eitaa logo
تࢪاۅُش🫀✍🏻
115 دنبال‌کننده
46 عکس
19 ویدیو
0 فایل
💜✍🏻 ° گمشده‌ای حیران میان روزگار° درپی روحم می‌نویسم و عشق را میان واژه‌هایم پیدا می‌کنم🫀🌱 آمنه‌سادات‌حکیم|•مبٺݪآ•| https://harfeto.timefriend.net/17152507383474 •°•°• https://www.instagram.com/Im_mobtala
مشاهده در ایتا
دانلود
|•بہ‌نام‌تڪ‌مڪانیڪ‌قلب‌هاے‌تصادفے•| چرا همیشه می‌گفتند بالاسری؟ مگر خودش نگفته‌است که از رگ گردن به ما نزدیک تر است؟ نزدیک تر از شاهرگ کجا است؟ روح؟ آری او عجین شده با روح است! بایستی که روزی تمام معلمین جهان را بیاورم، کنارت بنشانم و تو به‌آنان ییاموزی تدریس‌کردن را! باید برایشان بگویی که جز الف‌-با، و ضرب و تقسیم،بایستی بیاموزند درس دل نشکاندن را! ولله که من.... فراموشش کنیم. پای تمام نامه‌هایم برایت نوشته‌ام این‌نیزمی‌گذرد. ترس دارم از آن روزی که با این‌نیز‌می‌گذرد ها، بگذرد! تا به‌حال برایت گفته‌بودم که چقدر زهرا بلند دوست زیبا می‌نویسد؟ این جمله‌اش را بارها مرور کرده‌ام و اشک ریخته‌ام «تاحالا شکسته‌های دلتو جمع کردی؟ جوری که دست و بالت، خونی‌شه؟» من شکسته‌های دلم را جمع نکرده‌ام! خُرده‌های‌قلبم زیر زخمِ‌زبان ها، پودر شد! دیگر نتوانستم جمعش کنم! به‌غیر از گریه‌و‌زاری و گوشه‌ی‌سلول نشستن، هرروز بهشت می‌روم. بهشتی که مزیّن به نام زهرا است و معطر به رایحه‌ی وجودت. می‌نشینم بر سر قبر سیه رنگی که خرده‌های‌قلب، درونش مخفی شده‌اند! آخر از وقتی تو رفته‌ای دیگر قلبی برایم نمانده‌است! آن قلب نیمه‌کاره را هم با خود کشیدی زیر آن سنگِ‌سيهِ‌رنگِ‌بی‌رحم که همه‌را زیر خود می‌کشد تا از دنیا فارغ شوند! اما این سنگ قبر برکت دارد! نامت روی‌آن حک شده‌است و تو در زیرسنگ آسوده به خواب رفته‌ای... راستی! تو شیفته‌ی‌رُزِقرمزرنگ بودی! این روزها رُزِ‌قرمزرنگ هرروزه مهمان خانه‌ات، شده‌است! درست درگوشه‌های اسمت! هر روز می‌نشینم و رُزها را از پیش اسمت کنار می‌زنم تا خوب بخوانمت. شــهــیــدامیــرعبــاس... نویسنده:آمنه‌سادات‌حکیم《مبتلا》 •○● @Taraavoosh ●○•
بہشت ارزانے خوبان عالم... بہشت‌ِمن، تماشای‌حسـ💚ــین است:) شب‌های زیارت ورد زبانم می‌شود سلام بر حضرت‌عشق...♥️:) سلام بر پسر‌ِدردانه‌ے رفیق‌ِجان…
✨ نگاهم مدام سمت حیاط میلغزد. حیاط که نه! سمت تخت چوبی گوشه‌ی‌حیاط. تخت چوبی که هربار از ماموریت به خانه می‌آمدی خسته،کوفته و مریض‌احوال، اما بازهم ساعت ها می‌نشستی و برایم سخن می‌گفتی. چه تلفیق زیبایی داشتند روزها. روز تولدت را می‌گویم! روز تولدی که با زادروز دردانه‌ی حسین(؏) یکی شده‌بود. اسمت هم همانند پاره‌‌ی‌جگرحسین(؏) بود. اسمت،رفتارت،کردارت،منشت! گویی خدا برای‌من علی‌اکبری از آسمان فرستاده‌بود تا هدایت گر روزهایم باشد. یادت می‌آید؟ هربار که به تو می‌گفتم قهقه‌ای مستانه سر میدادی و چشمان میشی‌رنگت را به نگاه پرسشگرم میدوختی و می‌گفتی: من‌را با دردانه‌ی‌حسین(؏) یکی می‌کنی؟ من‌کجا و علی‌ِ‌اکبر(س) کجا؟ و من با ناز برایت می‌خندیدم و می‌گفتم _خودَت از وجنات و سکنات نورِچشم‌حسین(؏) برایم گفتی. یادت‌نمی‌آید؟ گفتی قد کشیده و اندام ورزیده‌اش چشم ها را خیره‌ی خود می‌کرد. زلفش چون قرص‌ِماه بود و گیسوانش به مثال‌ِشب. نگاهت خیره‌ی زمین ‌شد و با حزن ‌گفتی _علی پاره‌ی‌ماه بود و شبه ترین‌ِ‌خلق به رسول‌لله(ص)! علی‌اکبر(س)، تلفیقی‌ست از رسول‌‌ِخدا(ص) و علی(س)! جرعه‌ای آب مینوشی و ادامه‌میدهی _از رابطه‌ی حسین(؏)و علی‌اکبر(س) برایت نگویم که الی‌الابد باید بنشینیم و سخن بگوییم و آخر کار هم زبان عاجز و شرمنده می‌شود از گفتن رابطه‌ی‌این‌دو. ومن پنداشتم شاید بشود گفت رابطه‌ی‌این ‌پدر و پسر رابطه‌ی‌عاشق و معشوق است. اما! اگر علی‌اکبر(س) عاشق باشد و حسین(؏) معشوق، پس تکلیف آن نگاه سرشار از عشق و محبت حسین(؏)به علی چه می‌شد؟ 'فتبار‌ک‌الله‌‌احسن‌الخالقین‌'ی که از عمق جان حسین(؏) روانه‌‌ی قد و بالای دردانه‌اش می‌شد و آن دلی که برای تک‌به‌تک قدم های اکبر(س) می‌رفت... راست گفتی! زبان عاجز می‌شود و کلمه ها بسیار حقیر می‌شوند از توصیف رابطه‌ی‌این دو که روحشان باهم ‌عجین شده‌بود. و من زیر لب نجوا کردم _پس چگونه توانستد پاره‌ی‌جگر حسینی که سبط رسول(ص) بود را چون قرآنی ورق‌ورق کنند؟ ولله، آه لیلایی که امروز مادرشد دامن گیرشان می‌شود... نویسنده:آمنه‌سادات‌حکیم《مبتلا》 پی‌نوشت: تقدیم به ساحت مقدس نورِچشم حضرت عشق"حسین‌بن‌علی"♥️ و تک‌تک جوانان پرافتخار سرزمینم🌿 پی‌نوشت۲: کم نوشتم اما باعشق و ذوق و وسواس نوشتم:)
میلاد نور‌ِچشم حسین(سلام‌الله‌علیها) مبارکمون باشه:)♥️
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪدامین نخلستان را منور ڪرده‌اے؟ در ڪدامین چاه سر فرو برده‌اے و رازدل مےگشایے؟... ڪاش مےدانستیم ڪدامین مڪان را منور ڪرده‌اے:))
من اراد قُربك ، اقترَب... ♥️ هرکس خواهان نزدیک شدن به توست، نزدیک می‌شود:)
رفته بودم کافه. یه دختر پسر جوون، روی میز کناری نشسته بودن. پسره یه دسته گل زیبا و بزرگ خریده بود و پچ‌پچ عاشقانه‌شو از اون فاصله می‌شد شنید. کل ستاره‌های آسمونو تو چشای دختر میدیدم. حس اینکه خودشو خوشبخت ترین جنس مونث دنیا میدونست، کاملا تو ذوق میزد. حتم داشتم که اگه دوتا بال داشت، همون لحظه پر میزد و هزار بار دور پسره می‌چرخید. نگاهمو ازشون گرفتم. سرگرم بازی با فنجون چاییم بودم که هین هیجان‌زده دختره، نگاهمو به خودش کشید. پسره یه حلقه گرفته بود سمتشو می‌گفت «با من ازدواج می‌کنی؟! » تو کافه، چشم چرخوندم. نگاه همه مشتریا به اونا بود. بعضیا با حسرت... بعضیا با خوشحالی... بعضیا باحسادت... ظاهرا بی تفاوت ترین آدم اون فضا من بودم. سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با فنجون چاییم شدم. هنوز موج صدای هیجان‌زده‌ی دختره از گوشم نپریده بود که جیغ اعتراض زنی، حواسمو به خودش کشید. یه زن جوون با ظاهر کاملا امروزی به سمت میزشون هجوم برد. جیغ میزد که این مردک، دوساله عقدم کرده. خونه‌اش از منه. ماشین زیرپاش از منه. خرج و دخلش از منه... اما پسر جوون با رنگ پریده می‌گفت نه این دروغ میگه. دیگه بی‌تفاوت نبودم. متعجب بودم. زن جوون شناسنامه‌شو به دختره نشون داد و گفت اینم مدرک. یهو در چشم برهم زدنی، پسره غیب شد. دختره هیچی نمی‌گفت، فقط نرم‌نرم اشک می‌ریخت. منتظر بودم زن بهش حمله کنه.اما نکرد. نشست کنارش. بغلش کرد. شنیدم که گفت «خدا دوست داشت که نذاشت که عین من بدبخت شی... کاش خدا منم اندازه تو، دوست داشت»
مامان‌بزرگم همیشه میگه ننه بذار آدما حرف دلشونو بزنن حرف دل، تو دل بمونه سنگین میشه سنگین میشه یهو یه شب، بی‌هوار نفسو بند میاره... آره ننه؛ نذار حرف دل، تو دل بمونه دل عین خرمالوی رسیده‌اس زود میترکه ✍🏻زهرابلنددوست
زهرا‌ بلند دوست، بازهم قلم رقصانی کرده بود و نوشته بود: «استاد فلسفه‌مون می‌گفت:دورغکی به آدما نگید"دوستت‌دارم" باورشون میشه…» این متن را که به تو نشان دادم، خواستی سخنی بگویی. از آن سخن‌هایی که ‌از کنجش حبه‌حبه قند ‌چکه‌ می‌کرد و خیر و برکت بود برایم... دست بر دهانت گذاشتم و گفتم:هیس! این‌بار نوبت من‌است. نوبت من‌است که از معشوق بگویم برایت... بگویم که "دوستت دارم" آیه‌ایست نازل شده از طرف معشوقمان... آیه به آیه، سوره به سوره،کتاب به کتاب می‌گوید دوستت دارم! دوستت دارم و میدانم به حتم روزی مرا می‌یابی! عاشقم می‌شوی! ‌‌‌نه از آن عشق‌های تعریف شده‌ی امروزی؛نه! عشق اصلی! آن عشقی که منتهی شود به معشوق اصلی! منتهی شود به خدا... عاشقم می‌شوی و می‌پنداری که رفیقی بهتر از من برایت نیست... رفیقت می‌شوم!مرهم غم‌هایت می‌شوم... یار روزهای سختت می‌شوم... هر دوستی قاعده دارد دیگر! مگرنه؟ او هم آیه به آیه به ما می‌گوید از کدامین کار بیزار است و کدامین کار را می‌پسندد... عمق کلامش را که بنگری "دوستت‌دارم"ی می‌بینی که نظیرش نیست... حیف نیست آیه‌هارا اینگونه بی‌ارزش کنیم؟ ✍🏻آمنہ‌سادات‌حکیم
○●♡‌●○ 《وَهُوَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ 🌱 و او آگاه است بہ‌‌‌‌ راز هاے نهفتہ‌‌‌‌ در دلت》 سوره‌ی‌حدید¦آیہ‌‌‌‌ے﴿۶﴾ 💙 •○● @Taraavoosh ●○•
نمیدانم چندمین بار است که رایحه‌ی یاس و نرگس قلم لیلی‌سلطانی مهمان چشم‌هایم شده‌بود... می‌دانی چه کلماتی را همچو دُر آویزه‌ی برگه‌هایی که همیشه مرهمِ‌دل‌شکسته بودند، کرده بود؟ بگذار برایت بخوانمش《هرڪہ گفتہ بود"از‌دل‌برودهرآنڪہ‌ازدیده‌برفت" اشتباه گفتہ بود! هر از دیده رفتہ‌اے ڪہ از دل نمے‌رود! بیشتر در قلب جا باز مے‌ڪند و بیشتر بہ‌جان مے‌چسبد!》 می‌بینی چقدر زیبا قلم زده؟ راست می‌گوید لَیْل‌ِ‌قشنگی‌ها! اگر هر ازدیده‌رفته‌ای حُبش از دل بیرون می‌رفت که تو دیگر در وجودم نبودی! اگر هر از دیده رفته‌ای حُبش از دل بیرون می‌رفت، آن‌هایی که میپنداشتند عاشقند، بعد از ترک معشوق شب‌هارا بدون اشک و گریه و سردردی که حاصل‌از گریه‌ بود،سحر می‌کردند... اگر بنا بر آن بود که هر از دیده رفته‌ای،حُبش از دل برود که دیگر دوری و صبر عاشق و معشوق معنایی نداشت! مگر ما تا به حال آن معشوق را دیده‌ایم؟ یادت می‌آید؟هربار که این سوال را می‌پرسیدم دست می‌گذاشتی بر شاهرگم... می‌گفتی:خدا که دیدنی نیست نازدانه! خدا را باید حس کرد! با تمام وجود... آری او حس کردنیست! پس ما که او را ما هیچ‌وقتپت ندیدم و نمی‌بینم و نخواهیم‌دید! اگر بنا بر آن بود که حُبی از آنهایی که از دیده رفته‌اند در دل جوانه نزند، هیچگاه عاشقِ اویی که منحصربه‌فرد ترین معشوق‌ِندیده،است نمی‌شدیم... اگر بنا بر ندیدن و دل‌بریدن بود، حُبش هر روز عمیق و عمیق تر نمی‌شد! مثل دانه‌ای که جوانه میزند، شکوفه میدهد،درخت می‌شود و میوه به بار می‌آورد... ✍🏻آمنه‌سادات‌حکیم
_ هُوَ الَّذِيٓ أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ منم که آرامشو به دلت نازل می‌کنم بنده‌ی عزیز :) ♥️ سوره فتح| آیه ۴ @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