✳️ واکنش جلال به پیشنهاد معامله مدیر انتشارات آمریکایی فرانکلین!
...و این قضایا بود تا حکومت دکتر امینی. که درخشش شد وزیر فرهنگ. با او رفتوآمدکی داشتیم و گفتوگویی و شاید نفوذ کلامی. که باز سر و کلهٔ همایون [صنعتیزاده –مباشر بنگاه و انتشارات آمریکایی فرانکلین و همزمان منشی کل تشکیلات حزب توده ایران!] پیدا شد. اینبار تلفن نکرد. مهاجر را فرستاد با نامهای و پیشنهاد یک معاملهٔ دیگر که بله دلمان میخواهد فلان کارَت را چاپ کنیم و الخ... که ردش کردیم. کتبی هم. فکر کرده بود شاید درخشش را وا داریم به کاری و او میخواست علاجش را پیش از واقعه کرده باشد. و این واقعه البته رخ داد. یعنی در زمان وزارت او آن هفت میلیون پول کتابهای درسی را که سهم وزارت فرهنگ بود درخشش نداد که نداد. خانلری که پس از او آمد، داد. بعد بورس یونسکو پیش آمد و سفر فرنگ و حالا زمان وزارت خانلری بود که کاری با هم نداشتیم تا از نو بوی الرحمان حکومت بلند شد و باز سر و کله همایون پیدا شد. دیگر از بر بودیم. هر وقت اوضاع به هم میخورد و جوری احتمال یک خطری از جانب این قلم بود، او میآمد با پیشنهاد یک معامله. اینبار آخر تلفن کرد که اگر دعوتت کنم میپذیری؟ معلوم بود که میپذیرفتیم. و چرا که نه؟ میآییم سورَت را میخوریم و حرفمان را هم به جایش میزنیم؛ هر چیز به جای خویش نیکو. و رفتیم. سیمین هم بود، داریوش هم، مهاجر هم و او با عیالش. در خانه شمرانش –بالای هتل هیلتون– و یک برج ایفل آجری به جای بخاری وسط اطاقش. عیناً. و شامی و اشربهای و گپی. و او یک لحظه آرام نداشت. و معلوم شد که برای آرامش اعصاب حمام سونا میکند و از این قرتیبازیها... و او در نوشیدن عجله میکرد. در جستوجوی جرئتی یا آرامشی یا برای به سیم آخر زدن. پیدا بود. و من و صاحب قلم دست به یکی کرده بودیم که قضیه را ختم کنیم. دیگر بس بود. تا همایون در آمد که:
- همه کارهایت را در ۲۰ هزار نسخه منتشر میکنم.
و جوابش:
- همان یکبار که در چاه ویل نُسَخ فراوان سرکار رفتم کافی بود!
باز درآمد که تو آخر برای که مینویسی؟ و چرا؟ و جوابش:
- حتماً نه برای اینکه تو میلیونر بشوی!
و بعد در آمد که من به اشاعه فرهنگ خدمت میکنم و فواید کتاب جیبی ارزان و رعایت قدرت خرید مردم و اینکه اصلاً چرا تو میترسی؟ و از این حرفها. و جوابش:
- با کتاب مجانی درسی هم تو بلدی صاحبان سهام یک شرکت را میلیونر کنی. و با #پول_آمریکاییها، کتاب #ضد_آمریکایی در بیاوری! و نظارت در کار ناشران کنی و انحصار کتاب و خریدن مجلهها و اینکه: تو خطرناکتری از مقامات امنیتی و سانسور و اینکه: دستمان برسد، دستگاهت را ملی میکنیم و الخ... که دیگر تاب نیاورد. برافروخته برخاست به فحاشی که:
- مادرقحبه (کذا) دارت میزنم! با درآمد یک روزم زندگیت را میخرم! ... و از این حرفها.
دیگران ساکت بودند. ولی البته در جواب چنین پذیرایی گرمی. ما فقط اشاره به این کردیم که این دست اسکناسها را همان بهتر که عین دسته علف جلوی دهان خانلری و بارقاطر [#یارشاطر] بگیرد و به مسلخ #قدرت بکشاندشان... و از این حرفها. ولی او همچنان فحش میداد. و ما هر دو در دل قند آب میکردیم که از چنان آدم حسابگری، چه #سگ دهان دریدهای ساختهایم. اما میدیدی که الکل بیش از حد بر اعصابش کار کرده و این جلوی خانمها زننده بود. این بود که همین دستی که این قلم را گرفته، به سمت جامی رفت که روی میز بود و محتوایش را پاشید به صورت او و همه برخاستیم.
#جلال_آلاحمد
#یک_چاه_و_دو_چاله
و مثلاً شرح احوالات
(چاپ اول، تهران: انتشارات رواق، خرداد ۱۳۴۳)
صفحات ۱۸ تا ۲۰.
https://eitaa.com/Ab_o_Atash
♻️ آدمهای عدد و رقم!
آدمبزرگها هیچوقت بتنهایی، چیز نمیفهمند و برای بچهها هم خستهکننده است که همیشه و همیشه به آنان توضیح بدهند.
آدمبزرگها، ارقام را دوست دارند. وقتی با آنان از دوست تازهای صحبت میکنید، هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند؛ هیچوقت به شما نمیگویند که مثلاً آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع میکند؟ بلکه از شما میپرسند: چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟ و تنها در آنوقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
آدمبزرگها همینطورند. نباید از آنان رنجید. بچهها باید نسبت به آدمبزرگها خیلی گذشت داشته باشند.
#آنتوان_سنت_دو_اگزوپری
#شازده_کوچولو
#محمد_قاضی
(چاپ دهم، تهران: انتشارات امیرکبیر، ١٣۶١)
صفحه ١۴.
https://eitaa.com/Ab_o_Atash
🍃 پیشنهاد جذاب نوروزی آبوآتش🍃
خب، اینکه تعطیلات نوروز را فقط به دیدوبازدید و میوه و شیرینی و بگووبخند و احتمالاً فیلم و سریال بگذرانید که کافی نیست؛ مطمئنیم خواندن و مطالعه هم جایی در برنامههای متنوع شما دارد، بخصوص رمان که فصل خواندنش همین تعطیلات دورودراز فروردین است.
بیایید به این پیشنهاد جذاب و حالخوبکن ما لبیک بگویید و دستبهکار شوید و بخش افتتاحیه و آغاز رمانهای خوبی که خواندهاید و یا حتی هنوز نخواندهاید را انتخاب کنید و برای مدیر کانال یعنی @Dejakam بفرستید تا بتدریج در آبوآتش منتشر کنیم. مطمئناً چیز جالبی از آب درخواهد آمد.
یادتان نرود که منبع کتاب را هم حتماً حتماً طبق مدل این کانال در پایین متن بیاورید. حتی شماره صفحه. مثلاً:
#اینیاتسیو_سیلونه
#یک_مشت_تمشک
#بهمن_فرزانه
(چاپ اول، تهران: انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷)
صفحات ۵ و ۶.
برای خوانش بهتر بقیه این گزیدهها هم هشتگ #آغاز_رمان را اضافه کنید.
در ضمن دوستان دیگرتان بخصوص رمانخوانهای حرفهای را هم به این بازی دعوت کنید. منتظریم دوستان!
https://eitaa.com/Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ سلام
از آنجایی که «سلام» از اسمای حُسنای حضرت محبوب «جل جلاله» میباشد، بسیار لذتبخش است که دو انسان موحد و معتقد به آیین واحد، در آغازین برخوردشان با یکدیگر نام محبوب حقیقیشان را که موجب انبساط روحی و آرامش قلبی است بر زبان جاری کنند، چرا که هر عاشقی از شنیدن نام معشوق خود، دلش زیر و رو و حالش دگرگون میشود و به وجد میآید.
نیز از قول مجنون گفته شده که:
از آنم با شب تار است میلی
که دارد نسبتی با نام لیلی
و به شب تار در زبان عربی «لَیل» گفته میشود.
#ج_صالحان
#کیمیای_وصل
[سیری در معارف زیارت عاشورا]
ص۶۴.
@Ab_o_Atash
✳️ الزامات بهاری!
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانی است که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زینگونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست
نه که از ناله مرغان چمن در طرب است
هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاهنظر مرغ شب است
خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه پای طلب است
هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست
اجلم میکشد و درد فراقش سبب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قصب است
#سعدی_شیرازی
@Ab_o_Atash
✳️ اختلاف طبقاتی؛ درد مزمن تاریخ
جامعهٔ توحیدی طبق این اصطلاحی که به گوش شما آشناست، یک جامعهٔ بیطبقه است؛ یک جامعهای است که گروههای انسانها در آن جامعه از یکدیگر بر حسب حقوق و مزایا جدا نشدند. همه انسانها زیر یک سقف حقوقی زندگی میکنند. همه در یک مسیر و با یک نوع امکانات و با یک نوع حقوق زندگی میکنند و حرکت میکنند. این جامعهای است که توحید از لحاظ طبقهبندی اجتماعی در مقابل دید ذهن ما و تصور ما میگذارد.
به تاریخ که برمیگردیم، میبینیم اختلاف طبقاتی از جمله دردهای مزمن تاریخ است، در همه اجتماعات. نه فقط اجتماعات عقبافتادهٔ قبایلی، نه فقط اجتماعات سرزمینهای دور از تمدن، بلکه در آن کشورها و سرزمینهایی که مادر تمدن بشری و گاهواره تمدن بشری هستند، در همان جاها اتفاقاً اختلاف طبقاتی با زشتترین چهره و کریهترین صورت، خودش را به ما از لابهلای اوراق تاریخ نشان میدهد. واقعاً ستم بزرگ تاریخ و لکه ننگ بزرگ تاریخ بشر از جمله همین است: اختلاف طبقاتی. اختلاف طبقاتی یعنی چه؟ اختلاف طبقاتی یعنی اینکه انسانهایی که در این جامعه زندگی میکنند، اینها همه مثل هم نیستند. یک عده محکومند به اینکه محرومیت بکشند، رنج ببرند، خدمت گروههای دیگر را بکنند و باید از این محرومیت و رنج گلهای هم نداشته باشند. یک عده هم بایستی برخوردار باشند، بهرهمند باشند، لذت و عیش زندگی برای آنها باشند، از همه مزایا آنها بتوانند استفاده بکنند و اشکالی هم نداشته باشد.
#سیدعلی_حسینی_خامنهای
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
[سلسله جلسات استاد سیدعلی حسینی خامنهای، مشهد مقدس، مسجد امام حسن مجتبی، رمضان المبارک ۱۳۵۳ شمسی]
(قم، چاپ سوم: مؤسسه جهادی، ۱۳۹۳) صفحه ۲۷۰.
@Ab_o_Atash
✳️ توهمات عاشقانهٔ زنان!
زنها معمولاً توهمات عاشقانهشان را به این راحتی ول نمیکنند. دلشان میخواهد به خودشان بقبولانند که این وضعیت، یک فاز موقت است که مردها بالاخره از سر میگذرانند و یکروز با زنبقهایی که فصلشان نیست و دو تا بلیط پاریس در آستانه در ظاهر میشوند.
تو در حالی که برس توالت را زمین میگذاری، میپرسی: «مناسبتش چیه؟»
او میگوید: «زندگی! فقط میخواستم بگم دوستت دارم.»
این اتفاق روزی میافتد که دو تا سنجاب بنشینند سر میز مینیاتوری ما و ذرت بخارپز سفارش بدهند.
#ارما_بومبک
#به_سر_عشق_چی_اومد؟
#همشهری_داستان
شماره۵۹، ص ۲۵۹.
@Ab_o_Atash
✳️ خدایا! نمىدانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمىكند. مردم را مىبینم كه به هرسو مىدوند، كار مىكنند، زحمت مىكشند تا به نقطهاى برسند كه به آن چشم دوختهاند.
ولى اى خداى بزرگ! از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مىروند بیزارم. اگرچه بیش از دیگران مىدوم و كار مىكنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مىكنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمیكند فقط به عنوان وظیفه قدم به پیش مىگذارم و در كشمكش حیات شركت میكنم
و در این راه، انتظار نتیجهاى ندارم!
خستگى براى من بىمعنى شده است، بىخوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم واندوه، گویى كوهى استوار شدهام؛ رنج و عذاب دیگر برایم ناراحتكننده نیست. هر كجا كه برسد مىخوابم، هروقت كه اقتضا كند برمىخیزم، هرچه پیش آید مىخورم، چه ساعتهاى دراز كه بر سر تپههاى اطراف «برکلی» بر خاک خفتهام و چه نیمههاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپهها و جادههاى متروک قدم زدهام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى بسر آوردهام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شدهام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.
اى خداى بزرگ! براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخِّص نام و شخصیّت من خواهد بود؟ آیا ایدهها، آرزوها و تصوراتِ من شخصیّت خواهند داشت؟ چه چیز است كه «من» را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به نام آن مىشناسند؟
در وجود خود مینگرم، در اطراف جستوجو مى كنم تا نقطهاى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درک باشد. در اینمیان جز قلب سوزان نمىیابم كه شعلههاى آتش از آن زبانه مىكشد و گاهى وجودم را روشن مىكند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مىشوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمىبینم. همهچیز را با آن مىسنجم. دنیا را از دریچه آن مىبینم. رنگها عوض مىشوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مىگیرند.
#مصطفی_چمران
#خدا_بود_و_دیگر_هیچ_نبود
(چاپ سی ام، نشر سازمان و چاپ و انتشارات، ۱۳۹۲)
صفحات ۲۰ و ۲۱.
@Ab_o_Atash
✳️ هدیه قشنگ پاپا
در نوامبر سال گذشته، چهارده سالم تمام شده است و پاپا، به مناسبت جشن تولدم، یک دفتر قشنگ یادداشت به من هدیه کرده است. البته حیف است که این صفحههای سفید قشنگ را سیاه کنم. این دفتر به شکل جعبه ساخته شده است و درِ آن با کلید بسته میشود. هیچکس، حتی خواهرم ژولی، از آنچه روی صفحات آن نوشته شود مطلع نخواهد شد. این آخرین هدیه پاپای خوب من است.
اسم پاپا، فرانسوا کلاری بود و در مارسی تجارت پارچه ابریشمی میکرد. دو ماه پیش، بر اثرناخوشی ورم ریهها، از دنیا رفت.
وقتی این دفتر را بین سایر هدایا روی میز دیدم، پرسیدم: «توی این دفتر،
چه باید بنویسم؟»
پاپا لبخندی زد و پیشانی مرا بوسید. بعد، درحالی که آثار هیجان در صورتش نمایان بود، گفت: «سرگذشت همشهری برناردین اوژنی کلاری را بنویس!»
#آن_ماری_سلینکو
#دزیره
#ایرج_پزشکزاد
صفحه ۳.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ داستان تعطیلات کلوئه کسالتآور بود، ولی کسالتبار بودن آن نکته منفیاش محسوب نمیشد. به آن برحسب منطقه مکالمات سکولار عادی گوش نمیدادم. برایم مهم نبود که مفهوم یا طنزی در آن بیابم، آنچه مهم بود حرفی نبود که میزد، بلکه اینکه او بود که حرف میزد _ و اینکه تصمیم گرفته بودم هرچه از دهان او خارج میشود را عین کمال بدانم.
#آلن_دوباتن
#جستارهایی_در_باب_عشق
#گلی_امامی
نشر نیلوفر
صفحه ۲۳.
@Ab_o_Atash
✳️ مادر لباسهای نو تنش کرده بود و گفته بود: «از کنارِ دست آقات جُم نمیخوری!» و او معصومانه چشمهاش را دوخته بود به زمین و لبهاش چنبیده بود: «چَش.» اما از همانلحظه یک گوشش را در کرده بود و دیگری را دروازه. صدای فریاد پدر که میگفت: «جواد!» از میان جمعیت گذشت و کمجان به گوشش خورد؛ اما بیخیالِ عالم، جلو رفت.
#فاطمه_دولتی
#شیر_دارخوین
انتشارات سامیر
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ پس از بازگشت
پس از دوهفته غیبت برگشتهام. کسانِ ما الآن سه روز است که در رولتنبورگ سکونت گزیدهاند. خیال میکردم مرا مانند مسیح انتظار میکشند، ولی اشتباه میکردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت، با من به تفرعن صحبت میکرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شدهاند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز میکرد.
ماری فیلیپوونا که سرش خیلی شلوغ بود، با من جز چند کلمه حرف نزد؛ با وجود این پول را از من گرفت، شمرد و به گزارش من تا آخر گوش داد. برای شام مجللی که به عادت مسکوییها، که هر وقت پولدار باشند میدهند، منتظر مزنتسوف مردک فرانسوی و یک انگلیسی بودند. پولینا الکساندرونا وقتی مرا دید، پرسید که چرا اینقدر دیر کردهام و بیآنکه منتظر پاسخ من باشد فوراً منصرف شد. پیدا بود که در این کار تعمد داشت. با وجود این میبایست ما با هم صحبت میکردیم. آنچه میباید برای او بگویم بر دلم سنگینی میکرد.
#فئودور_داستایوفسکی
#قمارباز
#جلال_آلاحمد
(چاپ اول، تهران: نشر روزگار، ۱۳۸۶)
صفحات ۵ و ۶.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ پسرک کجا قایم شده؟
- تام!
جوابی نیامد.
- تام!
جوابی نیامد.
- نمیدونم این پسره کجا غیبش زد! آهای تام!
جوابی نیامد.
بانوی پیر عینکش را پایینتر گذاشت و از بالای آن به اطراف اطاق نگاه کرد؛ بعد عینکش را بالا گذاشت و از زیر آن نگاه کرد. تقریباً هیچوقت از توی عینک دنبال چیزی به کوچکیِ یک پسربچه نمیگشت؛ عینک نشانهٔ وقارش بود، مایهٔ غرور و مباهاتش بود، و برای خاطر «تشخّص» بود، نه کاری که میکرد - زیرا او از پشت یکجفت درپوش فلزی اجاق هم به همان خوبی میدید. چند لحظهای انگار ماتش برد و بعد -البته نه با خشونت، ولی آنقدر بلند تا همهٔ اثاث خانه بشنوند- گفت:
- خب، مگه دستم بهت نرسه...
حرفش را تمام نکرد، چون در همین لحظه خم شده بود و داشت جاروی دستهبلند را زیر تختخواب فرو میکرد و به همین دلیل نفسش را که لازم داشت تا بتواند پشت سر هم ضربههایش را وارد کند. تنها چیزی که از آن زیر بیرون کشید یک گربه بود.
- هیچوقت نتونستم این بچه رو گیر بندازم!
رفت دم درِ گشوده و توی درگاه ایستاد و لای بتههای گوجهفرنگی و تاتوره را پایید که باغچهٔ خانه پوشیده از آنها بود. خبری از تام نبود. برای همین، صدایش را چنان بلند کرد که از فاصلهٔ دور بشنوند و فریاد زد:
- آ...ها...ی تام!
سروصدای مختصری از پشت سرش آمد و پیرزن درست بموقع برگشت و گریبان کت تنگ و کوتاه پسربچهای را چسبید و جلوی فرارش را گرفت.
- آهان! باید فکر صندوقخونه رو میکردم. چیکار میکردی اونجا؟
#مارک_تواین
#ماجراهای_تام_سایر
#احمد_کساییپور
(چاپ اول، تهران: نشر کارنامه، نوروز ۱۳۸۸)
صفحات ۲۳ و ۲۴.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ خانیآبادیها
سال هزاروسیصدودوازدهِ شمسی، یک خیابان که با سه خیز میشد از یکطرف به طرف دیگرش جست؛ خانیآباد، اما نه مثل بقیه خیابانها، چون «هفت کور» به آنجا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم «هفکور» صداشان میکردند.
- خانیآبادیا! ذلیل نشین. هفکور به یه پول!
هنوز هم کسی درست نمیداند چرا به آن، خانیآباد میگفتند؟ از کی آباد شد؟ خودِ خیابان خانیآباد از بالای ساخلوی قزاقها شروع میشد و تا باغ معیرالممالک ادامه داشت. خیابانی شمالی جنوبی. وسط خیابان خانیآباد دو اتفاق مهم میافتاد؛ یکی خیابان مختاری و دیگری بازارچهٔ اسلامی. هر دو از سمت چپ میخوردند به وسط خیابان.
از جنوب به سمت شمال، طرف چپ خیابان، پر از دکانهای مختلف بود. اولِ خیابان، یخچال حاجقلی. تابستان دور و برش پر بود از درشکه و دوچرخه و گاری دستی. از آنجا برای نصف تهران یخ میبردند. تنها جای خیابان خاکی خانیآباد که همیشه آبپاشی شده بود. قالبهای کج و معوج یخ را یکییکی بیرون میدادند. هُرم گرما یخها را آب میکرد و یخهای آبشده خیابان را آبپاشی.
بعد مغازهها و حجرههای مختلف؛ حلبیسازی، دودکش سازی و درشکهسازی که تازگیها اطاق کامیون میساخت. از مختاری به بعد بیشتر مغازهها شهری میشدند: سمساری، بزازی، خرازی، سلمانی، قصابی، کبابی و بستنیفروشی.
#رضا_امیرخانی
#من_او
(چاپ بیستوسوم، تهران: انتشارات سوره مهر، ۱۳۸۷)
صفحات ۷ و ۸.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ چهارشنبه اول هر ماه از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را میکشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش میکردند و سپس به دست فراموشیاش میسپردند.
بایستی کف اطاقها و راهروها بدون لک، مبل و صندلیها بدون گردوخاک و رختخوابها بدون ذرهای چروک باشد. نودوهفت بچهٔ یتیم کوچولو را که در هم میلولیدند باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس ارمک نو به آنها پوشانید. تکمههاشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نودوهفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امنا سؤالی کرد بگویند: «بله آقا» یا «نخیر آقا» و کلمه «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که جروشای بینوا از همه اطفال بزرگتر بود تمام بارها به دوش او میافتاد.
این چهارشنبه هم بالاخره مثل ماههای قبل به پایان رسید و جروشا که تمام بعدازظهر در آبدارخانه برای مهمانهای نوانخانه ساندویچ درست کرده بود با کمال خستگی به طبقه بالا رفت که به وظایف عادی و روزانه خود بپردازد.
در اطاق «ف» یازده طفل ۴ تا ۷ ساله تحت نظر وی بودند. جروشا بچهها را قطار کرد، بینی یکیک را پاک و لباسهاشان را صاف کرد و آنها را به صف به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که عبارت از نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقههای پرتپش و داغ خود را به شیشه سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح جروشا سرپا بود و به دستور هرکس اینطرف و آنطرف دویده و کراراً نیش زبانهای رئیسهٔ عصبانی و جدی را به جان خریده بود.
مادام لیپِت آن قیافه آرام و متینی را که در مقابل خانمها و آقایان اعانهدهندگان نشان میداد، در برابر اطفال نداشت.
#جین_وبستر
#بابا_لنگدراز
#میمنت_دانا
(چاپ سوم، تهران: انتشارات صفی علیشاه، ۱۳۸۹)
صفحات ۵ و ۶.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ یک رانندهٔ تاکسی عضو امل، در «لبنان» به من میگفت که شما مگر انقلابتان مادر ندارد؟ چرا مثلِ دو دایه بر سرِ این نوزاد مجادله میکنید؟ هر دو راضی هستند به نصف شدنِ این نوزاد! بعد هم میگفت: به ایرانیها بگو جدلِ شما در ایران، یعنی ذبح ما در لبنان.
#رضا_امیرخانی
#جانستان_کابلستان
صفحه ۴۶۷.
@Ab_o_Atash
✳️ دربارهٔ عشق در بزرگسالی
درباره عشق در بزرگسالی، باید از عاشق شدن در نظر اول پرهیز کرد. تا وقتی تحقیق دقیقی از عمق و محتوای این استخر نکردهایم، نباید در آن شیرجه برویم. فقط وقتی دیدگاهها درباره نقش پدر و مادر، سیاست، هنر، علم و مواد غذایی مناسب برای آشپزخانه رد و بدل شد، دو نفر باید تصمیم بگیرند که برای عاشق شدن به یکدیگر آمادگی دارند. در مورد عشق در بزرگسالی، فقط زمانی که طرف مقابلمان را واقعاً شناختیم، عشق محق است فرصت رشد کردن بیابد. ولی در عالم واقعیتِ سرسخت عشق (عشقی که دقیقاً پیش از آنکه بدانیم متولد میشود) بیشتر دانستن میتواند هم مانع باشد هم مشوق _ چون ممکن است «آرمانشهر» را در تقابل خطرناک با واقعیت قرار دهد.
#آلن_دوباتن
#جستارهایی_در_باب_عشق
#گلی_امامی
نشر نیلوفر
صفحه ۶۲.
@Ab_o_Atash
✳️ کشتی بخاری ماکامبو که در راه خود به سوی استرالیا از مجمعالجزایر سلیمان و گینه جدید میگذشت، هر پنج هفته یکبار در تولاجی توقف میکرد.
یکشب که فردای آن باید کشتی ماکامبو لنگر بردارد و به راه خود برود، سروان کلار افسر کشتی بردهفروشی موسوم به اوژنی که برای ملاقات با کمیسر مجمعالجزایر به خشکی آمده بود، هنگام بازگشت سگ خود موسوم به «میخاییل» را در ساحل جا گذاشت.
سروان کلار نزدیک نیمهشب متوجه غیبت سگ خود شد، به خشکی بازگشت و به همراهی چند نفر دیگر، بیهوده تمام گوشه و کنار ساحل و لنگرگاه و آشیانه قایقها را کاوش کرده بود.
میخاییل ناپدید شده بود و از کشتی اوژنی به کشتی ماکامبو رفته بود. تفصیل قضیه از این قرار است.
#میخائیل_سگ_سیرک
#جک_لندن
#م_مهربان
صفحات ۶ و ۷.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ رأی علی«ع» این نیست!
[قاضی افغان] خطاب به منشی داد میزند: «بنویس! مجازات مقرر شده برای دزدها آن است که دستشان قطع شود.» به پیرمرد اشاره میکند، «کسی که متهم است از مکان مقدس (حرم شاه دو شمشیره ولی) کبوتر دزدیده، باید هر دو دستش قطع شود.» پیرمرد هراسان دهان باز میکند و زبانش بند میآید. کبوتر که از شانهاش بلند شده بود روی میز قاضی مینشیند. منشی به طرف قاضی میرود و در گوشش پچپچ میکند: «قاضی جسارتاً اجازه بدهید یادآوری کنم که طبق قوانین شریعت، بریدن دست کسی که چیز بیصاحبی را از مکانی عمومی بدزدد، شایسته مجازات نیست.»
-به چه دلیل؟
-قاضیصاحب، از امام علی پرسیدند مجازات قطع دست برای کسی که حیوانی بیصاحب را از مکانی عمومی بدزدد، مناسب است؟ و حضرتشان در پاسخ جواب منفی دادند.
-میخواهی درس شریعت به من بدهی؟
-استغفرالله. من فقط یادآوری میکنم. قاضی بسیار محترم.
-در این صورت من هم یک چیز را به تو یادآوری میکنم: اینجا قاضی منم و من حکم کردهام که دستهای اینمرد قطع شود.
#عتیق_رحیمی
#لعنت_به_داستایوسکی
#مهدی_غبرایی
نشر ثالث
صفحه ۴۵۵.
@Ab_o_Atash
✳️ برنامههای الهی ذهنی نیست!
دین نمیتواند از دنیا جدا باشد و برنامه الهی نمیتواند در مفاهیم ذهنی و دستورات اخلاقی و تشریفات و تظاهرات مذهبی منحصر شود و دست آخر ادارهٔ قسمت ناچیزی از زندگی بشر یعنی قسمت مقررات فردی را به عهده گیرد.
#سید_قطب
#آینده_در_قلمرو_اسلامی
#سیدعلی_خامنهای
(چاپ ششم، تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۸۷)
صفحه ۳۴.
@Ab_o_Atash
✳️ اینجا بمان!
ای قلب آشفته، آرام، آرام، آرام!
این، تنها قفس سینه نیست که برای تو تنگ است.
تو، در سراسر جهانی چنین ستمگر و بیایمان، احساس فشردگی، کوبیدگی، دردمندی، نفستنگی و خفگی خواهی کرد.
در سراسر جهانی چنین ستمگر، چنین بیایمان.
اما، این قفس، اگر تنگ است و تاریک، دردآفرین و دردبخش...
لااقل خانه توست
لااقل، مِلک توست
لااقل آشنای تو، رفیق تو، همسایه تو، همصدا، همسفر، همسخن، همپیاله، همدرد و همآرزوی توست.
اینجا بمان، بنال، بسوز، بمیر...
اما هرگز نگو: شاید آنجا آسودهتر باشم، آرامتر، آزادتر، بیدغدغهتر، خوشبختتر، راضیتر...
تو اینجا، در نزدیکترین فاصله با آسودگی، آرامی، آزادی، خوشبختی و شادمانی جای داری؛ در نزدیکترین فاصله...
ای قلب! آنچه را که دیگران تجربه کردهاند تجربه مکن مگر آنکه خالیِ خالیِ خالی باشی...
#نادر_ابراهیمی
#آتش_بدون_دود
(چاپ نهم، تهران: انتشارات روزبهان، ۱۳۹۴)
جلد ۳، صفحه ۱۱.
#آغاز_رمان
@Ab_o_Atash
✳️ شما یا او؟
- میدانید چه حالی دارد که توی شب بدوید، در حالی که بچهای توی بغلتان است که گریه میکند، اما نمیتواند گریه کند چون نمیتواند نفس بکشد و میدوید و میدوید و نمیدانید این عرق شماست یا او و وحشتزده به شما خیره شده و به شما باور دارد اما شما به خودتان باور ندارید.
#گری_دی_اشمیت
#فعلاً_خوبم
#آرزو_احمی
نشر پیدایش
صفحه ۵۳۵.
@Ab_o_Atash
✳️ خوشحالتر از همه
من جوان بودم. بقیه آدمهای اتوبوس، که نوزدهتایی میشدند، همه پیر و پاتالهای شصت، هفتاد و هشتادساله بودند و فقط من بودم که بیست و چند سالم بود. آنها زل زده بودند به من و من زل زده بودم به آنها. همه معذب بودیم و داشتیم از خجالت آب میشدیم.
چطور همچین اتفاقی افتاده بود؟ چرا ما ناگهان بازیگران بازی این سرنوشت شوم شده بودیم و نمی توانستیم چشم از هم برداریم؟
🍃
حالم خراب بود از این که آنها را یاد جوانی بربادرفتهشان، یاد گذرشان از آن سالهای محقر، آنهم آنطور ظالمانه و عجیب و غریب، میانداختم. چرا ما را مثل یک سالاد خرچنگقورباغه اینطور هم زده بودند و روی صندلیهای این اتوبوس نکبتی پخش کرده بودند؟
🍃
اولین ایستگاه پریدم پایین. همه از اینکه می دیدند من میروم خوشحال شدند اما از همهشان خوشحالتر خودم بودم.
#ریچارد_براتیگان
#اتوبوس_پیر
#علیرضا_طاهری_عراقی
(چاپ ششم، تهران: نشر مرکز، ۱۳۹۰)
صفحه ۷۷ و ۷۸.
@Ab_o_Atash
✳️ کمدی مسخره!
#هگل در جایی مینویسد که تمام حوادث و شخصیتهای بزرگ #تاریخ جهان، به اصطلاح دو بار ظهور میکنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورت #تراژدی و بار دوم به صورت #کمدی مسخره.
#کارل_مارکس
#هجدهم_برومر_لوئیس_بناپارت
#محمد_پورهرمزان
(چاپ چهارم، برلین: ۱۳۸۶)
صفحه ۲۸.
@Ab_o_Atash
✳️ این وطن خواهد ماند
این جهان جدول لاینحلی از مسئلههاست
آدمیزاده چه پرت از همۀ مرحلههاست
خفته بر بستری از غفلت خود آسوده
بر زمینی که به روی گسل زلزلههاست
پشت آرامش این تیرهشبِ فرسوده
هرکجا هلهلهای هست و بهپا ولولههاست
زیر خاکستر این آتش افسرده ببین
گرم و افروخته از جنگ بسی مشعلههاست
لنگر افکنده به هر بندر، صد کشتی درد
بار رنج است که خالی شده در اسکلههاست
این شب اینبار بجز فتنه نخواهد زایید
بِشِنو پچپچههایی به لب قابلههاست...
بگذارید که آسوده بماند ایران
در جهانی که چنین دستخوش غائلههاست
این وطن در دل طوفان بلا خواهد ماند
گرچه هرلحظه تنش زخمخور حرملههاست
پیش رو سبزبهاری است که خواهد آمد
«بالش من پُر آواز پَرِ چلچلههاست»
#محمدرضا_ترکی
@Ab_o_Atash