یه کنجِ دنج ، کنار قبور شهدای مدافع حرم .. با یک بغل گل نرگس و یک بسته شکلاتِ کاکائویی لازم دارم . . . دوست دارم بشینم یه گوشه ، زانو به بغل به عکس شهدا که نقش بسته رویِ دیوارِ امام زاده نگاه کنم . مفاتیح رو باز کنم و آهسته ، زیارتِ عاشورا بخونم !
#نیازمندیها
شِیخ .
یه کنجِ دنج ، کنار قبور شهدای مدافع حرم .. با یک بغل گل نرگس و یک بسته شکلاتِ کاکائویی لازم دارم . .
دلم از نرگسِ بیمار تو
بیمارتر است :)💚!'
روزها به سر رسیدند و من راهیِ مکانی شدم که بنا بود در آنجا ، میزبانِ دخترِ علمدار انقلابمان باشم . . بازهم چفیه اولین انتخابم بود . رسیدم ! از این همه انتظار به تنگ آمده بودم . بالای صحنه ایستادم و شروع کردم ... حواسم را جمع کرده بودم که مبادا حتی برای لحظهای تسلطم را از دست بدهم . نرجس سلیمانی با جمع وسیعی از مسئولینِ استانی وارد محفل شدند و گوشه ای نشستند . قلبم پرواز کرد . . چشمانم برق زد و صدایم محکم و استوار تر از قبل از حنجره ام خارج شد ! از امام جمعه دعوت کردم تا برای چند دقیقهای میهمانمان کند به سفرهی سخنانِ گوهربار و ارزشمندش .
بلافاصله از پله ها پایین رفتم و خودم را به دختر حاج قاسم رساندم . . چشمهایش گویا همان چشم های حاج قاسم بود . لحن متواضعانه و لطیفش بویِ محبت های سردارمان را میداد . دستانم را میان دستانش گرفت ، صبورانه به حرفهایم گوش سپرد و در آخر برای موفقیت و عاقبت بخیری ام دعا کرد .
آن روز ، گذشت . اما بخشی از وجودم در آن گوشه و کنار ، جاماند . در جایی خاطراتم متوقف شد . تا مدت ها برکتِ آن دیدار و آن محفل را در سرای زندگانی ام احساس میکردم و هنوز هم با اندیشیدن به آن ملاقات و مرور آن دیدار ، حالم خوب میشود .
اما ، دلگیرم از خودم ، بابت تمام ثانیه هایی از زندگانی ام که میتوانستم در راه شهدا وقف کنم اما کوتاهی کردم . . این روزها ، دلم دیداری دوباره میخواهد . . . شاید با دخترِ سردار شاید با خواهرِ ابراهیمِ دل ها . شاید با خدا .
پایان
#ماجراهایمن
#شهسوار
شِیخ .
بگو چه چاره کند عاشقی که دلتنگ است . . . !؟
جز تو کسی به حالِ دلِ من محل نداد،
جز تو کسی طریقِ رفاقت بلد نبود🌱'
- آرمانِوطن
وقتیِ گوشه ای بنشینی و نظاره گر باشی .. جز انتقاد و ایراد گیری و غرغر کردن ، نمیتونی کار دیگه ای انجام بدی ! اما وقتی که وارد میدان بشی ، وقتی که حرفی برای گفتن داشته باشی ، وقتی که تصمیم بگیری حضورت اثر گذار باشه ، همه موانع رو از سر راهت برمیداری و با سینه ای سپر ، از اعتقاداتت دفاع میکنی . .
کاش یک آدم فعالِ منتقد باشیم
نه یک آدمِ منتقدِ گوشه نشین :)
#شهسوار
سلام خانم !
میخواهم برایتان نامه ای بنویسم اما خب ... برایِ از شما نوشتن ، بسیار کوچکم . آنقدر ضعیف و ناتوانم که فعل و فاعل را جا به جا میگویم . . بارها قلم و کاغذی آماده کردم ، تا چند خطی را برای شما بنویسم . اما هربار یا قلم کم آورد یا کاغذ . . . نویسندگی را حرفه ای دنبال میکنم و خیلی خوب میتوانم با کلمات بازی کنم ! اما درست وقتی که میخواهم از شما بگویم کلمات سر خم میکنند و روی کاغذ جولان نمیدهند . گویا آن هاهم شرمندهی مظلومیتِ خاندانِ شما هستند . هر روز که در مقابل آینه ، صورت لاغر و استخوانی ام را تماشا میکنم و چادر را روی سرم میاندازم ، با خودم عهد میبندم که مثل شما و فرزندتان ، زینب سلام الله علیها تا آخرین لحظهی حیاتم پشتیبان ولایت باشم ، در مقابل جهل مردم زمانه ام ، کوتاه نیایم و از آرمان هایم دست نکشم . شما که غریبه نیستید ؛ آدم باید با مادرش صمیمانه صحبت کند ! مادرِ شهیدهی من ، این روزها غم عجیبی روی دلم سنگینی میکند . میخواهند یادگار شما را از ما بگیرند ، میخواهند عفت را از ما و غیرت را از مردانمان بگیرند . مادر جان ... ما در کوچه های تنگ سیلی نخوردیم ، اما چادر از سرمان کشیدند .. نوزاد چند ماهه ای را به جرم آنکه مادرش محجبه بود ، شهید کردند . زائران حرم شاهچراغ را به رگبار گلوله ها بستند . به جان تنها خواهرم قسم که به تنگ آمده ام از این همه اندوه ... اولین نامه ام را همینقدر کوتاه و مختصر بپذیر :) توان نوشتن ندارم . . .
یک و ده دقیقهی بامدادِ هفدهمین روز از آذر ما سال یک هزار و چهارصد یک .
#شهسوار
شِیخ .
قسمبهتصویرتو ، درانحنایخوابهایمن . . .
سلام بر آنهایی . . .
که شباهنگاه میجنگند
و صبح با کفن باز میگردند .
خاصیتِ عشق ، وابستگی به تمامِ داشتههای طرفِ مقابل است . . و من حتی به صفحه صفحهی کتاب مفاتیحِ خانهی مادربزرگم هم ، وابستگی دارم ! اگر دیگران در فراسوی جوانی عشق را تجربه میکنند من از همان ثانیه ی اولی که چشم به جهان گشودم و طنین صدای مادربزرگم را شنیدم ؛ عاشق شدم 🍃.
پ.ن : گوشهای دنج در کنار مادربزرگ
#شهسوار
بزرگواری میگفت، به بسیجی ها پول میدن که برن تو کوچه خیابون ، شهر رو پاکسازی و شعار هارو پاک کنند . . . با شنیدن این جمله از طرف مقابل ، حقیقتا تا چند دقیقه صورتم لبخند داشت . بابت این حجم از سادگیِ آدمها خنده ام میگیره .. 😂(: بنده خدا نمیدونست که ما بچه حزب اللهی ها ، با پول تو جیبی هامون میریم اسپری میخریم و رو در و دیوار شهر [ جانم فدای رهبر ] مینویسیم . آخه عزیز من ، اگه انقلابی بودن به پول و دلار بود که شما اولین نفر انقلابی میشدی ... به هر حال جبهه مقابل در مورد ما اینجوری فکر میکنه .. 😂!
#تجربه_نگاشت
من همان عبدِ رو سیاهِ کاروانِ حسین بن علی علیه السلام هستم که جز نگاشتن و نوشتن و رسمِ کلمات بر روی صفحات کاغذ ، کار دیگری از دستم بر نمیآید . من با تمامِ نداشتههایم در کنارِ اهل بیت علیه السلام حاضر شده ام . طاقتِ دوری از حسین علیه السلام و یارانِ حماسه آفرینش را ندارم . .طاقتِ فراموش کردنِ ایستادگی های عقیلهی میدان ، زینب کبری سلام الله علیها را ندارم . من سخت به بودنِ فرزندانِ محمد صلی الله علیه و آله در زندگانی ام محتاجم . . آمده ام تا بگویم ای حسین :
ما را کسی نخواست . .
فدای سرت نخواست
تا با توییم منتِ همدم نمیکشیم !
تا آب های کُلمَنِ اطراف صحن هست
خود را به سمت چشمهی زمزم نمیکشیم
پ.ن : عکس مربوط به بیستمین روز از آذر ماهِ سال یک هزار و چهارصد و یک ، منزل شهید علی عربی .
#شهسوار
فتنه کجا بود عزیزِ من !؟
مسیر حق از باطل جداست ... آخه قربونت برم کدوم آدم ساده لوحی میتونه باور کنه که اینا مشکلشون حجابه !!!؟؟؟ طرف راست راست اومده وسط خیابون زده جوونِ مردمو به جرم بسیجی بودن شهید کرده . اینا شعارشون آزادیه !؟ اینا دنبال کرامت بخشیدن به زنای مردمن ؟ انصافا خندم میگیره . بابا تمومش کنید . بی فرهنگی و عقب افتادگی تا کجا !؟؟؟ ته ته ته آرزوهاشون بغل کردن سگ تو خیابونه ؟ تهِ انسانیت اینه ؟ هدف ما از انقلاب ایجاد تمدن بود . هدف اونا از انقلاب بوسیدن همدیگه توی کوچه هاست ... ! انقدر نگید فتنه . اینا رسما رفتن تو جادهی طواغیتِ زمان دارن جولان میدن. انقدر نگید فتنه . حق و باطل جداست . قسم میخورم !
#شهسوار
شِیخ .
دقیقا نمیدانم چند سالَت بود .. برایِ کدام ماه وَ کدام روز بودی؟ نمیدانم شبها پیش از خواب به چه می
-
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رُخ میدهد !
امروز ، رفقای دبیرستانی برای بازدید از حوزهی علمیه وارد محفل گرم و صمیمی ما شده بودند ..
لحظات آخر ، میگفتند آدمهای اینجا خیلی خونگرم و خاکی هستند ؛ ما بین اونها احساس غریبی نمیکنیم . حتی یکی از دخترای مهربونِ جمع که غیرمحجبه بود و چهرهی شر و شیطونی داشت با هیجان گفت : شرایط ثبت نام چیه ؟
بعد از اینکه چایی و بيسکوئيت هاشون رو خوردند ، با اساتیدِ ما حرف زدند و من موجِ عظیمی از آرامش رو توی چشم هاشون میدیدم . انقدر از رفتارِ مادرانهی اساتید ، ابرازِ تعجب کردند که حد و اندازه نداشت -
فکر میکردند حوزوی ها آدمهای اخمو و مجادلهگری هستند - در حالی که دقیقا برخلاف این تصویر رو دیدند . .
پ.ن : چرا ما طلبه ها این دیدار های عاشقانه رو برای اطرافیانمون شرح نمیدیم !؟ خیلیها منتظر نشانهی نازک و ظریفی از طرف ما هستن تا حرکت کنن .
حرفِ دلشون اینه :
از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن :)
حقیقتا رابطه و احساسِ ما نسبت به مردم و رابطه و احساس مردم نسبت به ما ، دقیقا برعکس اون چیزی هست که در مجازی منتشر میشه .
#تجربه_نگاشت | #شهسوار