eitaa logo
مهـــارت‌های نویسنــدگی
629 دنبال‌کننده
690 عکس
162 ویدیو
8 فایل
🌱اینجا یک دانشکده‌ است. دانشکده‌ی مهارت‌های جادویی. جادویی از جنس نوشتن! اینجا شما یاد می‌گیرید که چطور با کلمات داستانی سحرآمیز بنویسید. «ویژه دختران نوجوان» 🌱ادمین:
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نویسندگان جریان
آیه مرج البحرین وصل دو دریای پر نور است... . افقی به نام علی علیه السلام و وسعتی به نام فاطمه سلام الله علیها است. آری خدای حق تعالی این دو آینه را روبروی هم گذاشت که از نور آن، تمام عالم روشن شد. اصل عشق و وصل اینجاست! نویسندگان در نگارش این وصال کم گذاشته اند و گرنه لیلی و مجنون پرتویی از وصل مهر و ماه رسول به حساب نمی آیند... . ⁦✍️⁩ خانم افشار @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از عرش فرشته‌ها اگر می‌آیند به جشنِ دلِ پیامبر می‌آیند زهراست عروس و شاه داماد علی این دو چقدر به یکدیگر می‌آیند! 🎉🎊🍀«سالروز پیوند مظهر احسان وجود با دردانه زیور عالم، یاس آل محمد صلی الله علیه و آله مبارک باد.»🎉🎊🍀 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«هوای اتاق غلیظ بود. معجونی از گرما و رطوبت نیمه شب، با دود اسپند ترکیب شده و فضا را سنگین میکرد. پنکه از ماه ها قبل خراب بود برای همین با یک حرکت، پرده را کشید و پنجره را باز کرد. هجوم هوای تازه به اتاق، نه تنها اوضاع را بهتر نکرد که حتی باعث شد برای چند صدم ثانیه ریتم نفس کشیدنش مختل بشود. صدای مادربزرگ را میشنید که مابین گریه هایش، بریده بریده صلوات میفرستاد. تجربه چند لحظه قبل چیزی را یادش انداخته بود. چیزی از جنس خاطرات مبهمی که از فکر میگذرند و معلوم نیست به کجا و یا چه داستانی تعلق دارند. چند لحظه دیگر فکر کرد. و وقتی مطمئن شد میخواهد با افکارش روبه رو شود، در کمد را باز کرد. از داخل یکی جوراب ها، جعبه قرصی بیرون کشید و بدون فوت وقت سه تای آنرا بالا انداخت. کم کم جلوی چشمانش سفید شد. و بعد تصویر بی جان یک خانه قدیمی ظاهر شد. از داخل خانه صداهای درهمی می آمد. اما او به وضوح تمامشان را می‌شنید...» ✍ز.هاشمی https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن کوتاه و خلاقانه "روز و شب" ■ دنیا از دید دو شخصیت کارتونی، یکی روز و دیگری شب، به بیننده نشان داده میشود...🌝🌚 https://eitaa.com/Writingskills
📎آیا شما خود را فردی خلاق می‌دانید؟! 👈خصوصیات افراد خلاق: 🔭کنجکاوی... «ادم‌های خلاق، کنجکاوند و همیشه طالب دانستن بیشتر هستند حتی اگر رتبه های بالای علمی و هنری داشته باشند. به جستجوی دانستنی‌های بسیاری می‌روند و می‌خواهند که در هر لحظه از زندگی چیزی بیاموزند. اگر راهی به نتیجه نرسید، یا نتیجه اش مطلوب و پسندیده نبود به جای افسوس و پشیمانی، از آن صرف نظر می کنند. همیشه میل شدیدی به فراگیری دارند و هیچ وقت باور نمی‌کنند که موجودی بی ارزش و پایان پذیرند.» 📚 خلاقیت و نوآوری کتاب https://eitaa.com/Writingskills
تصویر... نگاه... خلاقیت... برای این تصویر یک جمله بنویسید. https://eitaa.com/Writingskills/973
اینجا ناشناس برامون بنویس...😊🙏 https://harfeto.timefriend.net/16872900406834
«وقتی عقل عاشق شود، عشق عاقل می‌شود، آنگاه شهید می‌شوی» ☘شهید دکتر مصطفی چمران https://eitaa.com/Writingskills/973
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بهار را دیدم. همین دیروز و پریروز همین روزها و ساعت‌هایی که با شتاب می‌گذرند... نشسته بود سر کوچه، زیر آفتاب داغ ظهرگاهی.. و از درخشش نور روی گلبرگ‌هایش لذت می‌برد... و من ندیده، پایانش را غصه می‌خوردم..» https://eitaa.com/Writingskills
سلااااااام روزتون بخیر...‌ حالتون چطوره؟! حتما که خوبید.. 😍😊💐🍀
تبریک تبریک تبریک🥳🥳🥳🥳 دیگه رسمااااااا تعطیلات شروع شد اون عده ای هم که هنوز امتحان داشتن دیگه قطعا تمومه👌 خـــداقـــوت 💪
خب وقتشه برای اون دسته از عزیزانی که تازه امتحانات شون تموم شده، مجدد این کلیپ رو بذارم😊😁 https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌دونین این چیه؟! 🧐 آخ آخ اگر بگم..... داستان‌نویسی های جمع دل‌شون می‌سوزه.... البته متعجب هم میشن 😳 https://eitaa.com/Writingskills
....این پرونده شخصیت یکی از داستان های آقای نادر ابراهیمی هست... یک شخصیت... توجه داشتید؟! اینطوریاس.... یاد بگیریم... البته اینجا توی عکس اگر دقت کنید ۴ تا فایل قطور هست، هرکدام مربوط به یک شخصیت👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«نکات کاربردی در داستان» 🧐 خوب ببینید: 🌱از جزئیات نگذرید و به همه چیز دقیق نگاه کنید و آن را به خاطر بسپارید، شاید ایده خوبی در این اتفاقات روزمره باشد که از چشم دیگران پنهان بوده است. یک اتفاق ساده در کوچه و خیابان و مدرسه و دانشگاه و محل کار یا یک شخصیت توی تاکسی و اتوبوس سوژه های خوبی برای نوشتن هستند.» https://eitaa.com/Writingskills
این مورد از مفاهیم بسیار کلیدی در نویسندگی خلاق هست که همین روزها در کلاس نویسندگی که در حال برگزاری هست، با قلم بچه‌ها خیلی خوب داریم تمرین می‌کنیم. البته جامع‌تر و مفصل‌تر...😍
«بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخل‌های بلندپایه. آفتاب که زد، از خانه‌‌ها بیرون زدیم و در سایه‌ی چینه‌های گلی نشستیم و نگاهشان کردیم. هربار که دار بلند درختی با برگ‌های سرنیزه‌ای تودرهم و غبار گرفته،‌ از بن جدا می‌شد و فضا را می‌شکافت و با خش‌خش بسیار نقش زمین می‌شد "هو" می‌کشیدیم و می‌دویدیم و تا غبار شاخه‌ها و برگ‌ها بنشیند، ‌خارک‌های سبز نرسیده و لندوک‌های لرزان گنجشک‌ها را، ‌که لانه‌هاشان متلاشی می‌شد،‌ چپو کرده بودیم و بعد، چند بار که این کار را کرده بودیم، سرکارگر، کلاه حصیری را از سر برداشته بود و دویده بود و با ترکه دنبال‌مان کرده بود و این بود که دیگر کنار بزرگ‌ها، در سایه‌ی چینه‌ها نشسته بودیم و لندوک‌های لرزان را تو مشت‌مان فشرده بودیم و با حسرت نگاه‌شان کرده بودیم که نخلستان پشت خانه‌ی ما از سایه تهی می‌شد و تنه‌های نخل رو هم انبار می‌شد و غروب که شد از پشت دیوار گلی خانه‌های ما تا حد ماسه‌های تیره‌رنگ و مرطوب کنار رودخانه، میدانگاهی شده بود که جان می‌داد برای تاخت و تاز و من دلم می‌خواست که بروم و اسب شیخ شعیب را، که از شب قبل به اخیه بسته بود، باز کنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم. صد نفر بودند، ‌صدو پنجاه نفر بودند که صبح علی‌الطلوع آمده بودند با تبرهای سنگین، و غروب که شده بود، انگار که پشت خانه‌های ما هرگز نخلستانی نبوده است. شب که شد آفاق آمد. خیس عرق بود. مقنعه را از سر باز کرد و مویش را که به رنگ شبق بود رو شانه‌ها رها کرد. خواج توفیق نشسته بود کنار بساط تریاک. غروب که شده بود، مثل همیشه؛ کف حیاط را آب پاشیده بود و بعد، حصیر را انداخته بود و جاجیم عربی را پهن کرده بود و نشسته بود کنار منقل و با زغال‌های نیمه افروخته ور می‌رفت و بادشان می‌زد و "بانو"، دختر زردنبوی آبله‌رو که دودی شده بود، کنار پدر نشسته بود. اسب شیخ شعیب از شب قبل به اخیه بسته بود و حالا تو چرت بود. مادرم تازه فانوس را گیرانده بود که آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجیم و رفت تو اتاق و از زیر دامن گشاد، دو قواره ساتن گلی رنگ بیرون آورد. زن "سرگرد" پیغام داده بود که دو قواره ساتن گلی رنگ می‌خواهد و آفتاب که زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچه‌ها آمده بود و خواج توفیق منتظر بود. آفاق از اتاق نیمه تاریک آمد بیرون و لامپا را همراه آورد و گیراندش و گذاشتش کنار جاجیم و کوزه را برداشت و یک نفس سرکشید. و بعد، نفس یاری نمی‌کرد که گفت "خدا ذلیلشون کنه" و نشست و با سر‌آستین وال چرک مرده، عرق را از پیشانی گرفت و پرسید: - بچه‌ها نیومدن؟...» ☕️ادامه دارد... 📚شهر کوچک ما https://eitaa.com/Writingskills
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا