eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
👌👌👌
سرمایِ زمستانِ نبودت به تنم خورد شد قصهٔ آن جوجه کبوتر که به دق مرد با وعدهٔ برگشتنِ با ملحفه یک شاه رفت و نفس و جان نگهبان همه را برد
روزگاریست که شاعر شدن آسان شده است شاعرِ عاشق و دلداده! فراوان شده است شعر بر هم زدن چند کلام و حرف است گاه بازیجه ی اطفالِ دبستان شده است نیست در شهر عزیزی که زلیخا بشویم یوسفِ مِصریِ ما، راهیِ کنعان شده است قصه این است که ما "قافیه" را باخته ایم عشق اکسیر گرانیست، که ارزان شده است عشق یک تجربه ی تازه ای از زندگی است که نسیمی به دلِ شاعرِ کاشان شده است هرچه را غیر خدا هست "ردیف" ش کردیم نقطه ی کور غزل ها همه شیطان شده است نَقلِ ما نَقلِ مَجازست که شاعر شده ایم روزگاریست که شاعر شدن آسان شده است
مانده ام در مسیر خاطره ها لحظه لحظه اسیر خاطره ها سال ها فرش عشق می بافم تار و پودش،حریر خاطره ها جوشش طبعم از سخاوت توست در میان کویر خاطره ها خانه ای روی آب می سازم خانه ی بی نظیر خاطره ها! زیر باران شعر پژمردم سایبانم حصیر خاطره ها
من رو سیاه و بد اما تو مهربان غرق گناهم و گفتی بیا بمان دنیای من شدی دادی مرا امان جاری شده فقط نام تو بر زبان الغوث و الامان ای ماه مهربان دست مرا بگیر یا صاحب الزمان اهل قرابت و اهل رفاقتی اهل شفاعت و اهل کرامتی هرگز ندیده ام از تو ملامتی دیوانه ات شده ام با هر عنایتی الغوث و الامان ای ماه مهربان دست مرا بگیر یا صاحب الزمان از مهربانیت جایی کسی نگفت از جنگ و عدل تو عالم فقط شنفت در دل نمی شود عشق تو را نهفت باید جوانه زد در عشق تو شکفت الغوث و الامان ای ماه مهربان دست مرا بگیر یا صاحب الزمان چشم انتظار تو عالم شده بیا دنیا پر از غم و ماتم شده بیا ایمانمان اگر مبهم شده بیا دوران قحطیِ آدم شده بیا! الغوث و الامان ای ماه مهربان دست مرا بگیر یا صاحب الزمان
خورشید نشسته پشت بام دنیا از نور به تن کرده لباسی زیبا آمد که سلام صبح را سر بدهد با شعله‌ی یک تبسمی بی همتا @bareshe_ghalam
"پس از  تو دلبر  دیرینه،هر شب خیالت  شنبه  تا  آدینه،هر شب دلم  را  برده  رو  دانلود خودکار بروز میشه غمت در سینه،هرشب
"نشد آخر که تو را تنگ بگیرم بغلم که کسی غیر تو را جا ندهم در غزلم  نشد از شهد لبت سیر بنوشم شب و روز که لبالب شود از طعم تو ظرف عسلم راه شیری عسل از چشم تو می نوشد و من همچنان حلقه ای از گرد و غبار زحلم همچنان سایه ی خورشید تو بر من کوتاه همچنان تا ابدت فاصله دارد ازلم نشد انگار به منظومه ی چشمت برسم نشد از خط کشی ات رد شود عکس العملم تو کماکان همه جای غزلم مستتری و کماکان من بی تو غزلی مبتذلم  نرسیدم به زمانی که تو را جا نگذاشت نرسیدی به من و مهلت ضرب العجلم  توی شهری که پر از حسرت آغوش من است نشد آخر که تو را تنگ بگیرم بغلم"
روحِ جاریِ رودها ! زهرا بانیِ خنده‌ی خدا ! زهرا آینه دار هَل اَتیٰ ! زهرا نقطه‌ی عَطف ماجرا ! زهرا قصّه‌ی عشق را مقدمه‌ای علت خلقتی تو؛ فاطمه‌ای! ابر از جلوه ی قمر به تو گفت راز شب را دمِ سحر به تو گفت هر که رنجید، زودتر به تو گفت ضَعف خود را فقط پدر به تو گفت* حس آرامشِ تو مطلوب است حالِ بابا کنار تو خوب است اُف به بالی که جلد بام تو نیست تشنه‌ای که فقیر جام تو نیست وای از آن دل که وقف نام تو نیست احدی در حدِ مقام تو نیست در خورِ والیِ خدا "ولی‌" است لایق فاطمه فقط "علی" است قبل از آنکه سر و صدا برسد از سر کوچه‌ها گدا برسد می‌نشینیم تا غذا برسد نانِ گرمَت مگر به ما برسد دور هُرم تنورِ تو جمعیم همه پروانه‌های این شمعیم نورِ لبخندهات جای خودش... اثرِ پندهات جای خودش... حُبِّ دلبند‌هات جای خودش... تو وُ فرزندهات جای خودش... هر کنیز تو باب حاجات است فضّه‌ات صاحب کرامات است تو کجایی و ما کجا هستیم دردمندیم، بی دوا هستیم از خواصیم، با شما هستیم ما گدایانِ مجتبی هستیم سرور نوکران تو حسن است پسر ارشد تو عشق من است خادم کوی تو برادر ماست نوکری کردنِ تو باور ماست دامن تو، دخیل آخر ماست چادرت سرپناهِ کشور ماست تو خودت سایه‌ی سر مایی به اَبَالفَضل! مادر مایی! فرصت نَقلِ اصلِ مطلب شد وقت خون‌گریه‌ی مُرَکَّب شد گُذر از جمعیت، لبالب شد ناگهان بین کوچه‌ها شب شد شیشه با ضربِ سنگِ خاره شکست آنچنان زد که گوشواره شکست دست با صورت تو بد تا کرد خون به قلب تمام دنیا کرد این زمین خوردنت چه با ما کرد! حسن از بخت بد تماشا کرد... آینه روی خاک‌ها افتاد چادرت زیر دست و پا افتاد * اِنّی اَجِدُ فی بَدَنی ضُعْفا (حدیث کسا)
آیا "در" و "دیوار"… حقیقت دارد؟ برخورد "گل" و "خار"… حقیقت دارد؟ ای صاحب عزای فاطمیه! آیا… این روضه‌ی "مسمار" حقیقت دارد؟
چنان که قصد میسازند از الفاظ، معنا را خدا از آفرینش قصد کرده، خلقِ زهرا را "ولولا فاطمه" یعنی که بی زهرا نمی دیدیم نه احمد را، نه حیدر را، نه هرگز خلق دنیا را بهشت از تابش یک نور زهرا خلق گردیده عنایاتش رسیده عالَم پنهان و پیدا را صفاتش آینه دارِ صفات کبریا باشد چه برهانی از این بهتر وجود حق تعالی را چگونه در حجابی و همه عالم به دست توست؟! خدایا!  فاطمه حل کرد بر ما این معمّا را کجا با تار و پودِ لفظ در توصیف می آید که ممکن نیست گنجاندن درونِ کوزه، دریا را نشسته از الف تا یاء، حیران چنین معنا بلی ظرفیّتِ وصفش نمی باشد الفبا را حماسه می تراود آنقدر از خطبه هایش که به خطبه میکَند از جای کوهِ پای بر جا را زهی عفّت، زهی عصمت، زهی بانوی نوری که علی نشنیده هرگز از زبان او تقاضا را تنور خانه ی او گرم دارد جان عالم را به رشک انداخته نورِ تنورش، طور سینا را قناتِ جنّت از نورِ قنوتِ فاطمه جاریست نمازش غرق رحمت کرده محراب و مصلّا را بلی آن فاطمه که خلق عاجز مانده از درکش که در اسمش خِرد حیران و گُم کرده مُسمّا را بلی آن فاطمه که یک عنایت از عنایاتش رسانده تا نبوت نوح و موسی و مسیحا را بلی آن فاطمه که بهر کار خانه اش حتی فرستاده خدایش "سوف یعطیک فترضی" را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او به ما آموخت معنای تبرّا و تولّا را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او بهم زد حیله ها و مکرهای شومِ اعدا را بلی آن فاطمه که خطبه های آتشین او شکست آخر سپاهِ بُت پرستِ لات و عُزّا را بلی آن فاطمه که سیره اش تفسیر قرآن است هم آیات جهادش را و هم آیات تقوا را بلی آن فاطمه که مادری کرده برای ما و از ما دستگیری می کند امروز و فردا را مسیر مدحِ شعرم را به سوی مرثیه انداخت خدا لعنت کند آن ضرب دست بی محابا را نمیدانم که سیلی با رُخش...