eitaa logo
شعر و غزل
2.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
555 ویدیو
39 فایل
📕شعر و غزل های عاشقانه و عارفانه 📕معرفی انواع کتاب همراه با پی دی اف 📚حکایت و داستان
مشاهده در ایتا
دانلود
در زمان های قدیم مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و فراموشی بود و می خواست در طول روز پسرش کنارش باشد و اين امر مرد را آزار می داد فكر می كرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت: مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و گرگان او را بخورند و بمیرد. همسرش گفت: باشد آنچه می گویی انجام می دهم! همه آماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم. مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد: ما او را نمی خواهیم زیرا بعد او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را در آغوش گرفته و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند. مرد گرگ ها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمی گرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را می برند؛ ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود! @sheeroghazal ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
تو این تیکه از کتاب «نون نوشتن» طوری میگه انگار وصف حال خیلی هاست: دیگران بیرونِ مرا می‌بینند و چه‌َبسا به تصوری که از من دارند، غبطه می‌خورند اما در‌ون من! درون مرا هیچ‌کس نمی‌تواند ببیند حتی نزدیک‌ترین کسان من... تازه، چه می‌توانند بکنند؟ در نهایت احساس همدردی! و خیلی شبیه این بیت است: هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من @Sheeroghazal ‌‌ ‌‌ ‌‌
اونجا که میگه :🥹 «دلم یک نفر را می‌خواهد که وقتِ آمدنش، تنهایی‌ام را ببرد، من موهایش را ببافم، او آرزوهایم را... » @Sheeroghazal @Sheeroghazal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍯 @Sheeroghazal چیزی در چنته داشتن چنته‌بافی یک هنر قدیمی است و چنته (تصویرش را می‌بینید) در زمان‌های دور، توسط زرتشتیان (به ویژه در ابرکوه استان یزد) بافته می‌شده است، و آن‌ها رسمی داشته‌اند که این‌طور بوده که در طی مراسم عروسی، داماد سنگی قیمتی و یا طلا را داخل چنته‌ای می‌گذاشت و به خانواده‌ی عروس تقدیم می‌کرد. خانواده‌ی عروس هم منتظر بودند ببینند که داماد، چه هدیه‌ای در چنته دارد. لغت «چنته» درواقع به معنی «چندبافی» است، زیرا از چند سوزن برای بافت استفاده می‌شود.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونجا که آقای فرمود: «یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی؟ رأی، رأیِ توست؛ خواهی جنگ، خواهی آشتی...» به صورت علنی آتش بس اعلام کرده و پرچم صلح رو گرفته سمت معشوقِ لامروت! عشق برای پایداری، به چنین فداکاری‌هایی نیاز داره ...! @Sheeroghazal کانال شعر و غزل
گره ی کور زدم سبزه ی امسالم را تا که آن مقصد رویا رسیدن باشد🙏🏻 @Sheeroghazal
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای سرودن غزل «سیزده بدر» استاد : ایشان در جوانی برای تحصیل علم طب به تهران آمدند و اتاقی را در منزلی اجاره کردند که دختر زیبارویی به نام ثریا داشت؛ شهریار دلباخته آن دختر می شود. مادر شهریار با مادر ثریا در مورد ازدواج این دو جوان صحبت می کند و خانواده دختر قبول می کنند که آن دو بعد از گرفتن دکترای پزشکی شهریار با یکدیگر ازدواج کنند. به این ترتیب آنها با یکدیگر نامزد می شوند☺️ اما؛ 😈 در همین ایام زمانی که شهریار مدتی را به شهر خود بازگشته بود؛ پدر ثریا او را به جوانی ثروتمند می دهد و زمانی که شهریار بازمی گردد؛ از ماجرا مطلع شده و دیگر یار و محبوب خود را نمی تواند ببیند؛ بر سر این ماجرا شهریار افسردگی شدید می گیرد، تحصیل را رها کرده و آواره شهرها می شود؛ بعد از سه سال دوستانش او را برای عید و سیزده بدر به تهران دعوت می کنند؛ روز سیزده در تفرجگاه شهریار که دل و دماغ دوستان را نداشته از آنها جدا می شود و در گوشه ای دیگر می نشیند که توپی به پایش می خورد دختری دو ساله و بسیار زیبا، چقدر این دختر دوست داشتنی بود🥰 شهریار به او لبخند می زند و توپ را به دخترک می دهد و با نگاه دنبالش می کند، با دیدن مادر آن کودک دنیا بر سرش خراب می شود، بله او ثریا بود😔 در همین جا بود که استاد شهریار این غزل معروفه و زیبا را سرود. @Sheeroghazal 🌱شعر و غزل🌹
گزیده ابیات غزل استاد : يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پيری پسرم تو جگـــــرگوشه هم از شير بريدی و هنـــــــوز من بيچاره همان عاشق خونيــن جگرم من که با عشق نرانـدم به جوانـی هوسی هوس عشق و جوانی ست به پيــرانه سرم پدرت گوهـر خود تا به زر و سيم فــروخت پدر عشق بسوزد که درآمد پــدرم و آزادگی و حسن و جوانــی و هنـــر عجبــا هيچ نيرزيـد که بی سيم و زرم را همه عالم بدر امروز از شهـــر من خود آن سيزدهـم کز همه عالم بـدرم @Sheeroghazal شعر و غزل
دنیای دنی پر هوس را چه کنی آلودهٔ هر ناکس و کس را چه کنی آن یار طلب کن که ترا باشد و بس معشوقهٔ صد هزار کس را چه کنی @sheeroghazal
خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم اما دل یک آدم سرسخت را بردی خدا قوت! @Sheeroghazal و
ولی فکر می‌کنم خونین‌ جگرترین شاعر بوده مخصوصاً اونجا که می‌گه: «ز صحرای دلِ بی‌حاصل مو گیاه ناامیدی هم نرویی» @Sheeroghazal