eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.3هزار دنبال‌کننده
148 عکس
81 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_608 با همان اخمش رو از او برگرداند. چند دقیقه‌ای در سکوت سپری
مینو نتوانست دیگر نخندد.. رویش را برگرداند و خندید. بهادر که دیگر خیالش راحت شده بود دست  چانه اش گذاشت و با ذوق به خنده اش خیره شد. -نگاه کثافت چه قشنگ میخنده... خنده اش از زلف من بیشتر بلده دلبری کنه... مینو این‌بار دیگر از خنده غش کرد. بهادر هم با لبخند فقط نگاهش میکرد...مدت ها بود ندیده بود مینو اینطور و از ته دل بخندد... زنگ خانه که به صدا در آمد از مینو خواست نوشابه را روی میز بگذارد تا خودش برود و سفارش را بگیرد. بهادر که رفت مینو نفس عمیقی کشید. لبخند روی لبش بود و واقعا حالش خوش بود... آنقدر که حتی به رامین هم فکر نمی‌کرد... مثل دوتا آدمیزاد با همدیگر شام خوردند.. گفتند و خندیدند... چیزی که مینو سالها بود حسرت آن را داشت. آنقدر به او خوش گذشت که اعتراف میکرد وقت کشی می‌کرد تا دیرتر به خانه برگردد.. تا دیر وقت داشت با بهادر بازی میکرد... دو دسته یکی در دست بهادر و دیگری در دست مینو..کل فضای خانه پر از جیغ و داد مینو و ذوق هایش و کری خواندن بهادر بود... مینو هم که اولین بارش بود کم نمی آورد و می‌خواست هر طور شده یکبار بهادر را ببرد. آنقدر بازی کرد که جدا از جان هایش در بازی...انرژی خودش هم ته کشید و همانطور که چهار زانو روی کاناپه نشسته بود دسته در دست خوابش برد . . با صدای زنگ خور گوشی اش چشم باز کرد.. زمان و مکان برایش غریبه بود....کش و قوسی به بدنش داد و با خمیازه ای که می کشید به اطرافش نگاه کرد و همین که فهمید کجاست هول زده خواست بلند شود که از روی کاناپه افتاد و سرش به گوشه ی میز خورد و آخش را درآورد! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_215 #به_قلم_زهرافاطمی -حالا زنت هیچی، چرا این درو نمیذاری سر جاش؟ تو حریم خصو
تمام مدت با نیش باز به جاده ی روبه رویش زل زده بود، آقا رسول هم چند ثانیه یکبار نگاهش می‌کرد و نفس کشداری می کشید؛ خیر سرش چه دسته گلی تحویل جامعه داده بود! یوسف زیر چشمی به ترانه که عقب کنار مادرش نشسته بود در آینه نگاه می‌کرد! اخم کرده بود، او را به زور با خودش آورده بود و درست در اوج کارش مرخصی گرفته بود. مادرش سیبی پوست کند و قاچ کرد  و به دست شوهرش داد تا به یوسف هم بدهد، اما متاسفانه بهشت همچنان زیر پای مادران است و رسول با دیدن آن لبخند بی معنی صدسال هم حاضر نمی‌شد تحویلش بگیرد... همه را تا آخرین تیکه خودش خورد! -بخور پدرم، نوش جونت گوشت بشه به تنت الهی... ناغافل رسول بیچاره به سرفه افتاد و یوسف هول شده ماشین را نگه داشت و به داد پدرش رسید. رسول تا حالش خوب شد از آن پس گردنی های نابش را نثارش کرد. -گمشو از ماشین پیاده شو، خانم شما بیا جلو پیشم بشین! یوسف با لب و لوچه ای آویزان از ماشین پیاده شد، جابه جایی ها که انجام شد و رسول پشت فرمان نشست اولین کاری که کرد سی دی خودش را داخل پخش گذاشت و صدای داریوش در فضای ماشین پیچید! یوسف که مطمئن بود برای انتقام دقیقا دست به چنین کاری می‌زند ، پوفی کرد و سرش را روی شانه ی ترانه گذاشت‌، اما او هم نامردی نکرد و جاخالی داد و خودش را به در چسباند! برای سر پایین آمده اش درمانی نبود، سرش را بلند کرد و به ترانه خيره شد. هنوز اخم داشت. ویبره ی گوشی اش هم روی مخ یوسف می‌رفت ! خیلی نامحسوس بی آنکه مستقیم نگاهش کند گوشی را از کیفش بیرون آورد و همین که گوشی را باز کرد، صفحه ی چت پر شده بود از پیام های وحید! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
