سلام علیکم ☘
سعی کردم کپشنی بنویسم که از ادبیات سنگین و سنجیده ای برخوردار باشه اما احساساتم جریان پیدا کرد ... زلیخا جانم ، دختر عزیز و مهربون . از اینکه نگاهت انقدر زیباست متشکرم . برای من باعث افتخاره که تونستم با حرفها و دلنوشته های خودم نظر مردم کشور همسایه و برادرمون رو هم جلب کنم . حقیقتا از شدت شور و شعف در پوست خودم نمیگنجم 😅👀 ... البته پیش از این هم گفته بودم که روابط ما با دختران کشور همسایه ، از مرز دوستی عبور کرده و به خواهرانگی رسیده .
سلام علیکم
بسیار متشکرم بابت تمام فرصت های ارزشمندی که صرفِ مطالعهی دلنوشته های خورد و ناچیز بنده میکنید 🍃 . حقیقتا اگر خواست و اراده نباشد ، به هیچ وجه تغییر در زندگانی آدمی اتفاق نمیافتد . پس اگر شما رشد کردید، یا نسبت به مسائلی دچار دغدغه و دلواپسی شدید ، جز از بزرگواری و بلوغ فکری نبوده است . شاید مطالبِ کوچکِ کانال شیخ ، تنها تلنگری کوچک در ذهن شما ایجاد کرده باشد .
سلام علیکم 🌿-
جهان بینی ، تفکر و نوع اندیشهی ما
باید برگرفته از آموزههای دینی باشد
به همین جهت ، باید شکر گذار خداوند باشیم که به وسیلهی دین مقدس اسلام ، این نوع نگرش ، دیدگاه و افق دید گسترده وَ غیر قابل وصف را در زندگانی ما جاری کرد .. پس بنده ، جهان بینیِ منحصر و خاصی هرگز ندارم و نخواهم داشت . . تاکید میکنم که تمام افتخار و داشتههای ما از آموزههای دین اسلام است .☁️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم نیومد اینو تنهایی ببینم :)
مثل همیشه : فاقد کپشن
وقتی که تماس گرفتند و برای اجرای برنامهای در سمنان دعوتم کردند ؛ بسیار دو دل بودم ... ابتدا ، قبول نکردم و کمبود وقت را به عنوان بهانهای مناسب برگزیدم . در گیر و دار برنامه ریزی برای مرور درسهایم بودم که دوباره با تلفن همراهم تماس گرفتند و تاکید کردند که مشتاق حضور من در آن برنامه به عنوان مجری هستند . بازهم نپذیرفتم که با شنیدن جملهای ، قلبم برای چند ثانیه از تپش ایستاد : مهمان برنامه دختر حاج قاسم هستند ...
پس از شنیدن این جمله بی درنگ قبول کردم . آن روز چهارشنبه بود و من در روز یکشنبه اجرا داشتم . بدون لحظهای مکث کیف دستی ام را برداشتم ، چفیه طوسی معروفم را به سر کردم و راهی ترمینال شدم تا به سمت سمنان حرکت کنم . قلبم برای لحظه ای آرام نمیگرفت . در طول مسیر ، چند بار آهسته آهسته ، اشک ریختم و بدون آنکه کسی متوجه بشود پاک کردم . آخر من کجا و ملاقات با دختر حاج قاسم کجا ؟ سنگینیِ بار رسالتی عظیم را بر روی دوش هایم احساس میکردم که شاید کمی برایش کوچک بودم . عکس های حاج قاسم را ورق میزدم و با خودم فکر میکردم که چقدر برایم دشوار است که بخواهم رو به روی فرزندش ، از جهاد و ایثارگری حرفی به میان آورم .
ادامه دارد . . .
#ماجراهایمن
#شهسوار
تا وقتِ رسیدن به سمنان ، آنقدر در دلم قربان صدقهی خدا رفتم که خیال کردم حتی فرشتگان هم از تعجب دهانشان باز مانده است . پنجشنبه آفتاب طلوع نکرده ، تمرین را شروع کردم . میخواستم بهترین اجرای زندگانی ام را ارائه بدهم . فیلم های حاج قاسم را مرور میکردم و با لحظه لحظهی آن انس میگرفتم . پا به پای متن هایی که برای اجرا آماده کرده بودم اشک میریختم . شبها تا وقتی که خوابم ببرد ، بارها و بارها روزی که انتظارش را میکشیدم ، تجسم میکردم . همه چیز برای من شبیه یک رویا بود . آن روز ها وقتی برای اجرا سخت تمرین میکردم و از تلاش دست برنمیداشتم ، تنها به یک چیز فکر میکردم ... لبخندِ حاج قاسم :)
ادامه دارد . . .
#ماجراهایمن
#شهسوار
یه کنجِ دنج ، کنار قبور شهدای مدافع حرم .. با یک بغل گل نرگس و یک بسته شکلاتِ کاکائویی لازم دارم . . . دوست دارم بشینم یه گوشه ، زانو به بغل به عکس شهدا که نقش بسته رویِ دیوارِ امام زاده نگاه کنم . مفاتیح رو باز کنم و آهسته ، زیارتِ عاشورا بخونم !
#نیازمندیها
شِیخ .
یه کنجِ دنج ، کنار قبور شهدای مدافع حرم .. با یک بغل گل نرگس و یک بسته شکلاتِ کاکائویی لازم دارم . .
دلم از نرگسِ بیمار تو
بیمارتر است :)💚!'
روزها به سر رسیدند و من راهیِ مکانی شدم که بنا بود در آنجا ، میزبانِ دخترِ علمدار انقلابمان باشم . . بازهم چفیه اولین انتخابم بود . رسیدم ! از این همه انتظار به تنگ آمده بودم . بالای صحنه ایستادم و شروع کردم ... حواسم را جمع کرده بودم که مبادا حتی برای لحظهای تسلطم را از دست بدهم . نرجس سلیمانی با جمع وسیعی از مسئولینِ استانی وارد محفل شدند و گوشه ای نشستند . قلبم پرواز کرد . . چشمانم برق زد و صدایم محکم و استوار تر از قبل از حنجره ام خارج شد ! از امام جمعه دعوت کردم تا برای چند دقیقهای میهمانمان کند به سفرهی سخنانِ گوهربار و ارزشمندش .
بلافاصله از پله ها پایین رفتم و خودم را به دختر حاج قاسم رساندم . . چشمهایش گویا همان چشم های حاج قاسم بود . لحن متواضعانه و لطیفش بویِ محبت های سردارمان را میداد . دستانم را میان دستانش گرفت ، صبورانه به حرفهایم گوش سپرد و در آخر برای موفقیت و عاقبت بخیری ام دعا کرد .
آن روز ، گذشت . اما بخشی از وجودم در آن گوشه و کنار ، جاماند . در جایی خاطراتم متوقف شد . تا مدت ها برکتِ آن دیدار و آن محفل را در سرای زندگانی ام احساس میکردم و هنوز هم با اندیشیدن به آن ملاقات و مرور آن دیدار ، حالم خوب میشود .
اما ، دلگیرم از خودم ، بابت تمام ثانیه هایی از زندگانی ام که میتوانستم در راه شهدا وقف کنم اما کوتاهی کردم . . این روزها ، دلم دیداری دوباره میخواهد . . . شاید با دخترِ سردار شاید با خواهرِ ابراهیمِ دل ها . شاید با خدا .
پایان
#ماجراهایمن
#شهسوار
شِیخ .
بگو چه چاره کند عاشقی که دلتنگ است . . . !؟
جز تو کسی به حالِ دلِ من محل نداد،
جز تو کسی طریقِ رفاقت بلد نبود🌱'
- آرمانِوطن
وقتیِ گوشه ای بنشینی و نظاره گر باشی .. جز انتقاد و ایراد گیری و غرغر کردن ، نمیتونی کار دیگه ای انجام بدی ! اما وقتی که وارد میدان بشی ، وقتی که حرفی برای گفتن داشته باشی ، وقتی که تصمیم بگیری حضورت اثر گذار باشه ، همه موانع رو از سر راهت برمیداری و با سینه ای سپر ، از اعتقاداتت دفاع میکنی . .
کاش یک آدم فعالِ منتقد باشیم
نه یک آدمِ منتقدِ گوشه نشین :)
#شهسوار
سلام خانم !
میخواهم برایتان نامه ای بنویسم اما خب ... برایِ از شما نوشتن ، بسیار کوچکم . آنقدر ضعیف و ناتوانم که فعل و فاعل را جا به جا میگویم . . بارها قلم و کاغذی آماده کردم ، تا چند خطی را برای شما بنویسم . اما هربار یا قلم کم آورد یا کاغذ . . . نویسندگی را حرفه ای دنبال میکنم و خیلی خوب میتوانم با کلمات بازی کنم ! اما درست وقتی که میخواهم از شما بگویم کلمات سر خم میکنند و روی کاغذ جولان نمیدهند . گویا آن هاهم شرمندهی مظلومیتِ خاندانِ شما هستند . هر روز که در مقابل آینه ، صورت لاغر و استخوانی ام را تماشا میکنم و چادر را روی سرم میاندازم ، با خودم عهد میبندم که مثل شما و فرزندتان ، زینب سلام الله علیها تا آخرین لحظهی حیاتم پشتیبان ولایت باشم ، در مقابل جهل مردم زمانه ام ، کوتاه نیایم و از آرمان هایم دست نکشم . شما که غریبه نیستید ؛ آدم باید با مادرش صمیمانه صحبت کند ! مادرِ شهیدهی من ، این روزها غم عجیبی روی دلم سنگینی میکند . میخواهند یادگار شما را از ما بگیرند ، میخواهند عفت را از ما و غیرت را از مردانمان بگیرند . مادر جان ... ما در کوچه های تنگ سیلی نخوردیم ، اما چادر از سرمان کشیدند .. نوزاد چند ماهه ای را به جرم آنکه مادرش محجبه بود ، شهید کردند . زائران حرم شاهچراغ را به رگبار گلوله ها بستند . به جان تنها خواهرم قسم که به تنگ آمده ام از این همه اندوه ... اولین نامه ام را همینقدر کوتاه و مختصر بپذیر :) توان نوشتن ندارم . . .
یک و ده دقیقهی بامدادِ هفدهمین روز از آذر ما سال یک هزار و چهارصد یک .
#شهسوار
شِیخ .
قسمبهتصویرتو ، درانحنایخوابهایمن . . .
سلام بر آنهایی . . .
که شباهنگاه میجنگند
و صبح با کفن باز میگردند .
خاصیتِ عشق ، وابستگی به تمامِ داشتههای طرفِ مقابل است . . و من حتی به صفحه صفحهی کتاب مفاتیحِ خانهی مادربزرگم هم ، وابستگی دارم ! اگر دیگران در فراسوی جوانی عشق را تجربه میکنند من از همان ثانیه ی اولی که چشم به جهان گشودم و طنین صدای مادربزرگم را شنیدم ؛ عاشق شدم 🍃.
پ.ن : گوشهای دنج در کنار مادربزرگ
#شهسوار