کتابخانهٔخیابان64
؛ گلهایی که برایت میآورم را دوست داری ؟ سلیقهات را نمیدانم ، اینها گلهای موردعلاقه خودماند.
نمیدانم ، چرا برایت گل میآورم؟ که بگویم همچنان دوستت دارم و میخواهم که نشان دهم که هنوز به یادت هستم؟.
چرا صادق نباشم ، دلم برای وقتهایی که برایم گل رز سرخ هدیه میآوردی تنگ گشته ، برای برگههای دوستتدارمی که لا به لای گلها گذاشته بودی ، برای لبخند گرمت ، اغوش پر مهرت! و چشمانی که میخندند. برای هرچیزی که مربوط تو میشد دلم تنگ است.
بحث ِگلها بود ، فراموش کردم و از خودم برایت گفتم. مرا ببخش ، به هرحال میدانم احوالم را ستارهات به گوشت میرساند ، همان ستارهای که پیش از رفتن برایم گذاشتی و به او سپردی مواظبم باشد! مضحک است اما دوستش دارم ، گویی تا اکنون زنده بودنم را مدیون ستارهات هستم. به تعداد دفعاتی که صدای شلیک شنیدهام ، گلوله دیدهام ، جنگیدم و گریختهام ، به تعداد تمام دفعاتی که فرشتهی مرگ در نزدیکیام بود ، تو بدون انکه کنارم حضور داشته باشی مرا نجات دادی ، ناجی ِمن ، مواظب دخترکت باش. دوستدارِتو ، من!
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها
کتابخانهٔخیابان64
؛ نویسندهی متبحری نیستم اما برای تو ، برای التیام دلتنگیام مینویسم. برای تو که هیچگاه به احتمال ِعاشقتشدنم نیز نمیاندیشیدم ، به تو که نمیدانم دوستم داری یا حرفهایت تنها از مسئولیتت است. نمیدانم ، اما دوستت دارم. میدانم که کم گفتهام ، شاید چون زیاد نمیبینمت که بتوانم برایت غزل بخوانم.
دوستت دارم ، تو عشقی که شاید ناخواسته به قلب ِعشقندیدهام اهدا کردی. همانند حس ِگرمی ِآغوشت.
کابوسم ، از دست دادن تو و رویایم ، دیدن توست ، تمام ِمن از تو تشکیل میشود ، افکارم ، خوابهایم ، قلب و روحم!
میدانم این پاکت ِنامه را هیچوقت نمیخوانی ، حتی اگر هم روزی پیدایش کنی قطعا دیگر در کنار تو و مردمان این سرزمین نمیزیستم ! شاید آنموقع میان اسمان ، کنار برادر کوچکم باشم. اما برایم اهمیت ندارد ، مینویسم که اگر روزی نبودم ، فراموشم نکنی ، مینویسم که بدانی چقدر دوستت دارم.
قلب ِضعیفی دارم و بدنی نیرومند ، هرچقدر در کودکی خویش را قوی ساختم ، اکنون قلبم به همان میزارن رنجور ، کوچک و غمدیده است اما برای تو ، به هنگام دیدن تو همچنان میخندم ، چون کسی که غمی ندارد!
دلم برای تو تنگ است ، برای تویی که چند ماهیست نیستی ، بودنت در میان ِآن مکان دردآور ِسپید است و من ، هربار با دیدنت بر روی آن تخت ، کابوسهایی از جنس رفتنت در جلوی چشمانم پدیدار میشود و من چه میتوانم کنم ؟ جز نشستن و صبر کردن برای بازگشتت. تنها کاری که میتوانم کنم ، در اغوش کشیدن ِآن کودکیست که نسخهی کوچک خودت است. دوستدارتو ، من !
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها