ای دردم از تو درمان
چون شد به عشق بازان
نازی نمی فروشی
دردی نمی فرستی...
#شهریار
کانال تماشاگه راز♥
یار، بی پرده از در و دیوار
در تجلی است...
"یا اولی الابصار"
#هاتف_اصفهانی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
"جبران خليل جبران" در کتابِ همیشه ماندگارِ "پیامبر" می گوید :
هنگامی که عشق فرا می خواند تان ، از پی اَش بروید
گرچه راهش سخت و ناهموار باشد
هنگامی که بال های عشق در بر می گیرد تان ، خود را در آن بال ها رها کنید ، گرچه در لابه لایِ پرهایش تیغ باشد و زخمی تان کند
و هنگامی که با شما سخن می گوید ، باورش کنید ، گرچه طنينِ کلامش رؤیاها تان را بر هم زند ، چنان که بادِ ناملايمِ شمال ، از باغ و گلستان تان ، سرزمینی بی حاصل می سازد
زیرا عشق ؛ همان طور که تاج بر سرتان می گذارد ، بر صلیب تان نیز می کشد
عشق ؛ همان طور که می پروراند ، شاخ و برگ تان را نیز می زند و هَرَس می کند
عشق ؛ همان طور که از تنه یِ ستبرتان بالا می رود ،
نازک ترین شاخه هاتان را که در آفتاب میلرزند نوازش میکند ،
به ریشه ها تان نیز فرود می آید و
آنها را که در خاک چنگ انداخته اند ، می لرزاند
عشق ؛ شما را چون خوشه های گندم، دسته می کند
آنگاه میکوبد تان، تا برهنه شوید
به غربالِ بادتان می دهد ، تا که از پوسته آزاد شويد
و تا سرحد سپیدی ، به آسیاب تان می سپارد
ورزتان می دهد ،
نرم تان می کند
سپس در آتشِ قدسی اش ، گرم تان می کند تا که نانی مقدس شوید ، برای ضیافتِ بزرگ خداوند
عشق با شما چنین می کند تا رازهای دلِ خود را بدانید
و بدین سان ، به پاره ای از قلبِ بزرگِ زندگی بدل شوید
اما اگر از سرِ ترس ، فقط در پیِ کام و نازِ عشق باشید ،
بهتر آن است که عریانی تان را بپوشانید ،
از دسترسِ خرمن کوبِ عشق دور شوید ، و به آن جهانِ یکنواخت و بی فصل بروید که در آن می خندید ، اما نه با همه یِ وجود و می گریید ،
اما نه با همه یِ وجود عشق ؛ معنای زندگیست
عشق ؛ آتشِ نهفته یِ وجودِ آدمی ست
کم اند کسانی که این آتش را کشف کرده اند ...
تو ، به نان زنده نیستی، به عشق زنده ای ...
عشق ؛ نه تنها تو را زنده نگه میدارد ، بلکه زندگیت را از زیبایی، حقیقت ، سکوت و هزاران چیز قشنگِ دیگر سرشار میکند
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
"حکایتی از دفتر دوم مثنوی"
لقمان حکیم بنده ای بود که خواجه اش از معرفت و حکمت و باطن او آگاهی داشت .
هر غذایی که برای خواجه می آوردند برای آنکه پس مانده ی غذای لقمان را بخورد ابتدا به لقمان می داد و سپس خود می خورد.
روزی برای خواجه خربزه ای ارمغان آورده بودند
خواجه برشی از خربزه به لقمان داد ،او با اشتهای زیاد چون شکر آن را خورد پس از آن تکه ای دیگر ' تا به هفده تکه رسید .
خواجه چون دید که لقمان خربزه ها را با چنان اشتهایی می خورد تکه ای از خربزه را در دهان گذاشت ...
خربزه از شدت تلخی' گلو و زبان خواجه را سوزاند
خواجه با تعجب به لقمان گفت : چرا نگفتی که خربزه تلخ است؟
می توانستی عذری آوری و آن را نخوری !!
تو مگر دشمن جان خودی ؟
لقمان در پاسخ
گفت : من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کَفَت
من ننوشم ای تو صاحب معرفت!!
چون همه اجزام از اِنعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاکِ صد ره بر سرِ اجزام باد!!
لذّت دست شکربخشت بداشت
اندر این بطّیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبّت تلخها شیرین شود
از محبّت مسها زرّین شود
از محبّت دُردها صافی شود
از محبّت دَردها شافی شود
از محبّت مرده زنده میکنند
از محبّت شاه بنده میکنند
دوتو = دولّا و خمیده
اِنعام = نعمتها
بطّیخ = خربزه
دُرد= ته نشین شراب
شافی= شفا بخش
https://eitaa.com/TAMASHAGAH