eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : با گیتار قدیمی برادرم شروع کردم. هم استاد خوب نبود هم اون ساز قدیمی! هر دوشون رو عوض کردم. اول از همه یه گیتار نو خریدم و بعد یه کلاس موسیقی رفتم که یکی از دوستای برادرم معرفی کرده بود. کلاس که چه عرض کنم، یه خونه قدیمی و خالی دوطبقه بود. یه خونه دو طبقه که تنها چیزی که توش وجود نداشت حس هنرمندی بود! 🙄 با یه استاد میانسال و نحیف که دائم داشت سیگار میکشید! 😐 زمان هایی که به آموزش من اختصاص میداد بدترین ها بود! ساعت یک ظهر، دو ظهر!! یعنی دقیقا مرده ترین زمان ممکن... شاید فکر کنید چطور خانواده اجازه دادن من اینجور جایی برم؟! 🙈 باید بگم که مامانم همیشه همراهم بود ☺️ با همون مشکی که چهره اش رو نورانی تر از همیشه میکرد و یه انگشت که مسئولیت پنهان کردن بخشی از رو به عهده داشت! 😍 شاید حتی قابل تصور نباشه مادری که بخش زیادی از عمرش رو پای یا در حال بود، چقدر دیدن چنین شرایطی براش سخت بود! ولی هیچی نمی گفت! فقط هر بار که میرفتیم میگفت: "مامان من مطمئنم تو یه روزی میشی! پس هرکاری رو شروع کردی بهترینش باش" شاید میخواست همراهم باشه تا آخرش! که خودم بفهمم حتی بهترین بودن تو این شرایط، حتی آخرش هم نیست... مامانم تندتند غذای بقیه رو آماده میکرد، ناهارمون رو می خوردیم و دوتایی راهی می شدیم. فکر کنم سه تا تاکسی باید سوار و پیاده می شدیم. تصور کنید یه خانم چادری میانسال که دختر بدحجابش رو با یه ساز بزرگ اونم سر ظهر میبره کلاس موسیقی! و مجبوره یک ساعت دود سیگار یکی رو تحمل کنه تا دخترش بدونه نیست! 😞 اونم دختری که تا سال قبل رتبه اول منطقه تو حفظ قرآن شده بود! هرچند بابام این شرایط رو دوست داشت و اغلب موارد خودش مارو می رسوند کلاس موسیقی 😁 یا وقتی مهمون می اومد با افتخار می گفت: بابا برو اون سازت رو بیار بزن! 😉 اما مامانم.... شرایطی داشت که احتمالا کمتر کسی تجربه اش رو داشته ولی او داشت به مدیریتش میکرد! شاید خودش زیادی نداشت و تربیت متناقض خسته اش کرده بود اما برای اینکه ما متوجه این بزرگ نشیم خیلی زحمت کشید... البته بگم توی اون مرحله از زندگیم درسم همچنان بود! شاید همین درس خوندن خیلی از حواس پرتی هام رو کم میکرد... تا جایی که یه بار تو مراسم اولیا و مربیان مامانم رو صدا زده بودن و پیش همه خانواده ها از من تعریف کرده بودن 🤓 وقتی اومد خونه خیلی خوشحال بود! ولی هیچی نگفت تا آخر شب بوسم کرد و گفت امروز چه اتفاقی براش افتاده و از اینکه یه مامان چادری مورد تشویق قرار گرفته چقدر حس خوبی داشته ☺️ میگم چون مامانم نمیخواست درس خوندن من رو به رخ بقیه خواهر برادرهام بکشه! هیچ وقت یادم نمیاد اونها رو با من مقایسه کرده باشه... هیچ وقت! ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f