eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
32 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
06_237594863510487187.mp3
8.09M
🌹تلاوت جزء ششم قرآن کریم
اگر ابری شوم در دست تو احساس می بارم برایت اشک را چون خوشه ای الماس می بارم برای روزهایی که دلت بدجور غمگین است کنارت بی حد و بی مرز و بی مقیاس می بارم برایت می دوم تا جاده ی تهران و تا چالوس همان جا در کنار باغی از گیلاس می بارم اگر حتی شود در چارراهش عشق می کارم غزل ها را کنار این عوام الناس می بارم شبیه نم نم باران به دور حلقه ی چشمت جلوی دوربین مات هر عکاس می بارم قلم را میزنم در خون و روی تخته نرد عشق برای چرخش شیش و چهار تاس می بارم نکش آهی به روی لب که در دیوان شاهانی شبیه قل‌قل قلیان شاه عباس می بارم تو خواهی رفت می دانم ولی باور کن آن لحظه که من با گردنم در حلقه‌های داس می بارم
هی بو کشم و شامه‌ی جان تازه کنم باز با بوسه سراپای تو اندازه کنم باز هی ناز کنی ناز کشم بوسه بچینم تا جامه ی عریانیِ تو فاش ببینم بر سینه‌ات آن کبوتران چشم به راهند بی تاب نوازشند و لبریز گناهند تا غنچه به غنچه وا کنم باغ تنت را مانند نسیم آیم و بوسم بدنت را دستی بکشم بر خم گیسوی درازت گاهی به نشیبت کشم و گاه فرازت
غنچه با لبخند می گوید تماشایم کنید گل بتابد چهره همچون چلچراغ یک نظر در روی زیبایم کنید سرو ناز سرخوش و طناز می بالد به خویش گوشه چشمی به بالایم کنید باد نجوا می کند در گوش برگ سر در آغوش گلی دارم کنار چتر بید راه دوری نیست پیدایم کنید آب گوید زاری ام را بشنوید گوش بر آوای غم هایم کنید پشت پرده باغ اما در هراس باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس سنگ ها هم حرفهایی می زنند گوش کن خاموش ها گویا ترند!!! از در و دیوار می بارد سخن تا کجا دریابد آن را جان من در خموشی های من فریاد هاست آن که دریابد چه می گویم کجاست آشنایی با زبان بی زبانان چو ما دشوار نیست چشم و گوشی هست مردم را دریغ گوش ها هشیار نه چشم ها بیدار نیست !
می روی دور شوی ،بند دلم را بکنی ! می روی سوی دگر قید دلم را بزنی! مثل یک حسرت جانکاه به تو می اندیشم همچو آهی که برآید ز لب پیرزنی وطن آنجاست کز آن میل رهایی ات نیست غیر آغوش تو هرگز ندارم وطنی ! گذر از کوی تو کافیست برایم ای دوست لب می بندم و خاموش نگویم "ارنی"! من حسودم همانقدر به لباس تن تو! نکند عطر تنت را ببرد پیرهنی! شب را با تو به سرکردم و هرصبح تو را... تو همان دلخوشی هر شب و هر روز منی!
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید کسی که نسل او را می شناسد، خوب می داند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید جهان می ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها برای بیعت با او نمی آیند می آید برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند می آید!
اصلا خدا یک شاعر دل مرده می خواهی؟! یک مرد غمگین که شده افسرده می خواهی؟! در باغ های تو پر است از سوسن و سنبل با من بگو یک لاله ء پژمرده می خواهی؟! از دست خود شاکی به جرم صد گنه هستم یاربّ تو عبدی مثل من سر خورده می خواهی؟! آزرده ام هم خویش را هم دیگرانم را... یک بنده عاشق ولی آزرده می خواهی؟! می خواهی ام گر پس نجاتم ده ز دست من یک بنده ای که آبرو را برده می خواهی؟! "عاصی" 😭😭😭
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو به تمنّای تو دریاست همه‌تن آغوش از خودت کوچ کن و رود شو و راهی شو محضِ خورشید شدن ذرّه‌ای از خویش برآ قد بکش ، دلزده از این‌همه کوتاهی شو سال‌ها فاصله است از رمضان تا رمضان کاروان می‌گذرد... بیرقِ همراهی شو نکند خواب بمانی... نَفَسَت یخ بزند گرم از سوزِ مناجاتِ سحرگاهی شو روزه یعنی که بمیر از طلبِ هر چه جز او روز و شب تشنۀ انوارِ هواللّهی شو... در دلِ برکۀ حق تا تپشی مهلت هست از شدن خسته نشو، ماه نشد ماهی شو چند گویم به تو هر لحظه که این شو یا آن آنِ او باش ، برو هر چه که می‌خواهی شو
صد حرف نگفته در دلت جا شده بود چشمان تَرت ساحل دریا شده بود در حسرت یک کلام تو پیر شدم ای کاش که سفره ی دلت وا شده بود
همین که بادها خواندند با هوهو سرودش را ملائک مژده آوردند در عالم ورودش را زنان مصر دست خویش را با دیدن یوسف... ولی کعبه به شوق دیدن حیدر وجودش را... بجز مولای ما دیگر امیری نیست در تاریخ که خود زحمت کشید اما به مردم داد سودش را نه ملاها و عالم‌ها، نه سائل‌ها و مسکین‌ها ندانستند قدرش را، نفهمیدند جودش را زمین و آسمان و منبر و محراب دلتنگ‌اند رکوعش را، سجودش را، قیامش را، قعودش را فراز مطلق دنیاست وقتی در تمام عمر ندیده هیچکس جز لحظه‌ی سجده فرودش را خودش را مرکب طفل یتیمی می‌کند مردی که شمشیر آرزو دارد ببیند رنگ خودش را کسی که حق او را ناجوانمردانه غاصب شد گناهی کرد و در چشم دوعالم کرد دودش را چه‌می‌کردیم اگر این ذکر در دنیای‌مان کم بود؟ جهان بی‌نام زیبای "علی" مثل جهنم بود
امان از عُجب، فریاد از تکبُّر به سویت آمدم آشفته چون حُرّ خطاکار آمده «یا غافرَ الذَنب» گرفتار آمده «یا کاشفَ الضُّر»
ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﺁﺷﻔﺘﻪ‌ﺍﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺍﯼ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ ﺍﻣّﺎ ﻃﺒﯿﺐِ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺳﺎل‌هاﺳﺖ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﺑﺮ ﮐَﺮَﻡ ﺯ ﻋﺒﺪ ﮔﻨﻬﮑﺎﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﺍﺻﻼ‌ً ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ﭼﻪ ﺑﻬﺎﺭﯼ؟ ﭼﻪ ﻟﺬّﺗﯽ؟ ﺑﯽ ﺍﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﻫﻢ ﺳﻮﯼ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﯾﺪ، ﺳﺎﻝ ﻓﺮﺝ، ﺳﺎﻝ ﮐﺮﺑﻼ‌... ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺭ ﺑﺮﻧﮕﺸﺖ
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمهٔ عشقِ نهان من و توست.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کاسه شعر من از دست تو افتاد و شکست... عاشقان فرصت خوبی است غزل جمع کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دَبـیـرَم با نِگاهی دَر نِگاهَـت گُفـت حَـق دارَد اگَر شاگِردِ گیجَم چَشم را بادام می‌خوانَد
تحسین رقیبان نکن ، اندازه نگه دار بگذار لبم بسته بماند ، رمضان است
*چه کسی غیر تو دستان مرا می‌گیرد من همانم که تو غمگین بشوی میمیرد
در آن اوجی که از رفعت نباشد غیر ذات آنجا گرانی میکند بر خاطر عارف صفات آنجا زبان واصلان لال است از توصیف دیدارش که هر کس دید آن رُخ را ز حیرت گشت مات آنجا فدای خلوت یاری که لفظ آنجاست نامحرم سخن از دیده می جوشد، کجا باشد لغات آنجا چنان جان در بدن با ماست، این نقصان الفاظ است اگر گفتم به آن هستیِ برتر از جهات، آنجا مگر با سوختن راهی بسازم تا وصال او که غیر از نیستی راهی ندارد ممکنات آنجا نباشد پوششی از شرم بهتر بر تن آدم نجابت پیشه کن اینجا، اگر خواهی نجات آنجا گریبانگیر خود گردی، اگر‌ گیری گریبانی دلی را گر نلرزانی، نلغزی در صراط آنجا چنان ربط است بین عالَم دنیا و عُقبا که بگیری تا قنوت اینجا بجوشد صد قنات آنجا ز سایه بگذر و در آستان نور منزل کن که دارالموت اینجاباشد و دارالحیات آنجا سیاهیِ قلم، عاصی! به آن دفتر نمی آید بگو عاشق که از خون گلو سازد دوات آنجا ۱۷ محرم ۱۴۴۳ ۴ شهریور ۱۴۰۰
من مات قد و قامت موزون توام مفتون جمال روی بی‌چون توام حاشا که بگویمت تو لیلای منی امّـــا مـنِ دلـبـاخـتــه مجنون توام!
ای بشر جز نام خوش چیزی نمی‌ماند برایت هیچ، جز نُطقِ شکر ریزی نمی‌ماند برایت تا توانی دل به دست آور که گر فردا شود جز همین، کارِ دلاویزی نمی‌ماند برایت خُلقِ نیکو آدمی را می‌رساند تا فلک غیر از این، خرده پشیزی نمی‌ماند برایت اهل ظلم در پیچ و تاب روزگار پابند شوند حق به جا آور که تجهیزی نمی‌ماند برایت یک علیلی مشت خاکی را نشانم داد و گفت جز همین یک مشتِ ناچیزی نمی‌ماند برایت هرچه دیدم زندگانی را به خود گفتم که گر مرگ آید، راه گریزی نمی‌ماند برایت
چه شیرینی ، غزل گفتم برایت غزل هایِ عسل گفتم برایت لبم حلوا وُ حلوا گفت وُ قند است " نوین ضرب المثل " گفتم برایت منم مجنونِ نو ای اهلِ کوچه خبر را در محل گفتم برایت به غلظت پاسخی دادم "علیکم" سلامم را به " اَل " گفتم برایت اگر " تهمینه ای " افسانه باشد چرا از حالِ " یَل " گفتم برایت !! نمیدانم چه بود آنشب درخشید تو بودی یا زُحل، گفتم برایت ؟ از آن خنده زبانم باز گشته غزل از بی بدل گفتم برایت بغل وا کرده بودی بیتِ آخر من آنرا در بغل گفتم برایت
چون صاعقه، تخـریبِ نگاهِ تـو شـدید است بهبـودیِ از عشــق تـو یــک امـرِ بعیــد است رسمِ نظـر و شیـوه‌ی دلدارکُشـی‌هــات در مکتبِ عشــاق جهـان، سبکِ جدید است چشمـان تـو بازارچــه‌ی نازفـروشی اسـت یک عـالمه دل پیــشِ تو سـرگرمِ خـرید است مجمـوعه‌ی رفتـارِ تـو فهمـاند که انگــــار «مـن» در نظرِ «ذهـن تو » یک دیوِ پلید است دوری ز تـو درد و غمِ تو اوجِ سیـاهی است وقتی که تو باشی همه‌ی شهـر، سپـید است آن لحـظـه کـه لبخند ز روی تو بچــینـم، آغـــازِ دلاویـزتـرین عیـدِ سعیـــد است مردن ز غم روی تو ای دوسـت محال است آن کس که دهد جان به هوای تو،«شهید» است
قـنــاری غـــزلـــم مـدتی است خاموش است شکسته بال و پرش با قفس هم‌آغوش است نشد کـه اوج بگیرد به مقصدش برسد در انتظار رهایی تنش کفن‌پوش است لـغــات یــخ زده در قــلـب خـستـه‌ی قـلـمـم ز فرط غصه، مضامینِ شعر مخدوش است ‌سـکـوت عـــاقـبـت دردهـــای بی‌حـد است چقدر حرف مگو پشت خانه‌ی گوش است هــزار درد نهفتــه به سیــنه هست ولی قناری غزلم مدتی است خاموش است (کویر)
عمری‌ هست تشنه‌کامِ تو هستیم و آب نیست عمری‌ است بی‌قرار نشستیم و تاب نیست عمری‌ هست در نبود تو همسایه‌ی شبیم در آسمان هیچ دلی آفتاب نیست سرشار از محبت و از مهربانی است در عالم حضور تو حرف عذاب نیست می‌جویمت به خواب و نفهمیده‌ام هنوز در چشم‌های منتظرانِ تو خواب نیست باید خودت برای ظهورت دعا کنی در دست ما دعایِ فرج مستجاب نیست ما گوش‌مان نمی‌شنود پاسخ تو را ورنه سلام‌های کسی بی‌جواب نیست ای مرد انتقام! زمانی که می‌رسی دیگر بقیع مثل گذشته خراب نیست بهتر بمیرد آنکه دلش بین روضه‌ها از داغِ خشکیِ لب جدت کباب نیست حالا که حرف تشنگی آمد، مصیبتی بالاتر از مصیبت طفل رباب نیست