عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_221 #به_قلم_زهرافاطمی ترانه نفس عمیقی کشید. -پسر خوبیه... آخ که چقدر یوسف خودخ
#عروس_اجباری
#پارت_222
#به_قلم_زهرافاطمی
با خودش عهد کرد به محض رسیدنش به تهران اول برود طلا فروشی و یک ست حلقه به انتخاب ترانه انتخاب کند و بعد یک گوشی مدل گوشی خودش برایش بگیرد.
زنان و مردان غرق در رقص و پایکوبی بودند که یوسف متوجه غیبت ترانه شد.
سرش را که چرخاند او را باز گوشه ی حیاط تنها دید که سرش با گوشی اش گرم است.
از جمع مردها جدا شد و به سراغش رفت، نامحسوس سرکی در گوشی اش کشید، صفحه ی چتش باز بود و منتظر پیام بود.
نفسی از حرص کشید و کنارش نشست.
-احیانا بد نیست اومدیم عروسی سرت تو گوشیه؟
ترانه گوشی اش را بست و سر به زیر شد.
-کسی که منو نمیشناسه، بودنم بیشتر مزاحمته... کاش نمی اومدم... بچه ها اونجا دست تنهان!
-بچه ها یا اون یارو؟
سکوتش برای یوسف درد داشت.
رویش نمیشد بگوید آنتن دهی گوشی اش خراب شده و پیام ها را چندتا در میون یکی را ارسال میکند، از طرفی هم آنقدر پول نداشت که گوشی جدید بگیرد، تنها راه حلش این بود گوشی را بدهد تا تعمیر کنند، البته اگر هنوز کسی چنین گوشی هایی را تعمیر میکند!
-اینجا مغازه ی تعمیرات گوشی نداره نه؟
-تعمیرات گوشی برای چی میخوای؟
ترانه گوشی را درون دستش فشرد و برخاست.
-هیچی، فراموش کن... من میرم پیش مامان.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_223
#به_قلم_زهرافاطمی
یوسف از همانجا رفتنش را نگاه میکرد، هر چه فکر میکرد از مظلومیت این دختر ذره ای کم نمیشد!
شب اول که مراسم تمام شد و زن ها و مردها جایشان را برای خواب مشخص کردند، ترانه وقتی خیالش از خوابیدن بقيه راحت شد از اتاق بیرون آمد.
همه به خواب فرو رفته بودند و سکوت محض بر خانه حکم فرما بود.
گوشی به دست پاورچین پاورچین خودش را به آن سوی حیاط رساند.
دلشوره داشت، اولین بار بود که چنین شوقی به سراغش آمده بود و هیجان داشت.
اولین بار بود که به عنوان یک دختر، پسری پیدا شده بود و نگرانش میشد و احوالش را جویا میشد!
انگار دخترچهارده ساله بود که اولین هیجان عاطفی اش را دریافت میکند،
ولی آن گوشی لعنتی یاری اش نمیکرد تا پیامش را ارسال کند و بگوید که حالش خوب است!
اما حتی، پیام های وحید هم به زور دریافت میکرد.
روی نوک پنچه پایش ایستاده بود.
یوسف همینطور که در جایش غلتی زد روی دست شد و اینستا را چک کرد.
کلیپ های خنده دار را می دید و به زور خودش را کنترل میکرد تا بقیه را بیدار نکند.
عادت کرده بود به اتاق خواب مشترکشان و ترانه، و همین باعث شده بود بد خواب شود و به زور خوابش ببرد!
کاش بهانه ای جور میشد تا به سراغش برود ولی با این جمعیت و اتاق های کم این امر ممکن نبود پس فقط باید دندان روی جگرش می گذاشت.
نفس عمیقی کشید و گوشی را روی زمین انداخت خواست مثلا کپه مرگش را بگذارد که نگاهش در گوشه ای از حیاط به ترانه افتاد.
چشمانش را مالید تا یقین ببرد که توهم نزده!
آرام از سر جایش برخاست، دمپایی اش را پوشید و به سمتش رفت.
-نخوابیدی چرا؟
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_612 به خدا که ابدا نگار احساس خوشبختی نمیکرد! این را کاملا و
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_613
-جونم ؟
--خوبی قشنگم... زنگ زدم بیای خونه شهربانو هم همینجاست...برات لوبیا پلو با ماهی درست کردم...دوست داری...
مینو خندید.
-دوست ندارم... عاشقشم...الان هم شاید باورت نشه پشت درم...درو باز کن اومدم...
-ای جان... آیفون خرابه...الان خودم میام..
تماس را که قطع کرد..مینو به در خانه اشاره کرد.
-الان قراره یه فرشته در خونه رو باز کنه...
شجاعی خندید.
-بقیه ی حرفات چی شد پس؟
مینو با خنده به در خانه اشاره کرد.
-اینجا رو نگاه... ده نه هشت هفت..
شجاعی خنده ای نثارش کرد و از ماشین پیاده شد و در را برایش باز کرد.
-بیا برو من وقت مسخره بازی ندارم...
-سه دو ...یک...
چند ثانیه کوتاه طول کشید تا در حیاط باز شد و آذر جلوی در نمایان شد.
مینو با ذوق برایش دست تکان داد و به سمتش دوید و بغلش کرد.
-آذر خودمه ها..
بعد هم همینطور که آذر را در آغوش گرفته بود به سمت شجاعی برگشت.
-معرفی میکنم...آذر خودم...که فقط واسه خودمه....
بعد به به شجاعی اشاره کرد.
-ایشون هم استاد جذاب و خفن طور دانشگاه...
نگاه شجاعی میخ آذر بود ..
آذر شرمنده دست مینو را فشرد تا کمتر مزه بپراند..
بعد هم با سلامی که تحویل استاد داد به داخل خانه اشاره کرد.
-بفرمایید تا اینجا اومدین حداقل لبی تازه کنید.. سفره شام پهنه...
شجاعی در ماشین را بست و به سمتشان رفت.
-ببخشید ولی من شما را قبلاً جایی ندیدم ؟
آذر روسری اش را مرتب کرد.
به خدا که حس دختران چهارده ساله را داشت.
مرد پیش رویش پر از جذبه بود .
-فکر نکنم...من زیاد بیرون نمیرم...
مینو که جو را اکلیلی دید ذوق زده استاد را مجبور کرد وارد خانه شود...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_223 #به_قلم_زهرافاطمی یوسف از همانجا رفتنش را نگاه میکرد، هر چه فکر میکرد ا
#عروس_اجباری
#پارت_224
#به_قلم_زهرافاطمی
ترانه به سمتش برگشت.
-هیچی، اومدم هواخوری!
یوسف نگاهی به اطراف انداخت.
-منم اینجا خوابم نمیبره، بد عادت کردم به اتاق خواب، میای بریم یه جایی دوتایی بخوابیم!
ترانه سری از تاسف برایش تکان داد.
-همینجا یه دختر تور کن برو پیشش اینقدر هم دنبال من نیا!
یوسف خندید.
-دخترو که تور کردم، اینا!
به خودش اشاره کرد.
ترانه پوفی کرد و خواست برود که صدای خاله خانم به گوششان خورد.
-وای خاله، حتما بدخواب شدین جدا از هم خوابیدین... شرمنده شدم...
-نه خاله چه حرفیه... شما ببخشید که بیدارتون کردیم! من برمیگردم پیش مامان، یوسف هم همینجا جاش خوبه.
خاله مانع رفتن ترانه شد.
-نه مادر، اون حیاط پشتی رو آماده کردم براتون پشه بند هم زدم... برین همونجا کسی هم مزاحمتون نمیشه خیالتون راحت... یه حموم هم گوشه حیاطه که خیلی ازش استفاده نمیشه...
ترانه از خجالت گر گرفت و یوسف ذوق مرگ شد، کم مانده بود بپرد و خاله خانم را با این همه درک و شعورش ماچ کند.
-نه خاله.... دستتون درد نکنه من میرم پیش مامان...
یوسف دست ترانه را گرفت و محکم به سمت خودش کشید.
-خدا خیرتون بده خاله... من عمرا بدون این خانم خوابم ببره.
ترانه خواست برود ولی مگر یوسف بیخیال میشد! خیر سرش آرزویش برآورده شده بود.
ته آن صحبت ها به آنجا رسید که هردو در پشه بند دراز کشیده بودند و یوسف به آسمان خیره بود.
اگر شرایط جور دیگری بود یوسف خوب بلد بود چطور شبی خاطره انگیز را برای هر دو نفره اشان بسازد،
اما امان از دست و پای بسته اش!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_225
#به_قلم_زهرافاطمی
به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود و چشمانش بسته بود.
دستش را در همان حال زیر نور ماه جلوی صورتش تکان داد.
آرام به او نزدیک شد و گره ی روسری اش را باز کرد.
ترانه غرق در خواب یه یکباره به سمتش چرخید و موهایش صورتش را پوشاند.
یوسف با انگشتش آرام آنها را کنار زد.
بعد مقابلش دراز کشید و به صورتش زل زد.
نگاهش جای جای صورتش چرخید! صد حیف که حتی از یک بوسه ی ناقابل هم دریغ بود... نفس عمیقی کشید و دستش را دراز کرد و او را در آغوشش کشید تا حداقل اینطور کمی وجودش آرامش بگیرد.
صبح روز بعد یوسف که انگار شارژش کرده باشند برای هر کاری پیش قدم میشد.دیگ ها را روی اجاق می گذاشت... ریسه ها را آویز میکرد... هیزم جمع میکرد و هیچ کس جز خاله خانم دلیل این بیش فعالی او و لبخند پررنگ روی لبش را نمی دانست.
ترانه هم سعی میکرد خودش را با کارهای مراسم سرگرم کند تا کمتر فکرش سمت گوشی کشیده شود، نرگس هم تمام مدت با خانم های همسایه و فامیل خودش، مرور خاطرات بچگی را می کردند و می خندیدند!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_613 -جونم ؟ --خوبی قشنگم... زنگ زدم بیای خونه شهربانو هم همین
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_614
وارد خانه که شدند بهادر تا مینو را دید نیشش باز شد.
چشمکی هم حواله اش کرد.
نسخه دوم کفش میرزا نوروز بود انگار...
مینو عین پروانه دور شجاعی می چرخید و تمام مدت فقط از او تعریف میکرد.
اینقدر که حرص بهادر را درآورد.
به بهانه ی کمک او را به اتاقش کشاند.
آنقدر صدایش زد که مینو ناچار شد عذر خواهی بکند و پیشش برود.
همان توی چارچوب نگاهش کرد.
_بله؟ هی مینو مینو...قرص مینو خوردی ؟
بهادر به کمدش اشاره کرد.
_بیا این پیرهن منو بده دستم نمیرسه به آویز...
مینو پوفی کرد و به سمتش رفت.
پیراهن را از آویز برداشت و توی بغلش گذاشت.
_خوبه دیگه؟اجازه هست برم...
بهادر به بازویش اشاره کرد.
_امروز بد رقمه بازوم درد میکنه... کمک میکنی بپوشمش ؟
با اخم نگاهش کرد.
_به من چه؟چیکاره اتم من اصن؟
لخت تو رو ببینم که چی بشه؟
_لخت نیستم زیرپوش تنمه...
_تنت باشه به من چه؟
مظلوم نگاهش کرد.
زلف های پریشانش را پشت گوشش فرستاد و با چشمانش مثلاً برایش دلبری میکرد.
مینو خنده اش گرفت.
_بار آخرت باشه...
دکمه های پیراهنش را باز کرد و پیراهن را تنش کرد.
جلوی پایش راوی دو زانو نشست و دکمه هایش را بست.
_یه نوبت آرایشگاه بگیر یه کم به این زلف های پریشونت برسی بد نیس...
_بگیر برام...
مینو نگاهش کرد.
_میخوای همراهت هم بیام ؟
بهادر ذوق زده کله اش را تکان داد.
_خیلی پر رویی...
خواست بلند شود که بهادر دستش را گرفت و مانعش شد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_225 #به_قلم_زهرافاطمی به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود
#عروس_اجباری
#پارت_226
#به_قلم_زهرافاطمی
رسول هم میان جمع میانسال برای خودش جایی باز کرده بود و به کل یادش رفته بود چقدر یوسف را تهدید کرده بود تنها او را ببیند فاتحه خودش را بخواند!
از آنجا که قرار بود عروسی در شهر برگزار شود و عصر مهمانها به تالار بروند خیلی ها مخصوصا جوان ترها لباس های مجلسی به تن کردند و چون زنانه مردانه جدا بود برای پوشش آزادی داشتند.
تنها ترانه مانده بود چه کار کند که نرگس یوسف را مجبور کرد سر راه او را به بازار ببرد و لباسی مناسب برایش بگیرد...
فکرش را نمیکردند شب اصلی عروسی بر خلاف رسمشان در تالار گرفته شود برای همین دیگر از پوشیدن لباس محلی آن هم برای جوان تر ها خبری نبود.
یوسف هم از خدا خواسته زودتر از بقیه با ترانه راهی شهر شد و هر چه که او اصرار به نخواستن کرد فایده ای نداشت که نداشت!
چند پاساژ را زیر و رو کردند تا آخر چشم یوسف به یک لباس عروسکی صورتی افتاد.
شبیه همان مدلی که چند ماه قبل چشم ترانه را گرفته بود.
با زور اورا راهی پرو کرد تا لباس را بپوشد و پشت در اتاق پرو آرام تاکید کرد آن چیز
حذفیات
از کیش برایش آورده بود حتما بپوشد تا
حذفیات
بیفتد... میخواست خیالش را راحت کند که مثلا اگر تفاوتی در او میبیند به خاطر آن حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
نه باندهای که در گذشته محکم به دور خودش میبست و خودش را می پوشاند تا کسی به او شک نکند!
ترانه نگاهی در آینه به خودش انداخت... لباس پف دار عروسکی اش تا زیر زانو می رسید.
آستین نداشته اش را می توانست تحمل کند.اما
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
کاری میکرد.
دست دراز کرد تا زیپ را تا آخر ببندد نتوانست...
-پوشیدی؟
ترانه همچنان با زیپ سر و کله میزد.
-ترانه!
پوفی کرد.
-زیپش بالا نمیاد!
-درو باز کن درستش میکنم برات...
بی آنکه حواسش به
حذفیات
در را باز کرد...
یوسف سریع وارد اتاقک شد و در را بست و همین که برگشت حذفیات😑
رویش دید آب دهانش را به زور قورت داد.
-بکش بالا دیگه چیکار میکنی؟
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