eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 : بعد از جلسه با زیرگروه ها و هماهنگی با استادم و کلی کار شبانه روزی 🤓 یه روز استادم صدام زد و گفت یکی از دانشجوهای سال بالایی هم به تیم شما اضافه شده! آقای... گفتم: نمی شناسم 😏 شماره اش رو دادن و گفتن احتمالا هنوز دانشکده است زنگ بزن و باهاش هماهنگ شو.🙄 بعد از تماس گرفتن، قرار شد همدیگه رو تو سایت دانشکده ببینیم. تا حالا ندیده بودمش اصلا!🙈 یه لباس چهارخونه آبی، یه شلوار کتان طوسی، با یه کتونی آبی طوسی و البته یه کیف کمری!😁 با یه غرور خاصی گفت: من قراره با تمام اساتید ایران هماهنگ کنم. اینم شماره هاشون. ( تو این مایه ها که من اصلا از تو دستور نمیگیرم! ) منم یه نگاه انداختم و گفتم: چقدر بدخطه! اینو کی نوشته؟ من از کجا بفهمم کسی جا مونده!😐 خیلی بهش برخورد و گفت: من نوشتم! همه از خط من تعریف میکنن.😏 خلاصه بماند که این آقا تا آخرین روز کنفرانس، کاملا مستقل از بنده عمل میکرد 😐🙈 🆔 @zeynabiyehgolshahrkaraj ارتباط با ادمین روزهای سه شنبه 🆔 @Yamahdi_salam
20221009_221340731_1.mp3
3.42M
🔖 🔰گاهی وقتا گره‌های زندگیمون برمیگرده به عدم مراعات در رفتار با پدرومادرمون...! 💠 حواست هست چجوری باهاشون رفتار میکنی⁉️ ◀️ تدبر در ، دعای امام سجاد علیه السلام برای 📍کلاس صحیفه سجادیه 🎙استاد سرکارخانم نظری 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
قسمت ۲،.mp3
2.93M
🔖: 🔶 به نظرتون چی‌ می‌تونه معنابخشِ زندگی باشه؟! ◀️ آدم عاشق حاضره خودش بکشه ولی به معشوقش آسیبی نرسه! 🎙برگزیده کلاس نمونه‌شو 📚سرکار خانم نظری 🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : کلاس اول دبستان بودم که خواهر بزرگترم ازدواج کرد، بنابراین من در سن هفت سالگی خواهر زن شدم😁 درواقع تو سنی وارد خونه ما شده بود که هیچ محدودیتی برای من ایجاد نمیکرد! و اصلا با حضورش تفاوتی تو دنیای کودکی من به وجود نیومد! سالها گذشت و من به سن تکلیف رسیدم. مامانم یه ربان دوزی شده برام گرفته بود و خودش برای مراسم جشن تکلیف مدرسه اومده بود ☺️ محله ای که ما زندگی میکردیم و به ویژه مدرسه ما تعداد ها خیلی کم بود. مدل مامانه من که با یه انگشت رو بگیرن که دیگه هیچی!🙈 اینو وقتی حس میکردم که تو مدرسه مراسمی برگزار میشد... بعد از اینکه از مراسم برگشتیم، مامانم تو اتاق صدام زد و یه روسری توری با پولک های رنگی بهم داد و گفت از این به بعد جلوی نامحرم اینو سرت کن 😊 منم یه روز که شوهر خواهرم اومد با یه ذوقی اینو سر کردم و اومدم.... همه اینطوری بودن 😳 داداشم سریع روسری رو از سرم برداشت و گفت: "این مسخره بازی ها چیه!!" آخه خانواده ما دقیقا دو جبهه متفاوت داره🙈 مامانم و بابام... بابام میگفت هنوز بچه ای! حتی تا سوم راهنمایی روزه گرفتن تو خونه ما ممنوع بود چون برای بچه ها بود! اما مامانم... اصلا انگار یه تنه مسئولیت دینداری بچه هاش رو به دوش می کشید.... آخر شب که خواستیم بخوابیم مامانم اومد تو اتاق و گفت: " خودت تصمیم بگیر! این روسری شاید الان چیز مهمی نباشه ولی بزرگتر که بشی تو رو از خیلی چیزها دور میکنه! " متوجه حرفهاش نشدم... مامانم کم حرف میزد، بیشتر عمل میکرد! مثلا وقتی از مدرسه برمیگشتم همیشه با همون چادر نمازش می اومد استقبال و من دونه دونه از مدرسه براش میگفتم 😍🤓 اونم نه وقتی دست و روم رو شستم 😁 نه! بلکه با همون روپوش مدرسه منو می نشوند رو سجاده اش و مو به مو به حرفهام گوش میداد! بعدها فهمیدم که عمدا دوست داشته من همیشه روی سجاده باهاش حرف بزنم ☺️ همین باعث شده بود که دلم بخواد منم گاهی کنار مامانم یه سجاده بندازم و باهاش نماز بخونم... اصلا مامانم ناخودآگاه بهم یاد داده بود جای حرف زدنه ☺️ جای آروم گرفتن.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت دوم »» تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت. در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از امشب، مورخه
🔖 : 🔰 : پیاده شدیم، همونجا بیرون اردوگاه برای زائران اسفند دود کردن و خوشامد گفتن، اون جمله که برام مسجل بود، رمزآلود بودن و تاریکی شب، بوی خوش اسفند ، شور و شوق زائران و استقبال گرم خادمان شهدا ، خوبی برای دلم داشت .😊 کوله هامون رو تحویل گرفتیم و از سردر عبور کردیم و از یک مسیر باریک به سمت پشت ساختمان اردوگاه رفتیم تا وضو بگیریم، زودتر از بقیه از وضو خانه خارج و توی حیاط منتظرشون شدم، با کنجکاوی به محوطه اردوگاه که اطرافش خالی از ساختمان و شهر بود نگاه کردم و با خودم گفتم یعنی تو روزهای آینده چی در انتظارمونه ؟ آیا احوالم موقع برگشت با حالا فرق می کنه؟ دوست داشتم فرق کنه، این رو، برده بودم اونجا که تغییر کنه... یادمه چند سال پیش که می خواستم از طرف به اردوی برم و پدر و مادرم اجازه ندادن، یکی از همکلاسی هام به نام فرزانه که خیلی هم مذهبی نبود به هوای سفر و با دوستانش راهی شد ،البته هدف من هم غیر از این نبود☺️ بعد از سفر، وقتی به خوابگاه رسیدن، به اتاقش رفتم ولی انقدر شده بود که نتونست چیز زیادی از خاطراتش تعریف کنه ، زمانی که اسم رو می آورد به معنای واقعی به پهنای صورت اشک می ریخت و من از احساسی که و عمیق بودنش رو با تمام وجودم درک می کردم،😢 از همون سال ها اون توی ذهنم مونده بود و می خواستم بدونم چی به فرزانه گذشته که با زبان، قادر به بیان کردن نبود. از جایی که ایستاده بودم یک فضای مربع شکل که چند متری ازش فاصله داشتم و نمی دونستم دقیقا کدام قسمت محوطه قرار گرفته توجهم رو جلب کرد، ادامه دارد.... 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f