eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 : روزهای کنفرانس یکی پس از دیگری گذشت و من کلا دوبار ایشون رو توی راهرو سالن اجتماعات دیدم. کت و شلوار طوسی پوشیده بود. خیلی رسمی و با جدیت مشغول کار خودش بود!😏 تمام سعی خودش رو میکرد کارش رو درست انجام بده، اونقدر بدون حاشیه بود که من یک بار هم زمان های استراحت، ناهار، جشن افتتاحیه، جشن اختتامیه و حتی تشکر از کادر اجرایی هم ندیدمش! (بر عکس خودم که همیشه در صحنه بودم 🙈😁) . . . تقریبا دوماه بعد از کنفرانس بود که مشغول نگارش پایان نامه ام شدم، اون زمان ها تازه مُد شده بود که به جای word با latex بنویسند. یه برنامه جدید بود که هرکسی بلد نبود 🤓 از بچه های دانشگاه شریف فیلم آموزشی گرفتم تا یاد بگیرم ولی واقعا فوت و فن خودش رو داشت. 💻 🙄 مجبور شدم از دانشجوهای دکتری خواهش کنم یکم کمکم کنن. اونها هم گفتن ما زیاد کار نکردیم ولی آقای... خیلی خوب بلده 🤓😬 و اینگونه بود که کسب علم موجب شد تا مجددا لحظاتی رو کنار ایشون سپری کنم 🙈😉 اما این بار اخلاقش متفاوت شده بود، نه تنها مغرور نبود بلکه یه مهربانی معلمانه هم به خودش گرفته بود 🙈😅 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : ولی من اونی نشدم که مامانم میخواست! دوران ابتدایی من درحالی سپری میشد که تنها همون لحظاتی بود که تو مدرسه مقنعه سفید سرم بود! انگار قدرت مهربونی پدرم، جذب خودش رو داشت! یه پارادوکس عجیب بین بابا و مامانم که از ما هم بچه هایی با رفتارهای متفاوت ساخته! البته درسم هم به همون نسبت بود! تا جایی که کلاس چهارم دبستان، ریاضی مستمر صفر شدم... صفر مطلق! شبیه مامانم نشدم چون خیلی اهل کتاب و مطالعه بود 🤓 هنوز هم هست... بعضی وقتها که تو کتابهاش مطلب جالبی پیدا میکرد صدام میزد و برام می خوند😍 تو همین اغتشاشات اخیر یه کتابی در مورد میخونه... هر وقت به جای جالبی میرسه حتی تلفنی برام تعریف میکنه 🤓 شاید بخاطر همینه که وقتی کلاس اول راهنمایی برای اولین بار خواستم چادر سر کنم و برم مدرسه صدام زد و گفت: " این فقط یه تیکه پارچه نیست! اگر اینو سر میکنی باید خیلی بیشتر درس بخونی!" بعد اشاره کرد به سرم و گفت: "چون دیگه تو رو فقط با فکرت میشناسن!" بماند که من فقط همون یه بار با چادر مشکی رفتم مدرسه و دیگه دلم نخواست تکرارش کنم! اما تصمیم گرفتم خیلی بیشتر از قبل درس بخونم! اونقدر که سال دوم راهنمایی مقام اول المپیاد ریاضی مدرسه شدم و بعدش تا مرحله استانی رفتم 🤓 من از نظر تحصیلی یه آدم دیگه شده بودم که همچنان نبود!.... هر وقت از درس خوندن خسته میشدم یاد مامانم می افتادم که اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد و بخاطر ما نرفت... 😔 نرفت چون فکر میکرد شاید با چهار تا بچه قد و نیم قد، یکم سازِ مادرانه اش ناکوک بشه... من باید آرزوی به ثمر ننشسته مامانم می شدم! بخاطر همین حسابی درس می خوندم... سال سوم راهنمایی ما به یه محله مذهبی تر رفتیم... محله ای که در بدو ورود، با تذکر مواجه شدم! محله ای که بخاطر خیلی خوبی که داشتم مسیر زندگیم رو تغییر داد... کلاس ثبت نام کردم و شروع کردم به حفظ... مقام اول منطقه شدم 😍 از اون روزها فقط لبخند مامانم یادمه و بس! چون خیلی کوتاه بود! همین پارادوکس دائمی خونه ما باعث شد که یهو صد و هشتاد درجه تغییر کنم! اونقدر تغییر که تصمیم گرفتم بشم! ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت سوم »» و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن. شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن. شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده! راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند. شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی! شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟ بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ... شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟ اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه... 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : نمی خواستم چیزی از نظرم بمونه و سعی می کردم هر آنچه که باید رو کنم. دوستانم اومدن و همگی به اردوگاه رفتیم و نماز مغرب و عشا رو به جا آوردیم ، بعد از نماز، زهرا که پیش کسوت جمع محسوب می شد😄 (بقیه سفر اولی بودیم ) و طی دو سال از این سفر ِ محروم شده بود مثل بچه ای که بعد از مدت ها به آغوش برگشته، های های گریه می کرد ،حالشو دوست داشتم. من هم سر به گذاشتم و خدا رو بابت این رزق ابتدای سال کردم.😍 اولین دیدارمون با از همون اِلمانی که از دور معطوفم شده بود آغاز شد، وسط اون فضای مربع شکل که از دو طرف، سه چهار تا پله می خورد و با لوازم و قاب عکس شهدا تزیین شده بود یک شهید قرار داشت که خانم ها دورش نشسته بودن و می خوندن. همون جا خانم نوری و خانم بابایی(از دوستان هستن) رو دیدیم که می کردن ، چند روز زودتر از ما رفته بودن و به وقت ، دلتنگ بودن و التماس دعا داشتن😭 راستشو بخواید به نظرم اومد که دارن میکنن و انقدر هم نداره😒 وقتی کردم که برای بار آخر از اردوگاه بیرون می رفتم و اطراف رو خوب نگاه می کردم که اون حال و هوا رو، در ذهن و دلم کنم . در کل ِمحوطه صدای مداحی پیچیده بود و با چای و دمنوش از مهمانان پذیرایی می کردن بعد از صرف غذا به داخل اردوگاه رفتیم و مستقر شدیم. ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f