﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_ابراهیم(ع)
#قسمت_بیست_هفتم
ملاقات ابراهيم عليهالسلام با ماريا عابد سالخورده
در عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مىكرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيرهاى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچهاى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مىشد و به ميان مردم مىآمد و در صحرايى به عبادت مشغول مىشد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و براق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهرهاش همچون پاره ماه مىدرخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مىچراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟
جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرحمن است.
ماريا: تو كيستى؟
جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است.
ماريا پيش خود گفت: خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان.
سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت.
ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت، و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟
ماريا: در جزيرهاى زندگى مىكنم.
ابراهيم: دوست دارم به خانهات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم.
ماريا: من ميوههاى تازه را خشك مىكنم و به اندازه يك سال خود ذخيره مىنمايم، و سپس به جزيره مىبرم و غذاى يك سال خود را تأمين مىنمايم، ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند.
ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مىكنى، و به جزيره مىرسى؟
ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مىروم.
ابراهيم: من نيز حركت مىكنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد.
ماريا جلو افتاد و بسمالله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسمالله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مىكند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مىخواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟
ماريا: من دعا نمىكنم!
ابراهيم: چرا دعا نمىكنى؟
ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كردهام خداوند آن را اجابت ننموده است.
ابراهيم: دعاى تو چيست؟
ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است كه دعا مىكنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است.
ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم.
ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت.
طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سختترين روزها است؟
او جواب داد: روز قيامت.
ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمىكنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم عليهالسلام در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مىكرد و عابد آمين مىگفت.
ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مىكند.
•┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈•
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد(ص)
#قسمت_بیست_هفتم
🦋رسوا شدن منافق كوردل در جنگ بنى المصطلق🦋
🌿آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملاً آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان مصطلق را گرفته بود و با نعرههاى تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مىدادند.
🌱مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عزم سركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آنِ فرزندان مصطلق بود رفته و در همان مكان، آتش جنگ در گرفت، ولى طولى نكشيد كه اين آتش، گروه بسيارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس از خاموشى، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت، و اين واقعه در سال ششم هجرت رخ داد.
🌿پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه اسلام با پيروزى كامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه به چاه آبى رسيدند. جهجاه نوكر عمر و محافظ مركب او از مهاجران بود براى پيشدستى در گرفتن آب با سنان كه از انصار بود، برخورد خشم كردند.
همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه جهجاه مهاجران را به حمايت از خود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد!
🌻از سوى ديگر، سنان فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد. شخصى از مهاجران به نام جمال كه مردى فقير بود به حمايت از جهجاه برخاست و او را يارى كرد.
🌱عبدالله فرزند ابى كه از منافقان سرسخت اهل مدينه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر مىكرد، با خشونت و تندى به جعال گفت: تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى! جعال نيز پاسخ او را با خشونت داد، عبدالله ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را به زبان آورد:
🌿اينها عجب مردمى هستند، از راه دور آمدهاند و در وطن ما بر ما چيره شدهاند. آرى، چنين مىگويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مىخورد ولى آگاه باشيد! وقتى كه به مدينه رفتيم، آن كه عزيزتر است ذليل را بيرون مىكند.
سپس به دودمان خود رو كرد و گفت:
🌻تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را بر آنها حلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را به جعال و امثال او نمىداديد كار به اين جا نمىكشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند. آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و اربابهاى خود بپيوندند.
🌱قيافه حق به جانب عبدالله جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى اين گفتار، كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مىخورد، به طور ناخودآگاه او را از صف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت. اينك بقيه ماجرا را بخوانيد:
🌿سخنان جسارتآميز عبدالله، زيد فرزند ارقَم را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبدالله رو كرد و گفت:
🌿سوگند به خدا، ذليل و خوار تو هستى، محمد صلى الله عليه و آله و سلم عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است، پس از اين گفتار، هرگز تو را به دوستى نمىگيرم.
عبدالله از گفتار آتشين غلام جوانى بسان زيد در خشم فرو رفت و گفت: ساكت باش و اين طور با من سخن مگو!
🌱زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبدالله، صلاح ديد كه سخنان وى را به رسول خدا گزارش دهد، وظيفهشناسى و احساس مسؤوليت، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر آورد، و با كمال صراحت به پيامبر عرض كرد:
عبدالله فرزند ابى در راه كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد.
🌻رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مىشدند عبالله ره به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود:
🌿به من خبر دادهاند كه حرفهاى بى اساس و نادرستى زدهاى! اين كجروىها و گفتار بى پايه چيست؟!
عبدالله با قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت:
🌱سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد به دروغ اين گزارشها را داده است.
🌻اطرافيان عبدالله از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما عبدالله را به خاطر گفته غلام جوانى رد نمىكند! شايد زيد اين طور خيال كرده، بلكه سخن او را پندارى بيش نيست.
🌱عبدالله در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت زيد دروغگو و تهمتزننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مىكردند، هنگامى كه زيد به مدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مىرسيد، به طورى كه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت وقيحانه به سر برد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh