آغلادان_2022_11_17_14_35_31_359.mp3
2.3M
پ.ن: این #بیکلام_گفت مرا از عمق جان، محزون کرد...
اسم آهنگ « wormhole» هستش، یعنی کرم چاله... ولی من اسمشو به ترکی گذاشتم« آغْلادان»... یعنی به گریه آورنده... به گریه آورنده... 🥲💔🚶
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
پ.ن: این #بیکلام_گفت مرا از عمق جان، محزون کرد... اسم آهنگ « wormhole» هستش، یعنی کرم چاله... ولی م
عادت بدی دارم... آن هم این است که وقتی غم و اندوه به گریبان قلبم چنگ می اندازند، خودم نیز کمکشان می کنم...
از دیروز که آن اتفاق تلخِ از خدا بی خبر پا روی سینهام گذاشته و فشار آورده، این آهنگ را هم بعد از آن شنیدهام... اصلا برای همین روزها ساخته شده... حزن انگیز و غوطه ور در غم...
از دیشب، دل آسمان هم گرفته بود... چارهای نداشت... از آن بالا، حال ما را می دید... شروع کرد به گریستن... تا همین الان هم می بارد... زدم به دل خیابان... همراه با آسمان، من هم... این موسیقی هم که پخش می شد، بدتر می شد... کلاغ های سیاه بر سر شهر، سایه افکنده بودند و گویا شهر را قُرُق کرده بودند... آنها را که دیدم، دلم بدتر گرفت... برای حال و روز این روز های ایران خانوم گریه کردم... برای سیاهی دل بعضی ها گریه کردم... برای بیدار نشدنشان... برای حال خودم که به حال آنها گریه می کردم... خوبی باریدن باران همین است... کسی نمی فهمد که تو هم با آسمان گریه می کنی... اشکهای آسمان، بر اشک های تو چیره می شوند و معلوم نمی شود که تو هم...
#پاییز
#متن
#غم
#موسیقی
#شاید_خودم
پ.ن: این آهنگ را نوشتم به پای پاییز غم انگیز... تا هر وقت شنیدم، یاد این روز ها بیوفتم... که یادم نرود چه ها بر ما گذشت...
@Tanhatarinhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هایم تار می بینند...
همیشه همین گونه است... به وقت باریدن باران...
اصلا باید کلاغ ها را با چشم های تار دید... غم و غصه را اصلا باید با چشم های تار دید...
#کلاغها
چشم هایم تار می بیند جهان را، قصه چیست؟
زندگی در پشت ابری تیره باقی مانده است؟...
#شعر
#شاید_خودم
می رویم از یاد ها، چون عادت ما رفتن است...
رفتنی ها رفتهاند، اینجا کسی هم مانده است؟...
غزلی از امام خمینی_ «تنهاترینها».mp3
1.83M
«جلوهی جام»
ای کاش! دوست، درد دلم را دوا کند
گر مهربانیم ننمایدْ جفا کند...
صوفی که از صفا، به دلش جلوهای ندید
جامی از او گرفت که با آن صفا کند
دردی ز بیوفایی دلبر به جان ماست
ساقی! بیار ساغر می تا وفا کند
بیگانه گشته دوست ز من، جُرعهای بده
باشد که یار غمزده را آشنا کند
پنهان بسوی منزل دلدار بر شدم
ترسم که مُحتسب غمِ من برملا کند
آن یار گُلعذار قدم زد به محفلم
تا کشف راز از دل این پارسا کند
با گیسوی گشاده، سری زن به شیخ شهر
مگذار شیخِ مجلس رندان ریا کُند!
#امام_خمینی
#شعر
#دکلمه
@Tanhatarinhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر آنکه خون پاکش را فدای بیدار کردن مردم خفته کرد...
#یاحسین
@Tanhatarinhaa
لاَ خَيْرَ بَعْدَكِ فِي اَلْحَيَاةِ وَ إِنَّمَا
أَبْكِي مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي
بعد از تو هیچ خیری در زنده ماندن نیست
گریه می کنم و می ترسم بعد از تو زیاد زنده بمانم...
دیوان امام علی(ع)
#مرثیه
امروز شنبه_( آغاز یک هفتهی پرماجرا)_ بیست و هشتم_ عاشق زخمی_ صفر یک 🍂💔
مامان بزرگم قرآن درس میداد... از اون قدیمیا بود... درس مکتب خونده بود... گلستان و بوستان سعدی رو خوب گشته بود... بالا و پایین زیاد داشت توی زندگیش... ولی اهل این پایینا نبود...
هر وقت باهاش در مورد حکمت کارای خدا و باورمون به دین حرف میزدم و شکایت میکردم، می گفت اینجوری نگو ننه جان!... خدا قهرش میگیره... یه روز داشتم از سختی زندگی و این دنیا براش می گفتم و شکایت می کردم... خوب که دلخوریامو ریختم وسط، شروع کرد به جمع کردنشون...
گفت الهی ننه قربونت بشه... یه عمر گرفتم از خدا و قرآنشو یاد گرفتم و درس دادم... خودش فرموده: انّ مع العُسر یُسرا... خوبیش میدونی چیه؟... بعدش بازم پشت سر همون حرف قبلیش فرموده: فانّ مع العسر یسرا...
دیگه ما چرا باید نگران باشیم؟...
حل میشه... حلش میکنه...
مگه نه؟...
نگو نه که خدا قهرش میگیره...
#مادر_بزرگ
#متن
#شاید_خودم
پ.ن: «بخشی از گفتگوی خیالی من با مادربزرگم» که اگه سنم به بودنش قد میداد، خیلی حرفا باهاش داشتم... ولی حیف که وقتی پنج سال داشتم، تنهامون گذاشت و رفت...
@Tanhatarinhaa
#ماشین_تحریر
عاشق این دستگاهم من... ولی تا حالا از نزدیک هم ندیدمش... باید چیز خیلی عجیبی باشه... خیلی جالب و خیلی چیز... کلا خیلی خیلیه... میدونی؟... کلمه پیدا نمیکنم برای حسی که بهش دارم...
اگر میخواهید بروید خب بروید ولی
هرگز باز نگردید لااقل به رفتن وفادار باشید
تا ما هم به فراموش شدنتان عادت کنیم !...
#از_دیگران
هرگز باز نگردید... هرگز... نبودن شما، دلچسب تر از بودنِ پر از منّتتان است... نبودن شما، دل انگیز تر از بودنِ بدتر از نبودنتان است... بروید و هرگز فکر برگشتن را هم نکنید... بروید و هرگز بازنگردید... هرگز...
بنویس مردمانی بودند در روزگاری که قلم هایشان به روایت دروغ ها می چرخید و از نوشتن حقیقت، خبری نبود... قاتلانی می کشتند بچه های مردم عادی را ولی آنها برای قاتلان همین مردم، نامهی فدایت شوم می فرستادند و درخواست عدم اعدام آنها را داشتند... در این میان، مردمان دیگری بودند که حقیقت را روایت می کردند و فحش می خوردند...
چه روزگار غریبی بود آن روزگاران... چه کسی باید می نوشت؟... کسی که چشمش به روی حقیقت بسته نبود و وجدانی بیدار داشت و می دید و می شنید و بو می کشید بوی فتنه را... بوی تکه تکه شدن سرزمینش را... بوی هرزگی در خیابان ها را... بوی نفوذ را... که اگر این چنین افرادی نبودند، چه تلخ می شد آیندهشان... چرا که به چرکینی از آنها یاد می کردند و دیگر نام نیکی برایشان باقی نمی ماند...
قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی...
#بنویس
#متن
@Tanhatarinhaa
لعنت به لحظه های زنده شدنت در من... که هر لحظه در من زنده می شوی و جانی دوباره می گیری... هر اتفاق، تداعی کنندهی حضور تو در جان من است اما چه کنم که در کنارم، ندارمت...
چه غریبانه مرا واگذاشتی و رفتی... که حتی خبری هم نگرفتی که چگونه است حالِ من در غربتِ نبودنت...
و من سالهاست در غریبانه ترین حالت، در جغرافیای نبودنت زندهام و نفس می کشم، که فقط زنده ام و نفس می کشم... دست زندگی را گرفتی و با خودت کوچاندی و بردی که بردی... آه... آری... تو بردی... اما کاش و لعنت به همین اما و کاش که مرا هم با خود می بردی... که تو وطن من بودی و رفتی... و چه سخت است آن گاه که وطن انسان، او را رها کند و تنها بگذارد...
یادِ لحظههای غرق شدن در آغوشت مرا دیوانه می کند... یاد لحظه هایی که بوی بودنت را تا کُنه جان به سینه می کشیدم و حبس می کردم... اما اکنون چه؟... منی که سالهاست بوی نبودنت در سینه ام حبس شده است و نمی رود که نمی رود... اصلا نکند یادت رفته باشد که چگونه سرم را به روی پاهایی که بهشت زیر آنها بود می گذاشتی و نوازش می کردی؟... نکند اصلا فراموش کرده باشی که کودکی به اسم من داشتی؟... اسم مرا هنوز یادت هست؟... میدانی من که بودم؟... آه مادر!... مرا ببخش که خیال نبودنت مرا به هذیان گفتن می کشاند و افسار افکارم از دستم رها می شود... مرا ببخش که نبودنت را آن چنان در آغوش گرفتهام که بودن هایت را فراموش کردهام... مرا ببخش که فرزند خوبی برایت نبودم...
«برای زندگی که سالهاست در جغرافیای نبودنش زیستهام»
#برای_زندگی
#متن
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa
این روز ها پرم از گفتن و نوشتن... کلمات، دست به دست هم می دهند در من تا جملاتی البته نه آنچنان در خورِ احوالات درونی ام بنویسم... که نمی شود انسان در خور احوالات درونیاش از کلماتی که تاریخ انقضایشان گذشته است استفاده کند...
دلتنگی، خودْ واژهایست که از خیلی وقت پیش ها تاریخ انقضایش برای من تمام شده است... تاریخ انقضای کلمات برای هر کسی متفاوت است... تا زمانیست که احساسی فراتر از حدّ معنای واقعی آن واژه سر برسد... یعنی دلتنگی میتواند برای کسی که از شهر و دیار خود دور افتاده است تا یک زمانی فقط در معنای آن به کار برود... وقتی که از معنای دلتنگی گذشت، اسم آن احساس، چیز دیگریست که دیگر دلتنگی نیست و معنای جدید هم نیاز به لفظ جدیدی دارد و همینطور جدید تر و جدیدتر...
ما که هنوز در قرن ها پیش داریم می نویسیم و احساسمان را با همان الفاظ بیان می کنیم... برای زمان خود، چیز تازهای به ارمغان نیاورده ایم...
#نوشتن
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa
رفقا!
بنظرتون توی کانالمون بیشتر از کدوم تزریق کنیم؟
متن یا شعر؟ یا آهنگ ؟
برام بگید... @shayadkhodam