eitaa logo
شعر هیأت
9.6هزار دنبال‌کننده
940 عکس
163 ویدیو
13 فایل
🔹انتخاب شعر خوب، استوار و سالم، تأثیرگذار و روشن‌گرانه همواره دغدغه ذاکران و مرثیه‌خوانان اهل معرفت و شناخت بوده است. 🔹کانال «شعر هیأت» قدمی کوچک در راستای تحقق این رسالت بزرگ است.
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام 🔹دیر آمدم اما قبولم کن🔹 پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟ عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم.. خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5646@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹روزگار وصل🔹 دید خود را در کنار نور و نار با خدا و با هوا، در گیر و دار در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است در کمین خرمن او، آتش است گفت: از چه زار و دَروا(۱) مانده‌ای؟ کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای گر چه خاری، رو به سوی باغ کن لاله باش و جست‌وجوی داغ کن.. نیست این در، بسته، راهت می‌دهند دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند گوهر خود را بجو تا دُر شوی خالی از خود شو که از او پُر شوی :: در دلش، غوغایی از خوف و رجا خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا غرقه خود را دید و از بهر حیات دست و پا زد سوی کشتی نجات حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر روح او در اوج بود و سر به زیر گفت: ای روح شتاب و صبر من! وی به دستت، اختیار جبر من! ای غبارت، آبروی سلسبیل! خاک پایت، توتیای جبرئیل! من غبار روی دامان تواَم خود میَفشانم که مهمان تواَم.. رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه کوله‌باری از گناه آورده‌ام وز بساط شرم، آه آورده‌ام هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام.. اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش لفظ من بِستان و معنایم ببخش بر رخ بلبل، ره گلشن مبند من اگر بستم، تو راه من مبند آب می‌خواهم که من در آتشم سر به زیرم کرده نفْس سرکشم.. پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام آیۀ «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام.. :: دید حر، از پای تا سر، حر شده‌ست سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده‌ست حرّ ویران رفته، آباد آمده‌ست نُوسواد عشق، اُستاد آمده‌ست.. گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما! وِی به چشمت، سُرمۀ عرفان ما! ما پِی امداد تو برخاستیم گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه عفو می‌گردد به دنبال گناه آب، از سرچشمۀ دل، گِل نبود جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود خوب دادی امتحان، رد نیستی تو، بدی کردی، ولی بد نیستی.. قطره بودی، وصل بر دریا شدی تو دگر «تو» نیستی؛ تو «ما» شدی «هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش بازجوید، روزگار وصل خویش».. :: گفت: ای دُرِّ کرم! دریای جود! در برِ جود تو، جود آرد سجود.. مَحرَمم کن! در حرم، راهم بده روشنی از پرتوِ آهم بده حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه سر، گران باری‌ست، بر دوشم مخواه گر نریزی آب رحمت بر سرم آتش خجلت کند خاکسترم بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد.. رخصتم دِه، جُرم خود جبران کنم پای تا سر جان شوم، قربان کنم.. :: رود گشت و سوی دریا رفت، حر چون مصلِّی بر مصلّا رفت، حر هم زمین دادَش بشارت، هم زمان رو به قلب خصم، چون تیر از کمان چون ندای «اِرجِعی» بِشْنیده بود پاک، «نفْس مطمئن» گردیده بود :: گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام.. ای به پیشانی کوفی، داغ ننگ! پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ! مردمِ گم کرده راهِ مَردمی! گم شده در وادی سردرگمی! ای گریزان، آبِ رو از جویتان! وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان!.. ای ز اسلام شما، کافر، خجل! داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل.. از میان خیمه‌های بوتراب یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب دست و خاک و تیغتان باید به سر آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟ ای شما بهر علی در چشم، خار! از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار.. ای همه حقّ نمک نشناخته! دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!.. ای فریب از پای تا سر، چون سراب! از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟ باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند وز عطش، خورشیدها، مهتابی‌اند آن که زو دارد حیات، آب حیات داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است صد پرستوی مهاجر با وی است گر نه قرآن است، با قرآن که هست گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست دید مست جام غفلت، سربه‌سر غافلانند و سراپا کور و کر راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان تاخت چون شیر ژیان بر روبهان لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد دید چون تاجی به سر، پای امام یافت شعر عمرِ او، حُسن ختام تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت حر، سرافرازی خود از سر گرفت 📝 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. دَروا: حیران، سرگشته 🌐 shereheyat.ir/node/5698@ShereHeyat
می‌خواست که او برهنه‌پا برگردد شرمنده، شکسته، بی‌صدا برگردد یک شب ز سپاه کوفیان مهلت خواست تا حر به بهشت کربلا برگردد 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹ذکر مکرر🔹 از جنس حیدر است رجزها که از بر است با یا علی همیشه دهانش معطر است در وصف او کتاب فراوان نوشته‌اند دیگر نوشته‌اند که این مرد، دیگر است در آسیاب کوفه نکرده‌ست مو سفید او پیر پای منبر اولاد حیدر است بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند حق داشتند، جبهه‌شان نابرابر است! تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد تنها خودش به منزلۀ چند لشکر است با تیغ در غلاف، به میدان قدم گذاشت گفت آن‌که پای پس کشد از مرد کمتر است حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار! این‌ها نفس نفس که نه، ذکر مکرر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است.. وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست معلوم بود فکر لب خشک اصغر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست پیچید بوی سیب... وَ این بیت آخر است 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹دوستی تا پای جان🔹 چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مؤمن! - جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد چنان آتش شدی، گفتند دود از کُنده برخیزد همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد.. تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست «حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4135@ShereHeyat
علیه‌السلام فرازی از یک 🔹یا حبیب🔹 ...دل مباد آن دل که اهل درد نیست مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست در غم عشق است شادی‌های دل دل اگر بی‌درد ماند، وای دل! دل اگر داغی ندارد، تیره بِه چشم اگر نوری ندارد، خیره بِه دل ز داغ عشق روشن می‌شود شعله‌شعله پرتوافکن می‌شود هر که خواهد محفل‌افروزی کند باید اوّل خویشتن‌سوزی کند در دل آلاله افروزند داغ داغ اگر بر دل خورد، گردد چراغ... گرمی عشاق از داغ دل است داغ دل آری چراغ محفل است هر که داغ از عشق جان‌ افروز نیست در بساط سینۀ او سوز نیست سینه‌ای کز عشق بویی برده است بر دل او مُهر داغی خورده است داغ عشق آری ز دل سازد چراغ ای خوشا آن دل که از داغ است داغ هر دلی کآتش نگیرد، مرده بِه لاله چون بی‌شعله شد، افسرده بِه در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست همچو نی در بند بندش ناله‌هاست با خیال لاله‌ها صحرانورد راه می‌پوید ولی با پای درد می‌رود تا سرزمین عشق و خون تا ببیند حالشان چون است، چون؟ بر مشام جان رسید از هر کنار بوی درد و بوی عشق و بوی یار لاله‌ای از آن میان کرد انتخاب لاله‌ای از داغ‌ها در التهاب گفت: ای در خون تپیده کیستی؟ تو حبیب بن مظاهر نیستی؟! گفت: آری من حبیبم، من حبیب برده از خوان تجلّی‌ها نصیب قد خمیده روسیاهی موسپید آمدم در کوی او با صد امید در سرم افکند شور عشق را تا به دل دیدم ظهور عشق را... ناله‌ام را رخصت فریاد داد دیده را بی‌پرده دیدن یاد داد گفت: با آن والی ملک وجود حکمران عالم غیب و شهود: تو حسینی، من حسینی مشربم عشق پرورده‌ست در این مکتبم تو امیری، من غلام پیر تو خار این گلزار و دامن‌گیر تو از خدا در تو «مظاهر» دیده‌ام من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟ تو حبیب عالمی، من نیستم! عاشقان را یک حبیب است و تویی از میان بردار آخر این دویی نخل پیر کربلا از پا فتاد سروها را سرفرازی یاد داد زیر لب می‌گفت آن دم با حبیب: یاحبیبی! یا حبیبی! یا حبیب! در غروب آفتاب عمر من یافت فصل خون کتاب عمر من در دل هر قطره خون، بحری‌ست ژرف کار عشق است این و کاری بس شگرف این کتاب از عشق تو شیرازه یافت اعتباری بیش از اندازه یافت دیدم آخر آن چه را نادیدنی‌ست راستی نادیدنی‌ها دیدنی‌ست 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4135@ShereHeyat
معنای شکوهِ در قیام است حبیب پا منبری چند امام است حبیب در هیأت عشاق جهان بی‌تردید آرامش هر پیرغلام است حبیب 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹مقام ارادت🔹 زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی به کاروان شهیدان نینوا برسی امام پیک فرستاده در پی‌ات، برخیز! در انتظار جوابت نشسته... تا برسی چه شام باشی و کوفه، چه کربلا ای دل! مقیم عشق که باشی به مقتدا برسی زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! که در مقام ارادت به مدعا برسی تمام خاک جهان کربلاست، پس بشتاب درست در وسط آتش بلا برسی زهیر باش دلم! با یزیدِ نفس بجنگ! که تا به اجر شهیدان نینوا برسی 📝 🌐 shereheyat.ir/node/731@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹سلمان خیمه‌گاه حسین🔹 آزاده است، بندۀ آقای عالم است سلمان خیمه‌گاه حسین است، «اَسلَم» است چشمش به ماه روی حسین است روشن و در راه او دل و قدمش، قرص و محکم است در خیمه‌ها به زخمِ دلِ تنگ کودکان با شعر و قصه‌گویی و لبخند، مرهم است وقت نبرد، چشم جهان ماتِ رزم اوست «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» از فرط زخم عاقبت افتاد از نفس چشم انتظار دوست، در این آخرین دم است ای روضه‌خوان! کنار تنش گریۀ حسین، باران رحمت است، مگو اشک ماتم است صورت به روی صورت خونین او گذاشت آری در این جهان چه کسی مثل اَسلَم است؟ 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5655@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹مسیح، خوانده مرا...🔹 مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است از آسمان چهارم، مسیح می‌بارد چقدر منتظر رعدِ آسمان من است! برو که پیکر مصلوب و بی‌سرت مادر! در امتداد مسیرِ خدا، نشان من است به کف بگیر سرت را برای یاری عشق سرت مقدمهٔ سرخ داستان من است نماز آخر خود را اقامه کن در خون برو که بدرقه‌ات نغمهٔ اذان من است اگرچه بعد تو صحراست خانه‌ام امّا چه باک؟ زینب کبری هم‌آشیان من است 📝 🌐 shereheyat.ir/node/735@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹نمی‌دانم چه شد🔹 هرکه می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد آنچنان از شوق او سرتابه‌پا رفتن شدم در شتاب رفتنم توسن نمی‌دانم چه شد روبه‌روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد سنگ‌باران بود و من یکسر رجز بودم، رجز ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان در تنور آن چهرۀ روشن نمی‌دانم چه شد صورت من غرق خون بود و نمی‌دیدم درست خیزران در دست اهریمن نمی‌دانم چه شد :: وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد 📝 🌐 shereheyat.ir/node/1611@ShereHeyat
🔹رخصتِ میدان🔹 آماده‌اند، گوش به فرمان، یکی یکی تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی بعد از حبیب و حُر و زُهیر و غلام ترک آماده می‌شوند جوانان یکی یکی پا در رکاب، رخصت میدان گرفته‌اند با التماس، دست به دامان، یکی یکی پیغمبرانه غزوه به پا کرده‌ای که باز غوغا کنند حمزه و سلمان یکی یکی دیشب در آسمان دو ‌انگشت معجزه بودند محو روضۀ رضوان یکی یکی روح تغزّل‌اند، شکوه قصیده‌اند شمشیر می‌کشند غزل‌خوان یکی یکی از دست می‌روند عزیزان و... خیمه‌ها، کم‌کم شده‌ست کلبۀ احزان یکی یکی بر نیزه‌ها در اوجِ رجزآیه‌های کهف تفسیر شد حماسۀ قرآن یکی یکی بالای نیزه‌ها چه غریبانه می‌وزند انبوه گیسوان پریشان یکی یکی 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5185@ShereHeyat
افزون ز تصور است شیداییِ من این حال خوش و غم و شکیبایی من می‌بخشی اگر کم است اما بپذیر این هم دو پسر تمام داراییِ من 📝 @ShereHeyat
علیهاالسلام 🔹دو خورشید جهان‌آرا🔹 دو خورشید جهان‌آرا، دو قرص ماه، دو اختر دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم‌سنگر... دو یاس ارغوانی نه، بگو دو آیۀ قرآن... گرفته چون دو قرآن دخت زهرا هر دو را در بر به سر شور و به رخ اشک و به کف تیغ و به دل آتش به سیرت، سیرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اکبر... گرفته دستشان را برده با خود زینب کبری که قربانی کند در مقدم ثار الله اکبر بگفت ای جان جان، جان دو فرزندم به قربانت تو ابراهیمی و اینان دو اسماعیل ای سرور! دو اسماعیل نه، دو ذبح کوچک، نه دو قربانی قبول درگهت کن منتی بگذار بر خواهر... سفارش کرده عبدالله جعفر بر من ای مولا که این دو شاخۀ گل را کنم در مقدمت پرپر به اذن یوسف زهرا دو ماه زینب کبری درخشیدند در میدان چو خورشید فلک‌گستر فلک در آتش غیرت، ملک در وادی حیرت که رو آورده در میدان دو حیدر یا دو پیغمبر! یکی می‌گفت دو خورشید از گردون شده نازل یکی گفتا دو مه تابیده یا دو آسمان اختر... خروشیدند همچون شیر با شمشیر یک لحظه دو حیدر حمله‌ور گشتند بر دریایی از لشکر تو گفتی در اُحد تابیده دو بدر جهان‌آرا و یا دو حیدر کرار رو آورده در خیبر... به خاک افتاد جسم پاکشان ناگاه چون قرآن دریغا ماند زیر دست و پا دو سورۀ کوثر چو بشنید از حرم فریادشان را یوسف زهرا به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان در بر... چو دید از قتلگه آرند آن دو سرو خونین را درون خیمه زینب گشت پنهان با دو چشم تر نهان شد در حرم کو را نبیند یوسف زهرا مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر... 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4229@ShereHeyat
علیهاالسلام 🔹دو لالۀ پرپر🔹 من، دیده جز به سوی برادر، نداشتم آیینه جز حسین، برابر نداشتم وقتی صدای غربت «یاسین» بلند شد در خاطرم، به جز غمِ «کوثر» نداشتم در خلوت خیال خودم، اشک ریختم اما به هیچ رو، مژه‌ای تر نداشتم این‌قدر بی‌وفایی و، این‌قدر بی‌کسی در نیم‌روز واقعه، باور نداشتم دریای بی‌کرانِ شهادت، که موج زد من در صدف، به غیر دو گوهر نداشتم... تا جامۀ شهادتشان را، به تن کنند چشم از جمال روشنشان برنداشتم ای باغبان عاطفه! از من قبول کن غیر از دو ارغوانِ معطّر نداشتم سهم من، از تمام چمن، شد همین دو گل شرمنده‌ام که هدیۀ دیگر نداشتم! تا در رکاب عشق، نگفتند ترک سر از زانوی مشاهده، سر برنداشتم... در سایه‌سار خیمه، نشستم پس از وداع تاب نگاه‌های برادر نداشتم پرواز تا حضور برادر، محال بود می‌سوختم ز هجر، ولی پر نداشتم چشم و دلم به باغ گل امروز روشن است شکر خدا «دو لالۀ پرپر» هم از من است 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4199@ShereHeyat
علیهاالسلام 🔹آرزوی مادر🔹 دویده‌ایم که همراه کاروان باشیم رسیده‌ایم که در جمع عاشقان باشیم به شوق اوج گرفتن ستاره آمده‌ایم که خاک‌بوس قدم‌های آسمان باشیم شما و این همه غربت، چگونه جان ندهیم؟ خدا کند که سزاوار بذل جان باشیم دو چشم حضرت مادر دو چشمه باران است چگونه شاهد این درد بی‌کران باشیم؟ دویده در رگ ما خون جعفر طیّار زمان آن شده تا عرش، پرزنان باشیم دو بال سبز پریدن به اذن دست شماست اگر اجازه دهید از پرندگان باشیم دو نوجوان فدایی، دو نوجوان شهید همان که آرزوی مادر است، آن باشیم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/741@ShereHeyat
علیهاالسلام 🔹کوه صبر🔹 قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش یک‌دم سپر شوند برای برادرش خون عقاب در جگر شیرشان پر است از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش این دو ز کودکی فقط آیینه دیده‌اند «آیینه‌ای که آه نسازد مکدّرش» واحیرتا که این دو جوانان زینب‌اند یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش؟ با جان و دل، دو پاره جگر وقف می‌کند یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم‌هاش مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش چون تکیه‌گاه اهل حرم بود و کوه صبر چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت تا که خدا نکرده مبادا برادرش... :: زینب همان شکوه که ناموس غیرت است زینب که در مدینه قُرُق بود معبرش زینب همان که فاطمه از هر نظر شده‌ست از بس‌که رفته این همه این زن به مادرش زینب همان که زینت بابای خویش بود در کربلا شدند پسرهاش زیورش :: گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات وقتی گذشته بود دگر آب از سرش 📝 🌐 shereheyat.ir/node/738@ShereHeyat
آن روز کجای داستان خواهم بود؟ در لشکر صاحب‌الزمان خواهم بود؟ امروز هر آن‌گونه که هستم، بی‌شک فردای ظهور هم، همان خواهم بود 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹چشم‌های مهربان🔹 شهیدی در میان کاروانت می‌شوم یا نه؟ غبار رهگذار عاشقانت می‌شوم یا نه؟ دلم سنگ است می‌دانم، دلم تنگ است می‌دانی نمی‌دانم که خاک آستانت می‌شوم یا نه؟ مرا با گوشه‌چشمی خواندی اما کاش می‌گفتی فدای چشم‌های مهربانت می‌شوم یا نه؟ فدای تو چه جان‌های جوانی شد بگو آیا فدای آن شهیدان جوانت می‌شوم یا نه؟ سرم را کاش بر زانو بگیری یوسف زهرا بگو وقت شهادت، میهمانت می‌شوم یا نه؟ 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹لحظۀ ناب شهادت🔹 این روزها که می‌گذرد، غرق حسرتم مثل قنوت‌های بدون اجابتم! بسته‌ست چشم‌های مرا غفلت گناه تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم! یک گام هم به سوی شما برنداشتم ای مرحبا به این همه عرض ارادتم! خالی‌ست دست من، به چه رویی بخوانمت؟ دل خوش کنم به چه؟ به گناهم؟ به طاعتم؟ من هر چه دارم از تو، از این دوستیِ توست خیری ندیده‌ای تو ولی از رفاقتم بگذر ز رو سیاهی من، أیها العزیز! حالا که سویت آمده‌ام غرق حاجتم بگذار با نگاه تو مانند حُرّ شوم با گوشه‌چشم خود بِرَهان از اسارتم آن روز می‌رسد که فدایی تو شوم؟ من بی‌قرار لحظۀ ناب شهادتم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/1665@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹عصر یک جمعۀ دلگیر🔹 عصر یک جمعهٔ دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده‌ست؟ چرا آب به گلدان نرسیده‌ست؟ چرا لحظهٔ باران نرسیده‌ست؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده‌ست به ایمان نرسیده‌ست و غم عشق به پایان نرسیده‌ست بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبۀ احزان به گلستان نرسیده‌ست؟ دل عشق ترک خورد گل زخم نمک خورد زمین مرد زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد فقط برد زمین مرد زمین مرد خداوند گواه است دلم چشم به راه است و در حسرت یک پلک نگاه است ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی برسد کاش صدایم به صدایی... عصر این جمعهٔ دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی‌ست ز جنس غم و ماتم زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج‌نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت پای رکابت ببری تا بشوم کرببلایی به خدا در هوس دیدن شش‌گوشه دلم تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشۀ دفتر غزل ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهٔ دلدادهٔ دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی شده‌ام باز هوایی... گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده‌ست شما دیده‌ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است به گستردگی ساحل نیل است و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهٔ مکشوف لهوف است عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنهٔ یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «اَلشّمرُ...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی تو خودت کرببلایی قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی تو کجایی... تو کجایی... 📝 🌐 shereheyat.ir/node/1025@ShereHeyat
گریه بود اولین صدا، آری! روز اول که چشم وا کردیم کشتۀ اشک! ما هم اسم تو را با همان اشک‌ها صدا کردیم از همان شیرخوارگی مادر کاممان را به تربتت وا کرد روضۀ شیرخوارگان رفتیم گریه بر طفل کربلا کردیم داشت کم‌کم سه سالمان می‌شد چقدر یک سه‌ساله شیرین است ناز کردیم و در دل بابا خودمان را چه خوب جا کردیم سیزده ساله... اهل درد شدیم با تو بار آمدیم و مرد شدیم تانک‌ها شاهدند، فهمیدیم، عهد را و به آن وفا کردیم علیِ اکبرت به ما آموخت پای این عشقِ پاک، باید سوخت سوختیم و جوانی خود را پای عشق شما فدا کردیم افتخار سیاه‌پوشی را از غلامِ سیاهتان داریم این دل، آن خاک تیره بود، که بعد با نگاه شما طلا کردیم هر کجا بوی سیب می‌آید حتماً اسم «حبیب» می‌آید پیر گشتیم، خسته اما نه سر پیری ببین چه‌ها کردیم سر پیری، پیاله‌نوش شدیم در حرم‌ها علم به دوش شدیم از جوان‌ها جوان‌تریم حسین! با غمت شورها به‌پا کردیم... تا که دیدیم ربنایت را زیر باران تیرها خواندی در حضورت نمازِ بی‌دردِ همۀ عمر را قضا کردیم هر زمان بی‌قرار یار شدیم زار از زخم انتظار شدیم کمی از تربت تو بوییدیم دردمان را کمی دوا کردیم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4818@ShereHeyat
🔹ظهر روز دهم🔹 روز عاشوراست کربلا غوغاست کربلا آن روز غوغا بود عشق، تنها بود! آتشِ سوز و عطش بر دشت می‌بارید در هجوم بادهای سرخ بوته‌های خار می‌لرزید از عَرَق پیشانی خورشید، تر می‌شد دم به دم بر ریگ‌های داغ سایه‌ها کوتاه‌تر می‌شد سایه‌ها را اندک اندک ریگ‌های تشنه می‌نوشید زیر سوز آتش خورشید آهن و فولاد می‌جوشید دشت، غرق خنجر و دشنه کودکان، در خیمه‌ها تشنه آسمان غمگین، زمین خونین هر طرف افتاده در میدان: اسب‌های زخمی و بی‌زین نیزه و زوبین شور محشر بود نوبتِ یک یار دیگر بود خطی از مرز افق تا دشت می‌آمد خط سرخی در میان هر دو لشکر بود آن طرف، انبوه دشمن غرق در فولاد و آهن بود این طرف، منظومهٔ خورشیدِ روشن بود این طرف، هفتاد سیّاره بر مدار روشن منظومه می‌چرخید دشمنان، بسیار دوستان، اندک این طرف، کم بود و تنها بود این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود شور محشر بود نوبت یک یار دیگر بود باز میدان از خودش پرسید: «نوبت جولانِ اسب کیست؟» دشت، ساکت بود از میان آسمانِ خیمه‌های دوست ناگهان رعدی گران برخاست این صدای اوست! این صدای آشنای اوست! این صدا از ماست! این صدای زادهٔ زهراست «هست آیا یاوری ما را؟» باد با خود این صدا را برد و صدای او به سقف آسمان‌ها خورد باز هم برگشت: «هست آیا یاوری ما را؟» انعکاس این صدا تا دورترها رفت تا دلِ فردا و آن‌سوتر ز فردا رفت دشت، ساکت گشت ناگهان هنگامه شد در دشت باز هم سیّاره‌ای دیگر از مدار روشنِ منظومه بیرون جَست کودکی از خیمه بیرون جَست کودکی شورِ خدا در سر با صدایی گرم و روشن گفت: «اینک من، یاوری دیگر» آسمان، مات و زمین، حیران چشم‌ها از یکدگر پرسان: «کودک و میدان؟» کار کودک خنده و بازی‌ست! در دل این کودک اما شوق جانبازی‌ست! از گلوی خستهٔ خورشید باز در دشت آن صدای آشنا پیچید گفت: «تو فرزند آن مردی که لَختی پیش خون او در قلب میدان ریخت! هدیه از سوی شما کافی است!» کودک ما گفت: «پای من در جستجوی جای پای اوست! راه را باید به پایان برد!» پچ پچی در آسمان پیچید: «کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟! این زبان آتشین از کیست؟ او چه سودایی به سر دارد؟» و صدای آشنا پرسید: «آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟» کودک ما گرم پاسخ داد: «مادرم با دست‌های خود بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!» از زبانش آتشی در سینه‌ها افتاد چشم‌ها، آیینه‌هایی در میان آب عکسِ یک کودک مثل تصویری شکسته در دلِ آیینه‌ها افتاد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم خون ز چشمان زمین جوشید چشم‌های آسمان را هم اشک همچون پرده‌ای پوشید من پس از آن لحظه‌ها، تنها کودکی دیدم در میان گرد و خاک دشت هر طرف می‌گشت می‌خروشید و رَجَز می‌خواند: «این منم، تیر شهابی روشن و شب‌سوز! بر سپاه تیرگی پیروز! سرورم خورشید، خورشید جهان‌افروز! برقِ تیغ آبدار من آتشی در خرمن دشمن» خواند و آن‌گه سوی دشمن راند ...
هر یک از مردان به میدان بلا می‌رفت در رجزها چیزی از نام و نشان می‌گفت چیزی از ایل و تبار و دودمان می‌گفت او خودش را ذره‌ای می‌دید از خورشید او خودش را در وجود آن صدای آشنا می‌دید او خدا را در طنینِ آن صدا می‌دید! گفت و همچون شیر مردان رفت و زمین و آسمان دیدند: کودکی تنها به میدان رفت تاکنون در هر کجا پیران، کودکان را درس می‌دادند اینک این کودک، در دل میدان به پیران درس می‌آموخت چشم‌هایش را به آن سوی سپاهِ تیرگی می‌دوخت سینه‌اش از تشنگی می‌سوخت چشم او هر سو که می‌چرخید در نگاهش جنگلی از نیزه می‌رویید کودکی لب تشنه سوی دشمنان می‌رفت با خودش تیغی ز برقِ آسمان می‌برد کودکی تنها که تیغش بر زمین می‌خورد کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد! در زمین کربلا با گام‌های کودکانه دانهٔ مردانگی می‌کاشت گرچه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت! کودک ما در میان صحنه تنها بود آسمان، غرق تماشا بود ابرها را آسمان از پیشِ چشمِ خویش پس می‌زد و زمین از خستگی در زیر پای او نفس می‌زد آسمان بر طبل می‌کوبید کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند می‌خروشید و رجز می‌خواند دستهٔ شمشیر را در دست می‌چرخاند در دل گرد و غبارِ دشت می‌چرخید برق تیغش پارهٔ خورشید! شیههٔ اسبان به اوج آسمان می‌رفت و چکاچاکِ بلند تیغ‌ها در دشت می‌پیچید کودک ما، با دل صد مرد تیغ را ناگه فرود آورد! و سواران را، ز روی زین بر زمین انداخت لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت من نمی‌دانم چه شد دیگر بس که میدان خاک بر سر زد بعد از آن چیزی نمی‌دیدم در میان گرد و خاک دشت مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد پردهٔ هفت‌آسمان افتاد دشت، پرخون شد عرش، گلگون شد عشق، زد فریاد آفتاب، از بام خود افتاد شیونی در خیمه‌ها پیچید بعد از آن، تنها خدا می‌دید بعد از آن، تنها خدا می‌دید قصهٔ آن کودک پیروز سال‌ها سینه به سینه گشته تا امروز بوی خون او هنوز از باد می‌آید داستانش تا ابد در یاد می‌ماند داستان کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می‌زد! خون او امروز در رگ‌های گل جاری‌ست خون او در نبض بیداری‌ست خون او در آسمان پیداست خون او در سرخی رنگین‌کمان پیداست این زمان، او را در میان لاله‌های سرخ باید جُست از میان خون پاک او در آن میدان باغی از گل رُست روز عاشوراست باغِ گل، لب تشنه و تنهاست عشق اما همچنان با ماست 📝 📗 @ShereHeyat_Nojavan
آن لاله که عشق و خون بهارش بودند گل‌های مدینه داغ‌دارش بودند آن‌روز که جای مجتبی خالی بود در کرب‌و‌بلا دو یادگارش بودند 📝 @ShereHeyat