eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
211 عکس
713 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دلیلی نداره پول واسم بفرستی.دیگه صاحب اختیارمم نیستی پس به تو ربطی نداره که من کجا و چی کار میکنم!رومو اون ور کردم تا برگردم که بازوم و گرفت و باز دنبال خودش کشوند و با فک قفل شده غرید _به خوابت ببینی فکر کردی بزرگ شدی دختره ی احمق؟با پوزخند گفتم _کار برای من عار نیست برای تو عاره اهورا چون همیشه از جیب بابات خوردی و بهترین لباسا رو پوشیدی!کارای بزرگ بخوای بکنی باید شرافتت و بذاری کنار من ترجیح میدم کلفتی کنم تا اینکه برم هر جا و هر کس به خاطر مطلقه بودنم به چشم یه هرزه نگام کنه.با این حرفم متوقف شد. لبمو گاز گرفتم و تازه فهمیدم چی گفتم.چشماش و ریز کرد و گفت _چی گفتی؟با ماستمالی گفتم _هیچی منظوری نداشتم.نفس عمیقی کشید و گفت _تا روی سگم بالا نیومده میگی کی همچین زری زده.نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده گفت _تا این مدرسه رو روی سرت خراب نکردم بگو کی همچین زری زده؟از تهدیدش ترسیدم اما خودمو نباختم و گفتم _مگه غیر از اینه؟مگه اینجا زن مطلقه رو به چشم یه هرزه نمیبینن؟عصبی داد زد _پس اون حلقه ی لامصب و دستت کن تا نگن بی صاحابی!یه قدم عقب رفتم و گفتم _تو دیگه حقی برای تایین تکلیف کردن نداری.الانم برو نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت _خدایا بهم صبر بده! دوباره مچ دستم و گرفت که عصبی داد زدم _چی کاره ی منی که بهم دست میزنی؟ همون لحظه حسین آقا بابای مدرسه سر و کلش پیدا شد و گفت _چه خبره اینجا؟ آقا بفرما بیرون. اهورا بی اعتنا دستمو دنبال خودش کشوند و گفت _زنمه... شما دخالت نکن! در ماشین و برام باز کرد. با حرص دستمو از دستش کشیدم. منتظر نگاهم کرد تا سوار بشم. نفسی با حرص فوت کردم و سوار شدم. شل نگیر آیلین...باید بفهمه حق دستور دادن به تو رو نداره.تمام حرصش رو سر در خالی کرد. زودتر از اون گفتم _ما طلاق گرفتیم اهورا.. اینکه من کلفتی میکنم یا مردم به تو چه ربطی داره؟ نگاه تندی بهم انداخت و غرید _روزی که خواستم طلاقت بدم گفتم به حال خودت میذارمت؟گفتم تا وقتی زنده ای حواسم بهت هست گفتم یا نگفتم؟ _اما من میخوام روی پای خودم وایستم. _با کلفتی؟ نگاه بدی بهش انداختم و گفتم _من کلفتی نمیکنم من فقط کار میکنم. سر تکون داد و گفت _اوکی از امروز واسه من کار کن! اخم ریزی کردم و گفتم _چی داری میگی؟ _مگه نمیگی هدفت کار کردنه؟ منم میخوام تو شرکت استخدامت کنم. سکوت کردم که ادامه داد _دیگه نمیخوام یه روز دیگه هم تو این خراب شده جارو دستت بگیری.فهمیدی؟ گیج گفتم _اما من نه کامپیوتر بلدم نه زبان.. بیام تو اون شرکت بازم باید نظافتچی بشم اهورا! نگاه معناداری بهم انداخت و گفت _به نظرت من میذارم تو نظافت چی بشی؟ سکوت کردم خواست دستمو بگیره که با اخم گفتم _درک میکنم تمام عمرت روابط بازی با دخترا داشتی اما دست به من نزن اهورا.. من محرم نامحرم حالیمه!بابت پیشنهادتم ممنون من نمی‌خوام از سر ترحم وارد کاری بشم که بلد نیستم ترجیح میدم تو دنیای کوچیک خودم زندگی کنم. فهمید میخوام پیاده بشم که قفل مرکزی رو زد و گفت _منم میخوام که اون دنیای کوچیکت و من بسازم. * * * * * گیج داشتم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردم. انقدر نگون بخت بودم که هر جا می رفتم خدا یه فرشته ی عذاب هم برام می فرستاد اینجا هم منشی اهورا پیله کرده بود روی من با طعنه به خانوم سجادی که بنده خدا شش هزار بار برام توضیح داده بود گفت _من نمیدونم آقای رئیس اینو از کجا برداشته آورده من که بودم چه نیازی بود به منشی دوم؟ خانوم سجادی گفت _تو دخالت نکن کار و که یاد بگیره جنابعالی میشی منشی مخصوص خانوم سرمد... همون لحظه حلال زاده خانوم سرمد هم از راه رسید. با دیدن من لبخندی زد و گفت _کار و یاد گرفتی عزیزم؟ ازش خوشم میومد... با اینکه سهامدار شرکت بود اما خیلی خوش برخورد بود. از طرفی زیباییش نفس آدمو بند می آورد. سر تکون دادم و با لبخند گفتم _کم کم دارم یاد میگیرم. _خوب خداروشکر...خانوم سجادی آقای سرافراز توی اتاقشونن؟ خانوم سجادی گفت _بله هستن! خانوم سرمد تشکری کرد و رفت. منشی اهورا که اسمش نازی بود پشت چشمی نازک کرد و گفت _یه جوری اهورا رو سانسور میکنه و میگه آقای سرافراز انگار ما نمیدونیم... خانوم سجادی وسط حرفش پرید _هیش... هر چی هست ربطی به ما نداره. چیزی از حرفاشون سر در نمیاوردم برای همین این بار با دقت بیشتری به توضیحات خانوم سجادی گوش دادم. کم و بیش یاد گرفته بودم. بعد از نیم ساعت بلند شد، کش و قوسی به تنش داد و گفت _من دیگه خسته شدم. تو هم این پرونده هایی که تکمیل کردیم و ببر اتاق آقای رئیس! سر تکون دادم و بلند شدم. پرونده ها رو برداشتم و به سمت اتاق اهورا رفتم. چند تقه یه در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.خانوم سرمد روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد. اهورا هم سرش توی لپ تاپ بود با دیدن من گفت _یاد گرفتی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بغض کردم و گفتم خوب از نظر من روزیه که کتک نخورم. اون موقع احمد کاری به کارم نداشت. اما الان چی؟با آمدن شیوا هر دو سکوت کردیم. ستایش که از خستگی خوابش برده بود را بیدار کردم تا صبحانه بخورد.وقتی صبحانه خوردیم، همه چیز را به جلال تعریف کردم. جلال ناراحت بود اما نمی دانست باید چه کار کند. تا این که وقت ناهار که شد، صدای پچ پچ شیوا و جلال را شنیدم. سر من بحث می کردند.ناهار را که خوردیم، جلال از خانه بیرون رفت. شیوا کنارم نشست و گفت ساره جان ببخشید انقدر رک و راست میگما اما اومدنت باعث میشه زندگی ما خراب شه. وقتی بابات قبولت نکرده انتظار داری ما قبولت کنیم؟ برگرد سر خونه زندگیت. از این دعواها پیش میاد.بغضم را نگه داشتم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: از طرف من از جلال خداحافظی کن.شیوا گفت نگفتم که الان بری! بمون فردا برو. الان خسته ای.گفتم اگه میشه یه کم پول بهم قرض بده. کیف پولم خونه مونده.شیوا کیفش را باز کرد و چند اسکناس درآورد. با کمال ادب از خانه اش بیرون افتادم.خانه خواهرم چند آبادی آن طرف تر بود. تلفن زدم. وقتی فهمید که این اتفاق افتاده، از ترس این که شوهرش چیزی بفهمد یا به قول خودش، بی آبرویی شود، راهم نداد. گوشی را قطع کرد و بعد از آن هم جوابم را نداد.به مریم زنگ زدم. مریم از شنیدم صدایم خوشحال شد اما قبل از این که چیزی بگویم، گفت ساره، سمانه از دیشب بیمارستانه. دعا کن واسه بچم.وقتی فهمیدم که درگیر بیماری سمانه شده و بی قرار است، دیگر حرفی نزدم.