eitaa logo
شِیخ .
10.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
131 ویدیو
5 فایل
‌الله ‌ - طلبه - نویسنده - فعال رسانه #طلبه‌ی‌جوان‌حزب‌اللهی . مدیر - @Modir_sheikh تبلیغات - @O_o_tab_o_O ناشناس : https://daigo.ir/secret/84750920
مشاهده در ایتا
دانلود
علتِ انحرافِ نسل جوان را جویا شدم .. علتِ کم و کاستی های یک زندگیِ مادی را جویا شدم . علتِ این همه سردرگمی در زندگیِ بشرِ امروز را جویا شدم و به این چند خط رسیدم ! ( در تصویر مشاهده کنید ) بشریت ، به دنبال لذت ها و جذابیت ها و آهن‌ربا های دروغین ، دوان دوان حرکت می‌کند . این خاصیت انسان است که بخواهد از لحظه لحظه زندگانی اش لذت ببرد و از نا خوشی ها به خوشی برسد . اما اگر راه را ، راهِ سعادت را ، را رسیدن به خوشبختی را ، اشتباه برگزیند ... تا انتهای راه ، بارها و بارها و بارها متزلزل و منحرف خواهد شد . تصور کنید ؛ بشریت ، انسانِ امروز ، قطبِ امنی را به عنوان پناهگاه و هدف برگزیند . آن وقت چه خواهد شد ؟ روشن است . کسی که جاذبه‌ای را برگزیده که حق است ‌. هیچگاه با سرد و گرم روزگار به این سو و آن سو نمی‌رود . به زیبایی های کذائی دنیا بها نمی‌دهد . و ما شاهد خواهیم بود که چنین انسانی ، با شتاب بیشتری به سمت اهدافش حرکت خواهد کرد و خیلی زود به مقصد خواهد رسید . پ.ن : شهدا .. مصداق این مساله هستند .
در پستوهای زندگانی‌ات ، به دنبال دلیلِ کوچکی برای خوشحالی بگرد . . زندگی با لحظاتِ تکرار ناشدنی ، پیوند خورده است ! تو هرگز دوباره به کودکی برنخواهی گشت ، همانطور که هرگز به ۱۸ سالگی‌ات باز نمیگردی ! زیستن ، شرافت دارد . آدمی باید بتواند با تمام داشته و نداشته‌هایش به خوشبختیِ حقیقی دست‌یابد ‌. که این مساله‌ی مهم ، جز با توکل میسر نمی‌شود . . خدا ، تنها پناه امن آدم‌هاست . درست در همان گودال تاریکی که در آن غرق می‌شوی میتوانی دستانت را دراز کنی و نور امید حضور الهی را به آغوش بکشی ... و از خسران رهایی یابی .
رفاقت . . . آغوشی امن برایِ رسیدن به آرمان‌های عظیمی‌ست که هر انسان ، در طول ِ مدت زندگانیِ خویش در سر می‌پروراند . می‌توان از تمام سختی ها و مشکلات و دلواپسی ها عبور کرد . می‌توان در تمام خلاءهای جامعه ، اثری از خویش بر جای گذاشت . می‌توان با افتخار پیش پای معشوق سربلند کرد و به خود بالید ‌. می‌توان برای همیشه جاویدان ماند . می‌توان شهید شد ... به شرط آنکه دستانت گره شده به دستان کسی باشد که جز خدا نمی‌بیند و جز وصالِ حق چیزی طلب نمی‌کند . حسینِ زینان‌زاده و دانیال رضازاده ، منافع شخصی را به حاشیه زندگانی‌شان کشانیده و همراه و همقدم ، عزمشان را جزم کرده بودند تا قدمی برای اسلام و انقلاب بردارند . از حسین برایتان بگویم یا از دانیال ؟ حسینی که در بحرانی‌ترین شرایط کشور ، درست زمانی که بسیاری از انسانها از ترس جان در پستوهای منازلشان پنهان شده بودند؛ به‌ داد بیماران کرونایی می‌رسید و بدون ذره‌ای ترس و واهمه ، به خانواده‌های بیماران خدمت می‌کرد . دانیالی که خدمت به زائرین اباعبدالله الحسین را بر هر قرار دیگری ترجیح می‌داد . . حسین ‌، جهادگر بود ، دانیال هم ... اما ماجرای این شب ها ، ماجرای اثبات عشق است . گویا صدای اباعبدالله الحسین علیه السلام در سر تا سر ایرانِ آباد می‌پیچید هل من ناصر ینصرنی ؟ در همین روزهای پر از آشوب ، در همین روزهایی که بسیاری از مصلحت اندیشان ، سکوت را بر هر چیز دیگری مقدم شمرده اند . قهرمانانی شبیه حسین و دانیال به ندای اباعبدالله الحسین علیه السلام لبیک گفتند و به جولانگاهِ عشق و جنون آمدند . دانیالِ تازه داماد ، برای حفاظت از آرمان‌های اسلامِ ناب ، دست از آینده‌‌ی پر رمز و رازش کشید و حسین دست در دست رفیقِ انقلابی اش راهی مسیر‌ی شد که انتهایش نه به دلار و اقامت در کشور های غربی ختم می‌شد و نه اثری مادی به همراه داشت . راهی را برگزیدند که انتهایش آغوش عباس بن علی علیه السلام بود . راهی را برگزیدند که انتهایش نگاهِ مادرانه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها بود . در نهایت ، به انتهای مسیر رسیدند .. انتهایی که آغازِ عاشقانگی هاست . انتهایی که سرآغاز دفتر دلدادگی هاست ... شهادت ، مبارکِ مردانِ غیوری باد که صدای لبیک گفتنشان ، گوش ابرقدرت‌های جهان را کر کرده است .
من میدونم حالتون بده . دلتون گرفته .. میدونم صفحات مجازی‌تون پر شده از توهین و تهدید و فحش و ناسزا . میدونم خیلی‌ها به جای اینکه پشت سرتون آب بریزن و بدرقتون کنن ، با نفرین و آه ، همراهی‌تون کردن . میدونم .. میدونم سرشونه‌هاتون ، از شدت سنگینی بارِ حرف مردم درد گرفته و نای دویدن ندارید . میدونم دلهاتون از آدمهایی خونِ که عاشقانه دوسشون دارید و به امید اونها مدت‌ها برای رسیدن به چنین روزی تلاش کردید . میدونم هرچقدرهم که ماجرا پیچیده و سخت بشه ، شما همون دلگرمیِ همیشگی وطن باقی‌میمونید و برای رسیدن به قله‌های سربلندی تا جایی که توان داشته باشید . می‌دَوید و تلاش میکنید . من همه اینها رو میدونم ! اما شماهم بدونید .. شما هم بدونید که ما هرگز پشت برادرهایِ هموطنمون رو خالی نمیکنیم و برای حمایت از شما لحظه‌ای به حواشی و کنایه‌ها و فحاشی‌ها فرصت جولان نمیدیم . ما دنبال‌کننده‌ی شما نیستیم که اگه پای منفعت اومد وسط، پشتتونو خالی کنیم .. ما هموطن‌هاتونیم . شماهم ستاره باشید و تو آسمونِ قلب هشتاد میلیون آدم بدرخشید ..
پنج‌ شنبه بود غروب آفتاب رو پشت سر گذاشته بودیم . گرد و خاک عجیبی بلند شده بود و پاهای خسته‌ی ما توانِ تندتر راه رفتن نداشت . . سرفه های پیاپی باعث می‌شد بی‌حال تر از قبل به مسیرمون ادامه بدیم . عشق به مقصد باعث می‌شد همه‌ی این سختی هارو به جون بخریم .. یه گوشه‌ی خلوت پیدا کردیم و برای چند دقیقه ای روی زمین نشستیم تا حالمون جا بیاد . چیزی نمونده بود . . قرار بود تا آخر شب نگاهمون به نگاه معشوق گره بخوره ! در بین همه این ماجراها و گرد و خاک ها و خستگی ها ، مروارید های ریزی از آسمون شروع به چکیدن کردن و روی گونه های ما نشستن . خوشحال از اینکه بارون گرفته ، تمام توانمون رو جمع کردیم و بلند شدیم . قدم به قدم همراه بارون مسیر رو ، رو به جلو حرکت کردیم ‌. به پیشنهاد دوستم ، شروع کردیم به خوندن ، خوندن دعایی که تا به حال انقدر شیرین قرائتش نکرده بودم . خوندن دعای کمیل ..‌ باهم زمزمه میکردیم : يا سَريعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا يَمْلِكُ اِلا الدُّعاءَ فَاِنَّكَ فَعّالٌ لِما تَشاءُ توان مون بیشتر شد ، قدم هامونو تندتر برداشتیم . انگار دونه های بارون هم با ما همراه شده بودن ‌... با سرعت بیشتری از آسمون میومدن و کنار چادر ما می‌نشستن . خوندن دعا تموم شد و ما هنوز نرسیده بودیم . هنوز دلمون تنگ یار بود . کم کم هوا صاف شد ، ابرها کنار رفت ، بارون از باریدن ایستاد . دیگه خبری از گرد و خاک و خستگی و پادرد نبود . به دوستم لبخندی زدم و با سکوت ادامه مسیر رو طی کردیم . کم کم رسیدیم به چند تا جوون که از شدت خوشحالی گریه میکردن و خیره شده بودن به یک جای نامعلوم . کنجکاو شدیم . خط نگاهشون رو گرفتیم و رسیدیم به .. باورمون نمیشد - حرم ... بالاخره رسیدیم :) بالاخره بعد چهار روز پیاده روی و انتظار و انتظار و انتظار رسیدیم . نشستیم روی جدول ، کنار همون جوونهایی که بیتاب بودن و صدای گریه‌شون کل شهر رو احاطه کرده بود . حالا دیگه ماهم از شدت خوشحالی به هق هق افتاده بودیم . پ.ن : سال اول طلبگی اومدم پیشت :) دلم برات تنگ شده . دلم برای دیدنت ، دست نوازش خادمین کربلا تنگ شده . دلم برات تنگ شده. دلم خیلی برات تنگ شده ...
چقدر این روزها احساس مسئولیت میکنم ... مخصوصا اینکه نزدیک ولادت خانم حضرت زینب سلام الله علیها هم هستیم . داشتم با خودم فکر میکردم که مهم ترین رسالتِ ما تو این روزهای آشفته و سخت چیه ؟ به عنوان یک خانم ، یک انسان ، یک بچه شیعه ، باید چه نقشی در جامعه ایفا کنیم ؟ باید کدوم مسیر رو بریم تا به هدف والایی که مد نظرمونه برسیم ..؟ ته ته ته فکر کردنم هم رسید به یه جواب واضح و روشن : اطاعت محض از ولایت فقیه ! وقتی هم رجوع کردم به سخنرانی های آقا ، به جهاد تبیین رسیدم . پدر پیر خراسانی ما می‌فرمایند که :  « جهاد تبیین یک فریضه‌ی قطعی و یک فریضه‌ی فوری است و هر کسی که میتواند[ باید اقدام کند ] .»  هرکسی با توجه به نوع استعداد و توانایی که داره میتونه در راه جهاد عظیم و مهم تبیین ، قدمی برداره . . . به قول مامانم : زینب زمانه‌ات باش . جامعه امروز ما به زینب هایی نیاز داره که با اطاعت از ولایت ، در راه اسلام وَ برای روشنگری ، مجاهدت کنن . دیگه وقت خواب و خستگی و دلمردگی نیست ‌. باید قیام کرد !
وقتی که تماس گرفتند و برای اجرای برنامه‌ای در سمنان دعوتم کردند ‌؛ بسیار دو دل بودم ... ابتدا ، قبول نکردم و کمبود وقت را به عنوان بهانه‌ای مناسب برگزیدم ‌. در گیر و دار برنامه ریزی برای مرور درسهایم بودم که دوباره با تلفن همراهم تماس گرفتند و تاکید کردند که مشتاق حضور من در آن برنامه به عنوان مجری هستند . بازهم نپذیرفتم که با شنیدن جمله‌ای ، قلبم برای چند ثانیه از تپش ایستاد : مهمان برنامه دختر حاج قاسم هستند ‌‌‌... پس از شنیدن این جمله بی درنگ قبول کردم ‌. آن روز چهارشنبه بود و من در روز یکشنبه اجرا داشتم . بدون لحظه‌ای مکث کیف دستی ام را برداشتم ، چفیه طوسی معروفم را به سر کردم و راهی ترمینال شدم تا به سمت سمنان حرکت کنم . قلبم برای لحظه ای آرام نمی‌گرفت . در طول مسیر ، چند بار آهسته آهسته ، اشک ریختم و بدون آنکه کسی متوجه بشود پاک کردم . آخر من کجا و ملاقات با دختر حاج قاسم کجا ؟ سنگینیِ بار رسالتی عظیم را بر روی دوش هایم احساس می‌کردم که شاید کمی برایش کوچک بودم . عکس های حاج قاسم را ورق می‌زدم و با خودم فکر می‌کردم که چقدر برایم دشوار است که بخواهم رو به روی فرزندش ، از جهاد و ایثارگری حرفی به میان آورم . ادامه دارد . . .
تا وقتِ رسیدن به سمنان ، آنقدر در دلم قربان صدقه‌ی خدا رفتم که خیال کردم حتی فرشتگان هم از تعجب دهانشان باز مانده است . پنج‌شنبه آفتاب طلوع نکرده ، تمرین را شروع کردم . میخواستم بهترین اجرای زندگانی ام را ارائه بدهم ‌. فیلم های حاج قاسم را مرور میکردم و با لحظه لحظه‌‌ی آن انس میگرفتم . پا به پای متن هایی که برای اجرا آماده کرده بودم اشک می‌ریختم . شبها تا وقتی که خوابم ببرد ، بارها و بارها روزی که انتظارش را میکشیدم ، تجسم می‌کردم . همه چیز برای من شبیه یک رویا بود . آن روز ها وقتی برای اجرا سخت تمرین میکردم و از تلاش دست برنمی‌داشتم ، تنها به یک چیز فکر می‌کردم ... لبخندِ حاج قاسم :) ادامه دارد . . .
روزها به سر رسیدند و من راهیِ مکانی شدم که بنا بود در آنجا ، میزبانِ دخترِ علمدار انقلابمان باشم . ‌. بازهم چفیه اولین انتخابم بود . رسیدم ! از این همه انتظار به تنگ آمده بودم . بالای صحنه ایستادم و شروع کردم ... حواسم را جمع کرده بودم که مبادا حتی برای لحظه‌ای تسلطم را از دست بدهم . نرجس سلیمانی با جمع وسیعی از مسئولینِ استانی وارد محفل شدند و گوشه ای نشستند . قلبم پرواز کرد . . چشمانم برق زد و صدایم محکم و استوار تر از قبل از حنجره ام خارج شد ! از امام جمعه دعوت کردم تا برای چند دقیقه‌ای میهمانمان کند به سفره‌‌ی سخنانِ گوهربار و ارزشمندش ‌. بلافاصله از پله ها پایین رفتم و خودم را به دختر حاج قاسم رساندم . . چشمهایش گویا همان چشم های حاج قاسم بود . لحن متواضعانه و لطیفش بویِ محبت های سردارمان‌ را می‌داد . دستانم را میان دستانش گرفت ، صبورانه به حرفهایم گوش سپرد و در آخر برای موفقیت و عاقبت بخیر‌ی ام دعا کرد . آن روز ، گذشت . اما بخشی از وجودم در آن گوشه و کنار ، جاماند . در جایی خاطراتم متوقف شد . تا مدت ها برکتِ آن دیدار و آن محفل را در سرای زندگانی ام احساس میکردم و هنوز هم با اندیشیدن به آن ملاقات و مرور آن دیدار ، حالم خوب می‌شود . اما ، دلگیرم از خودم ، بابت تمام ثانیه هایی از زندگانی ام که میتوانستم در راه شهدا وقف کنم اما کوتاهی کردم . . این روزها ، دلم دیداری دوباره می‌خواهد . . . شاید با دخترِ سردار شاید با خواهرِ ابراهیمِ دل ها ‌. شاید با خدا . پایان
وقتیِ گوشه ای بنشینی و نظاره گر باشی .. جز انتقاد و ایراد گیری و غرغر کردن ، نمیتونی کار دیگه ای انجام بدی ! اما وقتی که وارد میدان بشی ، وقتی که حرفی برای گفتن داشته باشی ، وقتی که تصمیم بگیری حضورت اثر گذار باشه ، همه موانع رو از سر راهت برمیداری و با سینه ای سپر ، از اعتقاداتت دفاع میکنی . . کاش یک آدم فعالِ منتقد باشیم نه یک آدمِ منتقدِ گوشه نشین :)
سلام خانم ! میخواهم برایتان نامه ای بنویسم اما خب ‌‌‌... برایِ از شما نوشتن ، بسیار کوچکم . آن‌قدر ضعیف و ناتوانم که فعل و فاعل را جا به جا می‌گویم . . بارها قلم و کاغذی آماده کردم ، تا چند خطی را برای شما بنویسم . اما هربار یا قلم کم آورد یا کاغذ . . . نویسندگی را حرفه ای دنبال میکنم و خیلی خوب می‌توانم با کلمات بازی کنم ! اما درست وقتی که میخواهم از شما بگویم کلمات سر خم می‌کنند و روی کاغذ جولان نمی‌دهند . گویا آن هاهم شرمنده‌ی مظلومیتِ خاندانِ شما هستند . هر روز که در مقابل آینه ، صورت لاغر و استخوانی ام را تماشا می‌کنم و چادر را روی سرم می‌اندازم ، با خودم عهد می‌بندم که مثل شما و فرزندتان ، زینب سلام الله علیها تا آخرین لحظه‌ی حیاتم پشتیبان ولایت باشم ، در مقابل جهل مردم زمانه ام ، کوتاه نیایم و از آرمان هایم دست نکشم . شما که غریبه نیستید ؛ آدم باید با مادرش صمیمانه صحبت کند ! مادرِ شهیده‌ی من ، این روزها غم عجیبی روی دلم سنگینی می‌کند . می‌خواهند یادگار شما را از ما بگیرند ، می‌خواهند عفت را از ما و غیرت را از مردانمان بگیرند . مادر جان ... ما در کوچه های تنگ سیلی نخوردیم ، اما چادر از سرمان کشیدند .. نوزاد چند ماهه ای را به جرم آنکه مادرش محجبه بود ، شهید کردند . زائران حرم شاهچراغ را به رگبار گلوله ها بستند . به جان تنها خواهرم قسم که به تنگ آمده ام از این همه اندوه ... اولین نامه ام را همینقدر کوتاه و مختصر بپذیر :) توان نوشتن ندارم . . . یک و ده دقیقه‌ی بامدادِ هفدهمین روز از آذر ما سال یک هزار و چهارصد یک .
خاصیتِ عشق ، وابستگی به تمامِ داشته‌های طرفِ مقابل است . . و من حتی به صفحه صفحه‌ی کتاب مفاتیحِ خانه‌ی مادربزرگم هم ، وابستگی دارم ! اگر دیگران در فراسوی جوانی عشق را تجربه می‌کنند من از همان ثانیه ی اولی که چشم به جهان گشودم و طنین صدای مادربزرگم را شنیدم ؛ عاشق شدم 🍃. پ.ن : گوشه‌ای دنج در کنار مادربزرگ
من‌ همان عبدِ رو سیاهِ کاروانِ حسین بن علی علیه السلام هستم که جز نگاشتن و نوشتن و رسمِ کلمات بر روی صفحات کاغذ ، کار دیگری از دستم بر نمی‌آید . من با تمام‌ِ نداشته‌هایم در کنارِ اهل بیت علیه السلام حاضر شده ام . طاقتِ دوری از حسین علیه السلام و یارانِ حماسه آفرینش را ندارم . .طاقتِ فراموش کردن‌ِ ایستادگی های عقیله‌ی میدان ، زینب کبری سلام الله علیها را ندارم . من سخت به بودنِ فرزندانِ محمد صلی الله علیه و آله در زندگانی ام محتاجم . . آمده ام تا بگویم ای حسین : ما را کسی نخواست . . فدای سرت نخواست تا با توییم منتِ همدم نمیکشیم ! تا آب های کُلمَنِ اطراف صحن هست خود را به سمت چشمه‌ی زمزم نمیکشیم پ.ن : عکس مربوط به بیستمین روز از آذر ماهِ سال یک هزار و چهارصد و یک ، منزل شهید علی عربی .
فتنه کجا بود عزیزِ من !؟ مسیر حق از باطل جداست ... آخه قربونت برم کدوم آدم ساده لوحی میتونه باور کنه که اینا مشکلشون حجابه !!!؟؟؟ طرف راست راست اومده وسط خیابون زده جوونِ مردمو به جرم بسیجی بودن شهید کرده . اینا شعارشون آزادیه !؟ اینا دنبال کرامت بخشیدن به زنای مردمن ؟ انصافا خندم میگیره . بابا تمومش کنید . بی فرهنگی و عقب افتادگی تا کجا !؟؟؟ ته ته ته آرزوهاشون بغل کردن سگ تو خیابونه ؟ تهِ انسانیت اینه ؟ هدف ما از انقلاب ایجاد تمدن بود . هدف اونا از انقلاب بوسیدن همدیگه توی کوچه هاست ... ! انقدر نگید فتنه . اینا رسما رفتن تو جاده‌ی طواغیت‌ِ زمان دارن جولان میدن. انقدر نگید فتنه . حق و باطل جداست . قسم میخورم !
امروز ، رفقای دبیرستانی برای بازدید از حوزه‌ی علمیه وارد محفل گرم و صمیمی ما شده بودند .. لحظات آخر ، می‌گفتند آدم‌های اینجا خیلی خونگرم و خاکی هستند ؛ ما بین اونها احساس غریبی نمی‌کنیم . حتی یکی از دخترای مهربونِ جمع که غیرمحجبه بود و چهره‌ی شر و شیطونی داشت با هیجان گفت : شرایط ثبت نام چیه ؟ بعد از اینکه چایی و بيسکوئيت هاشون رو خوردند ، با اساتیدِ ما حرف زدند و من موجِ عظیمی از آرامش رو توی چشم هاشون میدیدم . انقدر از رفتارِ مادرانه‌ی اساتید ، ابرازِ تعجب کردند که حد و اندازه نداشت - فکر می‌کردند حوزوی ها آدم‌های اخمو و مجادله‌گری هستند - در حالی که دقیقا برخلاف این تصویر رو دیدند . . پ.ن : چرا ما طلبه ها این دیدار های عاشقانه رو برای اطرافیانمون شرح نمیدیم !؟ خیلی‌ها منتظر نشانه‌ی نازک و ظریفی از طرف ما هستن تا حرکت کنن . حرفِ دلشون اینه : از تو به یک اشاره‌ از ما به سر دویدن :) حقیقتا رابطه‌ و احساسِ ما نسبت به مردم و رابطه و احساس مردم نسبت به ما ، دقیقا برعکس اون چیزی هست که در مجازی منتشر میشه . |
هیچ آدمی در هیچ کجای جهان نمی‌آید تا به تو قدرت ، عزت ، جایگاه و جرعه‌ای موفقیت بدهد ؛ مگر یک نفر ! که آن انسانِ قدرتمند را می‌توانی هر شب ، پیش از خواب در آینه‌ها جستجو کنی -
دست هایی که در آینده ، دست به دست هم می‌دهند تا برای آبادانیِ ایرانِ عزیز تلاش کنند . دست‌ هایی که دستگیری از فقیران و یتیمان را از پدرها و مادرهای انقلابی‌شان آموخته اند . دست هایی که امروز با سلاحِ قلم در راه دفاع از آرمان‌های خمینی ، بارها از روی‌ِ درس آرشِ کمانگیر می‌نویسند . دست هایی که فردای وطن را خواهند ساخت و آجر روی آجر خواهند گذاشت . دست هایی که به وقتش مشت خواهند شد و بر دهانِ دشمنانِ نظام و اسلام خواهند کوبید - بله - این دست ها ، دست های قهرمانانِ این سرزمین است . دست های فرزندانِ حاج قاسم . پ.ن : بازهم خونه‌ی شهید علی عربی . کنار بچه های کوچولو و دهه نودی - بچه هایی که شاید کمتر از پنج دقیقه کنارشون نشستم اما چیزهای خیلی زیادی ازشون یاد گرفتم !🌿
من ، ممکن است نتوانم تمامِ تاریکی ها را از بین ببرم ؛ ولی با همین روشناییِ کوچک ، فرقِ ظلم و نور را نشان می‌دهم و کسی که به دنبالِ نور است ؛ این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . نقل از دکتر چمران پ.ن : همیشه وقتی کنفرانس دارم یا سر کلاس با دوستانم صحبت میکنم ، میگم که ما در مقابل دونه به دونه‌ی کلماتی که آموختیم ، مسئولیت داریم و نباید خودمون رو به درس خوندن محدود کنیم . . . درس خوبه ، به شرط اینکه موتور محرک ما باشه برای اینکه به جامعه اسلامی خدمت کنیم . برای اینکه قدمی در راه دفاع از آرمان‌های انقلاب برداریم . درسته ؟ درس خوندنی که منو گوشه گیر و محدود کنه چه به درد میخوره ؟ دانشجویی که فقط درس بخونه و برای بهتر شدن وضع دانشگاه‌‌ش قدمی بر نداره چه به درد میخوره ؟ طلبه‌ای که فرمانِ جهاد تبیینِ حضرت آقا رو نشنیده بگیره چه طلبه‌ایه ؟ باید محکم درس خوند و محکم تر از اون جهاد کرد ! جهاد که فقط که در جبهه های جنگ نیست . میتونی مجاهد باشی . میتونی سرباز خمینی باشی . میتونی یه سرباز جان بر کف باشی . . . کجا ؟ محل کارِت ، محل تحصیلِت‌ ، محل زندگیت . یه انقلابی مخلص دنبالِ بهانه واسه فرار از وظیفه اش نیست . . . حواسمون هست ؟
یلدا را به بلندایِ سربلندیِ طُ دوست دارم . چه فرقی می‌کند ؟ یک دقیقه هایِ بیشتر یا کمتر ... ؟ مهم تویی . اصل نگاهِ تو به من است - میخواهم این شبِ آخر پائیز را که به باهم بودن و باهم خندیدن می‌گذرد بیشتر دوستت داشته باشم .
گاهی ، غَمی . . چُنان عظمت دارد که با خودم فکر می‌کنم چگونه آن را از سینه‌ ام بیرون بکشم و رویِ صفحه‌ ی کاغذ روانه کنم -؟ بعضی احساساتِ‌ژرف در قلبِ‌آدمیزاد شکل تازه‌ای دارندکه هنوز برای شرح و بیانِ‌شان ، کلمه ای خلق نشده است درست شبیهِ غمِ عظیمِ نبودنِ علمدارِ انقلاب - حاج قاسم سلیمانی . . . !
دهه هشتادی ها همان هایی هستند که در دوران دبستان به حالِ حسین فهمیده‌ی سیزده ساله غبطه می‌خوردند و می‌گفتند کاش ماهم آنجا و به جای او بودیم . کاش ما آن روز آنجا بودیم ونارنجک به کمر می‌بستیم تا با رشادت ، جانِ دیگر رزمندگان را نجات بدهیم . . حالا همان دهه هشتادی های جامانده از میدانِ جنگ و جبهه ، امروز رزمندگانِ میدانِ جنگ ترکیبی هستند . رزمندگانی که به مراتب وظیفه‌ی بسیار دشوار تر و جان فرسا تری نسبت به رزمندگانِ دوران دفاع مقدس دارند . دهه هشتادی هایی که متفاوت زندگی کردند ، در میان انبوهی از کتاب ها و استدلال ها و منطق ها قد کشیدند و امروز هر کدامشان ، حرفی برای گفتند دارند . دهه هشتادی هایی که خیلی بزرگ تر از سن های درج شده در شناسنامه هایشان می‌فهمند ... دهه هشتادی هایی که در هجده سالگی می‌شوند همسر شهید . دهه هشتادی هایی که در بیست و یک سالگی می‌شوند آرمان علی وردی !!!
نمی‌دانم دقیقا چند نفر بودند . . ؟ به او رسیدند ... با هرچه دستشان آمد بر سر و صورتش زدند . عده ای آن گوشه محتویاتِ کیفش را زیر و رو کردند . وقتی چشمشان به عمامه و کتاب های حوزه‌ی علمیه افتاد با خشم بیشتری به سمتِ او آمدند . . پیراهنش را در آوردند - یکی با لگد به پهلوی او ضربه می‌زد . آن یکی فحش های رکیک می‌داد و او را تهدید میکرد تا به مقدساتش‌ توهین کند . ثانیه ها عبور می‌کردند . تنها و غریب در میانِ جمعی خدا نَشناس و بی غیرت گیر افتاده بود . . رفته رفته جمعیتشان بیشتر می‌شد . یکی فیلم می‌گرفت و دیگری با شدتِ بیشتری پایش را بالا می آورد و محکم بر پهلوی او می‌کوبید ‌. دیگری با مُشت بر سر و صورتش می‌زد . آن یکی با قمه بر بدنش ضربه وارد می‌کرد . دیگری از راه نرسیده تکه سنگِ سنگینِ ساختمانی را بر گونه ی او می‌کوبید . . کار به اینجا ختم نشد . او را گرفتند و کِشان کِشان از پله ها پایین آوردند و کنجِ دیوار پرت کردند . چاقو بر بدنش فرو کردند . وحشیانه تر از قبل بدنِ کم جانش را زدند . دختری در میان جمع با تمسخر داد می‌زند که این به بازویش دعا بسته است .. بزنیدش . و باز ...! بمیرم برای دل مادرِ جوانت . قدیم تر ها که کنج هیئت می‌نشستیم ‌.‌‌.. مداح برایمان روضه‌ی مادر هجده ساله ای را میخواند که برای دفاع از ولایت ، آنطور مظلومانه به شهادت رسید و ما این روزها به چَشم خود دیدیم ... روضه برایمان مجسم شد . بمیرم برای دل مادرت آرمان ... بمیرم برای دل مادرت که جوانش را با شکنجه به شهادت رساندند ‌. و خوشا به حال تو که با افتخار پر کشیدی و میهمانِ حضرت زهرا سلام الله علیها شدی . برای دل های مرده‌ی ما هم دعا کن :) |
نمی‌دانم نامَش چیست !؟ غالبا مردم به آن غرور می‌گویند . آدمِ گوشه نشینِ انزواجویی نیستم ؛ اما در برابرِ هر غمِ با عظمتی ، سکوت می‌کنم ! اطرافیان این برخوردِ تعجب برانگیزِ من را از روی غرور می‌دانند . . نمی‌دانم ! شاید هم واقعا مغرور باشم . به هر حال بنده اعتقاد دارم هر غمی برایِ صاحب آن عزیز است و نباید در جمعِ مردمان بیان بشود . گاهی آنقدر دوست داشتن ها و احساساتم را در درونِ خودم حفظ می‌کنم که دیگران خیال می‌کنند انسانِ خالی از احساسی هستم . ماجرای دوست داشتنِ شما اما آنقدر در دلم زبانه کشیده است که هرگاه کسی ، چند ثانیه ای را به چشمانِ قهوه‌ای ام خیره بماند می‌تواند تصویرِتان را در آن پیدا کند . . مقاومت بی فایده است . دیگر سعی در پنهان کردنِ احساسم نسبت به شما ندارم . .خواستم بگویم شما تنها کَسی هستید که بارها و بارها و بارها به خاطرش در میانِ جمع اشک ریخته ام . و حالا پس از گذشتِ چندین سال ، درست از آغازِ همان صبح جمعه‌ای که رفتید تا به امروز ، دریافتم که محبتِ حقیقی را نمی‌شود در دل نگه داشت . آنچنان در قلب و فکر و جانِ آدمیزاد چنان گیاهِ رونده ، رشد می‌کند که در نهایت ظاهر می‌شود و به دیده‌ی همگان می‌رسد . عمو جان ، نور چشمانِ عاشقم ... حالا که در قلب تاریخ پرافتخار سرزمینِ عزیزم ایران جامانده اید . خواستم بگویم ما برای حفظ آرمان‌های انقلابِ خمینی ، چون شما عمل خواهیم کرد . حالِ این دخترکِ عاشق دهه هشتادی را چه کسی جز شما که قهرمانِ یک امت بودید می‌فهمد ؟ دل تنگی هایِ شاعرانه ام را هرشب با آسمان و ستارگان و ماهِ نجیبِ مهربان در میان می‌گذارم تا به گوش شما برسانند . از طرفِ دخترِ هجده‌ ساله‌ای که جز قلم سرمایه ی دیگری ندارد
باید در کلمات حَل شد . خواندن ها و نوشتن ها و مدرک گرفتن ها ، اگر مملوِ از عشق نباشد بی فایده است - به دلیل آن که عشق ، زاینده است . زمانی انسانی در جایی می‌تواند به آنچه خوانده است عمل کند که با محبت نگاهش را معطوف به آن مرکز کرده باشد. و اِلا تمامِ دانسته هایش بی ارزش‌اند . کلمات و قافیه ها و نثر ها و غزل ها ، به تنهایی نه جانی دارند و نه شان و منزلتی ... بلکه این مفاهیم و مصادیق هستند که به آنان جان می‌بخشند . مردمانِ این روزگار اما ، نهایتِ خواسته هایی که از کلمات و ادبیات دارند ، خلاصه می‌شود در چند پیامِ محدود روزانه ، که با اطرافیان‌شان به اشتراک می‌گذارند . بدون آنکه در آن مطالب حل شده باشند . من فکر میکنم باید در بیابانی از کلمات گُم شد - باید در اقیانوسی از جملات غرق شد و بعد کلامی بر زبان جاری کرد . چرا که دِل اگر موافقت خود را با مساله‌ای ابراز کند ناخودآگاه همه‌ی شئونِ ادبی در کلام‌ و لحنِ بیان انسان ،‌ خود به خود جاری می‌شود - آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند های زندگی‌مان را جدی‌تر بگیریم و برای کلمات ارزش قائل باشیم -🌿
نخستین زمستانِ سردی که در جهان اتفاق افتاد مربوط به کدام سال و برای چند صد سالِ گذشته بود !؟ ...‌‌ آدم‌های آن ایام شاید در اوج ناامیدی روزگار را سپری می‌کردند - فصلی را به چشم می‌دیدند که محبتی را عیان نمی‌دارد . مدام سوز و سرما و برف و باران است . ترس شاید در دلهایشان ملموس ترینِ احساسات بود ..‌ اما زمستان ذره ذره بر جانِ طبیعتِ خالی از برگ و گل و گیاه و سبزینه ، جان تازه ای بخشید . آلودگی هارا به رنگ سفید درآورد و کم کم در زمین فرو رفت ! مردمانِ آن زمان می‌دانستند که بلافاصله پس از پایانِ زمستان ، بهار از راه می‌رسد ؟ یا بهتر است بگویم : بشر در آن موقعیتِ نا امید کننده خیالِ دریافتِ ارمغانی زیبا از سوزناک ترین فصلِ سال را داشت ؟ خاصیتِ مشقت های زندگی همین است ! به دنبال تلخی ها و سختی ها و از دست دادن ها و ناامیدی ها ، بهاری از راه می‌رسد تا بگوید در حیاتِ آدمی ، همه‌چیز موقتی است . بعد از ریزش ، رویش اتفاق می‌افتد‌🌱! نا‌امیدی -؟‌‌ هرگز