eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁🎁نفراول⭐⭐ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🎁🎁نفردوم♥⭐⭐⭐ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🎁🎁🎁نفرسوم♥♥ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
☘🎂🎈 °• توِلُّدِت مُبارَکمون •° . . [هادی]اگر تویی؛ که کسی گم‌نمیشود💚 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
‌ با بھاران روزی‌نو‌می­رسد.. وماهمچنان‌چشم‌به‌راه‌روزگاری‌نو.. اکنون‌که‌جهان‌وجهانیان‌مرده­‌اند، آیاوقت‌آن‌نرسیده‌است که‌مسیحای‌موعودسررسد؟ +ویحی الارض‌بعدموتھا 🌱 ♡|شهید سید مرتضی آوینی|♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
امام‌زمان‌میگن⇣ من‌وبہ‌عمم‌قسم‌بدیدبراےظہور اقا‌جان توروبہ‌زینب‌ڪبرے عمہ‌شـہـدا ماروازگناه‌محفو‌ظ‌نگہ‌دارو ظہور‌ڪن‌هرچہ‌زودتر:)🌱 . . . بچہ‌هایادمون‌باشہ اقاسربازمیخوان نہ‌سربار بیایم‌سربازاقا‌بشیمـــ(:❤️🌱 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
ای خوشـا روزا ڪـہ مـا معشوق را مهمـان کنیم 🌸 دیده از روے نگارینش نگارستـان ڪنیم ...⛅️ ✋🏻🌤 🎈 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عاشقان وقت نماز است اذان مي گويند🌱 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️•°||⛈ رفیق‌خوب‌ عین‌چتره‌نمیزاره‌هیچوقت‌خیس‌بشی☔️ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌸 🌿 اگہ استفادهـ ڪردید یهـ صݪواٺ همـ براے سلـامٺے ۅ ظـہـور امامـ زماݩ بفرستید🌱 😉 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هادے دلہـا تولدت مبارڪ😍💚🎊 ♥️🌿 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساخت تم برای دوست عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
یه دنیا ممنونم از نظرتون😍 {♥️} 🌿•|@zfzfzf
ساخت تم برای یکی دیگه از دوستان عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عزیزان🌱 یادتون باشه ساخت تم فقط تا پایان امروز که ولادت شهیدمونه رایگانه 😄
فقط ما داریم رایگان میدیم😍🌿🌸
کسایی که بهشون تم دادیم لطفا هر کدوم ۳۱۳ تا صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان بفرستید😍😘
عزیزان من الان یه امتحان خیلی مهم دارم😅 که باید بدم ولی سعی میکنم تا اخر امشب بهتون تم ها رو بدم ممنون از همکاریتون🌸
ساخت تم برای یکی دیگه از دوستان عزیزمون😍🌸 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌼°• ۅ پروردگار بہتر میداند حال بنده اش را... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
گفتم کجا؟؟ گفتا به خون گفتم چرا گفتا جنون گفتم چه وقت؟؟ گفتا کنون گفتم مرو خندید و رفت. 💔 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العشــق: کـف‌دستهایم‌رااطراف‌فنجان‌چای‌میگذارم به‌سـمت‌جلوخم‌میشـوم‌وبغضـم‌رافرومیبرم.لبهایم‌راروی‌هم‌فشـارمیدهم‌ونفسـم‌راحبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی...فنجان‌رو‌بالا،می‌اورم‌لبه‌ی‌نازک‌سرامیکی‌اش‌راروی‌لبهایم‌میگذارم‌یکدفعه مقابل چشمانم میخندی...تصویر لبخند مردانه‌ات‌تمام‌تلاشم‌راازبین‌میبردوقطرات اشک‌روی‌گونه‌ها‌سرمیخورند.یک‌جرعه‌از چای‌مینوشم...دهانم‌سوخت!..وبعدگلویم! فنجان‌راروی‌میزکنارتختم‌میگذارموباسوزش‌سینه‌ام‌ازدلتنگی‌سرروی‌بالشت‌میگذارم دلم‌برایت‌تنگ‌شده‌نه‌روزاست‌که‌بی‌خبرام... ازتو...ازلحن‌ارام‌صدایت...ازشیرینی‌نگاهت‌زیرلب‌زمزمه‌میکنم" دیگه نمیتونم علی!" غلت‌میزنم‌صورتم‌رادربالشت‌فرومیبرم‌و بغضم‌رارهامیکنم...هق هق میزنم... " نکنه...نکنه‌چیزیت‌شده!..چرا زنگ نزدی... چرا؟!...نه‌روز‌برای‌کسی‌که‌همه‌ی‌وجودش ازش‌جدا میشه‌کم نیست" !به بالشت چنگ‌میزنم‌وکودکانه‌بهانه‌ات‌رامیگیرم... نمیدانم‌چقدر...امااشک‌دعوت‌خواب‌بودبه چشمانم... حرکت انگشتان لطیف وظریف درلابه‌لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.غلت‌میزنم‌وبه‌دنبال‌صاحب‌دست‌چند باری‌پلک‌میزنم...تصویرتارمقابلم‌واضح‌میشود.مادرم‌لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشوبرات غذا اوردم... غلت‌میزنم ،روی تخت‌میشینم ودرحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وباپشت‌دست‌صورتم را نوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم‌نیومدبیدارت‌کنم‌چون‌دیشب‌تاصبح‌ بیدار بودی.. با چشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بالاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک‌پلوعه... میدونم دوسداری! برای همین درستکردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان... دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم‌غصه‌بخوری!علی هم خدایی‌داره... هرچی‌صالحه‌مادرجون‌باور نمیکنم که‌مادرم‌اینقدرراحت‌راجب‌صلاح‌وتقدیر صحبت‌کندبالاخره‌اگرقرارباشداتفاقی‌برای دامادش بیفتد.دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی اهسته سمت‌پنجره میرود. پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت... شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخدتا سمت‌در برودمیگوید _راستی‌مادرشوهرت‌زنگ‌زد!گلایه کردکه‌از وقتی‌علی‌رفته‌ریحانه‌یه‌سربمانمیزنه!... راست‌میگه‌مادرجون‌یه‌سربروخونشون! فکر نکنن‌فقط‌بخاطرعلی‌اونجامیرفتی... دردلم‌میگویم"خب‌بیشتربخاطراون‌بود" مامان با تاکید میگوید _ باشه‌مامان؟برو فردایه‌سر.. کلافه‌چشمی‌میگم‌وازپنجره‌بیرون‌رونگاه میکنم.مامان‌یه‌سفارش‌کوچیک‌برای‌غذا میکندوازاتاق‌بیرون‌میرودبابی‌میلی‌نگاهی به‌سینی‌غذاوظرف‌ماست‌وسبزی‌کنارش‌میکنم.بایدچندقاشق‌بخورم‌تامامان‌ناراحت‌ نشه...چقدر سخت‌است‌فروبردن‌چیزی وقتی بغض گلویت‌را گرفته! دستی‌به‌شال‌سرخ‌ابی‌ام‌میکشم‌ویکبار دیگرزنگ‌دررافشار میدهم.صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ کیه..! چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم _اخ جووون خاله‌ریحانههههه بمن‌خاله‌میگوید!...کوچولوی‌دوست‌داشتنی.درراکه‌بازمیکندسریع‌میچسبدبمن!چقدر بامحبت!...حتمن‌اوهم‌دلش‌برای‌علی‌تنگ شده‌ومیخوادهرطورشده‌خودش‌راخالی کند.فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم _ خوبی؟... چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش‌را چندباری تکان میدهد _اوهوم‌اوهوم....داشتم‌باموتورداداش‌علی بازی میکردم... و اشاره میکندبه‌گوشه حیاط..نگاهم میچرخدو روی موتورت که‌بااب بازی علی خیس شده قفل میشود.هر چیزی که‌بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان مامان... بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم‌درحالی‌که‌هنوز نگاهم سمت‌موتورات‌بااشک میلرزد.خم میشوم‌وکفشم‌رادرمی‌اورم‌که‌زهراخانوم‌در رابازمیکندوبادیدنم‌لبخندی‌عمیق‌وازته‌دل میزند _ ریحانه!!!... ازین ورا دختر! سرم را باشرمند ی پایین میندازم _ ببخش مامان... بی معرفتی عروستو! 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دستهایش‌رابازمیکندومرادراغوش‌میکشد _ این چه حرفیه! تو امانت علی منی... این‌رامیگویدوفشارم‌میدهد...گرم‌ودلتنگ! جمله‌اش‌دلم رالرزاند...... مراچنان‌دراغوش‌گرفته‌که‌کامل‌میتوان‌ حس‌کردمیخواهدعلی‌رادرمن‌جست‌وجو کند..دلم‌میسوزدوسرم‌راروی‌شانهاش میگذارم...میدانم‌اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیداکندهردوگریه‌مان‌میگیرد.برای‌همین خودم‌راکمی‌عقب‌میکشم‌واوخودش‌میفهدوادامه نمیدهد.به‌راهرومیرود _ بیا عزیزم تو!... حتمن تشنته... میرم یه لیوان شربت بیارم _ نه مادرجون زحمت میشه! همانطورکه‌به‌اشپزخانه‌میرودجواب‌میدهد_ زحمت چیه!... میخوای میتونی بری بالا! فاطمه‌کلاس‌نداره امروز... چادرمودرمی‌اورم‌وسمت‌راه پله‌میروم. بلند صدا میزنم _ فاطمههههه.... فاطمههه... صدای‌بازشدن‌درواین‌بارجیغ‌بنفش‌یه خرس‌گنده‌.یکدفعه‌بالای‌پله‌هاظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه..... ناااامرد... پله هارادوتایکی‌پایین‌می‌اومدویکدفعه‌به‌ اغوشم میپرددل‌همه‌مان‌برای‌هم‌تنگ‌شده بود...چون‌تقریباتاقبل‌ازرفتن‌علی‌هرروزهمدیگرومیدیدیم.محکم‌فشارم‌میدهدوصدایقرچ‌وقوروچ‌استخوانهای‌کمرم‌بلندمیشود میخندم و من هم فشارش میدهم...چقد خوبه خواهر شوهراینجوری!!نگاهم میکند _ چقد بی... و لب‌میزند"شعوری"میخندم _ ممنون ممنون لطف‌داری. بازوام‌را نیشگون میگیرد _ بعله!الان‌لطف‌کردم‌که‌بهت‌بیشترازاین نگفتم‌!وقتیم‌زنگ‌میزدیم‌همش‌خواب‌بودی دلخور نگاهم میکند. گونه‌اش را میبوسم _ ببخشید...! لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _ عیب‌نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _ چشم! _ خب بریم بالا لباستو عوض کن همان‌لحظه‌صدای‌زهراخانوم‌ازپشت‌سرمی اید _ وایسید این شربتاهم ببرید! سینی‌که‌داخلش‌دولیوان‌بزرگ‌شربت‌البالو بوددست‌فاطمه‌میدهدعلی اصغرازهال بیرون میدود _ منم میخوام منم میخواااام زهراخانوم‌لبخندی‌میزندودوباره‌به‌ اشپزخانه‌میرود _ باشه‌خب‌چراجیغ‌میزنی پسرم! از پله‌هابالاوداخل‌اتاق‌فاطمه‌میرویم. در اتاقت بسته است!...دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم.. _ ببینم!... سجاد کجاست؟ _ داداش!؟...