بی وجود چه پیام های عاشقانه ای هم فرستاده بود! اوج خواندن خزعبلات وحید بود که گوشی از دستش کشیده شد، برگشت، ترانه اخمی تر از قبل نگاهش می‌کرد!. -کی گفته گوشی منو برداری؟ اونم بی اجازه! من گوشی تو رو برمیدارم! یوسف با مظلومیت تمام گوشی اش را به سمتش گرفت. -بیا خو.... چرا اینجوری پاچه میگیری؟ قبل تا می‌گفتم می‌دادی؟ ! -قبل قبل بود، الان الانه! یوسف خودش را به او نزدیکتر کرد و علنا وادارش کرد به او بچسبد... خوبی اش این بود صدای داریوش نمی گذاشت جر و بحثشان به گوش رسول و نرگس برسد. -ميگما... این پسره بفهمه طرف اشتباهی گیر آورده و دل بسته افسردگی میگیره ها! ترانه هر چه کرد یوسف را از خودش دورتر کند ذره ای جم نخورد. -نمی خواد نگران اون باشی، خودم می دونم دارم چیکار میکنم! «امان از زبان نوظهور تند و تیزش! » یوسف سرش را نزدیکتر آورد. -خودکشی کنه گناهش می افته گردن تو! به نظرم بهش محل نده خودش بذاره بره!» ترانه سرش را بلند کرد کرد تا نگاهش کند، اما یوسف زیادی به او چسبیده بود، فاصله صورتشان میلیمتری بود! -اوی! با خانواده اومدی مسافرت حواست که هست الدنگ! رسول بود که در آینه او و شیطنت هایش را دید می زد! یوسف دست دور شانه ی ترانه انداخت و او را محکم به خودش فشرد. -آقا، مال خودمه! شمام مال خودتون بغل دستتونه هر کاری میخواین بکنین اگه من چشم چرونی کردم... از بس چشم و دل پاکم من! نرگس لب گزید تا نخندد، ولی رسول حسرت این را می‌خورد چرا یوسف را عقب فرستاده که دستش به او نرسد تا بزند و دهانش را سرویس نکند! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_609 مینو نتوانست دیگر نخندد.. رویش را برگرداند و خندید. بهادر
با جیغ خفه اش بهادر توی سالن آمد. -چی شدی؟ مینو دست بر سرش گذاشت و روی کاناپه نشست. -سرم خورد تو این... به میز اشاره کرد. بهادر با کف دستش به میز کوبید. -میز بد... اخ اخ دیگه بچه امو اذیت نکنی ها.. مینو با نیش باز شده کوفتی نثارش کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. واقعا روز شده بود ! شب تا صبح را آنجا مانده بود ؟ -من چرا اینجا خوابیدم.. آخه...آذر جون کجاست ؟ بهادر با لبخند به او نگاه میکرد. -نیومده که...دیشب زنگ زد گفتم توت فرنگیم پیشمه تو هم پیش نن جونت بمون مزاحم اوقات عاشقانه‌ ی ما نشو.. مینو با بهت نگاهش کرد. -بگو که داری دروغ میگی وگرنه زنده ات نمیذارم... بهادر خندید. -مگه دروغه ؟مینو خواست به سمتش حمله کند و گیس های دلبرانه اش را بکند که بهادر با ویلچر عقب گرد کرد و جا خالی داد. -بهش گفتم بساط عروسی رو هم جور کنه تا نه ماه دیگه قراره مامان بزرگ بشه... مینو دیگر طاقت نیاورد همین که برخاست او را بزند بهادر به سمت اتاقش فرار کرد و در را سریع بست . مینو با حرص به در می کوبید. -بازش کن اگه مردی... به خدا می کشمت... بهادر فقط می خندید. -دختر دوست داری یا پسر؟خدا رو چه دیدی شاید هم دو قلو شد... -زهر مار کوفت...این کجاش خنده داره...به خدا دستم بهت برسه خودم میرم تو قبرستون چالت میکنم... بهادر هم چنان می خندید. مینو وسط آن بل بشو یکهو به خودش آمد.. با ترس سرش را پایین گرفت...خب خدارا شکر تمام لباس هایش تنش بود. مشت و لگدی به در کوبید. -من بمیرم هم دیگه پامو تو این خونه نمی‌ذارم... -بار قبل هم همینو گفتی.. -خفه شو... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_217 #به_قلم_زهرافاطمی بی وجود چه پیام های عاشقانه ای هم فرستاده بود! اوج خواند
-برات دارم یوسف خان، بذار برسیم یه جا مردونه جواب زبونت رو میدم!. یوسف با نیش باز خندید. -من از بغل زنم جم نمیخورم، همچین تا آخر عمر فقط میخوام بهش بچسبم. -بلاخره تو یه مستراح که میری!؟ اونو که نمیتونی جفتی بری؟ -برای اونم برنامه دارم. ترانه هر چه که نیشگون می‌گرفت تا زبان به دندان بگیرد فایده نداشت! -بسه مادر، هی عین موش و گربه میپرن به هم! خجالت داره به خدا! -همین دیگه یکی نیست به پدر من بگه، دِ آخه آقا رسول! همسن این یوسف کله خری؟ چرا هی میپچی بهش که تهش کم بیاری و مجبور بشی از اعمال فیزیکی استفاده کنی! والا از بس پس کله ی این بچه رو زدی، تخت شده رفته! رسول نفسی از حرص کشید! -واقعا حیف زن و بچه همراهمونه مگرنه خودم بلدم چجور جوابت رو بدم! -الحمدلله رب العالمین... خدایا هزار مرتبه شکرت که اینقدر ارحم الراحمینی! -بچه لال نشی پیاده ات میکنم همین جا وسط بر و بیابون! -آقا رسول رسيديم تهران یه نوبت چشم پزشکی پیش من داری! جنگل به این سرسبزی رو برو بیابون میبینی؟ رسول در جا پا روی ترمز گذاشت و نرگس همانجا فاتحه ی پسرش را خواند! از ماشین پیاده شد و یوسف دو دستی محکم ترانه را چسبیده بود! رسول در ماشین را باز کرد تا یوسف را بیرون بیندازد ولی مگر یوسف با آن هیکل را حریف بود! اگر دخترک طفل معصوم را آنطور نگرفته بود جور دیگر مجبورش می‌کرد تا پیاده شود ولی حیف که این پسر از خودش زرنگ تر بود!. 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
در آخر ناکام از بیرون انداختن نره غولش لاالا ال الله ی گفت و در ماشین را محکم به هم کوبید! نرگس از رفتار این دو بیشتر خنده اش می گرفت، از بچگی همینطور بودند و بساط شادی اش را فراهم می‌کردند؛ ولی الان جرات رها کردن لبخندش را نداشت، شوهرش عصبانی بود و انگار که گدازه های آتشین از او برمی‌خواست! یوسف اما همچنان نیشش باز بود و همین رسول را جری تر می‌کرد! تا آخر مسیر یوسف از آن حالت چسبندگی خودش بیرون نیامد و هر چه که ترانه کوشید به او فاصله ای میلیمتری بدهد فایده ای نداشت که نداشت! *** شب بود که به روستا رسیدند، ترانه غرق خواب، سرش روی سینه ی یوسف افتاده بود و یوسف همچنان نیشش تا بناگوشش بود! تا اینجای سفر که حسابی خوش خوشانش شده بود. رسول ماشین را نگه داشت، نرگس از ماشین پیاده شد ولی یوسف دلش نمی‌خواست پیاده شود، کاش جای آنها نبود و توی ماشین در همان حال به خواب می رفتند! ولی مادرش تقه ای به شیشه زد و خواست که پیاده شود، تا خواست جم بخورد، ترانه آرام چشم هایش را گشود، کمی گیج می‌زد. یوسف از او فاصله گرفت. -پیاده شو رسيديم. خودش زودتر پیاده شد و به سمت ترانه رفت و در را باز کرد تا پیاده شود. از ماشین که پیاده شد دستش را درون دستانش قفل کرد. -از بغل من جم بخوری، بابام میبره یه جایی بیخ تا بیخ گلومو و گوشمو میبره؛ به جونیم رحم کن! سکوت کرد، چرا که می دانست حقیقت محض است، دلش برایش سوخت. خاله خانم خیلی گرم هر چهار نفر را تحویل گرفتند و تا رسیدند بساط سفره را پهن کردند! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_610 با جیغ خفه اش بهادر توی سالن آمد. -چی شدی؟ مینو دست بر سر
بهادر هم‌چنان خر ذوق بود . -ولی خدا کنه دختر بشه...عین خودت تخس... جفتتون رو میتونم با هم اذیت کنم... مینو دست روی گوش هایش گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت ‌. -بیشعور عوضی...منو خرو ببین گفتم آدم شده...من دیگه بمیرم هم اینجا ن می یاااام... این را طوری جیغ زد که مطمئن شود که صدایش به دوتا خانه آنطرف تر برسد. -ولی بچه امون بابا میخواد... -تو اگه مردی بیا بیرون نشونت بدم بابا شدن چه شکلیه.. بهادر در را باز کرد و سرش را کمی بیرون آورد. -جوون چه شکلیه.. مینو دمپایی پیش رویش را چنان به صورتش پرتاب کرد که قشنگ و تمیز به روی مبارکش آسفالت شد و دل مینو را خنک کرد. -این شکلیه... بعد هم بی توجه به آخ‌و اوخ های بهادر از خانه خارج شد و تا آنجا که در توانش بود در خانه و حیاط را محکم و با تمام قدرتش به هم کوبید. کفری بود حسابی از دستش...ولی مگر لحظه ای این مسخره بازی هایش از جلوی چشمش کنار می رفت ؟! *** بعد از مدت ها صحنه را لمس می‌کرد و واقعا حس خوبی بود...امسال سال آخرش بود و تصمیم داشت خدا بخواهد تا آخرش برود.... چه کل زندگی اش چه این لحظه های حال خوب کن زندگی اش... اجرایشان که تمام شد مینو دنبال فرصتی بود تا با استاد حرف بزند.. سالن که خلوت تر شد نمایشنامه را در دست گرفت و به سمت استاد شجاعی رفت و خواست کمی وقتش را بگیرد. استاد عینکش را از روی چشمش برداشت و دستی به صورتش کشید. -خجالت زده ام دخترم..هم از روی تو هم اون دختر طفل معصوم... پسر من که سرشو کرده تو آخور و خودشو تو خونه حبس کرده... ولی انشالله اون دختر خانم خوشبخت بشه... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