eitaa logo
درسهایی از قران کریم ( ترجمه و آموزش و روخوانی و تجوید و دائره المعارف ....... )
3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
6هزار ویدیو
18 فایل
آنچه که از قران کریم می دانیم کپی مطالب آزاد و فقط یه صلوات به روح پدر و مادرم بفرست 💗💗💗
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽📚🕥 (ع) ملاقات ابراهيم عليه‏السلام با ماريا عابد سال‏خورده‏ در عصر حضرت ابراهيم عابدى زندگى مى‏كرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيره‏اى به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچه‏اى عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مى‏شد و به ميان مردم مى‏آمد و در صحرايى به عبادت مشغول مى‏شد، روزى هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفندانى را ديد كه به قدرى زيبا و براق و لطيف بودند گويى روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايى را كه چهره‏اش همچون پاره ماه مى‏درخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مى‏چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: اى جوان اين گوسفندان مال كيست؟ جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرحمن است. ماريا: تو كيستى؟ جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است. ماريا پيش خود گفت: خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان. سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراى ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت. ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت، و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت دارى؟ ماريا: در جزيره‏اى زندگى مى‏كنم. ابراهيم: دوست دارم به خانه‏ات بيايم و چگونگى زندگى تو را بنگرم. ماريا: من ميوه‏هاى تازه را خشك مى‏كنم و به اندازه يك سال خود ذخيره مى‏نمايم، و سپس به جزيره مى‏برم و غذاى يك سال خود را تأمين مى‏نمايم، ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند. ابراهيم: در كنار آب، كشتى و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مى‏كنى، و به جزيره مى‏رسى؟ ماريا: به اذن خدا بر روى آب راه مى‏روم. ابراهيم: من نيز حركت مى‏كنم شايد همان خداوندى كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد. ماريا جلو افتاد و بسم‏الله گفت و روى آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم‏الله گفت و روى آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روى آب حركت مى‏كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولى خود را معرفى نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: چقدر در جاى زيبا و شادابى هستى، آيا مى‏خواهى دعا كنى كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟ ماريا: من دعا نمى‏كنم! ابراهيم: چرا دعا نمى‏كنى؟ ماريا: زيرا سه سال است حاجتى دارم و دعا كرده‏ام خداوند آن را اجابت ننموده است. ابراهيم: دعاى تو چيست؟ ماريا ماجراى ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است كه دعا مى‏كنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولى هنوز خداوند دعاى مرا مستجاب ننموده است. ابراهيم در اين هنگام خود را معرفى كرد و گفت: اينك خداوند دعاى تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم. ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامى داشت. طبق بعضى از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزى سخت‏ترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت. ابراهيم گفت: بيا با هم براى نجات خود و امت از سختى روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمى‏كنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم عليه‏السلام در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختى خود و آن‏ها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مى‏كرد و عابد آمين مى‏گفت. ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستى تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مى‏كند. •┈┈••✾❀🕊✿🕊❀✾••┈┈• کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ص) 🦋رسوا شدن منافق كوردل در جنگ بنى المصطلق‏🦋 🌿آنان غرق در اسلحه شده بودند و كاملاً آمادگى خود را براى جنگ با مسلمانان اعلام داشتند، غرور و خودكامگى سراسر وجود فرزندان مصطلق را گرفته بود و با نعره‏هاى تند و خشن بر ضد حكومت اسلامى شعار مى‏دادند. 🌱مسلمانان جنگاور و رشيد به فرماندهى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عزم سركوبى اين دودمان مغرور تا كنار نهر آبى كه از آنِ فرزندان مصطلق بود رفته و در همان مكان، آتش جنگ در گرفت، ولى طولى نكشيد كه اين آتش، گروه بسيارى از سپاه دشمن را به كام خود برد و پس از خاموشى، شكست دشمن و پيروزى مسلمانان بر همه آشكار گشت، و اين واقعه در سال ششم هجرت رخ داد. 🌿پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با سپاه اسلام با پيروزى كامل به سوى مدينه مراجعت كردند، در راه به چاه آبى رسيدند. جهجاه نوكر عمر و محافظ مركب او از مهاجران‏ بود براى پيشدستى در گرفتن آب با سنان كه از انصار بود، برخورد خشم كردند. همين برخورد باعث نزاع آن دو نفر شد، به طورى كه جهجاه مهاجران را به حمايت از خود دعوت كرد و فرياد بر آورد: اى گروه مهاجران مرا كمك كنيد! 🌻از سوى ديگر، سنان فرياد زد: اى گروه انصار به فرياد من برسيد. شخصى از مهاجران به نام جمال كه مردى فقير بود به حمايت از جهجاه برخاست و او را يارى كرد. 🌱عبدالله فرزند ابى كه از منافقان سرسخت اهل مدينه بود و در موارد حساس دشمنى خود را به اسلام ظاهر مى‏كرد، با خشونت و تندى به جعال گفت: تو مرد بى شرم و متجاوزى هستى! جعال نيز پاسخ او را با خشونت داد، عبدالله ناراحت شد، و اين گفتار جسورانه را به زبان آورد: 🌿اين‏ها عجب مردمى هستند، از راه دور آمده‏اند و در وطن ما بر ما چيره شده‏اند. آرى، چنين مى‏گويند: اگر سگ خود را چاق كردى تو را مى‏خورد ولى آگاه باشيد! وقتى كه به مدينه رفتيم، آن كه عزيزتر است ذليل را بيرون مى‏كند. سپس به دودمان خود رو كرد و گفت: 🌻تقصير شما است كه اين مردم را در وطن خود جاى داده و ثروت خود را بر آن‏ها حلال كرديد، به خدا سوگند اگر زيادى طعام خود را به جعال و امثال او نمى‏داديد كار به اين جا نمى‏كشيد كه امروز چنين بر شما سوار شوند. آنان را بيرون كنيد تا به ديار خود برگردند و به دودمان و ارباب‏هاى خود بپيوندند. 🌱قيافه حق به جانب عبدالله جلوه حق مآبانه او را در صف مسلمانان قرار داده بود ولى اين گفتار، كه از كاسه نفاق و بى ايمانى آب مى‏خورد، به طور ناخودآگاه او را از صف مسلمانان با ايمان بيرون كرد و دادگاه اسلامى او را به عنوان منافق و آشوبگر معرفى نموده و با سرعت تمام جلو او را گرفت. اينك بقيه ماجرا را بخوانيد: 🌿سخنان جسارت‏آميز عبدالله، زيد فرزند ارقَم را كه در آن هنگام جوانى نورس بود سخت ناراحت كرد، به عنوان دفاع از حريم اسلام عزيز، به عبدالله رو كرد و گفت: 🌿سوگند به خدا، ذليل و خوار تو هستى، محمد صلى الله عليه و آله و سلم عزيز خدا و محبوب همه مسلمانان است، پس از اين گفتار، هرگز تو را به دوستى نمى‏گيرم. عبدالله از گفتار آتشين غلام جوانى بسان زيد در خشم فرو رفت و گفت: ساكت باش و اين طور با من سخن مگو! 🌱زيد به خاطر حفظ حوزه اسلام و طرد ناپاكان منافقى چون عبدالله، صلاح ديد كه سخنان وى را به رسول خدا گزارش دهد، وظيفه‏شناسى و احساس مسؤوليت، او را پس از پايان جنگ به حضور پيامبر آورد، و با كمال صراحت به پيامبر عرض كرد: عبدالله فرزند ابى در راه كنار آبى چنين و چنان گفت و شما را ذليل و خود را عزيز معرفى كرد. 🌻رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه با سپاهيان به سوى مدينه رهسپار مى‏شدند عبالله ره به حضور پذيرفت و با گفتار صريح و جدى به او فرمود: 🌿به من خبر داده‏اند كه حرف‏هاى بى اساس و نادرستى زده‏اى! اين كجروى‏ها و گفتار بى پايه چيست؟! عبدالله با قيافه حق به جانب به پيامبر رو كرد و گفت: 🌱سوگند به آن كسى كه قرآن را بر تو نازل كرد، من چنين سخنانى نگفتم و زيد به دروغ اين گزارش‏ها را داده است. 🌻اطرافيان عبدالله از وى دفاع كردند و به تهمت او سرپوش گذاشته و گفتند: رسول خدا هرگز حرف سرور و بزرگ ما عبدالله را به خاطر گفته غلام جوانى رد نمى‏كند! شايد زيد اين طور خيال كرده، بلكه سخن او را پندارى بيش نيست. 🌱عبدالله در ظاهر معذور و بى گناه معرفى شد ولى به همين مناسبت زيد دروغگو و تهمت‏زننده قلمداد گشت و انصار از هر سوى او را سرزنش مى‏كردند، هنگامى كه زيد به مدينه آمد، بسيار دماغ سوخته و گرفته و پژمرده به نظر مى‏رسيد، به طورى كه به خانه خود رفت و در را به روى خود بست و در انتظار رفع اين تهمت وقيحانه به سر برد. کانال 👇 @Targomeh