به برادر دیگرم هم زنگ زدم. هر کدام به نوعی ساز ناکوک می زدند. وقتی فهمیدم اینجا جایی ندارم، تصمیم گرفتم دوباره به اصفهان برگردم. با خودم گفتم احمد ماهی یکی دو بار به خانه می آید. اگر درها قفل نبود، بلد بودم در خانه ام را با کارت باز کنم. بدون نیاز به کلید. از همان اول هم اشتباه کردم که اینجا آمدم. با لباس هایی که از شیوا قرض گرفته بودم برگشتم. پدر فاطمه پیام داده بود که همه چیز مرتب است یا نه. جوابش را ندادم تا مطمئن شوم به کمکش نیاز دارم یا نه! خدا خدا می کردم که احمد از خانه بیرون رفته باشد. اما وقتی رسیدم، صدای خنده های احمد می آمد. سرم را به در چسباندم تا حرف هایش را بشنوم. صدای زنی هم به گوش می رسید. اول فکر کردم که مادر یا خواهرش باشد اما صدای نازکش را شنیدم که می گفت حداقل صیغم کن بذار محرم باشیم. تو که زنتو بیرون کردی. نمیشه هر کاری دلت خواست بکنی که. یا منو بگیر یا باهام بهم بزن.احمد هم قربان صدقه اش می رفت. منت کشی میکرد. نازش را می خرید.وقتی دیدم صداهای بدتری از خانه آمد و کلمات بی شرمانه ای بینشان رد و بدل شد، بچه ها را داخل حیاط گذاشتم و گفتم: همین جا بمونید. از این جا تکونم نخورید.باباتون خونه است. صداتونو نشنوه. باشه؟امیرعلی و ستایش در سکوت کامل، گوشه حیاط ایستادند.به کلانتری نزدیک خانه مان زنگ زدم و گفتم که همسرم با زن نامحرم در خانه است. قسم دادم که بی سر و صدا وارد خانه شوند. هشت دقیقه ای طول کشید تا آمدند. در راهرو را باز کردم و با صدای آرامی گفتم: من زودتر میرم بالا درو باز می کنم براتون.در را که باز کردم، زن برهنه را در آغوش احمد دیدم. قلبم داشت از جا کنده میشد.احمد مات زده نگاهم می کرد. پلیس هم بعد از پوشیدن لباس هایشان، هر دو را دستگیر کرد.زن گریه می کرد و التماس کنان می گفت که از شکایت صرف نظر کنم. اما برای من دیگر هیچ چیزی مهم نبود. فقط می خواستم انتقام این سال های سیاهم را بگیرم.من و بچه ها باید به پاسگاه می رفتیم. با اینکه طبل رسوایی و بی آبرویی خودم را می کوبیدم اما خوشحال بودم که بعد از مدت ها، گوشه ای از بدی هایی که احمد به من کرده بود را جبران کرده ام.به پلیس گفتم که هر دوی آن ها نامحرم هستند و خودم با گوشم شنیدم که حتی صیغه هم نخواندند. احمد همان جا فحش های رکیک میداد. انقدر فحش هایی که می داد بد بود که پلیس از جلوی چشمم دورش کرد. خانواده اش هم خودشان را رساندند. با خنده به خانواده اش که جلز و ولز می کردند نگاه کردم. با این که از صداهای بلندشان می ترسیدم اما در چهره ام بی تفاوتی را نشان دادم و از احمد شکایت کردم.احساس سبکی داشتم. با این که تا چند ساعت پیش قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد اما حالا که فکر می کنم، بار سنگینی که این سال ها نتوانسته بودم روی زمین بگذارم، از روی دوشم برداشته شد.دیروقت بود. نزدیک 12 شب بود که به خانه برگشتم. وقتی برگشتم، دیدم که مادر و پدر احمد داخل خانه هستند و در را قفل کردند. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خودم را روی زمین دراز کردم و موبایل را برداشتم‌. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و سرفه ای کردم تا گلویم از آن بغض جانکاه صاف شود و دیگر جلوی یک غریبه دردهایم فریاد نزنند. دکمه ی سبز را فشردم. -الو... شیرین خانم... خوبید؟ لبخندی زدم. در این سه روز دوباری بود که او را تا این حد نگران کرده بودم. حس عذاب وجدانی قاطی شیرینی که در دلم قنج می رفت شد. -چیزی نیست. - آخه جیغ کشیدید، بعد کلی صدا اومد... نگران شدم. لب گزیدم‌. ابرویم پیشش رفته بود. تنها برای مراقب از پسری که مادرش آنگونه جوابم را داد. - خونم مهمونه، یکی از بچه ها خورد زمین. صدای نفس عمیقش به گوشم رسید. -خداروشکر. چشم هایم گرد شد و با حیرت پرسیدم: -اینکه یه بچه خورد زمین خداروشکر؟ -نه نه... اینکه شما خوب... نه نه منظورم اینه... خب صدمه جدی ندیدن دیگه؟ برای همین خداروشکر...اصلا... با صدای بلندی به دستپاچگی اش خندیدم که او هم دیگر ادامه نداد. آمده بود حرفش را جمع کند که گند زده بود به همه چیز‌. صدای خنده های او هم بلند شد و در آن صداهای گوشخراش بیرون، این تنها صدای آرامش بخش بود‌. -خراب شد که. در جوابش باز هم خندیدم‌ و حرفی نزدم. لحظات دوباره مهمان سکوت شده بودند و من این مهمانی دلنشینی را نمی خواستم. شیرینی اش زیاد بود، آنقدر زیاد که دلم را می‌زد‌. -می‌خواستم سفارش ها رو بیارم، مغازه تشریف دارید. -آره، امروز مغازم. منتظرتونم‌. _فعلا.روز خوشی گفت و تلفن را قطع کردم. باید اول به احمد آقا می گفتم بیاید و بعد به مادر اطلاع می‌دادم‌، چون یقین داشتم مانع رفتنم می شود، اما اگر می گفتم به احمد آقا زنگ زده ام و از آژانس آمده است، ناچار به رضایت می شد. شماره ی احمد آقا را گرفتم و همانطور که لباسم را می پوشیدم با او صحبت کردم. خداراشکر که اینبار سفارشات زیاد نبود، وگرنه رد کردنشان از میان این جمعیت و چشم‌های کنجکاو دشوار بود. پلاستیک را سعی کردم با کمترین جلب توجه ای از پذیرایی رد کنم و دم در بگذارم اما نشد. یعنی هیچ جوره نمی شد در برابر آن چشم هایی که همه جا را می کاوید مخفیانه رد شد. پلاستیک را پشت در گذاشتم و دوباره برگشتم تا به مادر خبر بدهم. در آشپزخانه مشغول چیدن شیرین بود. کنارش ایستادم و با ارام‌ترین صدای ممکن به او گفتم: _مامان من دارم میرم بیرون، کار دارم. نگاهم نکرد و همچنان مشغول کارش شد. -وا، دختر این همه مهمون خونست. -خب باشه، من الان کار دارم مامان. -باشه برای بعد، زشته مهمونا رو تنها بذار. دستم هایم را در سینه قفل کردم و به در کابینت تکیه دادم. -بود و نبود من که مهم نیست براشون. سرش را بلند کرد و باز با همان نگاه های پر از شیطنت خیره‌ی چشمانم شد. از همان هایی که هراس داشتم، از همان هایی که می دانستم در پسش نقشه هایی خفته است. -مادرجون بیا تو جمعیت بشین، اینا همشون یه پسر تو دست و بال دارن، بلکه یکی برات جور شد.لب‌هایم از ناچار آویزان شد. پس کی از این بحث تکراری خلاص می شدم؟ اگر کمک کردن به مادر نبود از همان صبح می زدم بیرون اما ماندم تا از مهمان ها پذیرایی کنم که دیدم نیازی به پذیرایی نیست. خودشان می آوردتد و می خوردند و خداراسکر خودشان هم جمع می کردند. آمدم تا بهانه ای بیاورم که یگی از زن ها مادر را صدا زد‌. -الان میام شهین خانم. -مادر سینی شیرینی ها را در دست گرفت و به سمت پذیرایی رفت که با صدای بلند گفتم: - مامان پس من برم؟ احمد آقا پایین منتظره‌. -هرکاری می کنی بکن. لبخندی زدم. می دانستم سرش که گرم صحبت شود حواسش نیست و بی‌هوا رضایت می دهد. قبل از آنکه حرفش را پس بگیرد چادرم را روی سرم تنظیم کردم و از خانه بیرون رفتم.احمدآقا مشغول پاک کرد شیشه‌ی ماشینش بود که با دیدن من به سمتم آمد. -سلام شیرین خانم. من هم جوابش را دادم که پلاستیک را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت‌. من هم به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز کردم.احمد آقا ماشین را روشن کرد و با آن ترافیک سرسام آور حدود۱ساعت بعد رسیدیم به مغازه ‌ی آقای شایسته. در شیشه ای مغازه را بازکردم که آقای شایسته سرش رااز دفتری بیرون آورد و با دیدن من آن قیافه ی جدی اش را دوباره پر از لبخند کرد. چند قدمی وارد مغازه شدم که آقای شایسته هم از پشت پیشخوان در آمد و روبه رویم ایستاد. -سلام، خوش اومدید. -سلام، خیلی ممنون. -باز هم تبریک عرض می‌کنم، ان اشالله نامدار باشند. -لطف دارید.همان لحظه در باز شد و احمد آقا پلاستیک را داخل مغازه آورد. - لطفاشمازحمت نکشید ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تو خیال خودت رویا بافی نکن و فکر نکن با اومدن یه بچه که از نظر من ح* رومی بیشتر نیست میتونی گذشته رو از یاد من ببری تو از نظر من یه وسیله ای برای....در ضمن سارا بعد زایمانش میشه زن رسمی و قانونی من.اینو تو اون کله ات فرو کن و حد و اندازتم بدون!!!به نظر من هرچه زودتر اون بچه تو شکمتو بکـ* ش و نزار چشم هاش به دنیایی باز بشه که هیچ کسی چشم انتظارش نیست.چشم هام سیاهی میرفت و دیگه گوش هام نمیشنید و فقط به لبهای محمود که باز و بسته میشد خیره بود.چیزی نفهمیدم و با ضـ*ربه هایی که به صورتم میخورد چشم باز کردم درست نمیتونستم ببینم و محمود بود که تـرسیده به صورتم آب میزد و صدام میزد.دهنم خشک شده بود و دستشو گرفتم نمیتونستم حرفی بزنم فقط اشک هام میریخت...دهنم خشک شده بود و دستشو گرفتم نمیتونستم حرفی بزنم فقط اشک هام میریخت.محمود کمک کرد نشستم و اون روز خیلی اتفاقات افتاد و من برای اولین بار تکون خوردن بچمو احساس کردم.اون تو شکمم درد بزرگی که داشتمو حس کرد و میخواست بهم بگه که میفهمه چقدر قلبم شکسته...محمود کف دستهامو مـالید و گفت:بهتر که شدی میفرستم دنـبال قابله بیاد بچتو ببینم چطور میشه انداخت.لبهام از شدت گریه میلـرزید و گفتم:من نمیزارم بکـ**ـشیش من بچمو دوست دارم تو پدرش نشو تو نخواه ولی من میخوامش و بدنیا میارمش.حیف این همه عشقی که من نسبت بهت دارم، حیف این همه محبتم! کی گفته تو رسم مردونگی بلدی تو اصلا مرد نیستی..داغی سیلی‌ش روی صورتم و ضـ*ـربه های کمـ،ربندش برتـ*نم درد وحـ.شتناکی داشت و از درد جیـغ میزدم.. دستهامو روی شکمم قلاب کرده بودم تا فقط به اون ضـ،ربه نخوره..خـون جلوی چشم هاشو گرفته بود انگار یه حیوون زیر دستش بود که اونجور میزد.دیدم که معصومه خودشو روم انداخت و التماس میکرد به بچه ام رحم کنه.خاله رباب که از کار پسرش خشکش زده بود و محرم و عمو به زور عقب کشیدنش و جلوشو گرفتن! همه جای بد*نم رد کمربند بود و داشتم از درد آتـیش میگرفتم خدمه ها تو حیاط جمع شده بودن و شاید خوشحال بودن.اونروز من چیزی جز تنـفر تو نگاه محمود ندیدم و تازه فهمیدم اون همه عشق من یه طرفه است و اون منتظرِ تا سارا رو بگیره. عمو دلیل کارشو پرسید و محمود با فریاد میگفت من خودشم به زور قبول کردم بچه رو میخوام چیکار؟باید بچه رو بندازه وگرنه خودم از بس میزنمش تا بچه بمیـره انگار محمود دیوونه شده بود و میخواست از من و بچه خودش انتقـام بگیره.عمو آرومش کرد و گفت:این حرفا چیه پسر من خیلی خوشحال شدم که دارم از تو نوه دارمیشم چی از این بهتر تو چِت شده اون بچه چه گناهی داره!؟محمود دیوونه شده بود و اصلا حالش خوب نبود و روبه خانواده اش گفت:خواهش میکنم تنهام بزارین ،چی بدتر از این که از خـونبس برادرم بجه دار بشم!بابا برید بیرون تنهام بزارید ،همشون ناراحت بیرون میرفتن و من بودم که از تـرس یه گوشه خودمو جمع کرده بودم و اشک میریختم ،دست و پاهام از جای کمربند کـبود بود و درد میکرد تو عمرم اونجور کتـ**ک نخورده بودم.در رو که محکم بهم کـوبید من بدتر از جا پریدم و از تـرس میلـرزیدم یه ادم چطور میشد که یکدفعه اونجور وحـشتناک بشه؟!دستهاشو تو موهاش کرده بود و طول و عرض اتاقو پایین و بالا میکرد و گفت:من اون بچه رو نمیخوام باید از بین بره.با چشم های قرمزش بهم نگاه کرد وبا چشم های قرمزش بهم نگاه کرد و گفت:امروز تازه فهمیدی که چه عذابی میکشم وقتی تو زن منی حالا اگه قرار باشه بچه ازت ببینم هر روزمیمیـرم.اشکمو پاک کردم و گفتم:بهت التماس میکنم،اون وقت چه فرقی بین تو و امیر هست؟! تو هم میخوای قـا* تل بچه خودت بشی!؟ محمود با مشت به دیوار میکـوبید و دیوانه وار فریاد میزد هیچ کسی جرئت نداشت داخل بیادو من از تـرس دستهامو روی گوشم گذاشته بودم و گریه میکردم.چه روز تلخی هنوزم خاطراتش قلبمو آتـیش میکشه.محمود روی تخـت افتاد و اصلا حال نداشت انقدر سرفه کرد و سرفه کرد تا خوابید. موهام پریشون شده بود و دستهامم درد میکرد که شانه بزنم تو دلم فقط آقاجون و پدر و مادرمو نفـرین میکردم و از خدا میخواستم که بهم قدرت بده،من هنوزم عاشق محمود بودم اون زمانها کتـ* ک زدن زنها باب بود و چیز عجیبی نبود مادرم بارها و بارها کـ* تک خورده بود و زنعموهام حتی دست و پاهاشونم شکسته بود و هیچ کسی طرف اون زن کتـ* ک خورده رو نمیگرفت.محمود واقعا خوابیده بود به صورتش خیره شدم فکر میکردم حالا که بغلم کرده دیگه خوشبختی رو حس میکنم،ولی حق داشت من وسیله برای مرد بودنش بودم، من هیچ وقت نمیتونستم کار امیر رو بپوشونم یا از یاد ببرم.معصومه صدام میزد انقدر تـرسیده بود که آروم صدا میکرد و منم با هزار سختی بیرون رفتم.دستمو گرفت و برد تو اتاقش بچه هاش بازی میکردن و روی کرسی نشسته بودن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آروم آروم دیوار چوبی رو گرفتم و جلو رفتم. هنوز زود بود سوار اسب شم. باید کمی از عمارت دور می شدم تا کسی از صدای اسب هشیار نشه. صدای واق واق سگ ها رو از دور می شنیدم. سمت مسیری که مخالف صدای سگ ها بود راه گرفتم. آروم آروم جلو میرفتم. اونقدر بی حال بودم که نمی دونستم با این حال خراب می تونم فرار کنم یا نه. همه جا تاریک بود و به سختی می تونستم راه رو پیدا کنم. قدم قدم جلو رفتم که با صدای خاتون در جا موندم. -کجا می خوای فرار کنی؟ تو تاریکی برگشتم که به تندی سمتم اومد و دهنی اسب رو از دستم کشید. التماس کردم: -خاتون بذار برم. مچ دستم رو گرفت و تکون داد -کجا می خوای بری؟ می دونی اگه خان بفهمه پوستت رو میکنه! سعی کردم انگشتاش رو از دور دستم باز کنم. -خاتون اگه بمانم سیاوش منو میکشه - تا حالا که نکشته، بعد این هم نمیکشه. من نمیزارم بلایی سرت بیاره خودم مثل شیر هواتو دارم. ولی اگه فرار کنی نمیتونم کاری کنم. دستش رو مشت کردم. -خاتون میترسم. -من هستم. نترس دختر جان. فعلا دندون رو جیگر بذار تا عصبانیت خان کم بشه. نگاهم به دوردست ها که تو تاریکی مثل چادری سیاه بود انداختم. انگار قسمت نبود فرار کنم و نجات پیدا کنم. باید برمیگشتم. با این حال و روزم مطمئن بودم حتی نمی تونم از آبادی بیرون برم. حتما خروس خون فردا سیاوش می فهمید و زیر دستهاش رو پی ام می فرستاد. پس این فرار به دردم نمی خورد. خاتون دستم رو کشید و منو به سمت اصطبل کشوند. سعی کردم با خاتون جلو برم؛ اما قدم هام یاری نمی کرد. با صدای پارس سگ هایی که بهم نزدیک می شد از ترس دست خاتون رو چنگ زدم. خاتون با محبت دست روی دستم زد که نگران نباش اما به در اصطبل نرسیده سیاوش رو دیدم که دست به کمر با پیراهنی که دو سه دکمۀ اولش باز بود، ما رو نگاه می‌کرد. تو تاریکی اینقدرصورتش ترسناک بود که نفسم بند اومد. -نصفه شبی چه خبره خاتون؟ نکنه زندانیمون می خواست فرار کنه؟ خاتون خواست لاپوشونی کنه. -نه خان اومده بود راه بره. -راه بره؟ این وقت شب؟ به سمت اسب اومد و بقچه ام رو کشید و روی زمین انداخت. - با این اسب و خورجینش می خواست راه بره؟ فکر کردی بچه ام؟ و با عصبانیت به سمتم اومد و یقه ام رو گرفت. -آهای ضعیفه! می خواستی فرار کنی؟ از چنگ من؟ می‌خواستی تا آخر عمر در بری؟ فکر کردی به این راحتی ولت می‌کنم؟ و همونجور که یقه ام دستش بود منو دنبال خودش کشید. خاتون دست سیاوش رو گرفت که سیاوش دست خاتون رو پس زد و خاتون از این ضربه قدمی عقب گذاشت و دستم از دست خاتون جدا شد. به سمتش برگشتم که خاتون التماسش کرد. -خان نبرش. فریاد سیاوش چهار ستون بدنم رو لرزوند. -خاتون احترام خودت رو نگه دار که اگه چاقو بزنی خونم در نمیاد. حساب و کتابمان بمانه برای بعد. حالا با قاتل من دست به یکی می کنی؟ میخواستی فراریش بدی؟ خاتون جلو اومد و دستش رو گرفت که خان با نفرت دستش رو عقب کشید و خاتون روی زمین افتاد. خان برای لحظه‌ای مکث کرد. سیاوش خاتون رو خیلی دوست داشت و بهش احترام می ذاشت. ولی با بلایی که من به سرش آورده بودم حتی چشمش رو روی احترام به خاتون هم بسته بود. دوباره به راه افتاد و بازومو کشید. با دست آزادم بازوشو گرفتم و سعی کردم خودم رو نجات بدم. -سیاوش ولم کن، نمی خواستم فرار کنم. همونجور که کشون کشون پشت سیاوش کشیده می شدم داد زد: -ننگ به تو! خودم دیدم. اگه خاتون دنبالت نیومده بود، رفته بودی. حالا دیگه کارت به جایی رسیده که با خاتون دست به یکی می کنی؟ و منو کشون کشون به سمت خونه ای برد که تا حالا ندیده بودم. صدای خاتون رو از پشت سرم می شنیدم. برگشتم و با ترس به خاتون که با پادرد آروم آروم به دنبالمون میومد نگاه کردم. سیاوش از پله ها بالا رفت و در رو چهارطاق باز کرد. از ترس به خودم لرزیدم. نمیدونستم چه چیزی در انتظارمه. سعی کردم جلوشو بگیرم. -سیاوش وایسا، نکن! اما سیاوش حاضر نبود حتی به حرفام گوش بده. در بعدی رو چهار طاق کرد و دستم رو کشید و بی هوا به داخل اتاق هلم داد. با ضعف وسط اتاق افتادم که لنگه های در رو بست و پشت دری رو انداخت. از ترس مو به تنم سیخ شد. چرا پشت دری رو انداخت؟ نکنه می خواست نفسم رو بگیره؟ با ضعف همونجا رو زمین موندم و با ترس بهش خیره شدم. سیاوش چرخید و با چشم هایی که تو تاریک روشنایی اتاق برق می زد به من نگاه کرد. -پس می خواستی فرار کنی؟ صداش آروم و ترسناک بود. سعی کردم آرومش کنم. -نه سیاوش. نمی خواستم برم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
استرس افتاد به جونم، اگر داماد آدم خوبی بود علت این همه عجله چی بود؟! سمیرا که متوجه نگرانیم شد دستی به بازوم زد و گفت گران نباش، همه چی رو بسپار به خدا سینی چایی رو از دستش گرفتم و با قدم های لرزون وارد نشیمن شدم، سلام که کردم همگی به سمتم برگشتن و چند نفری به احترامم بلند شدند، انقدر ترسیده بودم که سینی چایی تو دستم میلرزید و استکان ها بهم میخوردن با همون حال خراب سریع چایی ها رو تعارف کردم، جلوی مردی که حدس میزدم داماد باشه کمی مکث کردم، به نظر جوون سی ساله ای میومد، چشم و ابرو مشکی با قیافه ای معقول.سینی خالی رو گوشه ای گذاشتم و کنار عفت نشستم زیر چشمی دیدم که باباخان اشاره ای به احمد کرد، انگار همه چیز رو به اون سپرده بود احمد هم سری تکون داد و گفت شرط و شروط ها رو که از قبل گذاشتیم، هر دو طرف هم که رضایت دارید... دیگه دلیلی نداره مراسم ها رو کش بدیم، همین امشب خطبه ی محرمیت خونده بشه، بعدشم جمع و جور کنیم که عید همین امسال مراسم عروسی به پا بشه. جهیزیه ی ماهرخ هم کامله،خرج مراسم رو هم خودمون میدیم... به هرحال ماهرخ تک دختر خانه، خان دوست داره با عزت و احترام بفرستتش خونه ی بخت... حالا اگر موافق باشید آقا یدالله نزدیک ماهرخ بشینید تا خطبه خونده بشه قلبم تند تند میزد و کل تنم عرق کرده بود، زیر چشمی نگاهی به دو جوون که کنار هم نشسته بودند کردم. میخواستم ببینم داماد رو درست حدس زدم یا نه. اما برخلافِ تصورم به جای اینکه اون دو جوون از جا بلند شن، مرد مسنی که شصت سال رو رد کرده بود و با خودم فکر میکردم پدر داماده از جا بلند شد، نیشش تا بناگوش باز بود، قد بلند بود و لاغر اندام، موهای سرش کامل ریخته بود. سیبیل بلندی داشت و وقتی می‌خندید دو دندون طلا رو به راحتی میشد تو دهنش دید لرز افتاد به جونم، مگه میشد؟ این مرد حداقل چهل سال از من بزرگتر بود، مشخص بود معتاده، اصلا دندون های زرد و سیبیل های کدرش حالم رو بهم میزد تو خودم جمع شدم و با التماس خیره شدم به باباخانی که حتی سرش رو بالا نمیگرفت تا نگاهم کنه، داشتم دق میکردم، با خودم گفتم اگه تو این شرایط کوتاه بیام باید یک عمر بدبختی بکشم.به درک که احمد و محمود تهدیدم کرده بودن، اصلا مهم نبود که عفت مدام نیشگونم میگرفت تا درست بشینم و ادا درنیارم، من حتی تاب نشستن نزدیک اون مرد رو هم نداشتم.من حتی تاب نشستن نزدیک اون مرد رو هم نداشتم... محرم شدن باهاش... محال بود..مرد که خواست کنارم بشینه سریع از جا بلند شدم،اهمیتی ندادم به هشدار احمد و فشاری که عفت به پام آورد، عقب رفتم و با التماس گفتم باباخان... باباخان بهم نگاه کن... یادت رفته به ننه نورم چه قولی دادی؟ ببین داری با زندگی من چیکار میکنی!باباخان حتی سرش رو بالا نگرفت، زن مسن رو ترش کرد و گفت گفته بودید دخترتون رضایت داره! مگه ما مسخره ی شماییم؟احمد هول زده گفت رضایت داره، شما اجازه بدید من باهاش حرف بزنم بعدم اومد سمت من،بازوم رو گرفت و فشاری به بازوم داد که حس کردم دستم شکست منو دنبال خودش کشوند بیرون، در نشیمن رو که بست محکم هولم داد عقب، کنترلم رو از دست دا م و افتادم روی زمین و اشک نشست روی گونه ام دستی به مچ دردناکم کشیدم، دستم رو حفاظ خودم کرده بودم تا سرم آسیب نبینه و حالا مچ دستم به شدت درد میکرد احمد لگدی نثارم کرد و با صدای آرومی گفت وسط همین حیاط چالت میکنم بخوای بازی دربیاری بعدم خم شد تو صورتم و با خشم گفت دِ دختره ی ه...رزه، اسمت افتاده سر زبون پیر و جوون این ده، بی غیرتیم که تا حالا زنده ات گذاشتیم... میخوای لگد بزنی به بختت؟ همین یه خواستگارم میخوای از دستت بره و بی آبروتر از چیزی که هستی بشی! منو سگ نکن ماهرخ، صبر منو لبریز نکن وگرنه بلایی به سرت میارم که آرزوی مرگت رو داشته باشی هق هق کنان گفتم همین الانم آرزوی مرگم رو دارم داداش بزرگه، میخوای بکشی و چالم کنی؟ بفرما... فکر کردی میترسم؟ یا التماست میکنم که نکن؟ به خدا که آرزومه خلاص شم از این زندگی خیال میکردم با این حرف ها دل احمد به رحم میاد، به یاد نداشتم تو عمرم حتی یکبار بدشون رو خواسته باشم، یا با وجود اذیت و آزارهاشون یکبار چغولی اشون رو کرده باشم. بچه تر که بودم و ننه نور زنده بود، گاهی وقتا که از اذیت و آزارهاشون خسته میشدم و برای شکایت‌ میرفتم پیش باباخان، ننه نور جلوم رو میگرفت و میگفت اینا برادرهای تو هستن، پشت و پناه تو هستن، باید هواشون رو داشته باشی تا دو فردای دیگه اونام پشتت باشن... من همیشه دوستشون داشتم اما اونا هيچوقت پشت و پناهم نبودن، انقدر عفت همیشه بد من رو گفته بود که چشم دیدنم رو نداشتن.. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی شیوا؟ فهمیدم خیلی نگرانم شده گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم رفتم.. قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه خداروشکر آدرس خونه بابامو نداشت وگرنه میومد اینجا سریش میشد، با خودم گفتم اون که میگفت منو میشناسه شایدم میدونه خونه بابام کجاس.. ولی اگرم بدونه من با این دست چلاقم بیرون از خونه کاری ندارم پس نمیفهمه من اینجام عصر نگار اومد دستمو که دید خیلی ناراحت شد و گفت تو این وضعیت که من بهت احتیاج دارم دستت اینجوری شده!! نگار گفت وضعیت باباش هیچ تغییری نکرده.. بعدشم دستاشو گذاشت رو چشمش و گریه کرد بهش گفتم همه چی درست میشه غصه نخور.. با هق هق گفت مشکلات ما یکی دوتا نیست، حالا که بابا تو کماست ما نون آورم نداریم... راستش روم نمیشه بهت بگم ولی تو خونمون هیچی نداریم.. دلم به حالش خیلی سوخت، درسته خودمم اونقد نداشتم ولی یه پس انداز کوچیک داشتم که هر ماه مبلغی رو میریختم تو اون کارت پس اندازم رفتم کیف پولمو اوردم و جلوی نگار گرفتم و گفتم بازش کن و کارت زرده رو بردار با خجالت گفت نه خودت بیشتر لازم داری...گفتم رفیق به درد همین روزا میخوره دیگه.. کارت و بگیر هر وقتی داشتی بهم پس بده خوبه؟ با خجالت کارت و برداشت و تشکری کرد وقتی میخواست بره عکس دستمو اینا رو دستش دادم ببره دانشگاه برام مرخصی رد کنن، هر چند احتمال میدادم قبول نکنن و ازم گواهی بخوان... اون روز که دستمو گچ میگرفتن از بس درد داشتم اصلا حواسم نبود گواهی بگیرم یک ماه بود دستم تو گچ بود و خونه بابام بودم، حسام تو این مدت فقط سه دفعه بهم سر زده بود و هر دفعه هم کلی غر میزد و میگفت حقته میخواستی تنها زندگی نکنی.. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمیخوریم، دلم میخواست زودتر این رابطه آبکی رو تموم کنم اما منتظر بهونه بودم نگار یک روز در میون بهم سر میزد و باهام تو درس ها کار میکرد و نمیزاشت عقب بمونم وضعیت پدرش تغییری نکرده بود ولی نگار و مادرش انگار کم کم باهاش کنار اومده بودن و کمتر بی قراری میکردن روزی که با سعید میرفتیم دکتر گچ دستمو باز کنن همون ماشین مشکی رنگ رو چند متر اونورتر از خونه بابام دیدم... ته دلم خالی شد با خودم گفتم این هرکی هست منو کامل میشناسه که خونه بابامم میدونه کجاست... نمیدونم چی از جونم میخواست! از ترس اینکه نزارن برگردم خونم به سعید و حسام چیزی نگفتم اونم انگار لابد با خودش فکر کرده چون باهاش برخورد جدی نکردم یعنی با مزاحمت هاش مشکلی ندارم... بعد از اینکه دکتر گچ دستمو باز کرد، دستمو به سختی میتونستم تکون بدم دکتر گفت نیاز به ماساژ داره، همین حرف دکتر باعث شد سعید باز منو برگردونه خونه بابام و تا وقتی کامل خوب نشدم نزاشت برم خونم مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد.. واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم... نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟ برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!! گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که پیشت گیره.. گفتم ولی من نامزد دارم! خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست.. گفتم لطفا توهین نکنید.. مگه شما اونو میشناسید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عمو و زن عمو رو مبل دونفر نشستن مام نشستیم و متوجه اخم های درهم رفته  عمو و زن عمو شدم چیزی نگذشته بود که صدای مهشید خانم بلند شد --ببخشید که معطل شدین لبخندی نمایشی زد و ادامه داد --مهمون که ناخواسته باشه از این مسائلم پیش میاد آراد با ایماو اشاره به مادرش فهموند که چیزی نگه‌ نیشگونی از بازوی خاله گرفتم خاله هینی کشید و به آرومی لب زد --چه مرگته با ولوم پایین صدام گفتم --مامان الان خونست درسته ؟؟؟نیم نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت --آره خونست نگامو از خاله گرفتم و با کنجکاوی مشغول دید زدن اطرافم شدم که چشمام روی مامان و سینی چای داخل دستش قفل شدن ترسی بدی وجودمو تسخیر کرد از جام پریدم و با صدای لرزونم گفتم --مامان؟؟؟!!!مامان که از شدت عصبانیت سرخ شده بود چیزی نگفت اما صدای مهشید خانم تو گوشم پیچید که با لحن کنایه آمیزی گفت --آراد جون تو می خوای با کسی ازدواج کنی که مادرش کلفته خونه پدرته؟؟؟؟نگام رو مامان مونده بود از شدت خجالت سرشو پایین انداخت که صدای خش دار و عصبی آراد به گوشم خورد -- کافیه دیگه مامان که به من من کردن افتاده بود گفت --چ چایا س سرد شدن من ببرم‌ آشپزخونه حرف دیگه ای نزد و برگشت حالم خیلی بد بود نشستم و روبه خاله به آرومی لب زدم --من برم پیش مامانم؟؟خاله با صدای ضعیفی گفت --بشین سرجات نگامو بین خاله و آراد جابه جا کرد که با اشاره بهم فهموند برم پیش مامانم سری تکون دادم و بلند شدم و بی تفاوت نسبت به نگاهای سنگینشون از اونجا دور شدم و خودمو به آشپزخونه رسوندم اما مامان آشپزخونه نبود جلوتر رفتم و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم مامان با قدم بلند به طرف درب خروجی ساختمون میرفت.از آشپرخونه زدم بیرونو به دو رفتم تو حیاط و با تن بالای صدام داد زدم --مامان جون میشه چندلحظه صبر کنی برگشت و با چشای ریز شده بهم زل زد --چیه چته؟؟؟ --مامان ببخش تو..... --من مادرت نیستم پرید وسط حرفمو جملمو ناتموم گذاشتم --مادر کلفت میخوای چیکار هااان؟؟اشک تو چشام حلقه زد عاجزانه بهش التماس کردم --توروخدا بس کن اما اون بدون توجه به التماسام ادامه داد --من و اون زن هردومون مادریم اونو ببین خوش برو رو و خوش بو من چی یه کلفت چروکیده که باعث سرافکندگی دختراشه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد دستاشو گرفتمو گفتم --تو مادر منی چرا باید خجالت بکشم هان ؟؟؟تند و سریع دستشو بیرون کشید و با لحن محکمی گفت --نیستم مکثی کرد و ادامه داد --حالا که ادعای فهم و شعورت میشه منم کاری به کارت ندارم میشینم یه گوشه و برات دعای خیر میکنم دعا میکنم که هیچ وقت پشیمون نشی دعا میکنم مثل مادرت سیاه بخت نشی جمله آخرشو با بغضی که تو صداش بود روی زبون آورد و رفت قطره اشک روی گونمو پاک کردم و برگشتم سمت خونه زیر لب زمزمه کردم --چیزی نمونده مامان به زودی مهشیدو مثل یه سگ میندازم جلو پات چند قدمی رو نرفته بودم که مهشید جلوم سبز شد و با لبخند روی لباش گفت --از نمایشم خوشت اومد خانم کوچولو منظورش روبرو کردن منو مامان بود. نفسی گرفت و ادامه داد --فهمیدی که در افتادن با مهشید چه عواقبی داره هااان؟؟؟؟تند و عصبی بهش گفتم --بار آخرت باشه که به مادرم توهین میکنی با پوزخند بهم خیره شد که با لحن محکمی ادامه دادم --کاری نکن که پسر یکی یدونت وادار شه به انتخاب بین منو خانوادش منم جمله امو با یه پوزخند بهش زدم ودیگه نموندم وخودمو به سالن رسوندم.آراد نگاشو با لبخند روی لباش به من داد و با دستش به دو دختر جوون که تازه اومده بودن اشاره کرد و گفت --خواهرای من الیسا و الینا چشاشو به طرف اونا چرخوند  و ادامه داد --اینم زن داداش آیندتون همتا الیسا لبخندی نثارم کرد و گفت --خوشبختم به آرومی لب زدم --منم همینطور نگامو به خواهر کوچیک تره که الینا بود دادم دماغشو بالا برده وبا یه فیس و افاده ای که تو چهره و رفتارش بود و به یه گوشه زل زده بود صدای مهشید تو سالن پیچید --دخترا بلند شید با کمک هم میزو بچینیم الینا رو به مادرش گفت --به ما چه خدمتکار میچینه مهشید پوزخندی زد --خدمتکارمون بهش برخورد گذاشت رفت --این خدمتکارم چه ادعایی...... --چرا بهش توهین میکنی اونم یه انسانه که داره برا خانوادش جون میکنه چون تو خونمون کار میکنه دلیل نمیشه که بهش توهین کنی با تشری که خواهر بزرگش الیسا بهش زد لال مونی گرفت بد جور حرصم گرفته بود نگامو به خاله دادم با لبخنده رو لباش انگار داشت فیلم کمدی میدید با چشای ریز شده نیم نگاهی به آراد انداختم --آراد میشه چند لحظه بیای آراد باشه ای گفت و خواست بلند شه که مهشید با صدای لرزونش مانع شد --شام حاضره پسرم کارتونو بذارید برا بعد رو به من ادامه داد --همتا جون من باهات شوخی کردم چرا دلخور میشی عزیزم لبخند نمایشی زدم و چیز دیگه ای نگفتم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پدر صبح سرحال بیدار شد و پایین رفت. من هنوز داشتم اتاقم را جمع و جور می کردم که باز صدای داد و فریاد بلند شد. ای وای. دیگر چه شده؟ به لبه نرده ها امدم و به پایین سرک کشیدم. باز هم پدر و اقاجون درگیر مسئله من بودند . اخر پدر تیر نهایی اش را رها کرد و گفت: اصلا این حرفا نیست. اگر خود کتی بخواهد، اونوقت بازم حرفی دارید؟اقاجون داد زد: نمی خواد، کتی اون پسر رو نمی خواد، شماها به خوردش می دید.پدر گفت: باشه الان از خودش می پرسیم.اقاجون هم با حرص گفت: باشه، اگر نوه منه، به صدتا مثل این پسره تف هم نمی کنه.حالا می بینی.پدرم با تحکم داد زد: کنی، کتی...بدنم مثل بید می لرزید. چشم هایم تار می دید. باورکردنی نبود. اخر چرا من...؟ پله ها را به ارامی پایین می امدم. روی دو سه پله ی اخر، دستم به نرده ها بود که به پدر گفتم: بله با من کاری داشتید؟ - اره اقاجون با تو کار داره.نگاهم را به سوی حاج صادق چرخاندم. رنگ پریده بود. زبانم اصلا حرکت نمی کرد. او که تسبیح در دستش بود و دانه می انداخت، با حرص پرسید: کتایون جان، به پدرت بگو که پسرخاله ات رو نمی خوای. بگو اون در شان تو نیست. خجالت نکش بابا. بگو.سرم را پایین انداختم. پدرم داد زد: حرف بزن. چرا ساکتی؟ مگه تو سروش رو نمی خوای؟سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چشمانم پایین بود. پدرم با خوشحالی گفت: دیدید؟ حالا دیگه چی؟ این که من و مه تاج نیستیم.اقاجون خشکش زده بود. مات و مبهوت گفت: ببینمت دختر، تو با پسرخاله ات ازدواج می کنی؟صدایم از چاه بیرون می امد.گفتم: بله. پله ها را برگشتم.اقاجان اتش گرفته بود: به خدا این بچه از خون من نیست. این ذات نداره. این...مثل اسپند بالا و پایین می پرید. - همه تون سراپا یک کرباسید. همه لیاقتتون همینه، نه بیشتر. خدا بنده شناسه، پسره قرتی و اسمون جُل.پدر که پیروز میدان بود، با ارامش گفت: اقاجون بده. نگید. خوب، هر کسی یه انتخابی داره. صبر کنید. خودتون پی می برید که اشتباه کردید. - چه غلطا، من اشتباه کنم؟ با موی سپیدم، نه جانم، تو نمی فهمی و زن و بچه ات. هر کاری دلتان می خواهد بکنید. ولی....صدایش را به حد اعلی برده بود که من و مادر بشنویم: ولی اگر زن این پسره شد، هر مشکلی و اتفاقی افتاد حق نداره اینجا بیاد.بعد روی کف دستش خط کشید: این خط، این نشان. ما گفتیم. خواه بنده گیر، خواه ملال.عزیز شربت قند را به دست حاج صادق داد: حاجی تو رو خدا داد نزن. حرص نخور. بچه خودشونه. به من و تو چه مربوط. - چه کنم خانم، جگرم می سوزه. من می فهمم. من مو توی اسیب سفید نکردم. اخه چی بگم. - هیچی ، به منو تو چه؟پدر که می خواست اقاجان را ارام کند و شانه هایش را می مالید، گفت: پدر، همه چیز من شمایید. حرف، حرف شماست. ولی.... - ولی چی؟ ولی خفه شم؟همه لبشان را گاز گرفتند: دور از جون.پدر گفت: نه بابا، فایده نداره. من هر چی بگم، شما یه چیز دیگه می فرمایید. - برو پسر، برو، خر خودتی.مرغ یک پا داشتف پدر کوتاه نیامد. و بعد از جواب مثبت من، دیگر حجت تمام شده بود. ای دختره احمق. خدا مرگت بدهد که همه راحت شوند. جز دردسر چیزی نداشتی. خدا سروش را لعنت کند. خدا بی ابرویش کند. خدا به زمین گرمش بزند.آقاجون به بازار رفت و همه در خانه عصبی بودند.هر کسی به دیگری گیر می داد. به اتاقم رفتم و های های گریه کردم. اخر شب مادر امد و گفت فردا قرار است خاله و شوهرش و سروش رسما منزل مامان مهین بیایند خواستگاری. گفتم: چرا اینجا نه؟مادر چشم غره ای کرد: بس کن دختر. و از اتاقم رفت.تا صبح پریشان بودم و کابوس می دیدم. بعدازظهر بود که حاضر شدیم و به اتفاق پدر و مادر راه افتادیم. اضطراب داشتم. نکند خاله با سروش حرفی به میان بیاورد. نکند خوارم کنند. نکند سر هر مسئله ای تو بزنند. داشتم دیوانه می شدم. بالاخره رسیدیم. بالا رفتیم و مامان مهین پذیرایی گرمی از پدر کرد. خاله مهری هم بود، می خندید و می گفت: مبارک باشد. خیلی خوب شد که با خودی وصلت کردید. بالاخره جیک و پیک همو بهتر می دونید.مادر کسل بود. به هر حال غرور و عزتش خرد شده بود. داشت جنس بنجل شده اش را می فروخت. هر چه زودتر بهتر. مثل میوه گندیده ای بودم که بوی تعفن می داد. همه زودتر در سطل اشغال می اندازند. فضای خانه مامان مهین دلگیر بود. غم ما هم بر دلگیری ان دامن زده بود و دل می گرفت.یک کاسه میوه روی میز بود و یک بشقاب شیرینی. منزل حاج صادق برای خواستگاری نسیم چه برو بیایی بود.بهترین پذیرایی با بهترین ظروف کریستال و چینی، و در نهایت دقت و احترام. پدر با مامان مهین که یک بلوز سفید استین کوتاه و دامن مشکی پوشیده بود صحبت می کرد. خاله مهری هم طبق معمول شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تن کرده بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکی از اهالی حکیم میدیدن راهنماییش میکردن و هرکدوم یک چیزی میگفتن مواظبش باش نزار بره بیرون گم میشه وگرنه من باید با یه بچه کوچیک کوچه به کوچه دنبالش میگشتم.حکیم حالش بدبود و براش جوشونده آماده کرده بودم کمک کردم بنشینه و لیوان و به لبش نزدیک کردم اما گفت نمیخورم هر چی التماس کردم زیر بار نرفت همکاری نمی کرد با هزار ترفند بهش خوراندم ولی گاهی میگفت بگو عیسی بیاد بده به من بخورم بعد گفت نه نه بگو موسی بیاد از دست اون میخورم راستی برو شکرم بیاره دلم هواشو کرده شیرین کجاست حال حکیم روزبه روز بدتر میشد دیگه تو رختخواب افتاده بود و توان حرکت نداشت من به اینم راضی بودم سایه سرم بود و پدر بچه هام روزها می گذشت و مهری بزرگتر و آذر عاقل تر میشد و حکیم ناتوان تر طوری که نمی توانست کارهای خودشو انجام بدهد و از غذا افتاده بود جوری که قاشق قاشق غذا دهانش میکردم و گریه میکردم به بخت خودم که حکیم چرااینجوریی شده وچرا منی که حکیم همسن پدرم بوداینطوری با این اوضاع وهرروز آب شدنشو می دیدیم خداروشکر می کردم وراضی بودم به رضای خدا غذا حکیم رادادم چن روز بود درد دندان امانمو بریده بودرفتم اتاق کناری تاجوشونده برای خودم درست کنم مهری داخل حیاط بازی میکرد وآذر هم رفته بود خونه حنیفه من از درد دندان به خودم می خیزدم و نمیتونستم چکارکنم و جز چن دارویی که حکیم برای مریض هاش تجویز میکرد در حافظه ام مانده بود رو برای خودم دم کردم تا بخورم کمی دردم آروم بشه کم کم خوابم برد با صدای مهری که می گفت ننه یه مردی دم در کارت داره بیدارشدم گفتم لابد کسی دردش گرفته یا اومدن ازم دارو بگیرن چارقدمو سرم کردم رفتم دم در خدامراد رادردرگاه در دیدم رنگ پریده وموهای آشفته من رو نگاه میکردهزار اتفاق توی ذهنم اومد رد شد جونم به لبم رسیده بود تعارف کردم خدامراد اومد گوشه چارقدمو بوسید واومد تو حیاط روی تخت نشست مهری با چشمای گرد شده من و خدامراد نگاه می کرد با چایی وکلوچه ایی که از یکی از زنهای روستا جای دستمزد قابله گری یادم داده بود و خودم درست کردم از برادرم پذیرایی کردم انگار برادرم نای حرف زدن نداشت گفتم لابد سر ماجرا ازدواجم با حکیم که خودشو مقصرمیدونه هنوز ناراحته ازش پرسیدم چرا آشفته هستی گفت ننه تا اینو گفت زانوهام شل شد بی اختیار اشک از چشمام اومدبه زور گفت یکماهی بود که ننه ناخوش و بی حال بود چن روزم سراغ تو رو میگرفت میگفت میخام ماه صنم با آذر رو ببینم چون کار زیادبود من امروز وفردا میکردم تا اینکه دیروز ازدرد زیاد وپیله کردن ننه گاری رو از تقی گرفتم اومدم دنبالت که بریم ننه رو ببینی همون طوری که خدامراد حرف میزد میدونستم باچشماش دنبال حکیم میگشت ولی روش نمی شد بگه که خودم ناتوانی حکیم رو براش تعریف کردم ناراحت شد وسرشو انداخت پایین بد روی به مهری کردم گفتم دایی مهری رو دیدی خدامراد لبخندی زد و مهری رو بغل کرد فردا اون روز با سفارش های زیادم به حنیفه و احمد که هم مواظب زمین خونه حکیم باشند تا با خیال راحت برگردم با خدامراد و آذر و مهری به طرف آبادی روستای کودکیم رفتیم.چند روز داخل ده بودیم توران و خدا مراد خیلی ازمون پذیرایی می کردندمهری که باپسر خدا مراد بازی میکرد و آذر هم تو کارها به توران کمک میکرد منم همش کنار ننه بودم ازش مواظبت می کردم روز به روز بهتر میشد و از اینکه داماد دارشدم با کسی حرف نزدم حتی ننه فقط از حال حکیم ننه وخدامراد باخبر بودند و خودشونو مقصر این ازدواج میدونستن ولی من براشون مهربونی محبت حکیم رو تعریف میکردم میگفتم دوستش دارم اونام با حرف من دلگرم میشدند حالا باید برمیگشتم پیش حکیم از احوال حکیم خبر نداشتم با ننه و همگی خداحافظی کردم. آذر و مهری ننه را بوسیدن و گاری که خدامراد برامون گرفت با آذر و مهری سوار شدیم به ده راه افتادیم روزها می گذشت حال حکیم بدتر میشدحکیم حالا که از پا افتاده بود و فراموشی هم گرفته بود اعصابش خراب بود و گاهی که مجبورش میکردم حرکت کنه و تحرک داشته باشه با عصاش به سر و صورتم میزد بخاطر همه محبتهایی که در حقم کرده بود دلم نمی اومد بهش بی تفاوت باشم آذر تو اون مدت که تو گرفتاری و سختی کنارم بود انگار خانمی برای خودش شده بود دیگه خبری از دخترکی که سر به هوا بود و بفکر بازیگوشی بود نبودحنیفه گاهی می اومد و بهمون سر میزد اما رحمت انگار نه انگار که پدری داره درسته قبلا هم همینطور بود اما الان نبود پسرها بیشتر حس میشدهمش با خودم میگفتم کاش در خونه باز بشه و موسی بیاد تو اما زهی خیال باطل تو مطبخ مشغول آشپزی بودم که آذر با اضطراب اومد که ننه بیا آقام قاطی کرده و همه جا رو داره بهم میریزه من پیش مهری هستم نمیتونم برم اونجا ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محض اطلاعتون خان سپردن ازتون محافظت کنم،تو این مدت محافظ شخصی شما هستم.نه این دیگه زیادی بود، سپهر چطور تونسته بود احمد با من بفرسته!راه رفته رو برگشتم تا سپهر و منصرف کنم از فرستادن احمد.. سپهر داشت از ایوان نگاه می کرد، دید دارم میرم سمتش خودش اومد پایین -چیشده توران مشکلی پیش اومده؟ _راستش، چیزه میگم احمد محافظ تو هستش، داری با من میفرستیش اینجوری خودت تنها می مونی، همون دو تا سرباز برای من کافی هستن، احمد و بگو بمونه.!! _نگران من نباش،مسیر طولانی و خطرناکه امنیت تو واسم مهمتره،من چیزیم نمیشه،برو مواظب خودت باش عزیزم و در کمال حیرت بدرقه ام کرد،بیشتر از این نمی تونستم مخالفت کنم،رفتم سمت کالسکه و بدون نگاه کردن به احمد که لبخند مضحکی رو صورتش بود،سوار کالسکه شدم!راه طولانی بود،فکر میکردم مثل همیشه فقط دو بار بین راه توقف میکنیم اما به دستور احمد پنج بار بین راه ایستادیم برای استراحت و غذا خوردن،!پرده های کجاوه رو کنار زدم و از پشت بهش نگاه کردم مرد با ابهتی بود، سرباز ها ازش حساب میبردن و روی حرفش حرف نمیزدن!!من دچار حسهای متضادی بودم،هم ازش می ترسیدم، هم سمتش متمایل میشدم هم ازش فرار میکردم هم دوست داشتم نزدیکش بمونم!نمیدونستم این تناقض از کجا میومد،هر چی که بود بیشتر خودمو نهیب میزدم تا ازش دور بمونم.شب بود و هوا خیلی تاریک شده بود ، فقط امیدوار بودم بارون نباره چون کجاوه خیس میشد و ممکن بود مریض بشم!!بین راه یهو همه ایستادند سرم رو از کجاوه بیرون بردم و گفتم چه خبر شده،چرا ایستادید!؟احمد با اسبش سمتم اومد و گفت هوا خیلی تاریک شده،وارد جنگل شدیم نمیتونیم بیشتر از این پیش بریم، ممکنه اتفاق بدی بیوفته همینجا توقف میکنیم!راست میگفت ممکن بود تو تاریکی متوجه چیزی نشیم یا حیوونی چیزی بهمون حمله کنه،همونجا توقف کردند و با چوب و پارچه برای خودشون چادر زدند،!من هنوز توی کجاوه بودم، از تاریکی و تنهایی نمیترسیدم ولی الان که تو جنگل بودیم و صدای زوزه های گرگ رو میشنیدم یکم ترسیده بودم چند دقیقه بعد احمد اومد کنارم و گفت مشکلی که نداری؟چیزی احتیاج نداری؟!سری به نشونه ی منفی تکون دادم.میخواست بره اما روی زمین و رو به روی کجاوه نشست و گفت بدنت میلرزه مطمئنی حالت خوبه؟!نه حالم خوب نبود هم از تاریکی میترسیدم هم دلم به خاطر رفتارای ضد و نقیض سپهر شکسته بود، از این که یه روز انقدر بد میشد و که تا مرز نفرت پیش میرفتم،!یه روزم انقدر خوب که دوست داشتم همیشه ادامه داشته باشه و الان تو برزخی که واسم درست کرده بودداشتم دست و پا میزدم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم.قرارم نبود با احمدی که نزده میرقصید بشینم درد و دل کنم بلند شدم فقط سرم و به معنی خوبم تکون دادم و رفتم سمت چادری که برای من زده بودن.می ترسیدم بیشتر باهاش حرف بزنم و بعدش نتونم اختیار دلم و داشته باشم رو حصیری که پهن کرده بودن دراز کشیدم و سعی کردم ترسمو کنار بزارم بخوابم تا ذهنم آروم شه!ولی هر چقدر بیشتر سعی می کردم، خواب بیشتر ازم فراری میشد، آخرم به خاطر بی خوابی کلافه شدم و تصمیم گرفتم یه کم برم جلوی چادر بشینم تا هوا بخورم،میدونستم سربازا هستن و پشت چادر من نگهبانی میدن و جایی برای ترس نیست.خیره به ماه راه میرفتم که صدای حرکت شنیدم، با فکر اینکه حیوون وحشی باشه مو به تنم سیخ شده بی حرکت ایستادم و به سمت منبع صدا چرخیدم.با دیدن یه جفت چشم براق که داشت نگام میکرد، ناخوادآگاه خواستم جیغ بکشم که دستی محکم جلوی دهنم قرار گرفت و منو سمت خودش برگردوند!احمد در حالی که با نگرانی آروم میگفت هیس صدات در نیاد،فشار دستشو کمتر کرد نمیدونستم چی شده و اون چه حیوونیه که احمد و نگران کرده هر چی که بود بعد از چند لحظه خیره شدن حیوونه برگشت و رفت،!و تازه اون لحظه چهره عصبانی احمد و دیدم دیوونه شدی نصف شبی پاشدی اومدی این بیرون،اگه دیر رسیده بودم که الان به قسمتهای نامساوی تقسیم ‌شده بودی!احمد داشت همچنان حرف میزد که چرا اومدم و من داشتم به خاطر ترس از دست دادنم اینجوری عصبانی شده فکر می کردم..سریع فکرم و عقب زدم.خدای من احمد جوری نگام میکرد که انگار من اولین زنی هستم که دیده، نوع نگاهش فرق داشت! ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یشب نقشه مرگشو چیده بودن میلاد میفهمه و میره برای نجاتش ،برای کله خر بودنش همه دشمنش بودن!!بجای محمد میلاد رو کشتن تیر خورده بود پسرم تو بیمارستان مردمن مقصرم ،من با محمد قهر کردم و تهدیدش کردم تا قاتل برادرشو دستگیر نکرده باهاش حرف نمیزنم، بهش گفتم حلالش نمیکنم من انداختمش تو این راه ..!میترسم بمیرم و نبینمش ،میترسم برم و نباشه ،اون ازبین تو و سمیرا تو رو خواست وقتی گفت بیام خواستگاری دروغ نمیگم‌ اول ناراحت شدم اما وقتی فهمیدم تویی مطمئن شدم خوشبختش میکنی ..!میدونستم تو رو دوست داره که پا پیش گذاشت ،بعده من محمد امانت تو دست های توعه.به هادی سپردم هرطوری شده بیارنش بیرون من باید ببینمش بچه هامو من گمراه کردم ،زری میدونم دارم میمیرم‌ از دیشب ده بار میلاد رو بالا سرم دیدم‌!میلاد هم ازم ناراحته ،محمد رو تباه کردم بخاطر خودخواهی خودم‌ محمد من یه دسته گل بودفرح خانم بی تابی میکرد که پرستار بهش مسکن زد و بیرونمون کرد تا بخوابه، بهش نگاهی انداختم تا روی تختش خوابید!!با سمیرا رفتیم تو حیاط بیمارستان روی نیمکت ها نشستیم ،رفت آبمیوه و کیک خرید با اینکه گرسنه بودم اما میلی نداشتم یه قلوپ خوردم!سمیرا اشکهاشو با شالش پاک کرد دستی به چادرم کشید محمد عاشق این نجابتت شده من مطمئنم همیشه از چادر تعریف میکرد!بهش نگاهی انداختم ...لبخندی زد و غم هاشو پشت لبخندش دفن کردبهت حسادت کردم برای اولین بار به یه زن حسادت کردم ...با خودم گفتم زن امید میشم یادم میره اما نشد ،دروغ نمیگم تو خیلی خوش شانسی محمد پسر با ارزشی خیلی عادت های قشنگ داره از بچگی با هم بزرگ شدیم با هزار آرزو که بزرگ بشم مثل خاله بازی بچگی هامون میشم زنش اما نشد ..!اون منو نخواست! _ الان از حرفهات خوشحال باشم یا ناراحت ؟ _ نمیدونم محمد برای چی رفته زندانم نمیدونم اون میتونست با سند بیاد بیرون اما نخواست هادی فردا میاردش بیرون خواسته عمه فرح، خواسته منم هست اون یجوری نگاهت میکنه که هیچ وقت کسی رو نگاه نکرده بود ..!دقت کردی محمد باهات که حرف میزنه چشم هاش میخنده ،مغرور و کله شقه لبهاش نمیخنده اما اون چشم هاش هلاک توعه لبخند زدم‌ منم هلاک اونم‌... _ خدا برای هم ساختتون ،سپیده احمق با بیرون کردن تو خودشو بدبخت کرده چون تمام اموال عمه فرح به محمد میرسه و میلاد ارثی نمیبره!خواهرم ندونسته برای خودش چاله کنده _ محمد آزاد بشه این اتفاقا برام مهم نیست! _ برای همینه که منم دوستت دارم ،امشب همینجا بمون همراه عمه بمون تا سپیده از خر شیطونش پایین بیاد،! _ ممنونم سمیرا تو یه غریبه ای تو مردی رو که عاشقشی رو کنار من میبینی اما بازم فروتن و بخشنده ای! _ هیس این حرف رو نزن محمد که خوشحال باشه منم خوشحالم ... _ مطمئنی فردا محمد میاد ؟‌! _ اره براش سند بردن!سمیرا اون روز تنها غریبه ای بود که شد مرهم درد هامه ...کنار تخت فرح خانم بودم و بیدار که میشد یکم گریه میکرد و میخوابیدبراش شام آوردن نخورد و من جاش خوردم‌ غذای بد مزه بیمارستان برام خوشمزه بود ،هوا تاریک بود همه مریض ها خواب بودن و من کنار پنجره به چراغ ماشین ها نگاه میکردم!چراغ صفحه گوشیم روشن شد.نگاهی انداختم‌ از خونه آقام بود خنده ام گرفت اونا بفکرم بودن گوشی رو زیر گوشم گذاشتم الو ...صدای زهره بود با چه رویی اومده بودی جلوی در چی از جون این زن و مرد میخوای!؟ _ عوض سلام کردنته؟... _ کوفت سلام آبرو بر خجالت میکشم بگم‌ تو خواهرمی مجید دیده تورو سوار ماشین آقا بودی ،شوهر زندانیت کجاست ولت کرده آخر و عاقبتت همینه !ببین زهرا دارم بهت هشدار میدم مامان سر درد گرفت فهمید اومده بودی سراغ آقا ،اقام‌ ساده است خامت میشه اما مامان و من نه ،اینورا پیدات نشه ...گوشی رو قطع کردم فقط خدا میدونه اون کلمات چقدر قلبمو درد میاورد دیگه جواب زنگشو ندادم.رو صندلی همراه خوابیدم و شاید قشنگترین خواب بود برام به امید اومدن محمدم‌، فرح خانم صبحانه خورد کمک‌ کردم نشست.دستمو فشرد و چشمش به در بود ،با اومدن سپیده دلشوره و استرس اومد سراغم با اخم نگاهم میکرد،دستی به موهای فرح خانم کشید و گفت سند گذاشتن تا شب میاد ،دکتر هم ظهر مرخصت میکنه میریم خونه،!لبخندی رو لبهاش نشست رو به من گفت برو بده دستی به صورتت بکشن شبیه دخترای قاجاری شدی ، برو خونه لباس خوب بپوش اون قیمه هم قسمتش نشد قیمه بپز برای شام ،میخوام امشب دور هم شام بخوریم ..چشمی گفتم به کیفش اشاره کرد کلید منو بردار!جلو چشم سپیده کلید رو برداشتم و چپ چپ نگاهش کردم، چه شوقی داشتم‌ دوباره با هر بار بند انداختن صورتم میسوخت!صورتمو آرایش کردم تند تند خونه رو مرتب کردم و قیمه پختم‌، بعد ناهار شده بود که فرح خانم رو آوردن تو پذیرایی براش جا انداختم و خوابید!به خونه نگاهی انداخت واقعا قیافه اش تغییر کرده بود رنگ‌ به رو نداشت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii