ای سید!
نه من منم و نه تـو تـوئی کـه من توام و تو منی.
از ازل چون خواستی که به معشوقی و صاحبی جلوهگر شوی
در پرده ی من بـه عـاشقی و بندگی ظاهر گشتی تا معشوقی و صاحبی تو ظهور گرفت.
از این راه من مـعشوق تـو بـاشم که معشوقی تو از من پیداست و تو عاشق من باشی که عاشقی من به عشق تـو بـود.
تـو کجا معشوق بودی؟حیرانم که تو معشوقی یا من و من عاشقم یا تو؟
هـیهات،هـیهات!
این چه حرف است؟
من هیچ نیم،هرچه هست توئی. هم عاشق توئی و هم معشوق توئی.
#پرتو_عشق
#شمس_مغربی
مردی به ازای شرف
به تُردی ساقه انجیر
صخرهای زیر آب
صلابت آرام مستتر
خشونت در بازوانش به استراحت مینشست
تا راستتر بایستد
#علی_موسوی_گرمارودی
۳۱خرداد،شهادت دکترمصطفی چمران
ای بُرده اختیارم ، تو اختیارِ مایی
من شاخِ زعفرانم، تو لاله زارِ مایی
گفتم: غَمَت مرا کُشت،گفتا چه زَهره دارد؟
غم این قدر نداند، کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم، سوزیده خزانم
باغِ مرا بخندان، کآخر بهارِ مایی
گفتا: تو چنگِ مایی، وَندَر تَرنگِ مایی
پس چیست زاریِ تو، چون در کنارِ مایی؟
گفتم: ز هر خیالی، دردِ سَرَست ما را
گفتا: بِبُر سَرش را، تو ذوالفقارِ مایی
سَر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری، نی در خمارِ مایی
گفتم: چو چرخِ گردان، والَله که بیقرارم
گفت: ار چه بیقراری، نی بیقرارِ مایی
شِکّر لبش بگفتم، لب را گَزید، یعنی
آن راز را نهان کُن، چون رازدارِ مایی
ای بلبل سحرگَه، ما را بپرس گَه گَه
آخر تو هم غریبی، هم از دیارِ مایی
تو مرغِ آسمانی، نی مرغِ خاکدانی
تو صیدِ آن جهانی، وز مَرغزارِ مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نورِ کردگاری، یا کردگارِ مایی
از آب و گِل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمارِ مایی
اینجا دویی نگنجد، این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمارِ مایی
خاموش کُن، که دارد هر نکته تو جانی
مَسپار جان به هر کَس،چون جانسپارِ مایی.
#مولانای جان/ دیوان شمس
📖 غزل شماره ۲۹۶۵
هوالعزیز💐
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
تمام سخن عشق دعوت است.
نه دعوت به دین و ملّت و آیینی ، بلکه دعوت به دیدار با خویشتن حقیقی خویش
دعوت به چشم بستن بر ارزشهای پوچ و زودگذر جهان بیرون و فرا رفتن از آداب زمینی انسان.
سخن عشق ؛ ادب آسمان است
قمار بازی با کائنات است
قماری که تو اگر طالبِ بُرد در آن هستی باید بازنده باشی
پس تنها مسئله این است که شما در قمار عشق چه مقدار از خود را نثار معشوق میکنید
اگر گوشهای از خود را ، یک گوشه خواهید برد و اگر بی محابا تمام هستی خود را ، تمام هستی را خواهید برد
اگر احترام تمام جهان را بدون هیچ قضاوتی به جا آورید ، بیگمان خود احترام تمام جهان خواهید بود
اما اگر انتخاب کنی ، اگر بگویی این لایق است و آن نه ، این رسم قمار عاشقانه نیست ... آنگاه همان که بر او تاختهاید به شما خواهد تاخت ، شما را خواهد گداخت ... میپرسی از چه سخن میگویم؟ ... بیتردید که جانهای آگاه از پشت کلمات به عمق معنا دست خواهند یافت
اشو
خُنُک آن قمار بازی که بباخت آنچه بودش
نماند هیچش الا ، هوس ِ قمار ِ دیگر
#مولانای جان
عشق را پانصد پَر است و هر پَری
از فرازِ عرش تا تحتَ الثّری
زاهدِ با ترس میتازد به پا
عاشقان پرّانتر از برق و هوا
کی رسند این خایفان در گَردِ عشق؟
کآسمان را فرش سازد دردِ عشق
#مولانای جان✨
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
#عراقی
هوالمحبوب💐
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
#رهی معیری
🌼🍃🌼🍃🌼
سلاااام ها یاران جان ، همدلان نیکو سرشت کانال تماشاگه راز
درسایه نگاه لطیف پروردگار ِجان
وقت تون بخیر ، رزق تان زلال
روزگارتان سبز باد✋🌱
🍀🍀
خاکِ من زنده به
تأثیرِ هوایِ لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
#حضرت_سعدی🍃
🔅
مولانا در خانوادهای حنفیمذهب زادهشد
و همهی اجداد و نیاکانش بر مذهبِ اهلِسنت بودهاند.
لیکن مولانا این ویژگیِ بارز را داشت که در عینِ اعتقاد استوار به آیین حنیف احمدی و تعبّد و تهجّد دائمی،با پیروان همهی مذاهب و ادیان دیگر به حرمت و محبّت زندگیکند و کسی را بهخاطر نوع عقیده و مذهبش نرنجاند.
مولانا"طریقتِ عشق" داشت و از جنگ هفتاد و دو ملت و ستیزههای فرقهای فارغ بود.
حسامالدین چلبی که مذهب شافعی داشت روزی خواست به خاطر ارادتی که به مولانا میورزید از مذهبخود دستکِشد و به مذهب حنفی درآید.
اما مولانا بدو سفارشکرد که بر همان مذهب خود بماند ولی"طریقت عشق"را فراموش نکند.
فرمود:((نی،نی!صواب آناست که بر مذهب خود باشی و آن را نگهداری.اما بر طریقهی ما بروی و مردم را بر جادهی عشق ارشادکنی))
بنابراین آزادگی و آزاداندیشی از ویژگیهای او بودهاست.
#دکتر_کریم_زمانی
📚زندگینامهی مولانا جلالالدین:
فریدونبن احمد سپهسالار.ص۱۸۰
♥️
گر قلب من دمی بتپد
جز به یادِ دوست
ای بار زندگی!
به زمین می گذارمت
#فاضل_نظری
از دفتر وجود 🆕
"مولانا در جهان پُربلا"
مولانا جهان را «جهان پُر بلا» میدید. اما «عشق»، همین جهان پُربلا را برای او «بهشت» کرده بود:
از تو جهان پربُلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
این بیت به آزمون اینجهانی ناظر است. احاله به فردا نمیکند. میگوید عشق، همین جهان پُربلا را به چشم من بهشت کرده است، امیدوارم که لطف خدا به آن جهان نیز کیفیتی بهشتی ببخشد.
جای دیگری میگوید:
راهی پر از بلاست ولی عشقْ پیشواست
تعلیممان دهد که در او بر چه سان رویم
راه زندگی پر از بلاست، اما اگر عشق، پیشوا باشد، طرز رفتن درست را نشانمان میدهد.
عشق برای مولانا چیزی در کنار چیزهای دیگر نبود. همه چیز بود. میگفت جز «عشقِ مجرّد» که خالص است و بیچشمداشت است و بیدریغ است، دست در هر کاری زدم به ندامت و پشیمانی انجامید:
به جز از عشقِ مُجرَّد، به هر آن نقش که رفتم
بِنَاَرْزید خوشیهاشْ به تلخیِّ ندامت
برای او جز صلای عشق، هر صلای دیگری عاری از حقیقت بود.
آواز دهل بود؛ باد هوا بود:
به غیر عشقْ آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
برای مولانا، عشق کافی بود:
عشق بُرید کیسهام، گفتم: هی! چه میکنی؟
گفت: تو را نه بس بود، نعمتِ بیکران من؟!
باور داشت که در فرصت ارجمند زندگی، جز عشق ورزیدن کار دیگری ندارد:
بجوشید، بجوشید، که ما بحرِ شِعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تُخم نکاریم
-
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم
که بر آن کس که نه عاشق، بجز انکار ندارم!
-
گویند رفیقانم: از عشق نپرهیزی؟
از عشق بپرهیزم؟ پس با چه درآویزم؟
باور داشت که از عشق آفریده شده است و اصل و نسب او به عشق میرسد:
مرا حق از میِ عشق آفريده است
همان عشقم اگر مرگم بسايد
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویشِ عشق بمانَد نه خویشیِ سببی
-
زاده است مرا مادرِ عشق از اوَل
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
باور داشت که عشق او را از مرگ میرهاند:
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلکُالموتْ رهانَد
عاشقان تو را مُسلّم شد
بر همه مرگها بخندیدن
باور داشت که عشق یک دسته کلید در زیر بغل دارد که درهای بسته وجود را به مدد آن میتوان گشود.
به مدد آن میتوان فراتر رفت.
فراتر از شش جهتِ مادّی:
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابوابْ رسیده
-
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
_
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
باور داشت که عشق، بال و پر آدمی است و او را به آسمان میبَرَد:
ره آسمان درون است، پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد غم نردبان نمانَد
-
جان به فِدایِ عاشقان، خوش هَوَسیست عاشقی
عشقْ پَر است ای پسر، بادِ هواست مابَقی
-
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقه عاشقان رسیدن
باور داشت که جز عشق، هیچ نیست. هر چه جز عشق، استعاره است و مجاز است:
در عشق باش که مست عشقست هر چه هست
بی کار و بار عشق برِ دوست بار نیست
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دل بر جز این منه که به جز مستعار نیست
_
جُمله بَهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهیْ خداست عشق و تو در خانه ساکنی
باور داشت که عشق، باران ماست و گیاه وجود ما را سبز میکند:
این عشقْ چو بارانست ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
باور داشت آنکه از عشق حقیقی محروم است، حیات حقیقی ندارد:
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
باور داشت که عشق، اصطرلاب آسمان است و ما را از اسرار خدا مطلع میکند:
علت عاشق ز علتها جداست
عشق، اُصطُرلاب اسرار خداست
اگر اینهمه عشق نزد مولانا کانونی و مهم است، آن وقت مهمترین پرسش علاقهمندان به مولانا این خواهد بود: عشق در نگاه مولانا چه معنایی دارد؟ چه لوازمی دارد؟
چه بایستههایی دارد؟
چه مشخصاتی دارد؟
چگونه میتوان به عشق رسید؟
چگونه میتوان از عشقْ حیات یافت؟ چرا عشق، کافی است؟
صدیق قطبی
هوالحی💐
هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی
🍃🍃
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو همه سود شد زیانی
🍃🍃
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را ز چه رو نمی نشانی
🍃🍃
بگذار کاهلی را چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان چه ترسی که سوار آسمانی
🍃🍃
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه سگ و گاو کاهدانی
🍃🍃
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری
که به بیشه حقایق بدرد صف عیانی
🍃🍃
نه دو قطره آب بودی که سفینه ای و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می دوانی
🍃🍃
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی
🍃🍃
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
🍃🍃
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
🍃🍃
تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
🍃🍃
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
🍃🍃
تو بخسپ خوش که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف که شود عقیق کانی
🍃🍃
به فلک برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش لن ترانی
🍃🍃
خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد چو بجوشد این معانی
🍃🍃
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
تماشاگه راز
هوالحی💐 هله پاسبان منزل تو چگونه پاسبانی که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهانی 🍃🍃 بزن آب سرد بر رو
💥شرح غزل دیوان شمس 2830
۱_هله⭐️ پاسبان⭐️ منزل⭐️، تو چگونه پاسبانی
که بِبُرد رخت⭐️ ما را همه دزد⭐️شب نهانی⭐️
ای پاسبان منزل تو چطور نگهبانی میکنی که دزد در تاریکی تمام دارایی ما را برد . ؟!
حال این سوال مطرح می شود
پاسبان کیست ؟
منزل کدام است ؟
دزد کیست ؟
تاریکی شب چیست ؟
رخت ما چه بوده؟
⭐️هله : کلمه ای برای خطاب قرار دادن
⭐️پاسبان :عقل عملی یا وجدان است
عقل در تن حاکم ایمان بود
که زبیمش نفس در زندان بود
گاهی عقل را پاسبان شهر دل هم می خواند
عقل ایمانی چوشحنه عادل است
پاسبان وحاکم شهردل است
پاسبان اصل ماست
گوهر درون و ذات الهی ما وقتی به اگاهی و بیداری برسیم...
ولی ما اسیر تصورات و توهمات و گفتگوی ذهنی (من ذهنی) شدیم ...
⭐️منزل : جایی که گوهر درون تو همان وجدان و عقل عملی در ان جا گرفته است _ جسم
⭐️ببرد رخت : تمام موجودیت و داشته ها حقیقی از بین رفته و ذهن پر شده از توهمات ...
⭐️دزد : گرفتار ذهن بودن، من ذهنی، گفتگوهای ذهنی که مانع از رسیدن به حقیقت واقعی ما می شود...
⭐️ شب نهانی : تاریکی ذهن
۲_بزن آب سرد⭐️ بر رو بِجِه⭐️و بکن علالا⭐️
که ز خوابناکی⭐️ تو، همه سود شد زیانی
به روی خود آب سرد بپاش= بخواه و طلب کن، از جایت بپر و بلند شو فریاد بزن آی دزد ...آی دزد ...که به دلیل خواب بودن تو و تمایلت بخواب
( عدم هوشیاری) هر انچه که می توانست باعث رسیدن ما به حضور بشود برعکس بندی در پای ما شده است ...
⭐️اب سرد : نماد خواستن، طلب بیداری و آگاهی
⭐️بجه: بِپَر
⭐️علالا: صدای شور و غوغا
⭐️خوابناکی: انسانی که هر چه بیدارش کنید باز دوباره می خوابد
۳_که چراغ دزد⭐️ باشد شب و خواب پاسبانان
به دمی⭐️چراغشان⭐️را ز چه رو نمینشانی⭐️
هوشیار شو که تاریکی ذهن و خواب بودن نگهبان مثل چراغی در دست من ذهنی است، بیدار شو و توهمات ذهنی رو شناسایی کن و در یک لحظه و با آگاهی چراغ دزد را خاموش کن ...
خودت را اسیر ذهن نکن و به جایگاهی که لایق هستی برس ...
دست از توجیه کردن خودت و حق با من است بردار ...
⭐️چراغ دزد: تاریکی ذهن ، تصورات و گفتگو من ذهنی
⭐️دمی : آنی ، لحظه ای
⭐️چراغشان : گفتگو های ذهنی و رویدادهای گذشته
⭐️نمی نشانی: سرجایشان قرار نمی د هی، خاموش نمی کنی
۴_بگذار کاهلی⭐️ را چو ستاره شب روی کن
ز زمینیان⭐️چه ترسی که سوار آسمانی⭐️
دست از تنبلی و خواب آلودگی بردار و مانند ستاره در شب درکه در نور حرکت می کند در مسیر روشن حرکت کن...
چرا نمی روی چون جداشدن از رفتارها و الگوها مانع زنده شدن به ذات الهی تو می شود و در تو ترس ایجاد می کند...
تو از نقش ها و الگوهای فکری که برای خودت ساختی چرا می ترسی؟
در حالی که تو از بی چونی و مانند او در قالبی جا نمی گیری...
⭐️کاهلی : سستی، ترس از تغییر و جداشدن از رفتارها و الگوهای گذشته
⭐️زمینیان : نقش های فکری و الگو های رفتاری
⭐️سوار اسمانی: بدون فرم خاص هستی این جسم نیستی و هیچ هستی ....
ای واقـف اسـرار ضمیـر همه کس
در حالـت عجـز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر
ای تـوبه ده و عـذر پذیرِ همه کس!
#ابوسعید ابوالخیر
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشَت آفتاب
دامانِ تو گرفتم و دستم بتافتی
هین دست درکشیدم، روی از وفا متاب
گفتی: مکن شتاب که آن هست فعلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکند سویِ تو شتاب
یا رب کنم، ببینم بر درگهِ نیاز
چندین هزار یا رب، مشتاقِ آن جواب
از خاکْ بیشتر دل و جانهایِ آتشین
مُستَسقیانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رَحم کن که از این چار عنصر او
بی دست و پاتَر آمد در سیر و انقلاب
وقتی که او سبُک شود، آن باد، پایِ اوست
لَنگانه برجهَد دو سه گامی پیِ سحاب
تا خنده گیرد از تکِ آن لَنگ برق را
و اندر شفاعت آید آن رعدِ خوشخطاب
با ساقیانِ ابر بگوید که: برجَهید
کز تشنگانِ خاک بجوشید اضطراب
گیرم که من نگویم، آخر نمیرسد
اندر مشامِ رحمت بویِ دلِ کباب؟
پس ساقیانِ ابر همان دَم روان شوند
با جَرّه و قِنینه و با مَشکِ پُرشراب
خاموش و در خراب همیجوی گنجِ عشق
کاین گنج در بهار برویید از خراب
#دیوان شمس/غزل شمارۀ ۳۰۸
تنها در صورتی در لحظه مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم ، به خاطر عشق نباشد .
سالخوردگی به من آموخته است که در نهایت ، آنچه اهمیت دارد ، عواطف و احساسات عمیق عاشقانه است
یعنی آن چه در دل رخ میدهد .
گابریل گارسیا مارکز /عشق سالهای وبا
فرمود که هرکه محبوب است،
خوب است،نه برعکس.
لازم نیست که هرکه خوب باشد، محبوب باشد.
خوبی جزو محبوبی است و محبوبی اصل است. چون محبوبی باشد، البته خوبی باشد. جزو چیزی از کُلش جدا نباشد و ملازم کُل باشد.
در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، امّا محبوب مجنون نبودند.
مجنون را میگفتند که: از لیلی خوبترانند؛ برتو بیاریم؟
او میگفت که آخر من لیلی را به صورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست.
لیلی به دست من همچون جامی است، من از آن شراب مینوشم.
من عاشق شرابم و شما را نظر بر قدح است از شراب آگاه نیستید.
#مولانای جان
#فیه_ما_فیه
باخودت تکرار کن!
لطف الهی شامل حالم شده و تغییرات عظیم ِ مثبت در امورات شخصی و جامعه ام درحال رخ دادن است .
خدایا سپاسگزارم!🙏
گهی حجاب وگه آیینهٔ جـــمال توام
به حیرتم که چها میکند خـــیال توام
خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند
نگاه شوق تو بودمکنون خـــیال توام
#بیدل_دهلوی
میگریزم از تو در بیراهههای راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمههای نور
در مهِ رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسنهای صحرایی
#فروغ_فرخزاد
تماشاگه راز
باخودت تکرار کن! لطف الهی شامل حالم شده و تغییرات عظیم ِ مثبت در امورات شخصی و جامعه ام درحال رخ
چرا که وعده داده اند که ...
بهتر از چیزی که از شما گرفته شده به شما داده می شود...
شبیه اش نه!
🍃🍃🍃🍃