اصلا چه می گویم؟! که حتی گل اذیت میکند آن روی حورا را دلیلش شرم از شرمِ علی بوده اگر زهرا میان شعله ها تنها صدا زد نامِ بابا را کنار بسترش با گریه میگفتند اطفالش : به دامن گیر مادرجان سرِ آشفته ی ما را گره وا میکند از کار شیعه، گریه بر مادر مگیر از ما خدایا روضه ی امّ ابیها را
هدایت شده از 
رباعی شمارهٔ ۶۹ برخیز که عاشقان به شب راز کنند گرد در و بام دوست پرواز کنند هر جا که دری بود به شب در بندند الا در عاشقان که شب باز کنند
صبح شده و نزدیک اذان ظهریم دیگه😊😊
برای این دل خشکیده آب می‌خواهم نمی‌رسم سرِ آبی، سراب می‌خواهم نمی‌شود که کنم این خراب را آباد عمارت دل خود را خراب می‌خواهم صدای حنجر منصوری‌ام انا العشق است ز تار گیسوی عشقت طناب می‌خواهم مرا به میکدۀ چشم خویش مهمان کن خمار چشم تو هستم، شراب می‌خواهم به من اجازه بده تا ببوسمت ای دوست! برای روز حسابم ثواب می‌خواهم مرا به لطف در آغوش خود بگیر ای عشق! عقیق خاک‌نشینم، رکاب می‌خواهم میان خوف و رجا در تردّدم یک عمر ضمانت از تو برای حساب می‌خواهم هزارمرتبه خواندم هزار اسم تو را به حق اسم مُجیبت جواب می‌خواهم یا الله یا مجیب
آیا "در" و "دیوار"… حقیقت دارد؟ برخورد "گل" و "خار"… حقیقت دارد؟ ای صاحب عزای فاطمیه! آیا… این روضه‌ی "مسمار" حقیقت دارد؟
ای عشق! پناهگاه پنداشتمت ای چاه نهفته! راه پنداشتمت ای چشم سیاه، آی ای چشم سیاه! آتش بودی، نگاه پنداشتمت
گفتم دل و جان در سرِ کارت کردم هر چیز که داشتم نثارت کردم گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی آن من بودم که بیقرارت کردم!
می گفتم یار و می ندانستم کیست می گفتم عشق و می ندانستم چیست گر یار این است، چون توان بی او بود؟ گر عشق این است، چون توان بی او زیست؟
::: بگذار که توفان زده ی چشم تو باشم من هم به بیابان زده ی چشم تو باشم بگذار که یک قایق دل خسته و تنها بر ساحل باران زده ی چشم تو باشم در شام دلم فتنه کن ای ترک سیه چشم! تا کشور بحران زده ی چشم تو باشم! بگذار که چون دخترک بی کس و کاری هرشب به خیابان زده ی چشم تو باشم برهم بزن آرامش دلگیر دلم را بگذار که توفان زده ی چشم تو باشم :::
🦋 دردم دهی به فصلی درمان کنی به وصلی ماتم که بر چه اصلی؟ درد و دوایم از توست...
كوثر جاري نوري و دو زمزم داری هرچه شايسته‌ی عشق است فراهم داری   احمدی روي و علی خوی، عجب زهرایی! آنچه خوبان همه دارند، تو با هم داری هاجري؟ آسيه‌اي؟ نه! تو فقط فاطمه‌ای كه به تعظيم، دوصد هاجر و مريم داری   غم حيدر غم زهراست، خدا می‌داند تو به اندازه‌ی غم‌های علی غم داري   چارده‌مرتبه در سوگ خدا روضه شدی چارده قرنِ تمام است محرّم داری   از غمت عالم و آدم پُرِ داغند و هنوز چقدر سينه‌زن و مرثيه‌خوان كم داری   چادر خاكي تو پرچم اين هيأت‌هاست به خودت فاطمه! سوگند تو پرچم‌داری
🌼