eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
156 عکس
77 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
قشنگ فک دوتا پسر را چسباند وسط اتاق! ولی بهادر ابدا نمی توانست نخندد.. درجا کفی برایش زد و براوویی نثارش کرد. مینو پر حرص نگاهی فحش دار هم به او انداخت. _اعتراف میکنم آقای محترم آخرش از همش بدتر بود... بهادر همانطور که می‌خندید به سمت روزبه ی لبو شده برگشت. چقدر کیف میکرد او را این مدلی می‌بیند. اصلا کیفش کوک بود _اقای محترم نمی‌خوای جواب بدی ؟ دسته ی کیف چرمی توی مشتش له شده بود. واقعا زبانش بند آمده بود! این حجم از بی پروایی در کتش نمی رفت! مینو بیخیال احوال او به سمت بهادر رفت. _بکش اونور...تر زدی به موهام... بی‌شعور دو ساعت وقت گذاشته بودم براش... بهادر همانطور که می‌خندید کش مویش را قشنگ زیر ماتحت خودش جاسازی کرد. _واسه چی وقت گذاشتی همیشه همین مدلی که... همینجوری میری سر قرار پسره خوف نمیکنه ؟ روزبه خواست برود اما با شنیدن حرف های بهادر ترجیح داد همانجا عین مترسک باقی بماند... آب دیگر از سرش گذشته بود. مینو که گیج میزد خم شده بود و زیر تخت را نگاه می‌کرد. _پسره کدوم خریه ؟ بهادر با همان قیافه مشتاقی که داشت کاغذ مچاله شده است را نشانش داد و بلند بلند خواند «یه دوست پسر گیرم اومده گفت همه هزینه هات با من... مینو دست از گشتن برداشت و نگاهش را به سمت بهادر چرخاند. تازه دوزاری اش افتاد چه می گوید. بهادر با لبخند دندان نما سرش را تکان داد. _خب میشنوم... _چیزه...من به چشم پسر نمی بینمش... بهادر از خنده غش کرد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
_از این ژیگولی هاس...دامن هم میپوشه برات... در جا یک لگد محکم نثار ساق پایش کرد. _زهر مار اگه به دامن پوشیدنه خودت هم پوشیدی...دیگه نبینم به عشقم توهین کنی... بیشعور. در حال لبخند بهادر ماسید. دل روزبه هم خنک شد اما از شانس قشنگ چشم در چشم بهادر شد. _تو چرا اینجایی دقیقا ؟نکنه این وسط کاشتنت ؟خونه ات اینجا نیستا..هری... با اخمی که داشت از خانه اش خارج شد ماند آن دو تنها با هم.... _نکبت دست پشت سر هم نداره...درو باز گذاشت رفت...حالا اگه خودش بود... _دقیقا فقط خودشو شاخ میبینه مرده شور قیافه ی خوشتیپ و جنتلمنش رو ببرم...با اون تتوهای کثافت رو دستش... بهادر چرخید به سمت مینو.... _من الان متوجه نشدم... تعریف کردی یا فحش دادی ؟ _هر چی...به تو چه؟ عاصی از پیدا نکردن کش مویش... نگاهش را در اتاق چرخاند.. خودکار روی میز را که دید لبخندی زد موهایش را جمع کرد و با خودکار مدل زنان آسیای شرقی بالا بست. -این حرکت برای وقتیه نخوای روش شال بندازی...بری بیرون ملت فکر می‌کنن شاخ درآوردی... شالش را روی سرش مرتب کرد. -ملت به کفن خودشون خندیدن بخوان زر بزنن... کارش که تمام شد به سمت بهادر برگشت. -اصن خوب شد رو در رو دیدمت... اومدم شارژر شهربانو رو بردارم از بخت بدم دیدمت...حالا بیخی...میگردم پیداش میکنم میرم...تو هم راحت باش...بای... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
خواست از اتاق خارج شود که با صدای بهادر در حال میخکوب شد. -گوشی رو بندازم دور ؟ برگشت. -هان؟ گوشی را از روی تخت برداشت و نشانش داد. -تا پنج شماره می‌شمرم... نگرفتی ازم جلوی چشمت چنان پرت میکنم توی دیوار که صد تیکه بشه.... یک. دو سه چهار پن... اصلا سریع ترین حرکت ممکن را در ثانیه پنج باید به نام مینو ثبت کنن..واقعا بهادر آماده ی پرتاب بود که در آخرین لحظه مینو جان دلبندش را نجات داد. قشنگ قلبش افتاد توی پاچه اش ضربان قلبش آنقدر بلند بود که تایید نکند بهادر هم بشنود! کاملا جدی بود بدون هیچ شوخی! -بار آخرت باشه از این چرت و پرت ها تحویلم میدی.... اوکی ؟ مینو فقط سرش را تکان داد. -شهربانو رو  کجا زابه راه کردی ؟ با انگشتش به پایین اشاره کرد. -یعنی چی ؟زیر تخته؟ مینو نفس عمیقی کشید و صاف نشست. -ای...گندش بزنن... میخواستم عین رمانها یهو محو بشما... بهادر خیره اش بود. خب! پوفی کرد. -هیچی دیگه...اسباب کشی کردیم تو پارکینگ... قسمت سرایداری... چرا نمی‌فهمید! -سرایدار مگه کریم نبود؟پسر جون نداشت ک... برو بابایی نثارش کرد و ایستاد. -دیرور اثباب کشی کردن رفتن شهر خودشون منم در لحظه وارد عمل شدم به مدیر ساختمون گفتم معرفم تویی دیگه قرار شد اونجا زندگی کنیم... خوبه دیگه هم زندگی می‌کنیم هم پول میدن بهمون...فضا هم عوض شده برای روحیه آدم خوبه... چرا بهادر هر چه فکر میکرد سرایداری را به خاطرش نمی‌آورد! -وایسا...پس قضیه دوست پسر و هزینه کردن قوپی بود؟ مینو شالش را پشت گوشش هول داد. بهادر خندید -نیم وجب بچه!خب خنگ خدا الان نمی فهمیدم...دو روز نمی فهمیدم... بالاخره که چی... توی یه ساختمونیم که... مینو گوشی را توی جیبش گذاشت. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
پارت فردا رو امشب میذارم🙈👆
-هر چی...عشقم می کشه اونجا باشم... خیلی هم از اینجا بهتره...چیه این دخمه ات... بخدا که اینبار هم داشت قوپی می آمد...مخالف ممکن بود اینجا از سرایداری بدتر باشد! -اوکی ...میام نگاه میکنم ببینم حق با منه یا تو.... خواست برود مینو جلویش را گرفت. -کجا کجا... مدیر ساختمون قدغن کرده..گفته فقط خودمو و شهربانو...نفر سوم ببینه میندازتمون بیرون.. -میای بالا دیگه چه اشکالی داره ؟اصلا مرض داشتی جمع کنی بری ؟من چیکارت داشتم آخه...؟ مینو پوفی کرد. -من اینجا برام راحت نبود... اوکی..بحث اضافی کنی با شهربانو جمع میکنم میرم روستا... بعد هم نگاه خشنی حواله ی بهادر کرد . -پایین هم ممنوع...اصلا مینو دیدی ندیدی...ما فقط دوست معمولی هستیم...این خونه و زندگیت هم عین دسته گل تحویلت پس خواهشمندم تا اومدن مامانت گوه نزن بهش...این جوراب های بی صاحبت هم زیر تخت گوله نکن شوت کن...آدم باش بشور... چندش... وسط بحث جدی چه می‌گفت آخر! شارژرش را که پیدا کرد با کفش هایش از بهادر خداحافظی سرسریحرد و از خانه اش خارج شد و تأکید کرد مثل آدمیزاد با خانه اش رفتار کند. در خانه را که بست نفس عمیقی کشید...خوبی این قضیه این بود دیگر نیازی به پنهان کاری نبود! آسانسور که در پارکینگ متوقف شد نگاهش به اتاقک کوچک گوشه پارکینگ افتاد. از روی شهربانو خجالت می‌کشید... یک اتاقک دوازده متری که حمام و دستشویی هم یکی بود و گوشه همین اتاق را گرفته بود...انکار میمردند که مساحت بیشتری را برای سرایداری خرج کنند. یک قالیچه نه متری سه تا پشتی...یک گاز کوچک تک شعله ای...با یک یخچال فسقلی نیم متری... همین...کل اثاثیه ای که داشتند 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
از شهربانو خواسته بود به روستا برگردد خودش از پسش بر می آید...اما مدیر ساختمان تأکید کرد دختر تنها به دردش نمی خورد و خطر دارد...شهربانو هم صدسال سیاه دلش می آمد مینو را اینجا تنها بگذارد...درست است کوچکترین خانه ممکن را داشتند...اما با هم بودنشان به دنیا می ارزید... با تقه ای به در دستگیره را فشار داد و در را باز کرد. شهربانو سجاده انداخته بود و نماز می خواند. گرم بود... باید به فکر پنکه باشد...سال از سرش بیرون آورد..کنار پریز برق نشست و گوشی شهربانو را برداشت و توی شارژ زد. نمازش که تمام شد تسبیح سفیدش را برداشت و به سمت مینو برگشت. -پیداش کردی ؟ مینو با لبخند به کابل شارژ اشاره کرد. _گفتم که ...بعد هم مگه میشه مینو ناکام باشه از چیزی عشقم؟ شهربانو نگاهی به اطرافش انداخت. _خوب شد رنگش کردی...دلباز شده... دلباز آن عمارتی بود که تویش سال ها زندگی میکرد نه اینجا! مینو گوشی را که به شارژ زد به سمتش چرخید. _خانم هنوز برنگشته ها...دوست نداری برگردی همونجا ؟ دانه های تسبیحش را لمس می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
_نه مادر...از قدیم از مرد خیانتکار بدم می اومد...حس می‌کردم که سر و گوش آقا می جنبه اما اینکه اینقدر بی شرم و حیا باشه رو نمی تونستم تحمل کنم...من خودم دردشو چشیدم...اگه میشد تحمل کرد خونه زندگیمو نمی دادم دست هووم تا خودم کلفت این و اون بشم.... راست می گفت... پرویز شوهرش با یک دختر از ده بالاتر به او خیانت کرده بود...بعد هم که شکمش بالا آمده بود مجبور شده بود عقدش کند و بیاوردش توی خانه اش... شهربانو هم باردار بود که هوو آمد... نتوانست تحمل کند..بچه اش از دست رفت و خدیجه شد همه ی کس و کار پرویز... فضای آن خانه خفقان آور بود...جمع کرد و خودش را آوره ی شهر کرد. تنها شانسی که داشت برادر ناتنی اش که پدر مینو میشد به واسطه یکی از رفقایش او را به عمارت برده بودند و او سالها بود همانجا مانده بود و دیگر به روستا بر نگشته بود....با اینکه خانه ی پدری اش هنوز پا برجا بود اما این شهر و آدم هایی که نمی‌شناخت برایش بهتر بود. _خاک تو سر همه ی مردای دنیا...اصن قول میدم تا آخر عمرم بچسبم بیخ ریشت..یه دبه هم پیدا می‌کنم ترشیم بندازی... شهربانو خدا نکنه ای تحویلش داد و جانماز را جمع کرد. _سفید بخت بشی الهی...نزن این حرفو...من همین که ببینم خوشبخت شدی دلم خوشه... مینو سرش را روی پایش گذاشت. _ولی خدایی شهی جونم...اگه تو نبودی من چیکار میکردم...قشنگ عین بچه یتیمایی بودم که تو خیابون ولشون کردن...اون از مامانم اون از بابام..اصن انگار نه انگار بچه تولید کردن...اصن واقعا چرا اون شب کذایی به جای کارهای دیگه به جر و بحثشون ادامه ندادن که منو اینجوری آواره نکنن ؟ قلب شهربانو هم تیر کشید چه برسد به خود مینو! پدر و مادرش انگار بچه از سر راه آورده بودند که حتی یک حال ساده هم از او نمی پرسیدند! تنها شانسی که مینو داشت این بود اهل دوستی و کثافت کاری نبود کلا با دنیای خودش خوش بود... اهل دروغ و دغل نبود... مهربان.. دلسوز...روی پای خودش ایستاده بود و کار میکرد... واقعا چرا چنین جواهری را قدرش را نمی دانستند! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
شهربانو خم شد و سرش را بوسید. _تو قلب منی...چه کل این همه سال چه این مدتی که باهام بودی....انکار باز دارم زندگی میکنم...دلم روشنه که شبا تنها نیستم..همدم دارم..مونس دارم... مینو وسط آن بحث احساسی یکهو از خنده غش کرد. _اینا رو مگه برای شوهر نمیگن؟شیطون میزنی ها خبریه ؟ شهربانو خندید. کوفته ای تحویلش داد و سرش را با همان لبخند پر رنگ روی لبش نوازش کرد. * داشت کف را تی میکشید که دسته ی تی به طبقه تیشرت ها خورد و همراهش کشیده شد و روی زمین افتاد. قبل از اینکه کسی سرش نق بزند تی را گوشه ای انداخت و تیشرت ها را برداشت و توی قفسه گذاشت. -تا بزن... برگشت. یا کرام الکاتبین خود پاچه گیرش بود! نفس عمیقی کشید و روی میز پهنش کرد.. تا زد خواست توی قفسه بگذارد که باز صدایش در آمد. -دوباره... مینو نگاهش کرد. -چه مشکلی داره الان ؟مثلا یه ذره اینور اونور به تیرش قبای مشتری بر میخوره ؟بعد هم تا شده که با خودش نمیبره...مسعود میاره باز می‌کنه طرف میره پرو بعد آیا خوشش بیاد آیا نیاد میاد میندازه رو میز..تو اتاق پرو هم یکی دوبار از دستش می افته رو زمین... روزبه غرید! -دوباره تا بزن...مرتب بچین تو قفسه...حرف اضافه هم نزن... نه خدایی انگار با دیوار بود! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
همانطور که پشتش به او بود قفسه ها را چک میکرد. دستی به قفسه چوبی کشید. -چرا کارتو درست انجام نمیدی ؟پول مفت ندارم بهتر بدم.... قشنگ لباس توی دستش مشت شد. تیشرت را نشانش داد. -کجای این مشکل داره هان ؟زدم نت طرز تا کردن رو دان کردم همینجوریه...نگاه... گوشی اش را برداشت و فیلم را پلی کرد. اشاره کرد به گوشی. -نگا....عین خودش زدم... روزبه به قفسه اشاره کرد. -پر از خاکه اینجا...صد بار نگفتم هر روز باید گردگیری بشه ؟ دود از کله ی مینو بلند شد! خواست چیزی بگوید که مسعود فروشنده ی مغازه وارد شد. -داره تمیز می‌کنه بیچاره دائم یا دستش به تیه یا دستمال دستشه... دست خاکی اش را نشانش داد. -پس این چیه ؟ دست مینو از عصبانیت مست شده بود. -قدم به اونجا نمیرسه...من مثل بقیه دراز نیستم.... -کوتوله ها نمی تونن از چهارپایه استفاده کنن ؟ مسعود که جو را برزخی دید قبل از اینکه این یکی را هم از مغازه فراری بدهد دست به کار شد. -بابا تقصیر منه...اون قفسه های بالا با من ...چیز مهمی نیست... روزبه به پیشخوان اشاره کرد. -پس کی حواسش به مشتری باشه ؟ -ای بابا... بیخیال...اول صبح که میام یه دستی میکشم...مشتری نیست اون موقع.. -من میخواستم بکشم...چهار پایه خرابه...از این به بعد خودم حواسم هست...دیگه هم تکرار نمیشه هر دو به سمت مینو برگشتند. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام مهربون ها خدا را شاکرم از تیر ماه این کار قشنگ رو با کمک دوستانم استارت زدیم اینکه از اول تا دهم هر ماه کمک های مردمی رو جمع می‌کنیم و برای خانواده های نیازمند بسته ی غذایی تهییه میکنیم هر بسته شامل برنج مرغ و روغن هست این ها همه توسط خودمون جمع آوری میشه و میریم برای خرید و بسته بندی و توضیع بین عزیزانی که واقعا نیاز دارن خیلی هاشون مدت هاست برنج و مرغ نخوردن دعای خیر تک تک این عزیزان همراه شماست اگه دوست دارین در این کار خیر که به نیت لبخند به لب خودتون و حس خوب و شادی دیگران هست شرکت کنید به آیدی زیر پیام بدین تا شماره حساب رو براتون بفرستن مهربونیتون هر چقدر باشه مایه ی شادی دل نیازمندان و دعای خیرشون برای شماست منتظر مهربونیتون هستم تا به جمع فرشته هامون بپیوندین 😍👇👇 @taraneh7l تمام مراحل در کانال گذاشته میشه از جمع آوری محصول گرفته تا بسته بندی و توضیع در شهرهای مختلف توسط آدم های مطمئنی که فرشته وار دارن بدون هیچ انتظاری بهمون برای این کار خیر کمک میکنن منتظرتونم😍
جا خورده بودند. - تیشرت تا زده رو توی قفسه گذاشت.و تی را برداشت. -اینجا رو تی بکشم بعد میرم سراغ اون.. -اقا مسعود شما هم ببخشید... به زور لبخند زد. -من چرا ببخشم.... بعد هم بدون اینکه به روزبه نگاهی بیندازد مشغول تی زدنش شد. * الهی درد بگیری...اسهال بگیری...الهی تریلی هجده چرخ از روش رد بشه دلم خنک بشه... همه را توی دلش نثارش میکرد. پسرک گند اخلاق..با آن قیافه ی نچسبش... کارش که تمام شده بود به قفسه ها تکیه داد و ویدیوی جدیدش را آپلود کرد. توی پارکینگ ویدیو گرفته بود و با همکاری شهربانو در پست صحنه چالش خوراکی‌ راه انداخته بود... ده دقیقه نشده حجم پیام های ارسالی بالاخره توانست لبخند به لبش بیاورد..‌ این ساعت شب برای ارسال پست بهترین زمان ممکن بود و از بهت بدش پارکینگ اینترنت ضعیفی داشت.پس ترجیح می‌داد بعد کارش همانجا بماند و به کار اصلی اش برسد...و خب دلیل اصلی آنجا ماندنش و فرو خوردن خشمش فقط یک چیز مهم بود... سرش را بلند کرد و به وای فای مغازه خیره شد. هم رایگان..هم سرعت بالا هم زیادی کراش... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
بلوز بچگانه ۱۲۰ هزار تومن😍 کراپ و تیشرت زنونه زیر ۱۰۰ تومن😱 کلی اکسسوری مو😍با کمترین قیمت مهمتر از همه ارسالشون سریعه😍 اگه میخوای خوشگلت شیک پوش باشه یه سر اینجا بزن پشیمون نمیشی😍☺️👇 🤩👇🏻🔥 https://eitaa.com/joinchat/1723597383C9da68b4709 🔻پیـــشنهاد فوق‌العاده‌ی من به شما👆🏻