واع‌خواهرمگه‌نمیدونی‌اگر این‌بشرمسجدنره‌نمازجماعت‌تشکیل‌نمیشهخنده‌ام‌میگیرد...راست‌میگفت‌!سجاد همیشه مسجد بودشالم‌‌را‌در‌می‌اورم‌وروی تخت‌پرت‌میکنم‌اخم میکندودست‌به‌کمر میزند _ اووو... تو خونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایـی میزنم _ اولش اوره! گوشه‌چشمی‌نازک‌میکندولیوان‌شربتم‌را دستم میدهد _ بیا بخور. نمردی تواین گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالی که با قاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم _ خب‌عشق به خانواده اس دیگه...! دسته‌ی‌باریکی‌ازموهایم‌رادورانگشتم‌میپیچم‌وباکلافگی‌بازمیکنم.نزدیک‌غروب‌است وهردوبیکارد اتاق‌نشسته‌ایم.چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم... امیدواربودم‌بزودی‌خبری‌شود‌موهایم‌را روی‌صورتم‌رهامیکنم‌وبافوت‌کردن‌به‌بازی‌ ادامه‌میدهم‌یکدفعه‌به‌سرم‌میزند _ فاطمه! درحالی‌که‌کف‌پایش‌رامیخاراندجواب‌میدهد _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم میکند _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته‌بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!... بریم...! روسری‌ابی‌کاربنی‌ام‌راسر میکنم.بیادروز خداحافظی‌مان‌دوستداشتم‌به‌پشت‌بام‌برمیک‌کت‌مشکی‌تنش‌میکندوروسری‌اش‌را برمیدارد _ بریم پایین اونجا سرم میکنم. ازاتاق‌بیرون میرویم و پله‌ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.هردوبهم‌نگاه‌میکنیم وسمت هال‌میدویم.زهراخانوم‌ازحیاط‌صدای‌تلفن رامیشنودشلنگ‌اب‌را‌زمین‌میگذرادبه‌خانه می‌ایدتلفن‌زنگ‌میخوردوقلب‌من‌محکم میکوبید!..اصن‌ازکجامعلوم‌علی... فاطمه با استرس به شانه ام میزند... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
بردارگوشیوالان‌قطع‌میشه..بی‌معطلی‌ گوشی را برمیدارم _ بله؟؟؟.. صدای‌بادوخش‌خش‌فقط...یکباردیگرنفس‌رابیرون میدهم _ الو...بله بفرمایید... و صدای تو!...ضعیف وبریده بریده.. _ الو!..ریحا...نه... خودتی..!! اشک‌به‌چشمانم‌میدودزهراخانوم‌درحالیکه دستهایش‌رابادامنش‌خشک‌میکندکنام‌می‌ ایدولب‌میزند _ کیه؟... سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم‌علیزراکه‌میگویم‌مادروخواهرت‌مثل اسفندروی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی... صدا قطع میشود _ علی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه..! سرم را تکان میدهم... _ ریحانه... ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته... بزور میگویم _ جان ریحانه...؟ و سکوت پشت خط تو! _محکم‌باشیا!!...هرچی‌شدراضی‌نیستم‌ گریه کنی... بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم... دوست دارم!... دهانم‌خشک‌وصدایت‌کامل‌قطع‌میشودو بعدهم...بوق‌اشغال!دستهایم‌میلرزدوتلفن رهامیشود...برمیگردم‌وخودم‌رادراغوش مادرت‌میندازم‌صدای‌هق‌هق‌من‌و..لرزش‌ شانه‌های‌مادرت!حتی‌وقت‌نشدجوابت‌را بدهم.کاش‌میشدفریادبزنم‌وصدایم‌تامرزها بیایداینکه‌دوستت‌دارم‌ودلم‌برایت‌تنگ‌شده..ینکه‌دیگرطاقت‌ندارم...اینکه‌انقدرخوبی‌ که نمیشودلحظه‌ای‌ازتوجدا بود...اینکه اینجاهمه‌چیزخوب‌است‌.فقط‌یکم‌هوای‌ نفس‌نیست‌همین‌.زهراخانوم‌همانطورکه‌ کتفم‌رامیمالدتاارام شوم میپرسد _ چی میگفت؟.. بغض‌درلحن‌مادرانه‌اش‌پیچیده...اب‌دهانم رابزورقورت میدهم _ ببخشیدتلفن رو ندادم...میگفت نمیشه زیاد حرف زد...حالش خوب بود...خواست اینو به‌همه‌بگم! زیرلب‌خدایاشکری‌میگویدوبه‌صورتم‌نگاه میکند _حالش‌خوبه‌توچرااینجوری‌گریه‌میکنی؟ به‌یک‌قطره‌روی‌مژه‌اش‌اشاره میکنم _ بهمون‌دلیلی‌که‌پلک‌شماخیسه..سرش را تکان‌میدهدوازجابلندمیشودوسمت‌حیاط میرود _ میرم‌گل‌هارواب بدم دوست نداردبی‌تابی‌مادرانه اش را ببینم. فاطمه‌زانوهایش رابغل‌کرده‌وخیره‌به‌دیوار روبه‌رویش‌اشک‌میریزددستم را روی شانه‌اش‌میگذارم... _اروم‌باش‌ابجی.بیابریم‌پشت‌بوم‌هوابخوریم... شانه اش را از زیردستم بیرون میکشد _ من نمیام... توبرو.. _ نه تو نیای نمیرم...! سرش راروی زانومیگذارد _ میخوام تنها باشم ریحانه.. نمیخواهم اذیتش کنم.شاید بهتر است تنها باشد!بلندمیشوم‌وهمانطور که سمت‌حیاط میروم‌میگویم _ باشه عزیزم! من میرم... توام خواستی بیا زهراخانوم بادیدنم میگوید _ بیا بشین رو تخت‌میوه بیارم‌بخور... لبخند میزنم! میخواهد حواسم را پرت کند _ نه مادرجون!اگراشکال نداره من برم پشت بوم... _ پشت بوم؟ _ اره دلم گرفته... البته اگرایرادی نداره... _ نه‌عزیزم.!اگراینجوری اروم‌میشی برو.. تشکر میکنم .نگاهم به شاخه‌گلهای‌چیده شده می‌افتد. _ مامان اینا چین؟ _ اینایکم‌پژمرده‌شده‌بودن...کندم‌به‌بقیه اسیب نزنن... _ میشه یکی بردارم؟ _ اره‌گم... بردار خم میشوم‌ویک‌شاخه‌گل‌رزبرمی‌دارمواز نردبام‌بالامیروم...نزدیک‌غروب‌کامل‌و بقول‌بعضی‌هاخورشیدلب‌تیغ‌اسـت.نسیم روسری‌ام‌رابه‌بازی‌میگیرد..همان‌جایی‌که لحظه‌اخررفتنت‌راتماشاکردم‌می‌ایستم. چه‌جاذبه‌ای‌دارد...انگاردرخیابان‌ایستاده‌ای ونگاهم‌میکنی...باهمان‌لباس‌رزم‌وساک‌ دستی‌ات.دلم‌نگاهت‌رامیطلبدشاخه‌گل‌را بالامیگیرم‌تابوکنم‌که‌نگاهم‌به‌حلقه‌ام‌می‌ افتد.همان‌عقیق‌سرخ‌وبراق‌بی‌اختیارلبخند میزنم‌ازانگشتم‌درمی‌اورم‌ولب‌هایم‌راروی سنگش‌میگذارم‌لبهایم‌میلرزد..خدایافاصله تکراربغضـم‌چقدکوتاه‌شـده...یکباردیگربه انگشترنگاه‌میکنم‌که‌یکدفعه‌چشمم‌به‌چیزی که‌روی‌رینگ‌نقره‌ای‌رنگش‌حک‌شده‌می‌افتدچشمهایم‌راتنگ‌میکنم... ... پس‌چراتابحال ندیده بودم!!اسم توومن کنارهم‌داخل‌رینگ حک‌شده...خندهام میگیرد... امانه‌ازسرخوشی...مثل‌دیوانه‌ای که‌دیگراشک‌نمیتواندبرای‌دلتنگی‌اش‌جواب باشد...انگشتررادستم‌میندازمویک‌برگ‌گل ازگل‌رز،رامیکنم‌ورهامیکنم...نسیم‌ان‌رابه رقص،وادارمیکند.چراگفتی‌هرچیشدمحکم باش!؟مگه‌قراره چی بشه...یک‌لحظه‌فکری کودکانه‌به‌سرم‌میزندیک‌برگ‌گل‌دیگرمیکنم ورهامیکنم _ برمیگردی... یک برگ دیگر _ برنمیگردی... _ برمیگردی... _ بر نمیگردی... ... وهمین طور ادامه‌میدهم...یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستدنفسم به شماره می افتد... ... ودست من ڪــــــوتاه... 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf