eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
3.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
233 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : کلاس اول دبستان بودم که خواهر بزرگترم ازدواج کرد، بنابراین من در سن هفت سالگی خواهر زن شدم😁 درواقع تو سنی وارد خونه ما شده بود که هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد! و اصلا با حضورش تفاوتی تو دنیای کودکی من به وجود نیومد! سالها گذشت و من به سن تکلیف رسیدم. مامانم یه ربان دوزی شده برام گرفته بود و خودش برای مراسم جشن تکلیف مدرسه اومده بود ☺️ محله ای که ما زندگی میکردیم و به ویژه مدرسه ما تعداد ها خیلی کم بود. مدل مامانه من که با یه انگشت رو بگیرن که دیگه هیچی!🙈 اینو وقتی حس میکردم که تو مدرسه مراسمی برگزار میشد... بعد از اینکه از مراسم برگشتیم، مامانم تو اتاق صدام زد و یه روسری توری با پولک های رنگی بهم داد و گفت از این به بعد جلوی نامحرم اینو سرت کن 😊 منم یه روز که شوهر خواهرم اومد با یه ذوقی اینو سر کردم و اومدم.... همه اینطوری بودن 😳 داداشم سریع روسری رو از سرم برداشت و گفت: "این مسخره بازی ها چیه!!" آخه خانواده ما دقیقا دو جبهه متفاوت داره🙈 مامانم و بابام... بابام میگفت هنوز بچه ای! حتی تا سوم راهنمایی روزه گرفتن تو خونه ما ممنوع بود چون برای بچه ها بود! اما مامانم... اصلا انگار یه تنه مسئولیت دینداری بچه هاش رو به دوش می کشید.... آخر شب که خواستیم بخوابیم مامانم اومد تو اتاق و گفت: " خودت تصمیم بگیر! این روسری شاید الان چیز مهمی نباشه ولی بزرگتر که بشی تو رو از خیلی چیزها دور میکنه! " متوجه حرفهاش نشدم... مامانم کم حرف میزد، بیشتر عمل میکرد! مثلا وقتی از مدرسه برمیگشتم همیشه با همون چادر نمازش می اومد استقبال و من دونه دونه از مدرسه براش میگفتم 😍🤓 اونم نه وقتی دست و روم رو شستم 😁 نه! بلکه با همون روپوش مدرسه منو می نشوند رو سجاده اش و مو به مو به حرفهام گوش میداد! بعدها فهمیدم که عمدا دوست داشته من همیشه روی سجاده باهاش حرف بزنم ☺️ همین باعث شده بود که دلم بخواد منم گاهی کنار مامانم یه سجاده بندازم و باهاش نماز بخونم... اصلا مامانم ناخودآگاه بهم یاد داده بود جای حرف زدنه ☺️ جای آروم گرفتن.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : ولی من اونی نشدم که مامانم میخواست! دوران ابتدایی من درحالی سپری میشد که تنها همون لحظاتی بود که تو مدرسه مقنعه سفید سرم بود! انگار قدرت مهربونی پدرم، جذب خودش رو داشت! یه پارادوکس عجیب بین بابا و مامانم که از ما هم بچه هایی با رفتارهای متفاوت ساخته! البته درسم هم به همون نسبت بود! تا جایی که کلاس چهارم دبستان، ریاضی مستمر صفر شدم... صفر مطلق! شبیه مامانم نشدم چون خیلی اهل کتاب و مطالعه بود 🤓 هنوز هم هست... بعضی وقتها که تو کتابهاش مطلب جالبی پیدا میکرد صدام میزد و برام می خوند😍 تو همین اغتشاشات اخیر یه کتابی در مورد میخونه... هر وقت به جای جالبی میرسه حتی تلفنی برام تعریف میکنه 🤓 شاید بخاطر همینه که وقتی کلاس اول راهنمایی برای اولین بار خواستم چادر سر کنم و برم مدرسه صدام زد و گفت: " این فقط یه تیکه پارچه نیست! اگر اینو سر میکنی باید خیلی بیشتر درس بخونی!" بعد اشاره کرد به سرم و گفت: "چون دیگه تو رو فقط با فکرت میشناسن!" بماند که من فقط همون یه بار با چادر مشکی رفتم مدرسه و دیگه دلم نخواست تکرارش کنم! اما تصمیم گرفتم خیلی بیشتر از قبل درس بخونم! اونقدر که سال دوم راهنمایی مقام اول المپیاد ریاضی مدرسه شدم و بعدش تا مرحله استانی رفتم 🤓 من از نظر تحصیلی یه آدم دیگه شده بودم که همچنان نبود!.... هر وقت از درس خوندن خسته میشدم یاد مامانم می افتادم که اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد و بخاطر ما نرفت... 😔 نرفت چون فکر میکرد شاید با چهار تا بچه قد و نیم قد، یکم سازِ مادرانه اش ناکوک بشه... من باید آرزوی به ثمر ننشسته مامانم می شدم! بخاطر همین حسابی درس می خوندم... سال سوم راهنمایی ما به یه محله مذهبی تر رفتیم... محله ای که در بدو ورود، با تذکر مواجه شدم! محله ای که بخاطر خیلی خوبی که داشتم مسیر زندگیم رو تغییر داد... کلاس ثبت نام کردم و شروع کردم به حفظ... مقام اول منطقه شدم 😍 از اون روزها فقط لبخند مامانم یادمه و بس! چون خیلی کوتاه بود! همین پارادوکس دائمی خونه ما باعث شد که یهو صد و هشتاد درجه تغییر کنم! اونقدر تغییر که تصمیم گرفتم بشم! ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f