد و نگاشو به من و خاله داد و با صدای خش داری گفت
--پاشین بریم من که حسابی ترسیده بودم با خاله بلند شدمو و چند قدمی رو نرفته بودیم که با صدای مهشید خشکمون زد
--قبل از رفتن باید تکلیف اون دستبندی که تو دستته روشن شه به سمتش برگشتم که ادامه داد
--من نمیدونم که او روز تو بودی یا اون خواهر دوقلوت اما به خاطر شما اون پسره ی بدبخت از کارش بیکار شد و شوهرم آوارشون کرد کدوم پسر اینا دارن از چی حرف میزنن مهشید خودشو به من رسوند وبا عصبانیت دستبندو از دور دستم کشید دستبند پاره شد و افتاد کف سالن هین بلندی کشیدم و با تعجب به مهشید و دستبند پاره شده جابه جا میکردم که صدای آراد تو گوشم زمزمه شد
--من این سرویسو برا همتا خریدم مامان
دهنم از تعجب وا مونده بود مهشید با ناباوری لب زد
--میخوای از این دختره ی دزد حمایت کنی آراد صداشو بالای سرش انداختم
--گفتم که من براش گرفتم نگامو از آراد گرفتم موندن تو اون جمع برام سخت بود بدون گفتن هیچ حرفی از اون خونه زدم بیرون و با قدمای بلند به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم پاشنه بلند کفشام مانع از راه رفتنم میشد به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم وسوار اتوبوس شدم خواست راه بیوفته که خاله اومد داخل و خودشو به من رسوند کنارم نشست دستبند پاره شده رو به طرفم گرفت
--بیا بگیر دستبندو ازش گرفتم
--خاله تو اینو از کجا آوردی؟؟؟کلافه پوفی کشید و گفت
--از کمد خواهرت با تعجبی که تو صدام بود پرسیدم
--یعنی یکتا خانم دزدی کرده آره ؟؟؟؟سرشو به نشونه مثبت پایین انداخت و گفت
--چند وقت پیش اومد سراغ منو میگفت که سرویسمو پس بده نگامو از خاله گرفتم و با خودم زمزمه کردم
--تا کی باید تاوان ندومم کاریایه این بیشعورو بدم از اتوبوس پیاده شدیم و راهمو به سمت خونه گرفتم میخواستم شاسیو فشار بدم که خاله مانع شد
-- من کلید دارم دخترم درو باز کرد و رفتم تو یکتا اومد استقبالم
--رفتی خودتو سبک کردی و برگشتی انگشتمو به نشونه ساکت شو جلو دهنم گذاشتم طلب کار گفت
--چته دیوونه دستبندو جلوش انداختم
--بیا اینم سرویسی که از مهشید دزدیدی
مامان از آشپزخونه زد بیرون و گفت
--باز چی شده؟؟به دستبندی که رو زمین بود اشاره کردم
--دخترت دزد از آب دراومد .این سرویسو از مهشید خانم دزدیده مامان نیم نگاهی به دستبند انداخت و دست به کمر رو به یکتا گفت
--مگه نگفتی که گمش کردم بابهت به مامان زل زدم
--از دزدی دخترت خبر داشتی مامان
زل زده بود به یکتا و جواب سئوال منو نداد که یکتا دهنشو وا کرد
--به خدا نبود مامان خاله با دهن کجی جوابشو داد
--چرا قسم دروغ میخوری گوشه کمدت بود میون اون هم همه صدای اومدن مسیج بلند شد گوشیو از تو کیفم درآوردم و با دیدن اسم شهاب کلی تعجب کردم با کنجکاوی قفل گوشیو باز کردم و مشغول خوندن مسیج شدم
--باید باهات حرف بزنم.......تو کوچه منتظرتم.با دیدن مسیجی که فرستاده بود چشام از حدقه زدن بیرون بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم صفحه گوشیو بستم و رو به مامان گفتم
--من یه سر برم تو کوچه سریع برمی گردم چند قدمیو به طرف در رفتم که با صدای مامان سرجام وایستادم
--کجا این وقت شب؟؟اولین چیزی رو که به ذهنم خطور کرد با پته تته کردن گفتم
--م میرم بق قالی مامان باشهای گفت و از خونه زدم بیرون.ماشین نزدیکای خونه پارک شده بود و شهابم تو ماشین چشم به راه من بود
خودمو به ماشین رسوندم درو باز کردم و سوار شدم به آرومی لب زدم
--سلام بدون دادن جواب سلامم رفت سر اصل مطلب
--میخوای با آراد ازدواج کنی هان؟؟اخم کرده بود و کلافه به نظر میرسید
--ببخشید اما من لزومی نمیبینم که درمورد کارام بهت جواب بدم با پوزخند بهم خیره شد
--میخوای زن کسی شی که اون بلارو سرت آورد.با لحن محکمی گفتم
--آره میخوام زنش شم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_سیوپنجم
چقدر شکسته شده بود. اصلا به دخترها نمی رفت. مثل اینکه سه تا بچه دارد. شاید هم لاغری بیش از حدش باعث شده بود.ارایش کرده بود و چشمان سیاهش مثل سرمه و ریمل گم شده بود و لب های قرمزش مثل عجوزه نشانش می داد. چقدر کریه بود. دلم برایش سوخت. اگر او هم مثل من عاشق شده بود و به عشقش نرسیده باشد چی؟شاید هم مامان مهین نگذاشته ، شاید... ای بابا، با خودم گفتم به تو چه دختر. حالا که وضع او از تو بهتر است. هر چه اصرار کردند نه مانتو دراوردم و نه شالم را، روز خواستگاری نسیم خانه غرق گل و اسپند بود. چه مجلس حقیرانه و ماتم زده ای. صدای زنگ درامد. خاله مهری پرید و ایفون را برداشت: بفرمایید. خوش اومدید.و دکمه در باز کن را زد. در باز شد و خاله مینو جلوتر از همه وارد شد. بعد شوهرش و سروش هم با سبد گل کوچکی اخر از همه داخل شد. به احترامش ایستادیم. بعد از سلام و روبوسی همگی نشستیم. چهره شوهر خاله ام را فراموش کرده بودم. شاید هم خیلی پیر شده بود. موهایش بلند بود و از پشت بسته بود. انگشترهای طلا دستش بود، پیراهن جوانان را به تن داشت و موبایل را محکم در دستش گرفته بود.سبیل داشت و دو طرف سبیلش از لبانش تجاوز کرده بود. کمی هم رو به بالا تاب داده بود. با پدر مشغول حرف زدن بود و قهقهه می زد. هر از گاهی برمی گشت و نگاه مقبولانه ای به من می کرد.چندشم می شد. رونوشت سروش بود. به یاد هرزگی هایش افتادم که خاله مینو تعریف کرده بود. چقدر هم به قیافه اش می امد. واقعا حاج صادق بیچاره حق داشت. خانواده بی بند و بار و بی در و پیکری بودند. چقدر پدربزرگ مو سفیدم تلاش کرد، اما چه کنم که قربانی شده بودم، قربانی هوس های مادر بی فهم و درکم.اخر من با اینها چه کار داشتم؟امثالشان در المان پر بود. ادم ها عیاشی که فقط به فکر خوش گذرانی خودشان بودند و خانواده برایشان یک واژه بود.انقدر توی فکر بودم که صدای خاله مینو را نشنیدم: کتی جون، کتی خانم!مادر که کنارم بود پایم را تکان داد: کتی، کتی.برگشتم: کجایی؟خندیدم: همین جا....خاله مینو گفت:معلومه چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟مه تاج تو رو خدا بهش برس.پای چشمش گود افتاده.مادر با بیحالی گفت:خوب میشه.و نگاهی بمن انداخت.دلم میخواست همه شان را خفه میکردم.آخ که دلم میخواست سروش را میکشتم و بعد هم روانه زندان میشدم.سروش که مثلا داشت به حرفهای پدرم و پدر خودش گوش میداد هر از گاهی نیم نگاهی بمن میکرد و دست تکان میداد یا چشمک میزد.پسره ی کثافت حالم از ریختش بهم میخورد.وای من چطور میخواهم یک عمر با این جانور زندگی کنم!خودم هم نمیدانم.عقلم هم بجایی نمیرسید.بالاخره نوبت بما رسید.شوهر خاله ام که اقا سالار صدایش میکردند.رو به ما گفت:خوب عروس گلم چطوره؟با کسالت هر چه تمامتر که سم ناراحتی ام بر همه رخنه کرده بود گفتم:به لطف شما خوبم.
-چیه عروسم اینقدر بیحال؟خاله مینو پرید وسط:خوب آقا مهرداد چقدر مهریه در نظر دارید؟پدر نگاهی به اقا سالار و سروش کرد و گفت:نمیدونم.هر چه عرف است ما که ایران نبودیم از این چیزها خبر نداریم.خاله ابرویی بالا داد و گفت:والا اینجا هر کی هر چقدر دلش بخواد میگه مخصوصا تازه به دوران رسیده ها.خدا نصیب نکنه.انگار میخوان بگیرن و ببرن یا اینکه طلبکارن.مادر گفت:به هر حال ریش و قیچی دست خودتون.هر گلی زدین به سر خودتون زدین.مامان مهین رو به سروش کرد و پرسید:خوب سروش جان تو میخواهی زن بگیری نه مادر و پدرت.چقدر دوست داری مهر خانمت بکنی؟سروش دو کف دستش را بهم سایید و نگاهش به مادرش بود.با چند ثانیه مکث گفت:خوب من هر چی دارم مال خانممه.چه فرقی داره مهریه که شرط نیست.اصل دارایی مرده.بعد رو به مادرش گفت:درسته مامان؟خاله که از زرنگی پسرش کیف میکرد گفت:بله که درسته مهر فقط یک سنته همین.با حرفهایشان بما حالی کردند که مهر بالا نکنید.تازه به دوران رسیده بازی د رنیاورد.خلاصه بریدند دوختند.پدرم از همه جا بیخبر خوشحال بود از اینکه من تنها عروس خانواده ی خاله شده ام و صاحب آنهمه ثروت.در آخر به اقا سالار گفت:خیلی خوب حالا بالاخره شما باید مهر کنید ما هم که حرفی نداریم هر جور خودتون دوست دارید.دلم میخواست داد بزنم.آنقدر احساس حقارت میکردم که میان آنها داشتم خفه میشدم.حالم از همه شان بهم میخورد.خاله از خدا خواسته گفت:ما نظرمون روی صد سکه بود حالا باز هم...حرفش جویده جویده شد.مامان مهین که به حساب مو سفید همه بود گفت:پس به نیت یا علی 110 تا کنید مبارکه.پدر و مادرم بهم نگاه کردند و سر تکان دادند.فقط یک نفس دیگر مانده بود تا اشکهایم روی گونه هایم بریزد.به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم و با دو لیوان آب بغضم را فرو دادم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_سیوپنجم
بدو خودمو رسوندم به اتاق حکیم فریاد میکشید و با عصبانیت داد میزد زن چرا چند روزه بهم غذا ندادی لامروت چهار روز گشنه ام با ناراحتی گفتم حمید جان همین یه ساعت پیش بهت عدس پلو با ماست دادم نصف بشقاب و خوردی یادت نیست؟داد زددروغ نگو زن بهم بهتون میزنی؟!با ترس رفتم مجمع لبه طاقچه رو برداشتم که هنوز بقیه غذا توش بود و برداشتم و گذاشتم جلوش گفتم ببین اینا رو تو خوردی مابقی رو گذاشتم اینجا تا هر وقت گشنه ات شدبخوری بیا بخورنگاهی به غذا کرد و بعد نگاهی به من کرد و گفت اینا سرد شده گرمش کن گفتم چشم میرم با غذای گرم میام.این بهونه گرفتن ها و اذیت کردنا حکیم تمومی نداشت نصف شب بیدار میشد و با فریاد داد میزد وصدامون میکرد میرفتیم بالا سرش میگفت من خوابم نمیبره یا اینجا کجاس منو ببریید پیش ماه صنم عادت کرده بودم و به سختی شب نخوابیدن هام پای چشمام دیگه گود افتاده بود.احمد بنده خدا رو فرستادم شهر تا برای حکیم طبیب بیاوردتا از این حال در بیاد روزهام به کارام میرسیدم
و گاهی با آذر میرفتیم سر زمین کمک احمد مهری ۴ساله شده بود و تو حیاط بازی میکردو تو فکر و خیال خودم غرق بودم بد اومدن طبیب حال حکیم هم بهتر شده بود نشسته بودم روی تخت و داشتم جورابهای آذر رووصله پینه میکردم
که حکیم اومد کنارم نشست اما سرحال و قبراق و گفت خوبی ماه صنم جانم دختر خوشگلم چطوره و مهری که کنارم بوددستشو گرفت و کنار خودش برد من حیرت زده ازکارحکیم شدم دستموو گرفت. احمد از سر زمین تازه اومده بودرو به احمد گفت میشه منو ببری حموم دلم میخواد استخونی نرم کنم با احمد حموم رفتن و تو اتاق براش جا انداختم اما اومد و کنار من نشست و بازم مهری رو کنارش نشاند و کلی باهاش بازی کرد تا بچه آروم خوابیدمهری رو آروم رو تشک گذاشت و بهم اشاره کرد که باهم بریم بیرون از اتاق تا حرف بزنیم.کمکش کردم و آروم بردمش سمت ایوون تا از هوای تازه و خوب استفاده کنیم حکیم تکیه داد به دیوار پشت سرش و من و هم به طرف خودش کشوندگفت همینجوری کنارم بمون میخوام باهات حرف بزنم و موهات و نوازش کنم ادامه داد تو زندگیم همه کار کردم تا بعد مرگم ازم نام نیک به یادگار بمونه اما دیشب به کارهام فکر کردم دیدم دوتا گناه نابخشودنی انجام دادم من با ازدواج با تو در حقت خیلی بد کردم خواستم حرفی بزنم که انگشت اشاره اش و به نشونه هیس رو لبام گذاشت و ادامه دادفقط گوش کن تو هنوز بیست و پنج سالتم نشده اما من رو ببین چه پیر و فرتوت شدم آهی کشید و ادامه دادبدتر از همه مجبور کردن ازدواج دخترم آذر با احمد بود خداروشکر احمد پسرخوبیه و میدونم آذر رو خوشبخت میکنه و مواظب تو و مهری هست که پسرم رحمت اینکارا رو برام نکرد ولی احمد سنگ تموم گذاشت برام میدونم آذر اصلا وقتش نبود عقد کنه اما کاریه که شده ماه صنم ازت میخوام بعد مرگ من دخترامو خوب بزرگ کنی طوری که بعدش کسی من و لعن و نفرین نکنه با این حرف حکیم اشک تو چشمم جمع شد.نزدیک دو ساعت باهم حرف زدیم و حکیم با هوس و حواس بیشتر کامل جواب منو میداد و حرف میزدآذر هم که به خونه اومد با دیدن باباش که اینطور سرحاله تعجب کرد و کنارش نشست و باهاش کلی حرف زد
شب خوبی کنار هم داشتیم موقع خواب هم چند ساعتی کنار حکیم موندم وغذاشوو چایی نباتشو بهش دادم اونم از گذشته ها حرف می زدوقتی خواب حکیم سنگین شد رفتم اتاق بچه ها تا نصف شب خواب تو چشمام نیامدکنار آذر و مهری خوابیدم لحاف و کشیدم رومو تا زیر چونه ام بالا آوردم و تو دلم خدارو شکر میکردم که صدامو شنیده و حال حکیم خوب شده اون شب آروم ودوست داشتنی که با لبخند آرزوهای که برای دخترها داشتم جلوی چشمام رژه میرفت کم کم چشمام گرم شده بود خوابیدم صبح بعدصبحونه دادن به مهری دیگه خوابم نبرد و یه حسی منو به طرف اتاق حکیم میکشوند آروم در و باز کردم حکیم جاشو رو به قبله انداخته بود و رو به پهلوی راستش خوابیده بودنزدیکش رفتم و کنارش نشستم و لحاف و بالاتر کشیدم تا سردش نشه اما یه حس بدی بهم گفت حکیم چرا اینطور سنگین خوابیده با فکری که به سرم زد ترسیده و وحشتزده عقب عقب رفتم.تو اون سرمای سحری عرق کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم هوا انگار کم بود برام دوییدم سمت اتاقک احمد و محکم به در ضربه زداحمد با پیژامه و زیر پیرهنی اومد بیرون و گفت چی شده خانوم جون اما زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم به طرف خونه اشاره کردم احمد که متوجه ماجرا شد پیرهنشو برداشت و همونطور پابرهنه به سمت خونه دوییداز چیزی که میترسیدم به سرم اومده بود دلم میخواست فریاد بزنم اما بخاطر دخترها آروم هق هق میکردم آذر هم بیدار شد و شروع به گریه کرد و باباش و صدا میکرددرسته حکیم پیر بود اما سایه سرم بود پدر بچه هام بودنگاهی به دخترهام انداختم و تمامی خاطراتت با حکیم مثل برق از جلوی چشمام رد میشد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_سیوپنجم
زمزمه زیر لبشو به زور شنیدم که میگفت: خدای من تو خیلی زیبایی.احمد که تازه متوجه نگاهش شده بود، با شرمندگی رو گرفت و معذرت خواهی کردهوای اونجا واسم سنگین شده بود، سریع پا تند کردم و رفتم سمت چادر!!روم نمیشد دیگه بهش نگاه کنم،ضربان قلبم به شدت تند شده بود و مدام جمله احمد تو سرم تکرار میشد تو خیلی زیبایی،زیبایی،زیبایییی...تا حالا هیچ مردی این جمله رو بهم نگفته بود،حتی سپهر که اخیرا باهام خوب شده بود!همیشه فکر می کردم زیبا نیستم که هیچکس بهم نگفته، حتی خانواده خودم و الان با شنیدن این جمله از زبون احمد، اعتماد به نفس زیادی بهم داده بود!چند لحظه نگذشته بود که صداشو از پشت چادر شنیدم خانم امشب خیلی ترسیدید واستون آب آوردم،از این همه با ملاحظه بودنش ناخودآگاه خنده ام گرفت، پتو هنوز دورم بود رفتم جلو در پرسیدم
اون چه حیوونی بود که داشت نگاه می کرد؟یه کم من من کرد و بعدش گفت یه نوع کمیابی از روباه بود!با تعجب پرسیدم ولی تو گفتی اگه دیر رسیده بودی حیوونه منو تیکه تیکه میکرد!
_خب راستش اونجوری گفتم که حواست جمع باشه، اینجا جنگله خطرناکه حوصله ات سر رفت نصفه شب پا نشی بری قدم زنی!این آدم خیلی پیچیده بود وشناختنش جز محالات، هر بار که میدیدمش یه شخصیتی از خودش نشون میداد، یکبار پر از شیطنت و تمسخر،یکبار پر از بد جنسی و الان جدی و مسئولیت پذیر!واقعا کدومش بود و چرا میخواست به من نزدیک بشه!نزدیک ظهر رسیدیم روستای پدریم، از خوشحالی میخواستم بال دربیارم،اینجا و آدماش هر چی که بودن وطن من محسوب میشدن و دوستشون داشتم.از اینکه بعد از مدت طولانی اومده بودم زادگاهم سر از پا نمیشناختم،حتی می تونستم بگم واسه سودابه نچسب هم دلم تنگ شده.با دیدن مامانم که اومد استقبال با ذوق اومدم از کالسکه بپرم پایین،دامن لباسم گیر کرد زیر پام بین زمین و هوا معلق شدم........ســـــــــانســـــــور 😂
بعدم مامان بازوم و با حرص گرفت کشیدم کنار
_وا مامان چرا اینجوری می کنی، بازوم کنده شد مگه عمدا افتادم ! ولم کن داره از سرش خون میاد،بازومو از دست مامان کشیدم بیرون سریع رفتم سمت احمد که به زور سعی داشت از جاش بلند شه گفتم بلند نشو سرت داره خونمیاد،ممکنه حرکت کنی خونریزی بیشتر شه،صبر کن بفرستم دنبال طبیب!
-خوبم خانم چیزیم نیست بعد آروم جوری که فقط من بشنوم زیر لب گفت به من دست نزن پدر و برادرت مثل میرغضب دارن نگاه می کنن!یا خدا مامان کم بود بابا و رستم هم اومدن.آروم خودمو عقب کشیدم، همون لحظه رستم اومد با حرص کمک کرد بلند شه
چه خبر شده توران،بی خبر اومدی!؟شوهرت کجاس؟_راستش داداش خودش اجازه داد چند روزی بیام اینجا بمونم،دلم واستون تنگ شده بود
_برو داخل به اندازه کافی معرکه درست کردی ملت ببینن!!بدون حرف رفتم داخل عمارت ، کلی هم خودمو فحش میدادم که دقیقا دلم برای چیه اینجا تنگ شده که سودابه مثل جن ظاهر شد،خیلی مصنوعی بغلم کرد!
_وای توران جون خیلی خوشحالم که اومدی اینجا،شوهرت کو پس!؟وای خاک به سرم نکنه بیرونت کرده!؟چشمهامو با حرص چند لحظه بستم، از خودم جداش کردم دارم واست سودابه خانم اگه تو این چند وقتی که اینجام حال تو یه نفرو نگیرم، موهامو از ته میزنم!!با لبخند گفتم نه عزیزم نه که شوهرم خیلی منو دوست داره،بهم آزادی میده هر وقت خواستم با محافظ و سربازاش بیام دیدن پدرو مادرم،نه که خودش خان یه آبادی بزرگ هستش،نمی تونه همیشه با من بیاد،مثل اینجا نیست که خان یه ابادی کوچیک باشه،بابا و رستم کاری ندارن
که ...سودابه عصبی گفت وا حالا دیگه شوهرتو حلوا حلوا می کنی! برادر و پدرتو کوچیک !؟ محافظا و خان بودنشو به رخ میکشی!
_نه عزیزم فقط جواب سوالتو دادم، دیگه زن خان یه آبادی بزرگ بودن اینجور چیزا رو داره دیگه!سودابه گفت آخی توران جون چرا هنوز نتونستی واسش بچه بیاری!؟
نکنه عیب و ایرادی چیزی داری!وای نکنه خان سرت هوو بیاره! منو ببین سر سال نشده یه پسر آوردم شدم سوگولی، والا ما که اونجا نیستیم شاید به خاطر بچه نیاوردنت کنیز شده باشی خونه شوهرت!نفهمیدم کی موهای سودابه اومد تو دستم با عصبانیت موهاشو از پشت گرفتم و محکم کوبیدمش به دیوارو گفتم ببین منو، زبونتو پیش من کوتاه کن، تا الان هر غلطی کردی کسی چیزی بهت نگفته،ولی از حالا به بعد تا زمانی که اینجا هستم اگه کاری نکنم رستم حتی به کنیزی قبولت نکنه دختر پدرم نیستم!بعدم محکم هولش دادم سمت دیگه سودابه که انتظار همچین برخوردی و از من نداشت،چند بار لب باز کرد چیزی بگه،آخرم نتونست،با حرص پا کوبید زمین و رفت سمت خونش و همون لحظه یکی پرید تو بغلم و با هیجان شروع کرد بوسیدن صورتم
_اه زیبا کمتر تف مالیم کن حالم بهم خورد
_لیاقت نداری که دلم واست تنگ شده بود محکم بغلش کردم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii