فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکسی در حق دیگری نیک گوید، آن خیر و نیکی به وی عاید میشود.
کسی گرد خانهی خود گلستان و ریحان کارد، هر باری که نظر کند، گل و ریحان بیند.
#فیه ما فیه_ مولانای جان
🌼🍃🌼🍃🌼
به امروز سلاااام
درودها دوستان مهربانم
روزتون سرشار برکت و آگاهی
عاقبتتان نیک باد💐✋
هزار آینه جاری ست
هزار آینه اینک
به همسرایی قلب تو میتپد با شوق
زمین تهیست ز رندان؛
همین تویی تنها
که عاشقانهترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام "گل سرخ"
و عاشقانه بخوان:
«حدیث عشق بیان کن
بدان زبان که تو دانی»
#شفیعی_کدکنی
#از _هواداری_ به _جان _جویم _نسیم_ صبح_ را
تا _سلامی _از _من_ بیدل _به_ دلجویی_ برد
#سلمان_ساوجی💐
🔴 نقل است که وقتی سیبی سرخ بگرفت و در وی نگریست و گفت: «سیبی لطیف است».
در سِرّش ندا آمد که: «ای بایزید!
شرم نداری که نام ما بر میوه مینهی؟». چهل روز نام حق - تعالى - بر دل وی فراموش گردید.
گفت: «سوگند خوردم که تا زنده باشم، میوهی بسطام نخورم».
🔴 گفت: روزی نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر.
چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطی عظیم افتاد.
برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مُقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا برنخیزم تا حق - تعالی - کسی را برِ من فرستد تا مرا به من نماید».
سه شبانروز آنجا مُقام کردم. روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر جمّازهای میآمد.
چون در وی نگه کردم، اثر آشنایی در وی دیدم.
به اشتر اشارت کردم که: توقف کن!
در حال پای اشتر در زمین فرو شد.
آن مرد در من نگه کرد و گفت: «مرا بدآن میآری که چشم فرو گرفته باز کنم و باز کرده فرو گیرم.و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!».
من از هوش رفتم. پس گفتم: «از کجا میآیی؟»
گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردی، من سه هزار فرسنگ آمدهام».
آنگه گفت: «زینهار ای بایزید!
تا دل نگه داری»و روی بر تافت و برفت.
🔴 گفت: «چهل سال دیده بان دل بودم.
چون نگه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم».
🔴 گفت: «سی سال خدای را - عز و جل - میطلبیدم. چون نگاه کردم او طالب بود و من مطلوب»
#تذکره الاولیاءعطار
#ذکر بایزید بسطامی
از عشق ، عشق متولد میشود و
روشنایی
و از دشمنی...
نفرت و تاریکی
"در مدار نور باشیم "
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمی ناچیز و آن دم هیچ نیست
گر بهواقع بنگری بینی که ملــک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالــم هیچ نیست
#ملک_الشعرای_بهار
چون بپوشد جعد تو روی تو را
ره گم کنم!
جعد تو کفر من آمد روی تو
ایمان من!
#مولانای جان
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این ، دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد!
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست؟!
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
#مولانای جان✨
#مستجاب_آمد_دعای_عاشقان
بیقراری و طلب، میتواند در حدی باشد که باعث برقراری اتصال و ارتباط با خدا و عامل اجابت از سوی او شود.
این اجابت که پاسخ و مزد اشتیاق و طلب است، بر اساس حکمت و عدالت الهی انجام میشود.
در این مرحله، سالک در تعیین و ترتیب آنچه از سوی خدا نصیب او میشود، نقشی ندارد و نمیداند که چگونه، کجا و چه وقت، به مزد اشتیاق خود میرسد.
او از اولین لحظهی اشراق و دریافت الهام، مسافری است که با هدایت خداوند، مسیر عرفان را در مینوردد و متصلی است که عاشقانه به پیش میرود و سلوک میکند.
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت.
فرمود تا جامه از او بر کنند و از ده به در کنند.
مسکین برهنه به سرما همیرفت.
سگان در قفای وی افتادند.
خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد.
گفت: این چه حرامزاده مردمانند،
سگ را گشادهاند و سنگ را بسته!
امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید.
گفت: ای حکیم!
از من چیزی بخواه.
گفت: جامهٔ خود میخواهم اگر انعام فرمایی.
"رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ"
"امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان"
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند.
#گلستان سعدی