eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : من خیلی بودم و خیلی هم دیر میبخشیدم! این موضوع خودم و اطرافیانم رو میکرد و میدونستم بزرگی هست که قادر به برطرف کردنش نبودنم. البته بودم و هستم که به شدت امام حسنی ام! تا اینکه تو یکی از ها متوجه شدم امام حسن علیه السلام باید یکسری ویژگی داشته باشه... یکی اش اینکه راضی بشه. بعد از اون، هر وقت نتونستم زود از امامم کشیدم و به نظرم این عیبم خیلی کمرنگ تر شده الهی شکر. 📎👆 کافی است، یکی از نکاتی که سر کلاس و یا سخنرانی های اساتید آموخته اید به همراه اثر آن در زندگی خودتان برای ما ارسال بفرمائید. در صورت تایید استاد، بسته به دلخواه خودتان با نام شما منتشر خواهد شد. 🆔 @Yamahdi_salam ♨️ و این یک باقیات صالحات حقیقی است. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : کلاس اول دبستان بودم که خواهر بزرگترم ازدواج کرد، بنابراین من در سن هفت سالگی خواهر زن شدم😁 درواقع تو سنی وارد خونه ما شده بود که هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد! و اصلا با حضورش تفاوتی تو دنیای کودکی من به وجود نیومد! سالها گذشت و من به سن تکلیف رسیدم. مامانم یه ربان دوزی شده برام گرفته بود و خودش برای مراسم جشن تکلیف مدرسه اومده بود ☺️ محله ای که ما زندگی میکردیم و به ویژه مدرسه ما تعداد ها خیلی کم بود. مدل مامانه من که با یه انگشت رو بگیرن که دیگه هیچی!🙈 اینو وقتی حس میکردم که تو مدرسه مراسمی برگزار میشد... بعد از اینکه از مراسم برگشتیم، مامانم تو اتاق صدام زد و یه روسری توری با پولک های رنگی بهم داد و گفت از این به بعد جلوی نامحرم اینو سرت کن 😊 منم یه روز که شوهر خواهرم اومد با یه ذوقی اینو سر کردم و اومدم.... همه اینطوری بودن 😳 داداشم سریع روسری رو از سرم برداشت و گفت: "این مسخره بازی ها چیه!!" آخه خانواده ما دقیقا دو جبهه متفاوت داره🙈 مامانم و بابام... بابام میگفت هنوز بچه ای! حتی تا سوم راهنمایی روزه گرفتن تو خونه ما ممنوع بود چون برای بچه ها بود! اما مامانم... اصلا انگار یه تنه مسئولیت دینداری بچه هاش رو به دوش می کشید.... آخر شب که خواستیم بخوابیم مامانم اومد تو اتاق و گفت: " خودت تصمیم بگیر! این روسری شاید الان چیز مهمی نباشه ولی بزرگتر که بشی تو رو از خیلی چیزها دور میکنه! " متوجه حرفهاش نشدم... مامانم کم حرف میزد، بیشتر عمل میکرد! مثلا وقتی از مدرسه برمیگشتم همیشه با همون چادر نمازش می اومد استقبال و من دونه دونه از مدرسه براش میگفتم 😍🤓 اونم نه وقتی دست و روم رو شستم 😁 نه! بلکه با همون روپوش مدرسه منو می نشوند رو سجاده اش و مو به مو به حرفهام گوش میداد! بعدها فهمیدم که عمدا دوست داشته من همیشه روی سجاده باهاش حرف بزنم ☺️ همین باعث شده بود که دلم بخواد منم گاهی کنار مامانم یه سجاده بندازم و باهاش نماز بخونم... اصلا مامانم ناخودآگاه بهم یاد داده بود جای حرف زدنه ☺️ جای آروم گرفتن.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f