eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
706 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
یلدا بیدار شد صبحانه خورد ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ، مدتی بود این طوری نشده بود و داشت باورش می شد که داره بهتر میشه ولی حالا فهمیده بود که اگر پیش بیاد برای اون اجتناب ناپذیره ..... ازش پرسیدم : یلدا جان اگر ناراحت نمیشی بهم بگو اون آقا تو رو زد ؟ ... گفت نمی دونم ....یادم نیست ....من تا دیدمش حالم بد شد دیگه چیزی نمی فهمیدم ..... گفتم : فکر نمی کنی تو رو زده باشه؟ ... گفت : نه من یادم نیست ....ولی وقتی لباس شو عوض می کرد دیدم بازوهاش کبود شده ....جای پنجه ی اون نامرد روی دست بچه ام بود ... مثل اینکه وقتی یلدا جیغ می زده بازوی اونو گرفته و فشار داده بود و گرنه دلیل دیگه ای نداشت ..... بچه مو بغل کردم و روی سینه فشردم و اشکم سرازیر شد .... من خودم مثل گل با بچه ام رفتار می کردم و برای این که آسیبی به اون نرسه الان اونجا بودم و حالا قاطی مشکل مرضیه شده بودم ... یادم اومد که طیبه به من گفته بود که این کارو نکن ,, ولی من گوش نکردم .... اون روز دلم نمیومد یلدا رو تنها بزارم برای همین هر سه تایی رو حاضر کردم و با خودم بردم کلینک و روی صندلی اتاق انتظار نشوندم تا جلوی چشمم باشن .... ولی این طوری خیلی بیشتر بهشون سخت می گذشت .... می رفتم سرکار و بر می گشتم اونا رو نگاه می کردم ...یک بار که برگشتم ببینم در چه حالی هستن,,دیدم نیستن ...دویدم دم در داشتن با مصطفی حرف می زدن .... سلام کرد و گفت : میشه بچه ها رو من با خودم ببرم یک کم بگردن تا شما تعطیل بشین ؟ راستشو بگم خوشحال هم شدم ...گفتم آره مرسی برین این طوری بهتره .... اشاره کردم به یلدا که بیاد ...گفتم مادر به کسی نگاه نکن بزار بری یک کم بگردی ...مراقب پسرا باش ..... وقتی تعطیل شدم مصطفی و بچه ها دم کلنیک منتظر من بودن هر سه تای اونا خوشحال بودن تو دستشون خوراکی و اسباب بازی بود ..... یلدا فقط می گفت: مامان اینا به حرفم گوش نکردن و کلی آقا مصطفی براشون خرید کرد .... امیر خوشحال بود و از شهر بازی که رفته بود تعریف می کرد ... گفتم این موقع سال شهر بازی ؟ یلدا گفت نه بابا یک جایی رفتیم اسباب بازی داشت سر پوشیده بود .....چهار تا اسباب بازی رو میگه شهر بازی .... مصطفی گفت : بهاره خانم من به بچه ها قول پیتزا دادم دیگه نمیشه زیر قولم بزنم .... گفتم میام به شرطی که حاج خانم رو هم بر داریم .... گفت ..الان دم در منتظره دارم میرم دنبالش ... بدون مامان که نمیشه . خوب من می دونستم که حاج خانم و مصطفی می خوان یک طوری از دل ما در بیارن ....و راستش خودمم بدم نمیومد یک کم نفس بکشم .... امیر عاشق مصطفی بود و اونو کسی می دید که می تونه باهاش خوش بگذرونه در عین حال من با اونا راحت بودم ، چون یلدا احساس خوبی به اونا داشت ... و همین باعث شد که شب خوبی برامون رقم بخوره هر چند همه به فکر غم بزرگ مرضیه بودیم و نمی تونستیم ازش حرف نزنیم ..... اونشب من بازم بی خواب شدم خسته بودم و غمگین دستم رو زیر سرم حائل کردم و به بچه هام نگاهی انداختم ... دلم می خواست اونا رو از این وضع نجات بدم ولی چطور ؟ نمی دونستم ....یک هفته بعد من خانجان و خانواده ی حسین آقا و محسن آقا رو دعوت کردم به خونه مون ..... خیلی اصرار کردیم تا خانجان قبول کرد ولی دلشوره داشتم که نکنه یلدا دوباره همون طور بشه .... از طرفی هم نمی تونستم در مقابل ناراحتی خانجان بی تفاوت باشم و اینو از انسانیت دور می دیدم .... و این نگرانی ادامه داشت تا خانجان از راه رسید .. واقعا قلبم کف دستم بود ...و اولین چیزی که خانجان خواست این بود که یلدا رو بیارین بدین به من که دلم براش خیلی تنگ شده ... و رفت و بالای اتاق نشست ... حامد اونو گرفت روی سینه اش و برد جلوی خانجان و گفت صبر کنین ببینم غریبی نمی کنه؟ ... یواش ...یواش بدم به شما ...خانجان صداش کرد یلدا جان ؟ مادر عزیز دلم ؟ نمیای بغل خانجان ؟ .... یلدا تا روشو بر گردوند از دیدن خانجان چنان ذوقی کرد و پرید بغلش که باور کردنی نبود فقط خدا میدونست چقدر همه ی ما خوشحال شدیم وقتی هم عموهاش اومدن همین کارو کرد بغل همه میرفت؛؛ از دیدن بچه ها به شعف اومده بود و حتی رفته بود بغل آذر پایین نمیومد ... از خوشحالی دست و پاشو تکون می داد و به آذر می فهموند که اونو به کسی نده و از ته دلش می خندید با خنده ی اون همه شاد بودن و کلی با همه بازی کرد و روز خوبی رو برای منو حامد رقم زد روزی که مدت ها بود آرزو داشتیم ...... آرزو داشتیم یک روز با یلدا دور هم بشینم و نترسیم که اون الان ریسه بره ..... من تو آشپزخونه بودم و خیالم راحت شده بود که یلدا خوبه حامد اومد پشتم وایستاد کمی با موهام بازی کرد و منو نوازش کرد . ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار اصلا صدامو نمیشنید سکسکه کرد _مال منی مگه نه؟ با صدایی گرفته گفت _آیلین منی مگه نه؟بازم سکسکه کرد. _اون... عوضی... نمیتونه تو رو بگیره ازم...با هق هق گفتم _ولم کن اهورا خواهش می‌کنم...امشب عروسیت بود زنت منتظره... لطفا! نگاهم کرد _زنم تویی! چرا... هیع... چرا اون موقع که می‌خواستم طلاقت بدم... نزدی تو دهنم بگی... مثل سگ پشیمون میشی خان زاده؟هیع... چرا نگفتی؟خیلی ازش می ترسیدم.محکم به سینش فشار آوردم و گفتم _ولم کن...چه قدر خوردی تو؟اهورا منو میبینی؟ داری اذیتم می‌کنی؟ مسخ شده صورتش و جلو آورد _من... هیع... نمی خوام به یه لاشخور ببازمت با بغض گفتم _منظورت کیه ول... با مشت محکم به سینش کوبیدم اما انگار نه اشکامو میدید نه متوجه ی تقلاهام میشد.باز گفت _دلم تنگه واست!محکم به سینش فشار آوردم اما قصد عقب نشینی نداشت. * * * * * نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم و در حالی که سعی می‌کردم صدای هق هقم بلند نشه مگه امشب عروسیش نبود؟مگه نباید با زنش می بود؟چه طور تونست انقدر بی رحمانه بیاد و اذیتم کنه؟ بدون این‌که بفهمم چی کار می خوام بکنم به سمت کمدم رفتم. مانتو و شلواری پوشیدم.دم دمای صبح بود.تمام وسایلای ضروری مو چپوندم توی یه ساک... نگاهی به اهورا که از شدت مستی افتاده بود انداختم. دیشب ازش ترسیدم... اون قدر که تا مرز بی هوشی رفتم اما حرکات وحشیانه ش اجازه ی همینم بهم نمی‌داد. مگه من گناهم چی بود؟یاد شناسنامم افتادم که توی کشوی میز کنار تختم بود. با این که می‌دونستم اهورا با اون همه مشروبی که خورده بیدار نمیشه باز هم آهسته به اون سمت رفتم و کشو رو باز کردم. چشمم بهش بود که با باز شدن کشو تکونی خورد و غرق خواب نگاهم کرد. لبم و گاز گرفتم. چند لحظه گیج نگاهم کرد و یهو سر جاش نشست. اخم کرد و گرفته پرسید _کجا داری میری؟ نگاهم و ازش گرفتم. بعد از کار دیشبش حتی دلم نمیخواست توی صورتش نگاه کنم. شناسنامم و برداشتم. انگار تازه یادش اومد که دیشب چی کار کرده چون ناباور گفت _آیلین من... به سمت در رفتم که خودش و بهم رسوند و بازوم و کشید. _آیلین من مست بودم. چشمام پر از اشک شد.با نفرت نگاهش کردم و خواستم بازوم و از دستش بکشم که نتونستم.پشیمون گفت _من نمی خواستم اذیتت کنم من دیشب... با صدای گرفته ای که شک داشتم مال من باشه گفتم _اذیت؟تو داغونم کردی خان زاده.ضربه ای به پیشونیش زد و درمونده گفت _نفهمیدم... آیلین...من مست بودم. اشکام بی اختیار جاری شد و هق زدم _بازم منو قربانی اشتباهاتت کردی!بازم منو نابود کردی اهورا... بازم! کلافه هر دو دستش و لای موهاش برد و طول و عرض اتاق رو با قدماش متر کرد. روبه روم ایستاد. هیچ توجیحی برای کارش نداشت.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم _میدونی بیشتر از خودم دلم برای هلیا می سوزه.از اینکه حتی یک شب هم نتونستی بهش وفادار بمونی و... عصبی وسط حرفم پرید _وقتی نمیدونی حرف نزن... تقصیر اون و داداش عوضیش بود که من تا سر حد مرگ مست کردم. _این وسط چرا من و قاطی عصبانیتت کردی؟دستاش و دو طرف صورتم گذاشت _چون اگه حس نمیکردم مال منی دیوونه میشدم.با حرص و خشم نگاهش کردم و صورتم و عقب کشیدم... _کاری باهام کردی که دیگه هیچ جا نمیتونم بمونم...نه روستا نه این خونه... نه این شهر... نه این دنیا...نگاهم کرد که نالیدم _تو نابودم کردی اهورا... عقب عقب رفتم. خواست جلو بیاد که گفتم _دنبالم نیا...همین الان برو و هلیا رو طلاق بده. تو لیاقت هیچ کس جز اونایی که پولی هستنو که یه شب باهات میخوابن رو نداری.حرفم و زدم و زیر سنگینی نگاهش از اتاق و بعدم از خونه بیرون زدم. ×××× با حس غریبانه ای به اطراف نگاه کردم.اولین بار بود میومدم مشهد و هیچ کجا رو نمی‌شناختم. از اون خونه ی نحس که بیرون زدم یک راست رفتم ترمینال و از شانس خوبم توی اتوبوس مشهد که آماده ی حرکت بود یه جا برام بود...نگاهی به موبایل خاموش توی دستم انداختم...به سحر قول داده بودم هر موقع رسیدم با خبرش کنم. ناچار موبایل و روشن کردم و با دیدن کلی پیام و تماس از اهورا مات موندم. اخمام در هم رفت و شماره ی سحر رو گرفتم.با اولین بوق تماس وصل شد. لب باز کردم تا حرف بزنم که با صدای عصبی اهورا مات موندم _کدوم قبرستونی رفتی تو؟ صدای داد و بیداد سحر رو می‌شنیدم که می‌خواست موبایل و ازش بگیره.دستپاچه تماس و قطع کردم و بعد هم موبایل و خاموش کردم.محال بود اجازه بدم اهورا جا مو بفهمه... من می‌خواستم یه زندگی جدید و شروع کنم! هر چند سخت اما بدون اهورا. * * * * دور تا دور اتاق و نگاه کردم و با دیدن سوسکی که روی دیوار راه می‌رفت صورتم با انزجار جمع شد. درسته پولی که دادم کم بود اما به نظر من این اتاق ارزش هزار تومنم نداشت. بدون در آوردن کفشم رفتم داخل. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونطور که دستم رو می کشید گفت: -تو باشی خان زندگی نداره. مثل استخوان لای زخمشی. نه راه پس داره، نه راه پیش. باید بری. و به تندی از پله های عمارت پایین رفتیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که با صدای عماد تن و بدنم به لرزه افتاد و دستم روی سینه ام نشست. خدایا دست راست سیاوش رو فراموش کرده بودم. -اوقور به خیر خاتون؟ خیر باشه نصفه شبی. از ترس نفسم بند اومد. آب دهنمو به سختی قورت دادم. عماد از تو تاریکی جلو اومد و راهمون رو سد کرد و اسلحه اش رو از گرده اش گرفت و به سمتون نشونه رفت. خاتون تشر زد: -عماد بکش کنار! عماد جری شد و با فریاد گفت: -می خوای فراریش بدی خاتون؟ خاتون سر تکون داد و باز گفت: -عماد پا پس بکش! اما عماد دست بردار نبود و همین منو میترسوند. عماد محال بود به سیاوش خیانت کنه. -خبر داری اگه فرار کنه، سیاوش خان خونت رو حلال میکنه؟ خاتون دستم رو کشید. -من از خدا باکم نیست، از بنده خدا بترسم؟ برو رد کارت عماد. شتر دیدی ندیدی. ولی عماد بیدی نبود که با این بادها بلرزه. -خاتون حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم نگه داشتم وگرنه خودت دانی که خان چه دستوری داده. یه دفعه تصمیمم رو گرفتم. مرگ یه بار شیون یه بار. باید با عماد حرف می زدم تا کوتاه بیاد. دست خاتون رو عقب کشیدم. -خاتون عقب بکش. ترسم پاسوز من شی. و جلو رفتم. عماد با اخم غرید: -سر جات وایسا. و اسلحه اش رو بالا آورد و سر اسلحه رو سمتم گرفت. دست رو لوله تفنگ گذاشتم و نترس خروشیدم: -میخوای بزنی؟ بزن؛ اما باید برم. خودت دانی، ماندنم سیاوش رو زابراه می کنه و هر روز داره بدتر میشه. لاابالی شده، مست و ولنگار. به قول خاتون استخوان لای زخمش شدم. لبهاش لرزید و با نفرت اسلحه رو به شونه ام چسبوند. -حالا اینها رو می گی؟ چرا روز اول به فکرش نیفتادی؟ دیدی چه کردی؟ با تو که بود خوشحال بود. می‌گفت کسی رو پیدا کردم که به خاطر خان بودنم باهام رفاقت نمی کنه و فقط به خاطر خودم ارج و قربم رو نگه می داره. با تو بهش خوش می گذشت. وقتی به ده برمی‌گشت صورتش از خوشی برق میزد. تازه می خواست دستت رو بگیره و به اینجا بیاره و مباشر خودش کنه. می گفت لوران باهوش و زرنگه. نگاه به قد و قواره اش نکنیا. لوران مرد جنگه. این همه سال با خان دست به یه سفره بردم اما رفاقتتان عجیب بود. به خاطر تو از آبادی دل میکند و به پایین ده میومد. اما تو چه کردی؟ خیانت کردی. دانی چرا خوب نمیشه؟ دانی چرا یادش نمیره؟ چون فکر می‌کرد رفیقشی، چون بعد از عمری، دوستی پیدا کرده بود که میتونست باهاش درد دل کنه که هر چی تو دلشه بگه. اما تو... خان رو کشتی. با اون تیری که آقات به بازوش زد، رفاقتتون رو کشتی. وگرنه به خیالت خان به خاطر یه زخم گلوله از این رو به اون رو می شه؟ نه خان بدتر از اینها رو از سر گذرونده. هر بار هم زخمش رو بسته و سر پا شده. اما تو دلش رو اسیر کردی. تو عشق خان رو ازش گرفتی. با هر حرف عماد اشک می ریختم. کم مونده بود غمباد بگیرم. خودم خوب می دونستم چه بلایی به سرش آوردم. اما چه می کردم؟ دیگه دستم از همه جا کوتاه بود. نه می تونستم به عقب برگردم و جلوی آقام رو بگیرم، نه می تونستم بمونم و زجر کشیدنش رو ببینم. -عماد خودت که دانی، مجبور شدم. -مجبور شدی لباس دخترانه بپوشی و خاطرخواهش کنی؟ دروغ نگو لوران. آقاجانت شلیک کرد قبول، اما تو هم نامردی کردی. با لباس دخترانه هوش و حواس خان رو بردی و دلشو اسیر کردی. لوله تفنگ رو روی شونم فشرد. - حالا می خوای بری؟ مگه خان ولت میکنه؟ و چشماشو ریز کرد تا تو تاریکی منو بهتر ببینه. -بزار برم عماد. به نفع سیاوشه. سیاوش با من زابراهه. نمیتانه فراموشم کنه. اما اگه برم بالاخره فراموشم میکنه و به زندگیش برمیگرده. سیاوش آدم خوبیه عماد، نزار به خاطر من، الوات بشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به سختی جداشون کردم و تازه اونجا بود که جسم بی جون تو رو روی زمین دیدیم... فتح اله کم مونده بود سکته بزنه، با چنان وحشتی نگاهت میکرد که من ترسیدم نکنه دور از جونت مرده باشه... بعدم با وجود مخالفت احمد و محمود چادر من رو برداشت و انداخت رو تنت وو زد بیرون از خونه... به خان داداشم التماس کردم گفتم بذار این دختر رو ببرم خونه ام، گفتم میبرمش حالش که بهتر شد به عقد هرکی میخوای درش بیار... قسمش دادم به روح ننه نورت تا راضی شد و نذاشت احمد و محمود مانع فتح اله بشن... بعدم تو راه رفتن به خونه ی ما فتح اله گفت این دختر حون زیادی از دست داده... باید ببریمش درمانگاه، منم میترسیدم ببریمت و اسمت بیشتر سر زبون ها بیفته، واسه همین چون میدونستم زینب از همه چی خبر داره آوردیمت اینجا بلکه اون بتونه واست کاری بکنه... شب تا صبح بالای سرت موندیم، من که گاهی گیج میشدم و خوابم میبرد، اما هربار بیدار میشدم میدیدم فتح اله با نگرانی بالای سرت نشسته و با چشم های سرخ شده خیره نگاهت میکنه... نزدیک نماز صبح که شد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق، فتح اله هنوز بیدار بود و بالای سرت نشسته بود، عجیب بود برام، مردی که ادعا میکرد هیچ صنمی با تو نداره چطور یک شب رو تا صبح بالای سرت بیدار مونده و با نگرانی پیگیر حالته سجاده ام رو که انداختم با حالی خراب سرش رو بالا گرفت و گفت از خدا بخوایید نجاتش بده... مرد نیستم اگه اینبار حمایتش نکنم با شنیدن این حرف از زبون عمه بغض گلوم رو گرفت و قطره اشکی روی گونه ام نشست، عمه دستی به صورتم کشید و گفت از من میپرسی، این جوون دوستت داره عمه، نمیدونم قبل عقد، یا حتی سر سفره ی عقد چه حسی نسبت بهت داشته اما همون شب من دیدم حس و حالش رو... دیدم چطور برای بهتر شدن حالت به آب و آتیش زد، زینب هر دارویی میخواست بلافاصله میرفت و میاورد... بعدم تا صبح بالای سرت موند از ترس اینکه تبت بره بالا و بلایی سرت بیاد... کدوم مردی به زنی که هیچ علاقه ای بهش نداره انقدر توجه میکنه؟ با صدای گرفته ای گفتم اینطوری نیست عمه! اون فقط دلش به حال من سوخته.. وگرنه ماهرخ بدبخت رو چه به دوست داشتن؟ عمه سرم رو بوسید و گفت من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر... این جوون دلش گیره.. از اولم گیر بود که برگشت، منتهی نمی‌خواست قبول کنه..حرف عمه رو قطع کردم و گفتم اینا رو ولش کن عمه، باباخانم چی شد؟ باهاش حرف زدید؟ چی گفت؟ عمه آهی کشید و گفت چی بگم عمه، خودتم کم مقصر نبودی، اگه همون شب اولی که این بلا سرت اومده بود به جای اینکه به سمیرا بگی یک راست میومدی به من میگفتی این همه بلا سرت نمیومد... الان کی حرفتو باور میکنه؟ رفتم با خان داداشم حرف زدم، اگه حرف های تو رو بهش میگفتم میفهمید فتح اله بی تقصیره و دیگه راضی به این وصلت نمیشد... این وسط اونی که بیشتر از همه آسیب میدید تو بودی... مجبور شدم حقیقت رو مخفی کنم... یعنی انقدر دروغ روی دروغ اومده که محال بود خان داداشم حرف ها رو باور کنه. بهش گفتم این جوون پشیمونه، تحت تاثیر حرف ننه و خواهراش بوده، گفتم همین که با پای خودش برگشته یعنی فهمیده چه خطایی کرده، شما هم از روز اول اشتباه کردید به جای اینکه بی سر و صدا قائله رو ختم کنید گرفتید این جوون رو به حد مرگ کتک زدید و بعدم زندانیش کردید! اونم ترسیده و میخواسته از زیر بار مسوولیت فرار کنه، با خودش گفته اگه با دختر خان وصلت کنم تا تقی به توقی خورد باید از دست داداش هاش کتک بخورم! واسه همین اول که نخواسته بیاد سر سفره ی عقد، بعدم که به زور آوردنش همه چیو بهم زده... گفتم این جوون میاد دستبوسی، اصلا وسط میدون ده جلوی همه ی مردم میگه غلط کردم... بذار این وصلت سر بگیره و این قائله ختم به خیر بشه... عفت یکی دوبار اومد آتیش بسوزونه که نشوندمش سرجاش، گفتم اصلا تو چیکاره ی این دختری؟ تا امروز کی خیر و صلاحش رو خواستی که اینبار دومت باشه؟ اونم بهش برخورد و پاشد رفت... بعدم انقدر تو گوش خان داداشم خوندم تا بالاخره قبول کرد.. فتح اله هم رفت دستبوسی و معذرت خواهی، همونجام قول داد گفت ماهرخ خانم رو خوشبخت میکنم... نمیذارم اشکی به صورتش بشینه.. گفت ی خطایی کردم از سر جوونی بوده، شما ببخشید و بهمون یک فرصت بدید، میونه رو گرفتم و صلح نصفه نیمه ای برقرار کردم. بعدم قرار شد حالت که بهتر شد مراسم عقد رو برگزار کنن. اول خان گفت بعد عقد ماهرخ یک سالی همینجا بمونه، احتمالا منظورش به این بود که بچه به دنیا بیاد بعد بری خونه ی شوهرت، اما فتح اله مخالفت کرد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
روز عاشورا بود و من توی خونه تنها مونده بودم صدای عزاداری هیئتای اطراف توی خونه می پیچید و هواییم میکردن بالاخره بعداز کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که برم بیرون و کمی عزاداری کنم‌ رفتم به اتاقم و یه مانتو سیاه و شال ستشو برداشتم و بعد از تموم شدن‌کارام از خونه زدم ‌بیرون در رو ‌باز کردم و چند قدمیو با‌ احتیاط برداشتم اگه آراد سر میرسید و منو توی کوچه میدید خیلی بد میشد یه مسیرکوتاهی رو با استرس طی کردم و نزدیکای خونه وایستادم و به دیوار تکیه دادم و با حسرت به هیئتی که اون اطراف بود خیره شدم‌ به ثانیه نکشید که قطره اشکی از پشت پلکم‌ جاری شد توی این مدت کوتاه فهمیده بودم که من‌حریف آراد نمیشدم و با این ازدواج فقط خودمو تباه کرده بودم مدتی با ترس اونجا وایستادم و سریع برگشتم به سمت خونه .....خداروشکر هنوز نیومده بود سریع لباسامو عوض کردم و روی کاناپه جلوی تلویزون دراز کشیدم کنترل رو دستم گرفتم و روشنش کردم خاله دیروز اینجا بود و تلویزیون رو گذاشته بود روی شبکه های ماهواره ای کانالو عوض کردم و  یکی از شبکه های داخلی که مراسم عزاداری داشت و آوردم و مشغول نگاه کردن شدم * ساعت هشت شب بود که آراد برگشت خونه و خیلی زود شامو باهم خوردیم و من مشغول جمع کردن ظرفا شدم که صدای آراد به گوشم خورد --میخوای که بریم بیرون ؟؟؟پرسشی نگاش کردم و باتعحب لب زدم --کجا بریم؟؟؟؟ابرویی بالا انداخت و با لحن آرومی گفت --امشب شام غریبانه گفتم شاید بخوای بیرون باشی لبخندی روی لبام نشست و به آرومی لب زدم --اوهوم ...میخوام چرا نخوام سری به نشونه فهمیدن تکون داد و درحالی که میرفت سمت اتاق خواب گفت -- پس زود آماده شو ظرفارو عجله ای بردم آشپزخونه ولی شستنشونو گذاشتم برای وقتی که برگردیم با کلی ذوق و شوق رفتم و حاضر شدم ....آرادم لباساشو پوشید و از خونه زدیم بیرون وباهم رفتیم به نزدیک ترین هیئت عزاداری بسته شمعی‌که آراد تو راه گرفته بود و باهم روشن کردیم و تنها آرزومو مدام با خودم تکرار میکردم --خدایا کمکم کن که هدفمو فراموش‌نکنم فراموش نکنم که چرا زنش شدم و موفق شم که زهرمو بریزم نگامو به آراد دادم که با لبخند بهم خیره شده بود ،،لبخندی نثارش کردم ویه مدت بعدش آراد با لحن مهربونی لب زد --بریم با تکون دادن سرم بهش فهموندم که موافقم بلند شدم و باهم هم قدم شدیم ..... یکتا از اتاق زدم بیرون و با چشای خواب آلودم رفتم سمت دستشویی کارم که تموم‌ شد اومدم بیرون و مامان و خالمو صدا کردم اما هیچ کدوم خونه نبودن فکر بکری به ذهنم رسید چطوره امروز برم و یکم‌ سربه سر مهشید جونم بذارم با پوزخندی خودمو به آشپزخونه رسوندم یه چیزایی رو برای صبحانه از یخچال خارج کردم و مشغول خوردن شدم تموم که کردم وسایلو جمع‌کردم و رفتم به اتاقم ... لباسای بیرونو تن کردم و از خونه خارج ‌شدم و سوار تاکسی شدم و تاکسی راه افتاد سمت آدرسی که بهش دادم نیم ساعت بعد تاکسی جلوی یکی از بهترین و گرونترین بنگاه های شهر وایساد و بعداز پرداخت کرایه پیاده شدم --خب مهشید جون بازی از همین الان شروع شد این حرفو زیر لب با خودم گفتم و قدمامو با غرور برداشتم و رفتم تو رو به یه آقایی که از افراد اونجا بود گفتم --سلام خسته نباشید نگاشو از صفحه مانیتور گرفت و به من داد --سلام در خدمتم --من یه خونه تو بهترین منطقه تهران میخواستم ...استخر و پارکینگ از این چیزام داشته باشه با تعجب سرتا پامو دید زد و با لحن مسخره آمیزی گفت -- مطمئنی درست اومدی؟؟؟؟حسابی بهم برخورد صدامو بالای سر انداختم و عصبی بهش گفتم --آره که مطمئنم ،،، چرا این شکلی نگا میکنی ؟؟؟شرمنده گفت --ببخشید خانم من فقط......با عصبانیت پریدم وسط حرفشو اجازه ندادم که جملشو کامل کنه --تو چی هاااان؟؟؟؟به چه جراتی این شکلی منو دیدی میزنی؟؟؟؟ منظورت از این حرف چیه که مطمئنم ؟؟؟ تو کارتو انجام بده وقتی که پولتو گرفتی بعدش مطمئن میشی.یه لحظه کنترل خودمو از دست دادم و وقتی به خودم اومدم و نگامو به اطرافم دادم‌متوجه شدم که همه داشتن نگامون میکردن اون آقام که عصبی شده بود کلافه نفسی بیرون داد و گفت --بازم عذر میخوام ازتون چند لحظه صب کنین الان کارتونو انجام میدم دماغی بالا کشیدم و چیز دیگه‌ای نگفتم یه مدت گذشت که آدرس یه خونه رو روی ورق نوشت واسم ورق رو ازش گرفتم و خودش جلو جلو رفت به خونه و منم سوار تاکسی شدم و آدرسو به راننده دادم‌ و راه افتاد به سمت آدرس تلفنمو از داخل کیفم خارج کردم و با شماره مهشید که از گوشی مامان برداشته بودم تماس گرفتم بعد از بوق دوم صداش تو گوشم پیچید --بله؟؟؟؟ --یکتام گلم مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم --نشناختی؟؟؟؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عمو تشکری کرد و بلند شد و رفت کنارشون حلقه هارو دستشون کرد و من‌ با اشک هایی که چشمامو تسخیر کرده بود بهشون نگاه میکردم آراد همون لحظه دستم رو گرفت و کمی بهم آرامش داد آراد با آوردن من به اینجا ناخواسته بزرگترین عذاب رو بهم تحمیل کرد .عمو حلقه هارو دستشون کرد و  بعدش با دخترش و شهاب رو بوسی کرد و عقب کشید ترغوان براشون دست زد و مدتی بعد الینا و عموم همراهیش کردن تموم که شد نشستن سرجاشون خدمتکار چایی و شیرینی آورد و تعارف کرد با خودم گفتم --من که انقدر ضعیف نبودم الان که شهاب خوشبخته من چرا با شوهرم خوشبخت نشم با‌ تکون دادن سرم حرفم رو تایید کردم سرمو‌از روی شون آراد برداشتم نگاه نگرانی بهم انداخت که  لبخند زورکی زدم خدمتکار جلوم ایستاد خم شد و شیرینی تعارف کرد برداشتم و تشکری کردم من این چند روز تلاش کردم از این به بعدم تمام سعی ام رو میکنم که فراموشش کنم این راه رو خودم انتخاب کردم و چاره دیگه ندارم باید ادامه اش بدم شهاب خیلی وقت پیش برای من تموم شده از همون شبی که اومد احساساتش رو بهم بگه اما من نذاشتم شایدم از اون روزی که  دفترچه خاطرات لعنتی رو دیدم و دلم پر از کینه شد من بین عشق و انتقام،،،،،انتقام رو انتخاب کردم درسته به هدفم نرسیدم اما باید  تو راهی که انتخاب کردم بمونم چون من جز آراد شانس دیگه ای ندارم.صدای ارغوان رشته افکارمو پاره کرد --آقای مقدم اگه صلاح بدونین  یه تاریخی‌ رو واسه عقد مشخص کنیم. عمو سری تکون داد و گفت --دو هفته دیگه جمعه خوبه؟؟؟ارغوان نگاهی به شهاب کرد و وقتی که دید مخالفتی نداره رو به عمو گفت --خوبه همون تاریخ مراسم عقد رو برگذار میکنیم مکثی کرد و بعد یکم‌ دو دل ادامه داد --عمه مهشید که میان عمو با لحن محکمی گفت --نه نمیاد الیسا که کنار شهاب نشسته بود متعرضانه گفت --یعنی چی که مامان نمیاد ؟؟؟عمو سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت که الیسا صداش رو کمی بالاتر برد --مامانم باید توی مراسم عقدم باشه عمو عصبی جوابش رو داد --همین که من گفتم نمیاد الیسا در حالی که بغض کرده بود دلخور بلند شد و چند قدمی رفت که شهاب اسمش رو صدا زد --الیسا سرجاش‌ وایستاد شهاب بدون معطلی بلند شد خودش رو به الیسا رسوند با فاصله نسبتا زیادی از ما وایستاده بودن گوشام رو تیز کردن ببینم چی میگن شهاب با صدای ضعیفی به الیسا گفت --تو نگران نباش من مادرتو میارم الیسا بازم ناز میکرد شهاب با کمترین صدایی که از حنجره اش خارج میشد ادامه داد --من حاضرم برای شاد کردن دلت  دنیا رو زیر و رو کنم الیسا که این حرفو شنید لبخندی به لباش نشست بی اختیار بغضم برگشت و فوری نگاهم رو ازشون گرفتم تشری به خودم زدم --آخه چرا کسی رو میخوام که هیچ حسی نسبت بهم نداره زیر چشمی نگاهی به آراد انداختم و تو دلم ادامه دادم --در حالی که آراد حاضره واسم هر‌کاری بکنه.شهاب هر طور شده الیسا رو قانع کرد و باهم برگشتن حرفاشون رو درخصوص مراسم ادامه دادن عمو به خاطر رفتار زشت الیسا اخم کرده بود و دیگه نظری نمیداد نیم ساعت بعد آراد رو به من سئوالی گفت --بریم ؟؟؟؟با سر آره ای گفتم و باهم بلند شدیم و بعد از گرفتن خداحافظی از خونه زدیم بیرون عمو باهامون اومد که مارو بدرقه کنه داخل حیاط کنار‌ ماشین وایستادیم عمو رو به آراد گفت --دستت درد نکنه پسرم اومدی و روی پدرت رو زمین ننداختی‌ آراد لبخندی زد و گفت --من که کاری نکردم بابا جون مکثی کرد و یکم‌ بعد ادامه داد --بابا اگه میشه با اومدن مامان مخالفتی نکنید بلاخره الیسا دوست داره که مادرش توی بهترین روز زندگیش‌ کنارش باشه بابا سری تکون داد و گفت --من دیگه با اومدن مادرتون به مراسم عقد هیچ مخالفتی ندارم اما تا من زنده ام‌ اون زنیکه بی چشم و رو حق نداره پا بذاره توی خونه من حرفش که‌ به انتها رسید خداحافظی گرفت و برگشت خونه.نگاهی به آراد انداختم که خیلی کلافه به نظر میرسید ریموت رو زد و سوار شدیم ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم چیزی نگذشته بود که آراد زیر چشمی نگاهی به من انداخت و گفت --سر دردت بهتر نشد ؟؟؟اگه میخوای ببرمت درمانگاه سرم رو به چب و راست تکون دادم و گفت --بهترم رفتیم خونه هم مسکن میخورم سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد بعد با یکم‌ دو دلی دهن وا کرد --ببینم همتا نکنه به خاطر ازدواج الیسا و شهاب این شکلی شدی ؟؟؟؟آب دهنمو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم --نه نه من از سرشب سر درد دارم پرسشی نگاهم کرد و با ابروی بالا افتاده ای گفت --مطمئنی؟؟؟؟با حرفاش داشت رو مخم رژه میرفت اخمی کردم و عصبی جوابش رو دادم --بسه دیگه تند و ‌حرصی نگاهی بهم انداختم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باور نمیکردم در آن شرایط شوهرم بیخیال خوابیده و حتی نرفته ببیند که در طول شب من چطورم؟کجا هستم؟هستم یا نیستم؟یعنی اینقدر بی مسئولیت؟یعنی به این هم میگویند مرد؟سایه ی بالای سر؟یعنی مادرم به امید سروش مرا گذاشته و رفته؟کاری که کرده بود از حیوانیت هم به دور بود.همه ی این بی غیرتی ها و بی مسئولیتی ها مال این زهرماری بود.عقلش را زایل میکرد.بی تفاوت میشد نسبت به همه چیز نه تنها من.بیدار شد.ابی به صورتش زد و در حالیکه با حوله دست و رویش را خشک میکرد گفت:چطوری کتی؟نه انگار خوبی دیدی سرحال شدی؟ساکت و مبهوت نگاهش میکردم:چیه؟به نعل بندت نیگا میکنی؟باز ساکت و سرد نگاهش کردم.متوجه عصبانیتم بود.به رویش نیاورد و دوباره گفت:چای داریم؟ -نه.استکان جلویم که خالی بود برداشت و بطرفم گرفت:اِ پس این چیه؟کوفت خوردی؟یا مال پدرت رو؟بی اعتنا به حرفش به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم.دستم را از آرنج تا کرده و زیر سرم گذاشته بودم و به سقف نگاه میکردم.جلوی در اتاق خواب ایستاد.نگاهش نمیکردم.از چشمش از صورتش نفرت داشتم.گفت:خیلی پررو شدی.اگه زن تویی از هر چی زنه حالم بهم میخوره.جوابش را ندادم و همین بیشتر حرصش میداد.لباس پوشید و رفت.یکماه دیگر هم گذشت.مامان مهین سر میزد.تا میتوانست کارهایم را میکرد.خرید خانه مان هم گردن او افتاده بود.خجالت میکشیدم.ولی چاره ای نبود.کم کم حالم بهتر شد.دل بهم خوردگی نداشتم فقط دندانهایم میخارید.برنج خام را قروچ قروچ میجویدم یخ را خرد میکردم و دندانهایم را بر یخها فشار میدادم و میخوردم.هوا رو به گرمی میرفت.یک روز که مشغول جمع و جور کردن خانه بودم سروش سر زده آمد با جعبه شیرینی و گل. -چه خبر شده؟زن گرفتی؟سرحال بود میخندید:همین یکی برای هفت پشتم بسه. -پس چه خبر شده؟پیشواز بچه ت رفتی؟ -نه تو رو به آرزوت رسوندم.با خنده گفتم:منو؟چه عجب؟ -کار پیدا کردم.چشمم برق زد.با ذوق جیغ کشیدم و گفتم:راست میگی سروش؟ -آره فقط صداشو در نیار توی یه کار سرمایه گزاری کردم.دعا کن بگیره. -حتما میگیره.خدا میگه از تو حرکت از من برکت.روزی این بچه س.چه کاری هست؟ -بذار بگیره بعد میگم. -وا چه حرفا!خب بگو بدونم.منکه غریبه نیستم طاقت صبر کردنم ندارم.پشت هم شیرینی میخورد.باز کشیده بود.حالت عادی نداشت.وقتی حشیش مصرف میکرد.اشتهایش چند برابر میشد.گفت:نه نمیشه نباید حالا بگم.گفتم:حالا کی اینکار رو پیدا کرده؟بلند شد و رفت سر یخچال.با شیشه اب خورد.همیشه از این کارش بدم می آمد.جواب داد:اردشیر.خیلی نازه کتی. زیر لب گفتم:آره جون خودش. -خوب فعلا کاری نداری؟ -نه مواظب خودت باش. -من بدرک عزیزم تو مواظب خودت باش.و رفت.خدایا شکرت.بالاخره سر براه شد.بالاخره صبرم جواب داد.بچه ام تکان میخورد.از حرکتش لذت میبردم.گاهی یک طرف گوله میشد و گاهی عین مار شنا میکرد. -سروش هوا خیلی گرمه.منم که دو نفسه شدم.این کولر رو راه بنداز. -کار من نیست. -وا همه ی مردا رو پشت بوم هستن.همه بلدن فقط تو بلد نیستی؟ -باز گیر دادی ها.نه بلد نیستم.ولی میکنی؟ -خوب چیکار کنم؟هان!از گرما بمیرم؟ -نه نمیر تنبلی نکن یکی رو بیار راه بندازه.با دست به سینه اش زدم:من بیارم؟مگه تو مردی!دادش بلند شد. -آره من مردم.یه کولر چه شری شده.بخدا ول میکنم میرم ها!باز قاطی بود عصبی بود.پول و پله اش را به قول خودش داده بود سرمایه.میدانستم دستش خالیست.میدانستم پول دود کردن را مثل گذشته ندارد.به اشپزخانه رفتم و از آنجا گفتم:چشم.غلط کردم. از این به بعد به بقال سر کوچه میگم بیاد کارای ما رو بکنه.بلند شد مثل مار زخم خورده جلوی اپن آشپزخانه ایستاد.چشمهایش از حدقه بیرون زده بود.رک گردنش متورم شده بود.ترسیدم.اسکاچ در دست ماتم برد.داد زد:چته؟هان چته؟هار شدی؟ظرف بلوری را که روی اپن بود بلند کرد و به زمین کوبید:بی همه چیز من اعصابم خرابه.دارم دیوونه میشم.دست از سر من وردار.بی شرف بی ابرو.خسته شدم از دست تو.با گریه و لرز گفتم:مگه من چیکار کردم؟مگه من آدم نیستم؟هوار میکشید:چرا!فقط تو آدمی.من خرم.من آدم نیستم.پدر تو در میارم.روزگارتو سیاه میکنم.نفس نفس میزد.ساکت شده بودم و با حیرت نگاهش میکردم.خون در صورتش جمع شده بود و پوستش به قرمزی میزد.لباس پوشید و در را کوبید و رفت.صدای گریه ام بلند شد.دل سیر گریه کردم.خسته شده بودم.هم مرد خانه بودم و هم زن خانه.کوچکترین کاری را انجام نمیداد.بی مسئولیت خوشگذران و رفیق باز بود.دوستانش رهایش نمیکردند فقط چند صباح اول ازدواج برایش تازگی داشتم.فقط آن موقع شده بودم همه چیزش رفیقش خوشی اش زندگی اش.آدمهای بی بند و بار هیچوقت مسئولیت پذیر نمیشوند.هر جا آخورشان پر باشد آنجا خوشی شان است.دیگر نای راه رفتن نداشتم.دیگر قدرت رفتن به کوچه و خیابان و خرید را نداشتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تنها کاری که میتونستم انجام بدم اشک ریختن بود،تو همین دو سه ماه کلی لباس براش دوخته بودم همش هم پسرونه آخه میخواستم تو پیری دستم بگیره همه کَسم بشه.زن با دستمال اشک هام پاک کرد و با ترحمُ دلسوزی گفت اصلا اگه عمرش به دنیا بود چی میشد جز اینکه تو این دوره زمونه ی بی وفا که واسه ی یه قرون تن و بدن هم میدرن و خواهر و برادر به جون هم میفتن ارزشِ دیگه ای هم داره،همین من ببین بابام ده تا بچه داشت دلش خوش بود ننه‌ام سالی یکی پس میانداخت،اما هنوز هفت هشت ساله نبودیم هر کی میومد دم در خونه،چه پیرُ کور و چه زن دار و ندارمیداد میرفت چوب حراج بهمون زده بودآهی کشیدُ ادامه داد.بختِ منم افتاد به یه پیرمردِ هشتاد ساله ی ریقو که دو سال بعدش مرد و...زن داشت یاد بدبختیاش میکرد و گریه میکرد و من فقط به گوشه ی دیوار زل زده بودم که گهواره ی چوبیِ نوزاد به دنیا نیومده ام بود.زن بعد از اینکه آروم شد گفت شوهر و دختر هات پشت درهستن بگم بیان تو؟سرمُ به معنای نه تکون دادم حوصله هیچکدومشون نداشتم،زن هی دست دست میکرد انگار میخواست حرفی بزنه اما دو به شک بود،آهسته گفتم: اگه حرفی هست که باید گفته بشه بگو!زن لبی تر کرد و کمی حرفشُ سبک سنگین کرد و گفت: خانم جان روم سیاه، کاش میمردم اما این خبر بهت نمیدادم.دلشوره گرفتم و منتظر بودم چی میخواد بگه - خانم جان چون ضربه بدی به کمر و شکمت خورده متاسفانه خیلی بدجور رَحم ات آسیب دیده و هیچوقت دیگه نمیتونی بچه دار بشی جز اینکه خدا معجزه‌ای کنه خدا منو بکشه که اینجور بنده اش ناامید میکنم اما فهمیدنش حقت بود.نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم که نهایت غم و غصه‌ای که با شنیدن حرفهای زنِ طبیب به دلم آوار شده بودتسکین پیدا کنه، مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد، زن طبیب که دید واقعا حالم بده تنهام گذاشت مثلِ یه کاسه ی چینی که به زمین میخوره و هزاران تکه میشه قلب،جسم و روحِ منم هزاران تکه شد،حالم از خودم بهم میخورد که اینقدر در برابرِ قلبم ضعیف عمل کردم و اجازه دادم احساساتم به عقلم غلبه کنند و تصمیمی بس نابجا گرفتم و حالا با این مصیبت تاوانِ تصمیم رو پس دادم،علی هر قدر که من عاشقش باشم باز یه جوانِ بی فکر هست که هنوز کَله اش بوی قورمه سبزی میده یعنی حالا که معیوب شدم باز به پای من میمونه! یعنی دو سال دیگه هوسِ زن گرفتن نمیکنه آخ خدایا حکمتت شکر،چه کردی با منِ بیچاره،از زمانی یادم میاد هر جور خواستی افسارِ زندگیمُ به دست گرفتی و با قلمُ دوات روی صفحه‌ی سرنوشتم غم و رنج نوشتی حالا که رها شده بودم چرا علی سر راهم قرار دادی من که میدونم تا تو نخواهی برگی از درخت نمیفته ولی چرا خدا، وقتی باهاش ازدواج کردم این مصیبت سرم آوردی منو ببین من اونقدر قوی نیستم منم یه زنم مثل تمومِ زن های دیگه با همون احساس و همون ضعف ها!!!بسه خدایا بسه صدای هق هقم بود که سکوتِ اتاقُ درهم میشکست نمیدونم چقدر گریه کردم که در باز شد و مهری و آذر باچشمانی سرخ از فرطِ گریه وارد اتاق شدن و بدون حرفی دو طرفه رختخوابم نشستن و ریز ریز اشک ریختن حتما که فهمیده بودن چه به سرم امده و عاقبت خوشی در انتظارم نخواهم بود.علی رویی که به دیدنم بیاد نداشت و منم تمایلی به دیدنش اصلا نداشتم، آذر میگفت،احمد کلی علیُ دعوا کرده و حسابی بهش توپیده،اما خوب چه سود! برای من نه بچه ای که مرده بود میشد و نه ضربه ای که به جسمم خورده بود و معیوب شده بودم.مهری از اونور میگفت علی خیلی دل نگرونم بوده و برای به هوش آمدنم نذر و نیاز کرده بود و تا چشم ما دور می‌دیده شروع به گریه میکرده،اما باز ذره ای از درد دلِ من کم نمیشد.از آذر خواستم با احمد به خونش برگرده و استراحت کنه به اندازه کافی این چند روز اذیت شده بود،به زور راضی شد به خونه بره، وقتی می‌رفت صورتم بوسید و گفت- ننه جان زود خوب شو قابله ی من باید خودت باشی و من به کسی دیگه اجازه نمیدم به بالینم بیاد ... ادامه داردـ... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کسی نه،ولی احمد چرا اون باورمیکرد،اون دیده بود سپهر چه دیوی هستش، الان دیگه تنهایی کاری ازم برنمیومد باید از احمد کمک می گرفتم.چند روزی گذشت و من فرصت اینکه بتونم احمد و ببینم پیدا نکردم،!دلم داشت از جاش کنده میشد به خودم که نمی تونستم دروغ بگم من فقط از احمد کمک نمیخواستم، دلمم واسش تنگ شده بود تو تمام مردای اطرافم، از پدر و برادر بگیر تا شوهر احمد مردتر از هر مردی بود!!بلاخره به سوگل گفتم به احمد پیغام بده جای همیشگی،فردا بعد از ظهر میرم دیدنش!تنها بهانه بیرون رفتن منم همیشه سواری بود باید به سپهر میگفتم و میرفتم، وگرنه مثل دفعه پیش یه بلایی سرم میاوردشب موقع شام بهش گفتم سپهر چند وقته نرفتم سواری، دلم تنگ شده فردا میخوام برم از نظر تو اشکالی نداره؟ _نه عزیزم برو تو اینجا زندانی نیستی!اینجور که معلوم بود، امشب رو مود خوبش قرار داشت -فقط توران خوب حواست و جمع کن،نشنوم،نبینم علیه ام کاری کردی که بعدش خدا هم نمی تونه نجاتت بده! _وا سپهر این چه حرفیه،تو شوهرمی‌مگه قراره کاری کنم!سوگل پیغامم و رسونده بودبعد از ظهر سریع سوار اسبم شدم و رفتم دیدن احمدمثل همیشه زودتر رسیده بودبا دیدنش دلم میخواست بدوم بگم منو از این جهنمی که توش هستم نجاتم بده ولی فقط تونستم با گلایه بگم که چراچند وقتیه نیستش! _توران این چند روز که نبودم، سپهر گفته بود همراه اون باشم واس همین نمی تونستم بیام دیدنت، مطمئنا سپهر به چیزی شک کرده که خواسته من جلوی چشمش باشم !!الانم برای یه کار ساختمان سازی داره منو میفرسته شهر، اینجوری داره عمدا منو ازت دور می کنه! باگفتن این حرف دلم هری ریخت.من با بودن احمد اینجا احساس امنیت می کردم،اگه اونم میرفت باید چی میکردم! _نه احمد تورو خدا قبول نکن، بری سپهر هیولاس منو خیلی اذیت میکنه،من ازش می ترسم _منظورت چیه اذیتت می کنه؟چیکار کرده؟با گریه همه اتفاقایی که افتاده بود واسش تعریف کردم،از کتک زدنم تا گرایشاتی که داره.احمد هر لحظه با شنیدن حرفام عصبی تر میشد که با تموم شدن حرفام مشتشو محکم کوبید به تنه درختی که روش نشسته بودیم! _من بلاخره یه روز اون عوضی و می کشم توران الان نمی تونیم کاری کنیم، باید با نقشه پیش بریم.تا زمان مناسبش از اینجا فرار کنیم مجبوریم الان اعتمادشو جلب کنیم، تمام مدارک زمینای من دست سپهره، بعد از مرگ پدرم هنوز بهم نداده باید اونا رو هم ازش بگیرم،تو خفا بفروشم بریم!!وگرنه همینجوری بریم خیلی نمی تونیم دوام بیاریم، باید بتونیم مایحتاجمون و تامین کنیم.توران چند ماه صبر کن بهت قول میدم از اینجا میبرمت،فقط بهم فرصت بده.بعدم آروم گفت میدونم که خودت هم متوجه شدی، من دوستت دارم بهم اعتماد کن از دستت نمیدم لازم باشه به خاطرت اون عمارت و رو سر سپهر خراب می کنم من میرم به این ماموریتی که داره بهم و میفرسته تو هم مواظب خودت باش،تمام سعی مو می کنم که زود برگردم!!از اینکه احمد به دوست داشتنش اعتراف کرد،ته دلم لرزید یه حس ترس و شیرینی داشتم.شاید چون منم دوستش داشتم،از همون روزای اول که دیدمش! هر چی که بود من به احمد حتی بیشتر از خودم اعتماد داشتم و باید می تونستم کمکش کنم! _صبر کن گفتی مدارک زمینات دست سپهره؟!کجا نگه میداره، چی روش نوشته؟می تونم واست بیارم من اونجا زندگی می کنم، دسترسیم به همه چیز نسبت به تو بهتره! _نه توران نمیخوام تو دردسر بیوفتی خودم یه کاریش می کنم! _دردسر نیست انتخاب خودمه، قرار نیست! فقط تو تلاش کنی و من تماشا میخوام مفید باشم و کمک کنم زودتر خلاص شیم!!احمد با عشق نگام کرد و سرش و تکون داد بعد اطلاعات مدارک زمیناش و بهم داد حدس میزدم تو اتاقی که مخصوص کار سپهره باشه.اونجا چند تا صندوق و صندوقچه دیده بودم باید میگشتم تا مطمئن بشم.یه کم دیگه با احمد حرف زدم و قرار شد، از ماموریتی که سپهر بهش داده برگشت همو ببینیم تا درباره فرارمون حرف بزنیم ازش خداحافظی کردم و برگشتم سمت عمارت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii