لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🛑مصاحبه #سیدنا با مردم
😎😂
🔻اسم مامانتو چی سیو کردی؟
⁉️ و چندتا سوال چالشی خفن!
📌جواب جالب مردم رو ببینین!
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
#صرفاجھتاطلاع..
فڪرڪنیدباهرگناهۍڪه
مرتکبمیشیم
چقدرازخداوبهشتوحضرتزهرا"س"
دورمیشیم!
ودرعوضبہشیطانوآتشدوزخ
نزدیڪترمیشیم!
ارزششوداره؟🙂🚶🏻♂..
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
مقام معظم رهبری:
«مادران شهدا از لحاظ قوّت و قدرت روحی، حقیقتا بی نظیرند.»
دوست عزیز سلام🌿
قراره به رسم هرساله در شب و روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها، مادر خوبیها؛
با مادران عزیز شهدا تماس بگیریم و به نیابت از فرزند شهیدشون عید رو بهشون شادباش بگیم💚
شماهم میتونید در این اقدام زیبا به جهت
تماس با مادران شهدا، همراه ما باشید(:
🔸راه ارتباطی: تماس یا ارسال پیام در ایتا
📲 با شماره ی ۰۹۳۸۳۵۳۵۰۴۰
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
ما هم وقتی اسمش را میشنویم ...😍🌹
این عید بزرگ و این روز متبرک به همه تون مبارک باشه
دعا میکنم روز قیامت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها از همه مون راضی باشن و بگن:
فلانی! رو سفیدم کردی مادرجان❤️
الهی آمین
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #مناسبتی
📌 خیر کثیر...
▫️ نور حبیبهٔ خدا زمینی میشود و ملائک به شادباش این خبر، «خیر کثیر» را به پیامبر بشارت میدهند.
خیری که تا آخرالزمان و ظهور فرزندش ادامه دارد.
💐 ولادت باسعادت #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) و روز مادر مبارک باد.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قدرت و شکوه زن
👈🏻 قدرتها و ویژگیهایی که برخی از بانوان از آن بیخبرند ...
💐 ولادت حضرت زهرا(س) و روز مادر مبارک
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
شب جمعه است ادب پیشه کنید
مادری دست به پهلوبه حرم می آید.
#شب_جمعه
#امام_حسین
التماس دعا🌱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
منم نگه دار یادگاریات حیات عفتت چادرت
مامان خوبم ❤️ تولدت مبارک
بچه سیدا تولد مادرتون مبارک
گل دخترا ی گروه روزتون پیشاپیش مبارک
مادرای گروه روزتون مبارک
مومنا عیدتون مبارک:)
تو از تبار مادری
#پارت_یازدهم
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایسته !سمت پنجره میرم،خم شدم وتوی ڪوچه رو نگاه کردم .زهراخانوم جعبه شیرینی رو دست حاج حسین میده.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪنه!
“اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه”
نگاهم دنبال علی اکبره!ازپشت صندوق عقب ماشینشون یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون آورد .چقدر خوشتیپ شده
قلبم چنان درسینهام میڪوبه ڪه اگه هرلحظه دهانم رو بازکنم طرف مقابل میتونه اون رو در حلقم بوضوح ببینه!
سرش پایینه وباگلهای قالی ورمیره!یک ربعه که همینجور ساکت وسربه زیره!
دوست دارم محکم سرم رو به دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےپرسید:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صداش رو صاف وآهسته شروع میڪنـه
_ راستش…خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته…خب…من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهش میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب.”مِن ومِن میڪنه”
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب…حرفش اینکه…
بااسترس بین حرفش پریدم :
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم…
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما…من میخوام کمکم کنید….حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم…برای این بود که میخواستم زود برم.
“گیج وگنگ نگاهش میکنم.”
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید…میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه…موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما…من میرم جنگ.و …
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته…نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
” باورم نمیشه این همون علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاش میکنم..ترس ازینڪه چقدربااون چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!”
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
” گونه هام داغ شدند.باپشت دست قطرات اشکم رو پاک میکنم”
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
” دردلم میگم چیزی نشد…تنهاقلب من شکست!…اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برام شیرین بود!
تومیخواےازقفس بپری!پدرت بالت روبسته!و من شرط رهایـےتوام!…
ذهنم انقدردرگیرشده که چیزی جز سکوت در پاسخش نمیگم!!
_ چیزی نمیگید؟؟…حق دارید هرچی میخواید بگید!!…ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد…زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته…خیلی!…
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
” نمیدوم چرا میپرم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانش راخفه میکنه!شوکه نگاهم میکرد!
این اولین باره که مستقیم چشمهام رونگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودش اومد ونگاهش رو میگردونـه.
جواب میده:
_ کسی که عاشقه…دوباره عاشق نمیشه!
” میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری”
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم…واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!….ازجنس عاشقـے!
” بـےاختیارلبخندی میزنم…
نمیتوانم این فرصت رو ازدست بدم.
شاید هرکس که فکرم روبخونه بگه #دختر_توچقدراحمقی ..اما…امامن فقط این رودرک میکنم!که قراره مال من باشـے!!…شاید کوتاه…شاید…
من این فرصت رو…
یا نه بهتراست بگم
من تورا به جان میخرم!!
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
تو از تبار مادری
#پارت_دوازدهم
چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بوددستش دادن وتاڪیدمیڪنندڪه باید ڪیڪ رو #باهم ببرید.
لبخندی زد ونگاهم میڪنه،عمق چشمهاش انقدرسرده ڪه تمام وجودم یخ میزنه…
#بازیگرخوبی_هستی.
_ افتخارمیدی خانوم؟
وچاقورو سمتم گرفت…
دردلم تڪرارمیڪنم خانوم خانومِ تو!…دودلم دستم روجلو بیارم.میدونم دروجوداون هم اشوبه .تفاوت من باتوعشق وبـےخیالیستنگاهش روی دستم سرمیخوره..
_ چاقو دست شما باشه یامن؟
فقط نگاهش میڪردم.دسته چاقورو تو دستم میذاره ودست لرزان خودش روروی مشت گره خورده ی من!…
دست هردومون یخ زده.باناباوری نگاهش میڪنم.
اولین تماس ما..#چقدرسردبود!
باشمارش مهماناها لبه ی تیزش رودرڪیڪ فرومیبریم وهمه صلوات میفرستند.
زیرلب میگه: یڪےدیگه.!وبه سرعت برش دوم رو میزنه.اماچاقوهنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیرمیڪند
بااشاره زهراخانوم لایه روی ڪیڪ راڪنارزد وجعبه شیشه ای ڪوچیڪےرو بیرون کشید .درست مثل داستانها.
مادرم ذوق زده بمن چشمڪ میزنه
ڪاش میدونست دخترڪوچیڪش وارد چه بازی شده .
درجعبه روباز کرد وانگشترنشانم روبیرون آورد .نگاه سردش میچرخه روی صورت خواهرش زینب.
اون هم زیرلب تقلب میرسونه:دستش کن!
اما بـےهیچ عڪس العملےفقط نگاهش میڪرد
اڪراه داره ومن این رو به خوبـےاحساس میڪنم.
زهراخانوم لب میگزه وبرای حفظ آبرومیگه:
_ علـــےجان!مادر!یه صلوات بفرست وانگشتررو دست عروست ڪن
من باززیرلب تکرارمیکنم.عروست!عروس علی اکبر!صدای زمزمه صلواتش رومیشنوم.
رومیگردونه بایڪ لبخندنمایشـے،نگاهم میڪنه،دستم رومیگیره وانگشتر رو تو دست چپم انداخت .ودوباره یڪ صلوات دسته جمعی دیگر
فاطمه هیجان زده اشاره میڪنه:
_ دستش رونگه دارتو دستت تاعکس بگیرم.
میخنده وطوری ڪه طبیعـےجلوه کند دستش روکنار دستم میذاره…
_ فکر کنم اینجوری عکس قشنگ تربشه!
فاطمه اخم میکنه:
_ عه داداش!…بگیردست ریحانو…
_ توبگیر بگو چشم!..اینجوری توکادر جلوش بیشتره…
_ وا!…خب عاخه…
دستش رو بسرعت دوباره میگیرم و وسط حرف فاطمه پریدم
_ خوب شد؟
چشمڪی میزنه:
_ عافرین بشما زن داداش…
نگاهش میکنم.چهره اش درهم رفته.خوب میدونم که نمیخواستـ مدت طولانـےدستم روبگیره…
هردومیدونیم همه حرڪاتمون سوری وازواقعیت به دوره
امامن تنهایڪ چیزرو مرور میڪنم.اون هم اینڪه توقراره ۳ماه همسرمن باشـے!اینڪه ۹۰روز فرصت دارم تاقلب تورا مالڪ شوم.
#اینک_عاشقی_کنم_تورا!!
اینڪه خودم رادراغوشت جاکنم.
باید هرلحظه توباشـےوتو!
فاطمه سادات عڪس راکه میگیره باشیطنت میگه:یڪم مهربون تربشینید!
ومن ڪه منتظرفرصتم.سریع نزدیڪش میشم..شانه به شانه,
نگاهش میڪنم.چشمهاش رومیبنده ونفسش روباصدا بیرون میدهـ.
دردل میخندم ازنقشه هایـے که برات ڪشیده ام.برای توڪه نه! #برای_قلبت
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
تو از تبار مادری
#پارت_سیزدهم
درگوشش ارام میگم:
_مهربون باش عزیزم!…
یکبار دیگه نفسش رو بیرون میدهـ.
عصبیه.این رو باتمام وجودم احساس میڪنم.اما باید ادامه بدم.
دوباره میگم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!!
این رو که میگم یکدفعه ازجا بلند شد ،عرق پیشونی اش رو پاک کرد وبه فاطمه گفت :
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور شد وکنارپدرم رفت !!
#فرارکردی_مثل_روزاول♡
اما تاس این بازی رو خودت چرخوندی!
برای پشیمونی #دیره
خم میشم و به تصویرخودم تک شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه اش نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رو بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایش خریده ام رو باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همون ماشین تکیه میدم.
اومدم دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا!!
میدونم نمیخوای دوستانت از این عقد باخبر بشن !ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی اونم حسابـے
درباز میشه و طلاب یکےیکے بیرون میان.
میبینمش درست بین سه،چهارتاازدوستانش درحالیکه یک دستش روروی شانه پسری گذاشته و باخنده بیرون میاد.
یک قدم جلو میرم و سعی میکنم هرطور شده منو ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم رو کمی بالا میارم.
نگاهش بمن میخوره ورنگش به یکباره میپره!یکلحظه مکث میکنه و بعد سرش رو میگردونه سمت راستش وچیزی به دوستاش میگه.
یکدفعه مسیرش عوض میشه.
ازبین جمعیت رد میشم و صداش میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنه ومن سمج ترمیشم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانش باتعجب به پشت سرش نگاه میکنه.درست خیره به چشمان من!
به شانه اش میزنه و باطعنه میگه:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگه ،ازشون جدا میشه و سمتم میاد.
دسته گل راطرفش میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپره
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدوه.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیره!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشی.حسابی حرصش گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا…قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همون دوستش چندقدم بما نزدیک میشه و کمی اهسته میگه:
_ داداش چیزی شده؟…خانوم کارشون چیه؟
دستش رو باکلافگی درموهاش میبره.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگام میکنه.
_ هوف…برو خونه…تایچیز نشده.
پشتش رو میکنه تابروه که بازوهاش رومیگیرم
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
سلام😍🌹🌹
به مناسبت ولادت حضرت زهرا
برامون یه متن کوتاه ارسال کنید
تو ناشناس منتظریم هااا
راستی از سوپرایز رمانمون خوشتون اومده 😍🌹😊
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371