🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصتم
همه ی هم و غمش این بود که تا جایی که بدنمان می کشد ، در حرم بمانیم😍 زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل . سیری نداشت ...
زمانی که اشکی نداشت ، راه می افتاد که برویم هتل.
هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم ..
در کاروان ، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش..
هم مداح بود هم پاسدار! 😁
مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می دادند ،ولی اهل این نبود ، که با کاروان و با جمع برود ..
می خواست دو نفری باهم باشیم .
می گفت :« هرکی کربلا میره ، از صحن امام رضا میره!»☺️☺️
قسمت شد خادم حرم حضرت عباس علیه السلام فیش غذا به ما داد ..😍😍
خیلی خوشحال بودیم ، رفتیم مهمانسرای حضرت 😁☺️
با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم ، جوابش مثبت بود .
میدانستم چقدر منتظر است 😂
مأموریت بود .
زنگ که زدم بهش گفتم ، ذوق کرد .
میخندید 😍😁
وسط صحبت قطع شد ..
فکر کردم آنتن رفته یاشارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده .
دوباره زنگ زد ، گفت : « قطع کردم برم نماز شکر بخونم!»
این قدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف هایم را نشنید 😉🙃
خیلی انتظارش را می کشید😢😍
در ماموریت های عراقی و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح 😍😭
در زندگی مراقبم بود ، ولی در دوران بارداری بیشتر😁🤩
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصتویکم
پدر و مادرم می گفتند : « نخور فشارت می افته! »
اما محمدحسین برایم می خرید😁🤩
داخل اتاق صدایم میزد : « بیا باهات کار دارم!»
لواشک و قره قوروتها را یواشکی به من می داد و با خنده می گفت :
« زن مارو! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم ! » 😂😃
نمی توانستم زیاد در هیئت ها شرکت کنم .
وقتی میدید مراعات می کنم ، خوشحال می شد و برایم غذای تبرکی می آورد 😁🙃
برای خواندن خیلی از دعاها و چله ها کمکم می کرد .
پا به پایم می آمد که دوتایی بخوانیم😍😁
بعضی را خودش تنهایی می خواند 😂
زیاد تربت به خوردم میداد.
خودش از کربلا آورده بود و می گفت : « اصل اصله!»🙃
اسم بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم : امیرحسین😍
در اصل ، امیرحسین اسم بچه اولمان بود .
به پیشنهاد یکی از علمای تهران ، گذاشتیم امیرمحمد .
گفته بود : « اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم ، خدانظر كنه و شفا بگیره ! »😁🙂
می گفت :
« اگه چهار تا پسر داشته باشم ، اسم هرچهارتاشون رو میذارم حسین ! »😁
با کمک مادرم ، داخل ماشین نشستم .
راه افتاد . روضه گذاشت ، روضه حضرت علی اصغر..
سه تایی تادم در بیمارستان گریه کردیم برای شیرخواره امام حسین (ع)💔
زایمانم در بیمارستان خصوصی بود
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصتودوم
برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و این قدر تقلا وجنب و جوش!😁😁
با گوشی فیلم می گرفت .
یکی از پرستارها می گفت : « کاش میشد از این صحنه ها فیلم بگیری ، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن ! »😁😂
قبل از اینکه بچه را بشویند ، در گوشش اذان و اقامه گفت .
همان جا برایش روضه خواند ، وسط اتاق زایمان ، جلوی دکتر و پرستارها ..
روضه حضرت علی اصغر ..
آنجایی که لالایی می خوانند .
بعدهم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت 🙃🙂
اصرار می کرد شب به جای همراه بماند کنارم .
مدیر بخش می گفت : « شما متوجه نیستین اینجا بخش زنانه؟!»
دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند ، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند .
تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد . به زور بیرونش کردند 😂🤦🏻♀
باز صبح زود سروکله اش پیدا شد 😂😅
چند بار بهش گفتم :
« روز هفتم مستحبه موهای سربچه رو بتراشیم!» راضی نشد ..
بهش گفتم : « نکنه چون خودت درد بی مویی کشیدی ، دلت نمیاد؟! »😁
می گفت : « حیفم میاد!»😕🙁
امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیئت ، تولد حضرت زینب (ع) بود و هوا هم خیلی سرد و هیئت شلوغ ، مدام به من میگفت :
« بچه رو بمال به درودیوار هیئت!» 😂
خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به درودیوار هیئت😁
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصت_وسوم
برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع) 😍
برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد 😁🤩
در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی..
باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی .
حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم .
وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، حمدحسین گفت :
« دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!»
هری دلم ریخت 😰
دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن..
بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،.
مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! »
داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! »
سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه :
لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! »
روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود .
دل کندن از آن برایش سخت بود😢
چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و
می بوسیدش😍😢
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
✿❀رمان#ازســـوریہ_ٺامنـــا
هر شب ساعت ۱۹:۰۰
در کانال جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥))
#پنجشنبههارماننداریم
#رمانهمهزندگیمن(آیهوسیدمحمدعلی)
تاریخ بارگزاری ۱۴۰۲/۱/۱۲
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/10534
#درپناهزهرا(هدیهومهدیار)
تاریخ بارگزاری۱۴۰۲/۴/۹
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/15349
#دوراهیسرنوشت(محیصا_سیدمحمدصادق)
تاریخ بارگزاری:۱۴۰۲/۳/۲
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/13112
#رمانسفرعشق(فاطمهزهراوامیرحیدر)
تاریخبارگذاری:۱۴۰۱/۹/۷
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/2303
#بهخاطرتو(زهراوامین)
تاریخ بارگزاری ۱۴۰۲/۶/۱۷
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/19202
#رمانصبر
تاریخ بارگزاری ۱۴۰۲/۱۰/۲۵
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/26664
#عشقآسمانیمن(شهیدمحمدسلیمانی)
تاریخ بارگزاری ۱۴۰۲/۱۲/۱۲
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/29416
#زهراےشهید(زهراومحمدرضا)
تاریخبارگذاری۱۴۰۳/۵/۲۸
https://eitaa.com/Youth_of_mahdi/37364
تاریخ بارگزاری۱۴۰۳/۱/۸
برای خواندن باقی رمان های بارگزاری شده و شروط کانال وارد این کانال بشید👇
@backsangar_Youthofmahdi
محفل های کانالمون:
۱.#حضرتزهرا
۲.#شبجمعہهوایتنڪنممیمیرم. .
۳.#اِیکِـهمَـرٰاخـوٰانْدِهایٖ،رٰاه،نِشـٰانـَمبِـدِه:)!
۴.#کریماهلبیت
۵.#جواناندهههشتادی🕶
۶.#مبحث
۷.#تاکسیشهیدنبودشهیدنمیشدشرطشهیدشدنشهیدبودناست
۸.#اهمیتقرآن
۹.#چتوارتباطبانامحرمهست
۱۰.#محفلاحترامبهپدرومادر
کتاب های معرفی شده در کانال رو با #معرفیکتاب دنبال کنید.
و#استوری
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🕊 از تو هوس نگاه دارد دل من
🌷 چشمی به در و به راه دارد دل من
🥀 تا کی به فراق تو صبوری؟ برگرد
آقا...به خدا گناه دارد دلـ💔 من
بــرگـــــرد. ️
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
🌼 سلام صبحت بخیر
آقای من آقای دلتنگی ✋❤️
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«شناخت امام زمان»
📄 اون دنیا دوتا امتحان ازمون میگیرن که سوالاشم لو رفته...
چرا آدمها در فتنههای #آخرالزمان گیر میوفتن⁉️
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 هشدر آیت الله ناصری (ره) در مورد حوادث آینده
✅ آیت الله ناصری (ره):
⚠️ « مخصوصاً در آینده یک مقداری شاید مشکلات باشد؛ سعی و کوششتان باشد از مقام رهبری جدا نباشید؛ خدا می داند.
اگر صحبت هایی شد، حرف هایی شد، - بنده بین خودم و خدای خودم این را احساس کردم که تذکر بدهم- از مقام رهبری جدا نشید؛ خدا می داند.
🗣 اگر صدایی، حرفی جایی شنیدید اعتنا نکنید.
⭕️ بینی و بین الله من خودم این را احساس کردم و از بعضی از بزرگان هم شنیدم و به شما هم دارم نقل میکنم. »
🏷 #مقام_معظم_رهبری
آیت الله#ناصری_ره
#فتنه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
روزی بنده برای آنکه ایشان را در این مباحث برسر حرف آورم، شروع کردم از تشرفات علمای بزرگ به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف سخن گفتن و داستان تشرف مرحوم آیت الله العظمی سیدابوالحسن اصفهانی(ره) از مراجع عالیقدر شیعه را که مرحوم آیت الله سید حسن میرجهانی(ره) رخ داده بود و برخی از آنها هم در کتاب"تشرف یافتگان"آمده است، همه را تفصیلا بیان کردم و در آخر استاد پرورش که همه این حرفها را شنیدند جمله عجیبی به بنده فرمودند و با حالتی عتاب گونه گفتند:آقا! وجود مقدس امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را رؤیت کردن، کاری ندارد!
و سپس با قسم محکمی افزودند:به خدا اگر کسی یک هفته درست زندگی کند، حضرت را خواهد دید!!
📚رفیق بی کلک/خاطراتی از مرحوم علی اکبر پرورش
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
از اون عکسایی که باید بزنیم که به دیوار اتاق:)🌱
#شهیدانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋
یا امام رضا 💛
دلتنگ حرمتم به کی بگم؟!
دردامو به تو نگم به کی بگم؟!
#بابارضا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋
یکیروکردبهامامحسنوپرسید:
عقلچیه؟!
آقافرمودند:
اینکهبتوانیجرعهجرعه
بغضواندوهترافروبَریوصبوری
کنیتاوقتِاتفاقاتخوبفرابرسد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصهدلبری
#قسمت_شصتوچهارم
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم😁😂
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد 🤦🏻♀
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند😍😁
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..😂
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش😢😍
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود😍😁
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم 😣
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود😢
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️