#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_هفتادم
همین طور که ظرف می شستم پرسیدم آقای پدر حالتون خوبه ؟ گفت: حالم خیلی خوبه بهاره وقتی یلدا رو اینطوری میبینم دلم می خواد پرواز کنم ... گفتم خوب برو پرواز کن چرا پشت سر من وایستادی ؟ گفت: به خدا نمی دونم چیکار کرده بودم که خدا تو و یلدا رو به من داد خیلی دوستت دارم بهاره ... مرسی که عوض نشدی و مرسی از خودم که انتخابم درست بود .... برگشتم و عاشقانه تو چشماش نگاه کردم و گفتم : منم از خودم ممنونم که تو رو پیدا کردم و زنت شدم تو مگه کم خوبی ؟ خندید و منو بغل کرد و گفت : مگه من گم شده بودم که تو پیدام کردی ؟ یک مرتبه آذر اومد تو و ما رو تو اون وضع دید ... مثل این که گناهی بزرگ کرده بودم از جام پریدم ... آذر خانم خودش خجالت کشید بیچاره و گفت: ببخشید و رفت .. زدم تو سینه ی حامد و گفتم : ببین چیکار می کنی ای وای آبروم رفت ..... اونم منو محکم تر بغل کرد و گفت : من می خوام آبروی تو رو ببرم الان بغلت می کنم می برمت وسط اتاق چیکار می خوای بکنی .... در حالیکه تقلا می کردم از دستش بیام بیرون گفتم : تو رو خدا نه ..حامد تو رو خدا قسمت دادم این کارو نکنی ... من از خجالت میمیرم ....اون منو بوسید و ولم کرد ...... دیگه احساس می کردم خانجان با من سر سنگین نیست ... و منو بهاره جان صدا می کرد و می گفت و می خندید ... و من که دوست داشتم اون با من خوب باشه خیلی خوشحال بودم ....چند روز بعد خانجان به من زنگ زد و گفت: فردا با یلدا بیا خونه ی ما دوست های من میان برای دیدن تو و یلدا ..... زود گفتم چشم خانجان از صبح میام تا به شما کمک کنم .... ولی راستش گوشی رو که قطع کردم ..یادم افتاد که ممکنه یلدا غریبی کنه؛؛ و بازم ریسه بره دلم رو به شور انداخت ...شب به حامد جریان رو گفتم : گفت : نه لازم نیست بری من خودم به خانجان میگم نمیشه تازه من فردا خیلی کار دارم و نمی تونم پیش شما ها باشم که اگر اتفاقی افتاد بهتون برسم نه نمیشه .... گفتم : نه دلم نمی خواد حالا که خانجان با من خوب شده دوباره برنجونمش ...... باشه خودم یک فکری براش می کنم .... گفت : بهاره اگر اتفاقی برای یلدا بیفته من از چشم تو می بینم .... با تمام دلشوره ای که داشتم و حدس می زدم که بین اون خانم ها یکی باشه که یلدا ازش غریبی کنه رفتم خونه ی خانجان اون تو پاشنه ی در منتظر و مشتاق دیدن یلدا بود .... و باز یلدا خودشو انداخت تو بغل اونو ...من دستم رو گذاشتم روی سینه ام گفتم این که به خیر گذشت .. خدایا امروز زودتر تموم بشه ....... خانجان گفت : می دونی مادر این خانمها که امروز میان دوستای جلسه ی قران من هستن حالا دارن میان تو و یلدا رو ببینن ... گفتم: خانجان کار یلدا بند و بنیان نداره ها؛؛؛ ممکنه یک دفعه از کسی غریبی کنه اونوقت چیکار کنیم ... با خونسردی گفت : نمی کنه دیدی که اون روز هم نکرد بزرگ شده دخترم دیگه میفهمه ؛؛خانم شده ؛؛عزیز شده ,, .... ... من عمدا اونو نخوابوندم تا مهمون ها که می رسن یلدا خواب باشه و همون طور اونو تو خواب ببینن ..... نزدیک اومدن مهمون ها که شد ، اونو شیر دادم و خوابونم به امید اینکه بیدار نشه و کسی رو نبینه .... ولی وقتی همه جمع شدن متوجه شدم همه برای یلدا کادو آوردن و منتظرن که اون بیدار بشه ....... از روی اجبار رفتم و سراغش دیدم بیداره و داره با خودش بازی می کنه ...با ترس و لرز بغلش کردم و صورتش رو گذاشتم روی سینه ام و گفتم: ببخشید دختر من به قول خانجان ناز نازیه ...می ترسم غریبی کنه بزارین یواش یواش با شما آشنا بشه .... یکی از اون خانم ها اومد جلو و گفت وای چه دختر خوشگلی بیا بغلم خانم خوشگل ... نازنین ؛؛؛یلدا دستشو باز کرد و با ذوق رفت بغلش ... نمی تونستم باور کنم که یلدا از دیدن کسی که تا حالا ندیده این طور خوشحال بشه ..... اونم بردش بین خانم هایی که اونجا بودن .... نفسم بند اومده بود احساس می کردم اگر دوبار ریسه بره دیگه طاقت ندارم و منم باهاش ریسه میرم .... همه ریخته بودن دورش و سر و صدا بلند شده و هر کسی یک چیزی بهش می گفت ...و اون با چشمان درشت و سیاهش به همه نگاه می کرد و ذوق می زد ..... از بغل این به بغل اون می رفت و می خندید و فکر می کرد بازیه چون می دید اونا خوشحال شدن یک جا بند نمی شد و هی خودش کش می داد بره بغل یکی دیگه و باز اونجا هم همین کارو می کرد ..... و تازه از همه مهم تر این بود که خودشم خوشحال بود و داشت سر اونا رو گرم می کرد .... خانجان که از خوشی بلند ,,بلند می خندید و می گفت .. مامانش خیلی خوب و با صبره برای همین بچه اش اینقدر خوب شده .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_هفتادم
با نفرت جوشید.
-دلم میخواد بکشمت. دلم میخواد همین جا یه گوله حرامت کنم تا خان از دستت خلاص بشه؛ اما خان نمیخواد.
خاتون جلو اومد و گفت:
-عماد بزار بره. من و تو، خان رو دوست داریم به خاطر خان هم که شده باید بذاریم بره.
رو به خاتون جوشید:
-کجا میخواد بره؟ خان آبادی به آبادی می گردد و پیداش میکنه. مگه به همین راحتیه خاتون؟
خاتون با دست به سینه اش کوبید.
-من پنهونش می کنم.
-عقلت رو خوردی خاتون؟ دانی اگر خان تو و این زنک رو پیدا کنه چه بلایی به سرت میاره؟
-باکیم نیست. خودت دانی که جز خدا از هیچ احدالناسی نمیترسم. از هیچ کس هم دستور نمیگیرم. خان مثل پسرمه. جای پسر مرده ام رو پر کرده. پس هر چی بگم به خاطر خودشه. بزار لوران بره.
نگاهش دوباره روی من چرخید و همونجور که بهم خیره شده بود از خاتون پرسید:
-از کجا بفهمم به عهدش وفا می کنه؟ از کجا خبر دار شم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه؟
به جای خاتون جواب دادم:
-مگه چاره ای جز این دارم؟ از ترس جونم هم که شده باید برم عماد . اگه اینجا بمانم، سیاوش نه من رو میکشه، نه آزادم میکنه. تا ابد به سیاوش غل و زنجیر میشم.
خاتون هم اصرار کرد:
-عماد به دادمون برس! بزار ببرمش.
-فکر بردنشو کردی؟ خان همه جا به پا گذاشته. از صبح تا شب زاغ سیاه خونشو چوب می زنن.
-نه خونش نمی برم.
-پس کجا؟ قرار نیست که وسط کوه و کمر زندگی کنه.
- به نفعته خبر نداشته باشی.
- اگه رفت و خان پیداش کرد چی؟ خان منو نمی بخشه.
-همه چیزش پای خودم. تو فقط چشم ببند، بزار این دختر بره.
نگاه عماد روی من و خاتون چرخید و چرخید و بالاخره دستش شل شد و تفنگش رو پایین آورد. همین که قدمی به جلو گذاشتم صداشو شنیدم:
- شتر دیدی ندیدی خاتون.
و رو به من ادامه داد:
-از اینجا که رفتی، دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن. نذار خان پیدات کنه. هر چی بوده گذشته. بذار گذشته و نامردیت رو فراموش کنه. لوران!
و تفنگش رو روی گرده اش انداخت و به راه افتاد و در تاریکی عمارت گم شد. خاتون دستم رو کشید.
-برو اسب منو از اصطبل بیار .
و خودش به تندی سمت عمارت به راه افتاد که دستشو کشیدم.
-کجا خاتون؟ باید بریم.
-حرف نزن دخت. هر چی می گم گوش بده. تا تو اسبم رو بیاری، من اومدم.
و هر دو از هم جدا شدیم. دست های یخ کرده ام رو مشت کردم و به سمت اصطبل دویدم. وسائل کمی که داشتم رو تو بقچه پیچیدم و اسب خاتون رو از اصطبل برداشتم و زین بستم. بیرون اصطبل این پا و اون پا کردم. با ترس به تاریکی جلوی عمارت خیره شدم که خاتون بالاخره با بقچه ای زیر بغلش سر رسید و هر دو سوار اسب خاتون شدیم.
خاتون اسبش رو هی کرد و اسب با شیهه ای به راه افتاد و شروع به تاخت کرد. سرما تو جونم پیچید. پیرهن خاتون رو چنگ زدم و تو تاریکی به پشت سرم نگاه کردم. کم کم عمارت کوچیک و کوچیک تر می شد تا جایی که دیگه خبری از عمارت و سیاوش و اهالیش باقی نموند.
بدرود سیاوش. بدرود نفرین قدیمی. من میرم تا زندگیت سرو سامون بگیره. از خدا می خوام روزی برسه که من و بدی هایی که در حقت کردم رو فراموش کنی.
خاتون مثل یه بلدِ راه وسط تاریکی می تاخت و جلو می رفت. هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. با اینکه خاتون محکم و قوی بود اما می دونستم خاتون هم از عقوبت کارش میترسه.
تو تاریکی نمیدونستم کجا میریم. اونقدر رفتیم و رفتیم تا بالاخره میون گرگ و میش هوای دم صبح با شنیدن پارس سگ ها به آبادی ای رسیدیم. خاتون دهنی اسب خسته اش رو شل کرد و قدم های اسب آروم شد و نمه نمه وارد ده شد. آبادی کوچکی بود که بین آبادی ما و آبادی بالاده بود. مردم زیادی نداشت اما خوبیش این بود که من و خان رو زیاد نمی شناختن. بالاخره خاتون جلو رفت و دم خونه ای قدیمی که دورش دیوار کاهگلی بلندی داشت، وایساد. از اسب پیاده شدیم. خاتون با کلیدی قدیمی در چوبی رو چهار تاق باز کرد. در با صدای خشکی باز شد. دهنه اسب رو کشید و وارد حیاط شدیم. حیاطی خشک و خالی و خونه ای کوچیک بود که با ایوون کوچیکی از حیاط جدا میشد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_هفتادم
گفت میترسم اینجا بمونه و داداش هاش اذیتش کنن... بعد عقد با خودم میبرمش، حالا یا تو خونه ی نصفه نیمه ی خودم، یا خونه ی آقام. خان داداشمم گفت اگه واسه تکمیل کردن خونه ات پول لازم داری من میتونم کمکت کنم، اما فتح اله قبول نکرد. گفت اونقدری دارم که بتونم خونه ام رو قبل زمستون تکمیل کنم خلاصه که سرتو درد نیارم، قرار گذاشتن آخر همین هفته مراسم عقد رو برگزار کنن.. اولش خواستم ی مهلت دو هفته ای بگیرم تا یکم قوت بگیری اما ترسیدم شکمت بیاد بالا و مضحکه ی دست مردم بشیم... از من میشنوی بعد عقد همینجا بمون، تو که مدت هاست از خونه بیرون نمیومدی... همینجا باش تا این بچه به دنیا بیاد، اینجوری قوم شوهرت هم نمیفهمن پای ی بچه وسطه، تا جایی که فهمیدم هنوز هیچکس نمیدونه حامله ای... بخوای بری شهر تنها میمونی و هزار جور دردسر برات به وجود میاد، بخوای بری خونه ی پدر فتح اله هم که این قومی که من دیدم، محاله آبشون با تو توی یک جوب بره.. بهترین جا برات همینجاست، خودم بهت سر میزنم، نمیذارم تنها بمونی، نمیذارمم کسی بفهمه اینجایی.. به همه میگیم رفتی شهر... فتح اله هم کارش معلوم نمیکنه، یک روز این ده، یک روز ده بالا! یک روزم شهر... کسی نمیفهمه باهم نیستیدآهی کشیدم و سری تکون دادم، جز قبول کردن حرف عمه کار دیگه ای از دستم ساخته نبودعمه میگفت فتح اله دوستت داره، من اما باورم نمیشد. چطور ممکن بود مردی که دوبار تو بدترین شرایط بهم نارو زده بود و پشتم رو خالی کرده بود دوستم داشته باشه، اصلا چطور میشد دختری با شرایط من رو دوست داشت!راستش من هنوزم باور نمیکردم فتح اله بخواد عقدم کنه، با خودم میگفتم حتما اینبارم درست سر بزنگاه شونه خالی میکنه و من رو بی آبرو تر از چیزی که هستم میکنهاما خب تو اون شرایط راهی جز اعتماد کردن به این مرد مرموز نداشتم رو به عمه گفتم شغل فتح اله... واقعا ساقی مواده؟عمه سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت چی بگم ننه... خان بابات باهاش شرط کرده که دور این کارا رو خط بکشه، گفت لعن و نفرین مردم پشتته، دست بردار از اینکار، اونم نه نگفت، گفت ی کار درست درمون پیدا کنم دور این کارو خط میکشملب گزیدم و گفتم خودشم... یعنی خودشم مصرف میکنه؟عمه بی حوصله گفت+مگه میشه خودش بفروشه و مصرف نکنه؟ خدا میدونه اما از من میپرسی میگم خودشم میکشه، هرچند به خان بابات گفت خودش لب نمیزنه اما دروغ میگفت... حالا تو غصه نخور عمه، ی سیب رو بندازی زمین ها، تا بیفته هزار تا چرخ میخوره.. خدا رو چه دیدی شاید مسؤولیت افتاد گردنش و دست از اینکارا کشید. یا اصلا ساقی بودن رو که گذاشت کنار خودشم دیگه لب نزدن به این آت و آشغال ها...سری تکون دادم و از عمه تشکر کردم. راستش تا اون روز نمیدونستم مواد کوفتی که میگن چیه اصلا! باباخان قلیون و چپق میکشید، اما مواد اصلا! البته چند باری دیده بودم فتح اله چیزی برای احمد میاره و پولش رو میگیره و شک نداشتم همون موادی بود که عمه میگفت خانمان سوزه و جوون های مردم رو بدبخت میکنه تا آخر هفته دیگه فتح اله رو ندیدم، عمه اما هر روز بهم سر میزد، غذای مقوی واسم درست میکرد و میاورد، دل به دلم میداد تا کمتر غصه بخورم، میگفت خدا آدميزاد رو هزار بار امتحان میکنه، بنده ی خوب اونه که از این امتحان ها سربلند بیرون بیاد، توام که گناهی نکردی، هرچی بوده گناهش گردن تو نیست...یکی دوبارم بهش گفته بودم اون جوشونده ای که گفته بود رو بهم بده بلکه بچه بیفته اما عمه دست و دلش میلرزید، میگفت میترسم این بچه ریشه دوونده باشه تو وجودت و برای سق...ط کردنش جونت رو از دست بدی. مخصوصا که زینب مدام میگفت معلوم نیست اگه یکبار دیگه دست به س..قط بزنی چه بلایی سرت بیاد! میگفت رحمت آسیب میبینه و ممکنه دیگه هیچوقت نتونی بچه دار بشی و با همین حرف ها قانعم کرده بودن بچه رو نگه دارم و بشینم به انتظار سرنوشت تا ببینم چه بازی هایی برام دارهچهار روزی که تا آخر هفته مونده بود عین برق و باد گذشت، عمه لباس ننه نور رو که حونی شده بود تمیز شده بود و واسم آورده بود، شب قبلش خواب ننه نور رو دیده بودم، بعد فوتش هیچوقت به خوابم نیومده بود.. اما شب قبل عقدم به خوابم اومده بود، همون لباسی که لب طاقچه گذاشته بودم تا چروک نشه تنش بود، تو یک باغ پر ازگل با اون لباس میچرخید و میخندید... یادمه بچه تر که بودم ننه نور میگفت خنده تو خواب یعنی غم و غصه! میگفت خواب زن چپه ننه، هرچی ببینی برعکسش اتفاق میفته و من از دیدن خنده های ننه نور دلهره به جونم افتاده بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_هفتادم
تند و عصبی گفت
--چی میخوای از جونم؟؟؟؟
--یه لوکیشن میفرستم واست زودی بیا
--دختر جون من کارو زندگی دارم نمیتونم بیوفتم دنبال تو پوزخندی زدم
--کارت اینه که با حسابدار شوهرت دست به یکی کنی و شوهرتو تیغ بزنی درسته؟؟؟؟سکوت کرد و فقط صدای نفسای سنگیش بود که تو گوشی میپیچید ...با لحن محکمی گفتم
--لوکیشنو میفرستم یه ساعته خودتو میرسونی اگه یه ساعت بشه و یه ساعت و یه دیقه اونوقت مستقیم میرم پیش شوهر جونت حرف آخرمو خیلی مصمم و جدی زدم و تماسو قطع کردم تاکسی جلوی یه خونه ی بزرگ و خوشگل ترمز کرد و راننده با لحن آرومی گفت
-- خانم رسیدیم تشکری کردم و کیفمو باز کردم تا کرایه رو پرداخت کنم اما چیزی ته کیفم نمونده بود کلافه پوفی کشیدم و باخودم گفتم
--حالا چیکار کنم ؟؟مهشیدو به یاد آوردم و لبخندی روی لبم نشست پول کرایه رو هم از مهشیدجونم میگیرم رو به راننده کردم و گفتم
--منتظر بمونید برمیگردم سری تکون داد .. پیاده شدم املاکی قبل از من رسیده بود و درو باز گذاشته بود رفتم داخل .... خونه به حدی بزرگ و زیبا بود که چشام گرد شد مدتی با تعجب به درو دیوار خیره بودم که صدای باز شدن در تو گوشم پیچید نگامو به در دادم و به قیافه عصبی مهشید رسیدم لبخند نمایشی زدم و لب زدم
--به موقع اومدی چند قدمیو به سمتم برداشت که ادامه دادم
--چطوره؟؟؟؟با پوزخند نگاهی به خونه انداخت و با دهن کجی گفت
--میخوای اینجا کار کنی ؟؟؟؟نوچ کشیده ای گفتم و ادامه دادم
--میخوام بخرمش خنده ریزی کرد و من ادامه دادم
--پولشو تو میدی و مال من میشه.مهشید با شنیدن حرفام ترسید و آب دهنشو صدادار قورت داد لبخندی زدم و با دهن کجی گفتم
--چی شد مهشید جون ؟؟؟؟همونطور بروبر بهم نگا میکرد که رو به بنگاه دار گفتم
--آقا ما این خونه رو پسندیدیم مهشید هنوز تو شوکِ حرفام بود که بنگاه دار سری تکون داد رو به مهشید کردم و با لحن تهدیدی گفتم
--گلم تا هفته دیگه این خونه باید به نامم زده بشه و گرنه من میدونمو تو اون شوهرت به تته پته افتاد و با لحن تهدیدآمیزی گفت
--ا ی ین کار و ننکن پشیمونت میکنم قهقهه ای زدم و گفتم
--تو که سهله کسی تو این دنیا حریف من نمیشه با پوزخندی بهم خیره شد که ادامه دادم
--یادت نره که فقط یه هفته مهلت داری،،،،،الانم چند تا تراول صد تومنی بده باید کرایه تاکسیو بدم عصبی نگام کرد و گفت
--پول کرایه توروهم من باید بدم
--باشه نده منم با همین تاکسی میرم شرکتو و کرایه رو از شوهرت میگیرم چطوره؟؟؟؟کلافه دستشو برد داخل کیفش و چند تا تراول بیرون آورد
از دستش گرفتم و با دهن کجی گفتم
--با بای مهشید جون جوابی نداد و فقط با حرص نگام میکرد
بدون توجه بهش از خونه زدم بیرون
***
همتا
داشتم برنجو خالی میکردم رو دیس که صدای باز شدن در تو گوشم پیچید
جلوتر رفتم و با قیافه کلافه آراد روبه رو شدم به آرومی لب زدم
--خسته نباشی زیر لب تشکری کرد که ادامه دادم
--ناهار حاضره تا تو دست و صورتتو بشوری منم میزو میچینم سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد و با بی حالی لب زد
--راستی آخر هفته بابام مهمونی گرفته دفعه قبل خیلی دلخور شد که نرفتیم این دفعه رو باید بریم ابرویی بالا انداختم و گفتم
--مهمونی دیگه از کجا در اومد ؟؟؟
--هم واسه ازدواج ما هم اینکه سهامدار جدید قراره برا شرکت بیاد این حرفو که زد یاد اون روز ظهر افتادم که آراد بخاطر من نرفت خونشون .... باید میفهمیدم که آراد حقیقتو فهمیده یا نه .... آراد خواست بره اتاق لباساشو عوضکنه ولی من مانع شد و با یکم من من گفتم
--ب به پد درت گفتی که چرا اون روز ناهار نرفتیم سرشو به نشونه نه بالا انداخت و رفت..... نفسمو بیرون دادم و مشغول چیدن میز شدم.لباسامو تنم کردم و برای مرتب کردن شالم رفتم جلو آینه اگه به خاطر جلب اعتماد آراد نبود به این مهمونی مسخرشون نمیرفتم موهامو انداختم زیر شال که آراد اومد داخل با قدم های آروم خودشو به من رسوند و پشت سرم وایستاد با تعجب از آینه بهش نگا میکردم و مدام این سئوالو از خودم میپرسیدم که میخواد چیکار کنه
یه مدت بعد دستشو برد زیر شالم و موهامو گرفت و از پشت انداختشون بیرون تند برگشتم و متعجب ازش پرسیدم
--چیکار میکنی آراد؟؟؟؟!!!!با لبخندی که به لباش بود گفت
--نمیخوام جلو دوستای بابام آبروریزی پیش بیاد پرسشی نگاش کردم و متعجب لب زدم
--ینی چی!!!؟؟؟اگه من حجاب داشته باشم آبروت میره هااان!!!؟؟؟؟کلافه دستی به موهاش کشید و لب زد
--همتا سربه سرم نذار .... نمیخوام تو مهمونی تنها عروس خانواده مقدمو به چشم یه امل ببینن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_هفتادم
از نگاهشکمی ترسیدم و بلافاصله اضافه کردم
--من اون شب بهت قول دادم و گفتم که گذشته روفراموش کنیم نفسی گرفتم بعدش بی اختیار و با لحن محکمی ادامه دادم
-- من زندگیم رو دوست دارم و به کسی ام اجازه نمیدم که خرابش کنه عصبانیت از چهره اش رفت و لبخندی به لبش نشست فرمون رو با دست چبش گرفته بود رسیدیم خونه بعد اینکه اراد ماشینو توی پارکینگ پارک کرد پیاده شدیم و به سمت اسانسور رفتیم.آراد درب رو باز کرد و رفتیم تو مهشید کف سالن نشسته بود و در حالی که به دیوار تکیه زده زانو هاش رو بغل گرفته بود صورتش خیس اشک بود آراد به طرفش قدم برداشت و نگران گفت
--مامان چرا رو زمین نشستی بلند شو مهشید اهمیتی نداد و اشکی از چشمش پایین ریخت
--ببین چی به روز خودش اورده چرا اینقدر گریه کردی اخه یه خواستگاری ساده بوده دیگه دست دور بازوش انداخت که بلندش کنه اما مهشید بلند نشد و خودشو عقب کشید آراد که نمیتونست مادرش رو تو اون حال ببینه نچی گفت و به طرف اشپز خونه رفت تا براش یه لیوان اب بیاره
اصلا نمی فهمم حال مهشید رو اگه این همه به فکر بچه هات بودی و دوست داشتی کنارشون باشی پس چرا کاری کردی که بابای همون بچه ها بندازتت بیرون و حالا هم اجازه نده واسه خواستگاری دخترت کنارش باشی بعد یه مدت با لیوان اب که به دست داشت برگشت رفت آشپز خونه و مدتی بعد با لیوان آب که به دست داشت برگشت کنار مهشید زانو زد و لیوان آب رو به سمتش گرفت مهشید خودش رو به طرف میز کشید و یه دستمال کاغذی برداشت و اشک های روی گونه اش رو پاک کرد آراد لیوان آب رو جلوتر برد و به آرومی لب زد
--بیا مامان ه قلوپ بخور حالت بهتر شه
با دست لیوان آب رو پس زد و با سر نه ای گفت اما آراد ول کن نبود و هر طور شده مجبورش کرد که کمی از آب رو سر بکشه بعدش لیوان آب رو گذاشت روی زمین رو به مهشید با لحن مهربونی گفت
--مامان برات یه خبر خوش دارم مهشید نگاه پریشونش رو به آراد داد و سئوالی سری تکون دادکه آراد با لبخند گفت
--دو هفته دیگه الیسا رو عقد میکنن مهشید خنده ریزی کرد و با اشک گفت
--الیسا خیلی خوشحال بود ؟؟؟؟آراد سرشو به نشونه مثبت پایین انداخت و گفت
--شما هم قراره که بیای مامان رنگ نگاه مهشید مملو از تعجب و خوشحالی شد ابرویی بالا انداخت و گفت
--پدرت اجازه میده ؟؟؟؟آراد سری تکون داد و گفت
--الیسا میخواد که کنارش باشی بابا هم قبول کرد مهشید با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود اشکای روی گونش رو پاک کرد بعد با ذوق و شوق آراد رو به آغوش کشید ترس برم داشت نکنه مهشید باز خودش رو تو دل آراد جا کنه و زندگی رو برای من زهر کنه منتظر نموندم و با ترس و اضطراب به سمت اتاق قدم برداشتم لباسام رو عوض کردم و یه مدت بعد آراد اومد و خوابیدیم.دو هفته مثل برق و باد گذشت و روز عقد شهاب و الیسا از راه رسید آراد رفته بود دنبال کاراش و به من گفته بود آماده شم که وقتی برگرده فوری بریم تالار اما من نمیخوام که به اون مراسم برم وقتی که شهاب رو میبینم
دلم میلرزه این مدت خیلی روی خودم کار کردم و با رفتن به اون مهمونی فقط خودم ضرر میکنم به آراد میگم ناخوش احوالم و نمیتونم بیام حاضرم ازش توهین بشنوم کتکم بزنه اما نرم به اون عقد از روی تخت بلند شدم و رفتم توی سالن مهشید جلوی آینه قدی وایستاده بود و با ذوق به لباس مجلسی کالباسی که پوشیده بود با نگاه میکرد آرایش غلیظی روی صورتش پیاده کرده بود یک شال ست کالباسی هم سر کرده بود و موهاش رو از عقب و جلو بیرون انداخته بود چرخید و متوجه حضور من شد لبخند موذیانه ای زد و گفت
--تو چرا هنوز حاضر نشدی ؟؟؟؟؟مکثی کردم و خواستم بگم که ناخوش احوالم اما قبل از اینکه من دهن وا کنم قهقهه ای زد اخمی به پیشونیم نشست و عصبی نگاهش کرد با تمسخر گفت
--حق داری عزیزم بغض ساختگی کرد و ادامه داد
--درکت میکنم خیلی سخته که بری به مراسم عروسی عشقت و بهش تبریک بگی این حرف رو که شنیدم ناخواسته بغض بدی به گلوم افتاد به زحمت خودم رو جمع کردم بعدش عصبی و تند بهش گفتم
--عشق من آراده الانم گورت رو گم کن و برو سری تکون داد و با ابروی بالا افتاده ای گفت
--داری خودت رو گول میزنی هااان؟؟میخواست با حرفاش منو حرص بده
و منم نمیتونستم حریف زبونش شم ترجیح دادم که سکوت کنم و چیزی نگم یک مدت بعد با همون لبخند زشتی که کنج لبش نشسته بود مانتوش رو تنش کرد کیفش رو هم برداشت و خودش رو به درب خروجی رسوند درب رو باز کرد و قبل اینکه بره یه بوس هوایی برام فرستاد و با تمسخر گفت
--با بای همتا جونم این جمله رو که گفت رفت و درب رو به هم کوبوند طولی نکشید که قطره اشکی از پشت پلکم جاری شد با سر انگشتم پاکش کرد و زیر لب زمزمه کردم
--من قوی تر از اونیم که با حرفای مهشید خودم رو ببازم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_هفتادم
چند کیلو بار چنان خسته ام میکرد که چند بار تا خانه مینشستم.کارهایی میکردم که در تمام عمرم نکرده بودم. با کسانی هم صحبت میشدم که قبلا عارم میشد همکلامشان شوم قصاب کولر ساز برق کش خلاصه همه چیز برایم سخت و غیر قابل تحمل شده بود.عمه مهناز تلفن میزد.حالم را میپرسید.گاهی به خانه ام سر میزد.همه شان فکر میکردند من روی پر قو هستم.از حرفهایش بود که فهمیدم نسیم برای بارداری دچار مشکل است.«عمه دعا کن دست راستت زیر سر نسیم.دعا کن خدا به اونم یه بچه بده.»اشکم جاری شد.غصه های خودم کم بود،درد نسیم هم رویش.دلم برایش سوخت.نسیم حقش خیلی بیشتر از این چیزها بود.ولی باز جمع بندی می کردم وضع او هزار مرتبه بهتر از من بود.نسیم یک غصه داشت و من هزار غصه .من آرزو می کردم بچه دار نشوم و او برای بچه گریه می کرد.روز به روز بی پول تر می شدیم:«سروش من پول ندارم ها،می خوای بری پول بذار بعد برو.»«ندارم،واسه چی می خوای؟»«پنیر نداریم.ماست نداریم.»«کوفت بخوریم.پنیر نمی خواد.نون خالی بخور،نمی میری که!»در خانه نمی ماند.وقتی حشیش نمی کشید انقدر عصبی بود که به هر بهانه کوچکی داد و قال راه می انداخت.«چرا گفتم آب،دیر دستم دادی؟چرا داشتم تلوزیون نگاه می کردم،صداشو کم کردی؟چرا صبح گفتم فلان کارو بکن نکردی؟»«وای خدا نجاتم بده.وای خدا دم زا مرگم رو برسون.»شب وروزم سیاه شده بود.از همه بدتر اینکه نمی تونستم با کسی درد و دل کنم.پاییزبود.مثل توپ غلت می خوردم.پا به ماه بودم.هوا سرد شده بود.دست و پایم ورم کرده و صورتم متورم بود.بینی ام بزرگ و لب هایم کلفت شده بود.از دیدن خودم در آینه حالم به هم می خورد.زشت شده بودم.راه رفتنم مثل اردکها شده بود.غذا خورده و نخورده ترش می کردم.با چند قدم راه رفتن به نفس نفس می افتادم.دندانهایم درد می کرد.ناله می کردم،اما سروش کر بود و کر.اغلب خانه نبودو دیر وقت می آمد .چنان پای تلفن حرف می زد و می خندید که انگار پسری است که در هفت آسمان یک غصه ام در دلش نیست.همه کارش خوردن و خوابیدن و خوشگذرانی بود.ماه آخر بودم.چیز زیادی به زایمانم نمانده بود:«سروش،من نهایت ده بیست روز دیگه باید برم بیمارستان.پول داری؟»«خوب،تو که می دونی چرا می پرسی؟»با تعجب گفتم:«چی رو می دونم؟»مجله ی در دستش را لوله کرد و کف دست دیگرش می زد:«من پول ندارم.شما هم یه بیمارستان دولتی تشریف ببرید.»«آخه این چه کاریه که این همه پول رو ریختی توش،وضعمون هم روز به روز بدتر می شه»«خوب چند ماه می کشه تا پول با سودش برگرده،باید صبر کنی.»خیلی راحت حرف می زد.انگار من وبالش بودم.شده بودم کلفت بی جیره و مواجب آقا.نه توقعی،نه خواهشی،سرم به کار خودم بود.بشویم،بپزم،و بسابم و این بود زندگی زناشویی من.مادرم آمد،سر زده و بی خبر.داشتم از خوشحالی بال در می آوردم .هر چه خواستم درد و دل کنم نتوانستم.«چقدر قیافت خسته و رنجور شده!»«وا مامان!خوب حامله هستم.اونم پا به ماه.»مادرم همه کار خانه را بر عهده گرفت.آخیش،چقدر راحت بودم.به یاد زمان دختری افتادم،به یاد خانه ی خودمان،بی خیال و بی دغدغه ازصبح می خوردم و می گشتم.دلم برای خنده های از ته دل تنگ شده بود.همه چیز اماده و مهیا بود.حتی آب را مادرم لب دهانم می گذاشت.نازم را می کشید.یکی یکدانه بودم و هزار تا دستور می دادم.با مادرم خرید می رفتم.چقدر شیرین و لذت بخش بود.لباس های بچه گانه،پستانک،کهنه،مشمع،تخت ،کمد،اسباب بازی.خلاصه مادرم سنگ تمام گذاشت.جغجغه را تکان می دادم و خودم کیف می کردم.وای که چه جوراب های کوچولویی!یعنی این شلوار به این کوچکی به پایش می رود؟مادرم میخندید؟«بزرگش هم هست»اتاق بچه را چیدیم،در نهایت سلیقه و زیبایی.اکثر عروسکها را به دیوار آویزان کردیم یا به سقف.مادرم دلش می خواست بچه ام پسر باشد.همیشه می گفت:«من پسر نداشتم.خدا کنه تو پسر دار بشی.پسر پشت ادمه،ولی دختر مال مردمه.»چقدر هم راست می گفت.سروش پشت پدر و مادرش که نبود هیچ،وبالشان بود.بالاخره هم از دستش هر دو هم راحت شدند.سروش از آمدن مادرم خوشحال نبود.مدام غر می زد:«ای بابا،یه بچه زاییدن اینهمه النگ و دلنگ نداره.چرا همه رو خبر کردی؟»«کسی رو خبر نکردم.فقط مادرم اومده مثل همه مادرا.»صدایش را پایین می آورد و می گفت:«بی خود اومده،من حوصله هیچ کس رو ندارم.»با دست به صورتم زدم و به گونه ام چنگ انداختم:«وای خدا مرگم بده،سروش جان تو رو خدا دیگه نگی ها.اگه مامانم بفهمه...»پرید تو حرفم:«برو بابا توام.خودمون نون نداریم بخوریم،پاشده اومده اینجا که چی ؟»ادای مادرم را در می آورد:« دخترم داره می زاد»اخم کردم.کفرم بالا آمده بود:«خجالت بکش.این همه خرج بچه تو کرده،تو روت می شه اینطوری حرف بزنی؟تف تو روت.»«نکنه بابا.ما نخوایم بکنه باید کی رو ببینیم؟من خودم توله موبزرگ می کنم،احتیاج به کمک هیچ کس ندارم.»
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هفتادم
نیمچه لبخندی برای آرامشش زدم و پلکهام رو به معنای باشه بهم زدم که خوشحال از اتاق بیرون رفت.از مهری خواسته بودم علی رو به اتاق راه نده،چون واقعا آمادگیِ رو به رو شدن باهاشُ نداشتم حالم اصلا خوب نبود خونریزی زیادی داشتم که حالا حالاها نیازمند به استراحت بودم، طفلی مهری عین پروانه دورم میگشت و ازم مراقبت میکرد شب نشده از خستگی خوابش برد.نورِ فانوس داخل اتاق افتاد و بعد قامت علی بود که داخل چارچوب نمایان شد چشمانمُ فوری بستم تا مجبور نشم کلامی حرف بزنم،علی شعله ی نورِ فانوسُ کمتر کرد
و....کنارم نشست دیگه مثل قبل با هر نوازشش دلم براش ضعف نمیرفت،همچنان دستمُ گرفته بود که با خیس شدنِ دستم متوجه شدم داره اشک میریزه،با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت....
- من معذرت میخوام ماه صنم، میدونم که بیداری، ولی همون چشمات باز نکنی بهتره چون منم طاقتِ نگاه کردن بهشونُ ندارم، نمیدونم چی شد که کنترل خودم از دست دادم و این غلط اضافیُ کردم،بخدا وقتی میبینم سرکار عین ده نفر کار میکنم ولی بعدش صاحبکار با بی رحمی پولمُ کامل نمیده عصبی میشم.اشتباهی کردم که قابلِ جبران نیست اما تا جایی بتونم کمکت میکنم تا دوباره سر پا بشی هر پزشکی بخوایی میبرمت تا مشکلت حل بشه فقط بهم فرصتی دوباره بده آهسته گفتم :برو بیرون علی،چند روز از اینجا برو نمیدونم
کجا ولی بروعلی دوباره نوازشم کردو بی صدا از در خارج شد. دلم خون بود من هنوز عاشق علی بودم و از این میترسیدم
هیچوقت دوباره باردار نشم و علی ترکم کنه،تا نزدیک صبح بیدار بودم و به آینده ی نه چندان خوشایندی که در انتظارم بود فکر میکردم.آذر کله سحر با شکم بزرگش به دیدنم آمده بود
- سلام ننه تصدقت برم چطوری ؟لبخندی بهش زدم که چطور خسته شده بود از پیاده روی و به هن هن افتاده بود،خوبم دخترم، چرا آمدی مگه نگفتم خوبم نمیخواد بیایی؟مهری وسط حرفمون پرید
و گفت: ننه نگاش کن چطور پره های دماغش باز و بسته میشن از بس خسته شده عین مرغ همسایه شده خپلی و تنبل آذر خم شد و بالشتی برداشت و به طرفِ مهری پرت کرد و گفت: مهری سَقط نشی میکشمت به آبجی بزرگت میگی مرغ ؟مهری هم با جیغ جیغِ خنده میگفت: خوب هستی دروغ نگفتم نفس عمیقی کشیدم و به دو دخترم نگاه کردم که چجوری داشتن به صورت نمایشی به جون هم میفتادن تا منو بخندونن بعد از یه هفته تونستم سر و پا بشم، تو این مدت علی طبق خواسته ایی که ازش داشتم رفته بود و به خونه نیومده بود درسته حماقته و شاید خنده دار!!!اما عجیب دلتنگش بودم. کارم شده بود از این مطب به مطب دیگه رفتن پیش پزشک های حاذقِ شهر تا شاید یکیشون کاری برام کنه، اما تنها جمله ای که ازشون میشندیم این بود
- متاسفم خانم رحم شما دیگه تونایی باروری نداره شاید این جمله گفتنش برای اون پزشک ها راحت بود اما طوری برای من سخت بود که انگار با آسیاب دستی قلبمُ میکوبیدن و پودر میکردن خیلی سخته بخصوص برای من که تازه با خانواده شوهر خوب شده بودم اگه باخبربشن مطمئنا با اینکه پسر خودشون مقصر بود باز جنگ و جدل راه میانداختن
که ما برای پسرمون وارث میخوایم بالاخره بعد از پانزده روز علی با رویی خجل به خونه آمد.مهری سلامی به علی کرد و رو به من گفت
- ننه من میرم تا پیشِ بی بی اکرمُ برمیگردم سری تکون دادم دخترکم اونقدر با درک و شعور بود که به این بهانه ما رو تنها گذاشت علی دستی به موهای پرپشتش کشید و قدم زنان به کنارم آمد و دو زانو جلوم نشستم، بااینکه دلم براش پر میکشید و کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد اما خودمُ عادی نشون دادم
و منتظرِ نمایشی که قراره علی بر پا کنه!علی بر خلاف اونچه تصور کرده بودم تا حالا! خم شد و گوشه چارقدمو بوسید و سرشُ روی پام گذاشت و با گریه گفت:
شرمندهام، شرمنده، خاک به سر من که دستی دستی زندگیِ خودمُ نابود کردم.من اونقدر خجل هستم که حتی نمیتونم درست تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم منو ببخش که قرار بود مرهمِ دردهات بشم نه دردی روی همه ی دردهایی که کشیدی دستمُ برداشت و روی صورتش گذاشت و گفت: جان عزیزت نوازشم کن نمیدونم چقدر بهم این چند روز سخت گذشته.جانِ عزیزمُ قسم میداد،نمیدانست عزیزتر از خودش نیست! من از عزیزترینم دلخور و رنجیده خاطر بودم اما چه میشه کرد راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_هفتادم
سپهر هنوز نیومده بود
،به سوگل گفتم برای شام صدام کنه و رفتم اتاقم نمی تونستم با سپهر مستقیم بجنگم باید مثل خودش بازی می کردم تا احمد برگرده!تصمیم گرفتم یه خورده نرمتر باهاش برخورد کنم تا فکر کنه منم دوستش دارم فعلا که مشکل داشت و نمی تونست رابطه برقرار کنه تا زمانی که گفته بودخوب میشه، قطعا فرار می کردم ولی الان وقتش بود برم اتاق سپهر پیش خودش بخوابم،یه خورده هم حس آزار داشتم،دوست داشتم اذیتش کنم مطمئنا واسش خیلی سخت بود همسرش کنارش باشه و نتونه بهش دست بزنه!برای همین موقع خوابیدن رفتم اتاقش ،فکر کرد کارش دارم
و پرسید چی شده توران چیزی میخوای؟لب زیریمو گاز گرفتم نه،خب ،یعنی اومدم پیش تو بخوابم،خب نمیشه که همش اتاقامون جدا باشه!سپهر با تعجب نگاه میکرد که رفتم رو تخت گرفتم خوابیدم ،
_چیه ناراحتی برم اتاق خودم، من فکر کردم شاید تو هم مثل من دوست داشته باشی کنار هم باشیم!سپهر کلافه دستشو کشید تو موهاش، مشخص بودنمیخواست من کنارش باشم عصبی میشد وقتی نمی تونست کاری کنه!
_نه خیلی هم دوست دارم کنارم باشی،فقط من خسته ام ،خوابم میاد شبت بخیر...و خیلی زود چشماشو بست آرنجش و گذاشت رو چشماش و نشون داد میخواد بخوابه سعی میکردم خودمو بزنم خواب سپهر نفساس تند و کلافه شده بودخیلی سعی می کرد جلوی خودش و بگیره چیزی بهم نگه،ِ آخر هم نتونست و به بهانه دستشویی بلند شد رفت بیرون و نمیدونم چقدر طول کشید تا خوابم برد..!!
💥سه ماه بعد
چند روزی بود حالت تهوع اذیتم میکرد،بوی هر چیزی به مشامم میخورد بالا میاوردم دیگه جونی تو تنم نمونده بود،صورتم به زردیمیزد از بس که هیچی تو معده ام نمی موند!!!فکر می کردم مسموم شده باشم،یا گرما زده ولی فیروزه خانم نزده میرقصید و مدام میگفت بارداری!ولی خودم که میدونستم نیستم، از کجا قرار بود باردار شم وقتی هنوزم با سپهر رابطه ای نداشتم! برای همین اهمیتی به حرفهای فیروزه خانم که فکر میکرد باردارم و باهام مهربون شده بود نداشتم!ولی وقتی فکر میکردم و یادم نمیومد آخرین بار کی ماهیانه شدم تمام بدنم میلرزید!چرا من خیلی وقته ماهیانه نشدم و به این موضوع دقت نکردم! شاید چون با شوهرم رابطه ای نداشتم که بخوام نگران بارداری بشم!ولی حالا هم این افکار و عقب میزدم و نمی خواستم قبول کنم، حتما یه مشکل دیگه وجود داشت خودم که میدونستم امکان نداره باردار باشم!تو این سه ماه زندگیم کماکان مثل قبل ادامه داشت، سپهر هر گاهی مهربان و هر از گاهی ظالم میشد احمد هنوز برنگشته و منتظرش بودم،!دیگه باید برمی گشت ولی این حالت تهوع های بی دلیلم تمام رمقم و گرفته بودچند روزی سعی کردم با جوشونده هایی که سوگل درست می کردخودمو خوب کنم، ولی نشد و در نهایت سپهرم که از دیدن این شرایطم کلافه شده و تا نزدیکم میشد از بوش حالم بهم میخورداین دیگه خیلی عجیب بود، سپهر معمولا بدنش بو نمیداد و همیشه سعی میکرد به خودش برسه و قبلا دوست داشتم نزدیکش باشم ولی الان تا چند قدمیم نزدیک میشدعق میزدم و ازش فرار می کردم!برای همین سپهر چیزا کلافه و عصبی شده بوده که گفت فردا قراره یه طبیب از شهر بیاد برای معاینه اهالی روستا قبلش میگم بیاد اینجا ببینه مشکلت چیه،شدی شبیه میت ،رنگ به رو نداری! منم که شدم جن تا منو میبینی بالا میاری و فرار می کنی!
با بی حالی سرم و تکون دادم و خواستم بگم خب چیکار کنم دست خودم نیست!فیروزه خانم که داشت نگاه میکرد دوباره شروع کرد وا پسر طبیب برای چی، این دختر حامله اس عین روز روشنه دیگه تو این سن فرق بین حالت تهوع ومسمومیت و میدونم!!دیگه! ویارش هم رو تو هستش،بعضی از زنا موقع حاملگی اینجوری میشن!سپهر با حرص دندوناشو رو هم سابید و گفت مامان بس کن، اگه زن منه میدونم حامله نیست
_وا پسر مگه تو علم و غیب داری،حتما حواست نبوده که...سپهر که مشخص بود عصبیه، مشتشو کوبید رو دیوار و رفت بیرون ولی نصفه راه پشیمون شد برگشت سمتم و گفت
میدونم حالت خوب نیست، ولی فردا مهمون دارم یکی از خان های حوالی میخواد با خانواده اش بیاد یکی دو روزی اینجا بمونه!چند وقت پیش بهم گفته بود، الانم که حالت بده فردا طبیب اومد بگو حتما خوبت کنه، زشت پیش مهمونام حالت اینجوری باشه!!یا اصلا خودم فردا پیشت می مونم تا طبیب بگه ببینم مشکلت چیه!بعدم با کلافگی رفت بیرون انگار اونم از قبول همچین چیزی که ممکنه حامله باشم، واهمه داشت.دعا میکردم فیروزه خانم اشتباه کرده باشه تا صبح از استرس خوابم نبرد
بدبختی خودم کم بود حالا داشت مهمونم میومد و نمیدونستم با این حالم چه جوری باید مهمون داری کنم!
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii