زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_ششم:
من وارد آخرین سطح نوازندگی حرفه ای شده بودم، اما...
دیگه خوشحال نبودم!
میزان تمرین هام کم شده بود، خیلی کم...
اولش فکر کردم شاید بخاطر اینه که دیگه به #کنکور نزدیک شدم و تمرکز کافی برای نوازندگی ندارم ولی #واقعیت چیز دیگه ای بود!
چیزی که شاید مامانم مدتها منتظرش بود!
یه روز استادم صدام زد و گفت یه تیم نوازندگی درخواست یه نوازنده #گیتار کرده و اون من رو معرفی کرده....
بعد تخته رو نشون داد که پر از عکس های تکی و دسته جمعی شاگردهاش بود و بهم گفت: "راستی من با همه بچه ها عکس دارم جز تو!
هفته دیگه تولد مهساست، بیا کلاس یه جشن داریم تو هم باش!"
تشکر کردم و گفتم باشه اگر بتونم حتما. خواستم برم که گفت:
"راستی کرم خیلی بهت میاد!"
اون روز یه شلوار جین تنگ و یه مانتو کرم جذب پوشیده بودم که از کمر یکم چین میخورد.
با یه روسری کرم قهوه ای که تا وسطهای سرم بود.
آخه کلی برای اون فُکُلی که جلوی سرم کاشته بودم زحمت کشیده بودم و باید دیده میشد 😅🙈
دوباره تشکر کردم و در رو بستم.
راستش اونقدر پدر مهربونی دارم که هیچ وقت نیاز به تعریف و تمجید جنس مخالف نداشتم!
پدری که شاید تو این داستان نقش کمرنگی داشت ولی حسابی #دختردوست بود و هست😍
تمرینات کنسرت جدید شروع شده بود.
حس اینکه بین اون همه ساز متفاوت تو تنها نوازنده گیتار باشی واقعا لذت بخش بود! 😉
رهبر گروه یه آقای سفید پوست و قدبلندی بود که همیشه کت و شلوارهای خیلی شیکی به تن داشت. 😉
هر روز وسط تمرین می اومد با تبلتش یه اجرا رو ضبط می کرد و چهارتا تذکر میداد و میرفت.😏
یه بار خیلی جدی اومد سر تمرین،
با انگشت من رو نشون داد و گفت:
"تو! تو یک ثانیه دیرتر از همه میزنی! 😠"
با تعجب گفتم:
" حرکت پاهام اینو نمیگه! من گوشم به تیونره"
گفت:
"چند بار فیلم ها رو چک کردم! تو یک ثانیه تاخیر داری، اصلاحش کن!"
و رفت....
همون یه تذکر برای بیدار شدن من کافی بود!
انگار همه چی به مو رسیده بود و با اون یه تذکر #پاره شد!
آخه مدتها بود که مامانم بخش هایی از #نهج_البلاغه رو برام میخوند 😍
یا وقتی میدید وسط درس خوندن دارم استراحت میکنم و چای میخورم می اومد و برام تعریف میکرد...
وقتی رهبر گروه گفت تو یک ثانیه تاخیر داری یهو یاد #خطبه ۱۸۲ نهج البلاغه افتادم
که روز قبلش مامانم تعریف کرده بود:
"او غریب است،
در آن زمانى که اسلام چون شترى خسته که دُم بر زمین گذاشته و سینه بر آن نهاده دچار غُربت است."
رهبر گروه راست می گفت، من مدتها بود که تاخیر داشتم...
دیگه دستهام میلی به نوازش سیم های سازم نداشتن!
اما یک ثانیه تاخیره صدای ساز کجا و این همه سال تاخیر در #همراهی امام کجا!
گریه ام گرفته بود، برای اولین بار با امام زمانم حرف زدم و تو دلم گفتم:
" آقا جان ببخشید این همه سال برای سربازی شما #تاخیر داشتم!"
تو حال خودم بودم.
محسن که نوازنده سنتور بود گفت:
"ولش کن! ناراحت نشو!
یه چیزی گفت... ما که چیزی نمی فهمیم، حتما مخاطب هم متوجه نمیشه 😁 "
همه زدن زیر خنده و فکر کردن به من برخورده!
خواستن حالم عوض شه ولی نمیدونستن بذری که مامانم ذره ذره تو دلم کاشته بود، جوانه زده....
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f