🔖 #من_ازشما_یادگرفتم:
من خیلی #زودرنج بودم و خیلی هم دیر میبخشیدم!
این موضوع خودم و اطرافیانم رو #اذیت میکرد و میدونستم #عیب بزرگی هست که قادر به برطرف کردنش نبودنم.
البته #مدعی بودم و هستم که به شدت امام حسنی ام!
تا اینکه تو یکی از #سخنرانی ها متوجه شدم #عاشق امام حسن علیه السلام باید یکسری ویژگی داشته باشه... یکی اش اینکه #زود راضی بشه.
بعد از اون، هر وقت نتونستم زود #ببخشم از امامم #خجالت کشیدم و به نظرم این عیبم خیلی کمرنگ تر شده الهی شکر.
📎👆 کافی است، یکی از نکاتی که سر کلاس و یا سخنرانی های اساتید آموخته اید به همراه اثر آن در زندگی خودتان برای ما ارسال بفرمائید.
در صورت تایید استاد، بسته به دلخواه خودتان با نام شما منتشر خواهد شد.
🆔 @Yamahdi_salam
♨️ و این یک باقیات صالحات حقیقی است.
#پویش
#باقیات_صالحات
#من_ازشما_یادگرفتم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_دوم:
کلاس اول دبستان بودم که خواهر بزرگترم ازدواج کرد،
بنابراین من در سن هفت سالگی خواهر زن شدم😁
درواقع تو سنی #نامحرم وارد خونه ما شده بود که هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد!
و اصلا با حضورش تفاوتی تو دنیای کودکی من به وجود نیومد!
سالها گذشت و من به سن تکلیف رسیدم.
مامانم یه #چادرنماز ربان دوزی شده برام گرفته بود و خودش برای مراسم جشن تکلیف مدرسه اومده بود ☺️
محله ای که ما زندگی میکردیم و به ویژه مدرسه ما تعداد #محجبه ها خیلی کم بود.
مدل مامانه من که با یه انگشت رو بگیرن که دیگه هیچی!🙈
اینو وقتی حس میکردم که تو مدرسه مراسمی برگزار میشد...
بعد از اینکه از مراسم برگشتیم،
مامانم تو اتاق صدام زد و یه روسری توری با پولک های رنگی بهم داد و گفت از این به بعد جلوی نامحرم اینو سرت کن 😊
منم یه روز که شوهر خواهرم اومد با یه ذوقی اینو سر کردم و اومدم....
همه اینطوری بودن 😳
داداشم سریع روسری رو از سرم برداشت و گفت:
"این مسخره بازی ها چیه!!"
آخه خانواده ما دقیقا دو جبهه متفاوت داره🙈
مامانم و بابام...
بابام میگفت هنوز بچه ای!
حتی تا سوم راهنمایی روزه گرفتن تو خونه ما ممنوع بود چون برای بچه ها #زود بود!
اما مامانم...
اصلا انگار یه تنه مسئولیت دینداری بچه هاش رو به دوش می کشید....
آخر شب که خواستیم بخوابیم مامانم اومد تو اتاق و گفت:
" خودت تصمیم بگیر! این روسری شاید الان چیز مهمی نباشه ولی بزرگتر که بشی تو رو از خیلی چیزها دور میکنه! "
متوجه حرفهاش نشدم...
مامانم کم حرف میزد، بیشتر عمل میکرد!
مثلا وقتی از مدرسه برمیگشتم همیشه با همون چادر نمازش می اومد استقبال و من دونه دونه از مدرسه براش میگفتم 😍🤓
اونم نه وقتی دست و روم رو شستم 😁 نه!
بلکه با همون روپوش مدرسه منو می نشوند رو سجاده اش و مو به مو به حرفهام گوش میداد!
بعدها فهمیدم که عمدا دوست داشته من همیشه روی سجاده باهاش حرف بزنم ☺️
همین باعث شده بود که دلم بخواد منم گاهی کنار مامانم یه سجاده بندازم و باهاش نماز بخونم...
اصلا مامانم ناخودآگاه بهم یاد داده بود #سجاده جای حرف زدنه ☺️ جای آروم گرفتن....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f