eitaa logo
محسن عباسی ولدی
54.3هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
346 فایل
زیر مجموعهٔ کانون فرهنگی_تبلیغی آیین فطرت توحیدی کانال ‌زیر نظر مستقیم حاج آقا عباسی ولدی اداره ‌می‌شود. کانال ها و آدرسهای کانون: ktft.ir/v سایت و ادمین فروش انتشارات آیین فطرت: ketabefetrat.com @foroosh_fetrat ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ای یادت مایۀ زندگی فراموش نشدنی‌ها رهایم نمی‌کنند. نکند اینها را خودت می‌فرستی به سراغ خیالم که هر چه تلاش می‌کنم از دستشان فرار کنم نمی‌شود که نمی‌شود؟ و نکند خودت دست خیالم را می‌گیری و می‌بری به سوی قیاس. خودت که می‌‌دانی یاد تو در خاطر من مثل یک نسیم عبوری است می‌آید و زود رد می‌شود. امّا چرا وقتی فراموش نشدنی‌ها به سراغم می‌آیند یاد تو مثل سایه می‌آید روی سرم و کنار هم نمی‌رود؟ تا کی بناست چوب این قیاس بر سرم باشد. قامتم دارد از بار شرم می‌شکند. من که با این قیاس‌‌ها آدم نشدم نکند می‌خواهی خلاص شوی از دستم که نمی‌گذاری از دست این قیاس‌ها خلاص شوم. امروز یاد نفس کشیدنم افتادم. من نفس می‌کشم و یادم نمی‌آید لحظه‌ای را که از یاد برده باشم نفس کشیدن را. کمی که نفس کم بیاورم خیلی زود به سراغ جایی می‌روم که کمک‌کار نفسم باشد. چرا در شلوغ‌بازار روز، یک بار هم که شده نفس کشیدن را فراموش نمی‌کنم. کارهایی که در خواب هم فراموشم نمی‌شود بد جور بلای جانم می‌شود در میان این قیاس‌ها. من وقتی می‌خوابم نفس کشیدن را فراموش نمی‌کنم که هیچ گویی حتی بهتر از بیداری نفس می‌کشم. اگر کسی از من بپرسد چرا نفس کشیدن را فراموش نمی‌کنی نگاهم را در چشمش می‌دوزم و حرفی نمی‌زنم ولی با نگاهم بر سرش فریاد می‌کشم که مگر پرسیدن دارد؟ آدمی که نفس نکشد، می‌میرد. آقا! کی بناست باور کنم که بی‌تو نمی‌شود زندگی کرد. بدون هوا، بی‌نفس کشیدن اگر بشود یک دقیقه یا چند دقیقه دوام آورد مگر می‌شود بی‌تو چشم بر هم زدنی زنده ماند؟ پس چرا تو را فراموش می‌کنم؛ امّا نفس کشیدن را نه؟ من می‌دانم از اوّلین روزی که تو را فراموش کردم، مُردم و اصلاً راز غفلت از یاد تو در مرگی است که سال‌ها از آن گذشته. اگر هنوز هم امید دارم به زنده شدن به خاطر اعتقادی است به نفس الهی‌ات دارم. ممنون که گاهی خودت را به یادم می‌آوری تا چند لحظه‌ای از چنگال ین مرگ دهشتناک رها شوم و طعم زندگی را بچشم. من به این گاه گاه زنده شدن‌ها دل خوش کرده‌ام هر چه می‌کنی با من، این دل‌خوشی گاه گاه را از من نگیر. شبت بخیر ای یادت مایۀ زندگی! @abbasivaladi
❓چرا محبت نمی‌کنیم؟ 4⃣ مشغله‌های فراوان ⚠️یکی از دلایل اصلی کم‌توجّهی به نیاز محبّت در فرزندان، شیوۀ زندگی امروزی است. 🚫شلوغْ‌بازاری که در اطراف زندگی پدر و مادر ایجاد شده، فرصت پاسخگویی به نیازهای طبیعی فرزندان را از ما گرفته است. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب دوم، ص۷۲ #من_دیگر_ما #کتاب_دوم #گزاره‌های_رفتاری #تربیت_فرزند @abbasivaladi
🍃مهربان من چند شبی هست که گرفتار فراموش نشده‌های زندگی‌ام هستم فراموش نشده‌هایی که مرا به دنیای قیاس می‌کشانند دنیای قیاسی که قفسی تنگ شده بود برایم قفسی که التماست می‌کردم مرا از آن برهانی ولی امشب چه شده مرا که نگاهم به این قفس عوض شده؟ دیگر این دنیا برای من قفس نیست دنیای قیاسی که دوست داشتم از آن فرار کنم بهشتی شده برای خودش چه قدر خوب است نفس کشیدن در این قفس ... نه در این بهشت! درست فهمیده بودم تو خودت مرا به دنیای قیاس‌ها کشاندی اما ببخش مرا که گلایه کردم از تدبیر تو برای خودم. بدون تو زندگی معنا ندارد بدون یادت نفس کشیدن امکان ندارد. تو مرا به دنیای قیاس کشاندی تا بی آن که بخواهم، یاد تو باشم. کاری کردی با خیالم که آب می‌خورم، یاد تو می‌افتم می‌خوابم، یاد تو می‌افتم کسی محبتی می‌کند به من، یاد تو می‌افتم نفس می‌کشم، یاد تو می‌افتم وای که چه دنیای زیبایی است دنیای قیاسی که هر چه التماس کردم مرا از دست آن خلاص نکردی! چه قدر تو مهربانی! کِی بناست ایمان بیاورم به عصمت تدبیرت؟! این قیاس‌ها را اوّل تیغ کندی می‌دیدم که روی حنجرم برای زجر کش کردن کشیده می‌شود امّا حالا برایم بال فرشته شده‌اند که روی سرم به نوازش کشیده می‌شوند پیش از این، قیاس‌ها برایم هر کدام سنگ تیز و درشت بود که صورتم را نشانه می‌گرفت و حالا برایم چونان لب معشوق‌اند که روی گونۀ عاشق می‌نشیند. من از دست این قیاس‌ها فرار می‌کردم ولی حالا قدم به قدم دنبالشان می‌دوم. با این قیاس‌ها یادت خانه‌ای محکم پیدا کرده در قلبم ممنونم که هر چه گلایه کردم تاب آوردی و مرا از دنیای این قیاس‌ها بیرون نکردی. شبت بخیر مهربان من! @abbasivaladi
n049 تاساحل،کتاب دوم،درآمد.mp3
3.77M
باید قایقی ساخت از جنس مهربانی؛ قایقی که موج‌ها توان شکستنش را نداشته باشند و طوفان‌ها هوس وارونه کردنش را در سر نپرورانند. با قایق مهربانی می‌شود در میان موج‌های متلاطم، آرام به سوی ساحل رفت. اصلاً با این قایق می‌شود روی این موج‌ها سوار شد و به پیش رفت. 🎧در آمد @abbasivaladi
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 📌پس در تحقیق، باید به سراغ چند دسته رفت: 1⃣ همسایه‌ها اگر خانوادۀ طرف مقابل، به تازگی محلّه‌شان را عوض کرده‌اند، به سراغ همسایه‌های قدیمی هم بروید. گاهی همسایه‌های قدیمی، چیزهایی می‌دانند که همسایه‌های جدید از آن بی‌خبرند. برخی از خانواده‌ها به جهت آبروریزیِ غیر قابل تحمّلی که یکی از اعضایشان به وجود آورده، محلّه‌شان را تغییر می‌دهند. 2⃣ رفقا باید به سراغ رفقای مختلف رفت؛ رفقای مدرسه، دانشگاه و رفقای محلّه. رفقا از مسائل بسیاری باخبرند که خانواده هم از آن اطّلاعی ندارد. البتّه شاید رفقا به این راحتی حرف نزنند؛ امّا اگر همان شیوه‌ای را که در گفت و گوی خواستگاری گفتیم، در این جا هم پیاده کنید، جواب‌های مطمئن‌تری خواهید گرفت. شناخت رفقا، خود، راهی برای شناخت افراد است؛ زیرا دوست خدا، پیامبر اکرم؟صل؟ فرمود: مردم را به دوستانشان امتحان کنید؛ زیرا هر کس با کسی دوست می‌شود که راهش توجّه او را به خود جلب می‌کند. 3⃣ معلّمان و استادها معلّمان به جهت ارتباط دائمی با شاگردانشان ــ که معمولاً همراه با تجربه و پختگی است ــ ، خیلی خوب می‌توانند در راه شناخت طرف مقابل، کمکمان کنند. 4⃣ مدیریت مدرسه و دانشگاه بد نیست که در مسیر تحقیق، ‌خانوادۀ دو طرف، سری به کمیتۀ انضباطی هم بزنند. برخی از مسائل را نه رفقا می‌دانند و نه اساتید؛ امّا کمیتۀ انضباطی می‌داند. شاید در پروندۀ انضباطی این پسر یا دختر، چیزی باشد که نظر شما را به کلّی در بارۀ او تغییر دهد. اگر هم پسر یا دختر فارغ التحصیل شده‌اند، برای اطّلاع از گذشتۀ او، انجام این کار بسیار مفید است. 5⃣هم اتاق افرادی را که مدّتی در حجره‌های طلبگی یا اتاق‌های دانشجویی زندگی کرده‌اند، می‌توان از طریق هم‌اتاق‌هایشان، به خوبی شناخت. این فرصت مناسب را به راحتی از دست ندهیم. 6⃣ همکار رئیس اداره، همکار، همسایۀ کاری (برای مغازه‌دار یا کسی که دفتر کار دارد)، حتّی آبدارچی اداره، افرادی هستند که با پرس و جو از آنان، می‌توان به برخی از روحیّات طرف مقابل دست یافت. 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۹۹ - ۹۷ ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ @abbasivaladi
🍃مهربان‌تر از پدر زندگی بدون تو، راه رفتن روی زمین پر از خار است نشستن روی تختی از آهن گداخته و خوابیدن روی بالشی پر از شیشه‌های شکسته. زندگی بدون تو ، فرو رفتن در سیاهچال است غرق شدن در گردابی از آب جوشیده و ماندن زیر یک کوه بزرگ. زندگی بدون تو، نوشیدن سرب مذاب است خوردن لجن‌های چند سال مانده و سر کشیدن زهر هلاهل. زندگی بدون تو، یک دروغ است، دروغی مفتضح که حتّی آدم‌های احمق هم باور نمی‌کنند آنهایی که دروغِ زندگیِ بدون تو را باور کرده‌اند مرده‌هایی با جنازه‌های بو گرفته‌اند. باور مرده از کی اعتبار یافته؟ اینها را گفتم تا بگویم: آقا! من که اینها را می‌دانم چرا باز هم بدون تو زندگی می‌کنم؟ من تازه فهمیده‌ام که مبتلا به خودآزاری‌ام. اگر بخواهم از دنیای خویش لذّت ببرم و کاری به عقبا نداشته باشم باز هم باید با تو زندگی کنم. من مبتلا به خودآزاری‌ام. دنبال آرامشم می‌دانم که تو زندگی آرام من هستی و می‌بینم که به دنبالم می‌آیی امّا چرا از دستت فرار می‌کنم، نمی‌دانم. گویا باید باور کنم که من مبتلا به خودآزاری‌ام. کاش تو فقط سرمایۀ به دست آوردن بهشت بودی! کاش با تو نمی‌شد آرامش را در همین دنیا چشید! کاش نمی‌شد با عشق تو دل‌خوش‌ترین آدم روی زمین شد! این طور اگر بود، می‌شد خودآزار بودنم را انکار کرد ولی راه فراری نیست، من خودآزارم. در کنار این کاش‌ها یک کاش دیگر، حال دلم را زار کرده. کاش خودآزاری من تو را آزار نمی‌داد! چرا این قدر خوب و مهربانی که وقتی من خودم را آزار می‌دهم دل تو ریش ریش می‌شود؟ مرا رها کن در مرداب این خودآزاری. کاش می‌رفتی سراغ زندگی‌ات! تو که بدون من چیزی کم نداری. داری؟ این قدر غصّه نخور ولی دعا کن که روزی رها شوم از دام این خودآزاری. شبت بخیر مهربان‌تر از پدر! @abbasivaladi
164 درس صد و شصت و چهارم چه قدر به «عَلىٰ_ كُلِّ شَیءٍ قَديرٌ » بودن خدا فکر کردیم؟.pdf
233.6K
#درس صد و شصت و چهارم: چه قدر به «عَلىٰ كُلِّ شَیءٍ قَديرٌ» بودن خدا فکر کردیم؟ ✅ توی این فایل پی دی اف👆، جواب این سؤالات👇رو پیدا می‌کنید: ⁉️چرا بنده نمی‌تونه به هیچ خیری که بهش می‌رسه دلخوش کنه؟ ⁉️علّت تکرار «عَلىٰ كُلِّ شَیءٍ قَديرٌ» تو آیه‌های قرآن چیه؟ ⁉️بحث مرگ و زندگی چه جوری مانع تکبّر انسان می‌شه؟ @abbasivaladi
🍃آرامش زمین و آسمان قبلاًها وقتی کسی را می‌دیدم که به خود آسیب می‌زند هر چه فکر می‌کردم، نمی‌توانستم درکش کنم. مگر می‌شود کسی خودش به خودش آسیب بزند؟ کسی را دیدم که تیغی به دستش گرفته و روی دستش می‌کشد و وقتی خون، قطره قطره از دستش می‌چکد لبخند می‌زند و گاهی کارش به قهقهه هم می‌کشد. تنها تصویری که از این آدم‌ها در ذهنم نقش می‌بست تصویر کسی بود که حتّی از ذرّه‌ای عقل محروم است. وقتی می‌شنیدم کسی خودش را کشته می‌نشستم و ساعت‌ها در فکر فرو می‌رفتم که چه طور می‌شود کسی خودش به زندگی خودش پایان دهد. این کار حماقت می‌خواهد یا جسارت و یا هر دو را؟ آخر چه قدر حماقت؟ چه قدر جسارت؟ امّا از وقتی که یقین کرده‌ام من هم خودآزارم گویی آرام آرام دارم می‌فهمم این آدم‌ها را. آقا! هر چه گشتم و گشتم تیغی تیزتر از تیغ غفلت از تو نیافتم هر چه فکر کردم و فکر کردم جان را لطیف‌تر از تن دیدم. کار هر دم من کشیدن تیغ غفلت است روی روحی که دور از تو نگهش داشته‌ام. این تیغ را می‌کشم و همراهش لبخند می‌زنم صدای قهقهه‌های من در کنار این روح پرخراش صدای غریبه‌ای نیست برای تو. حالا می‌شود انکار کرد که بهره‌ام از عقل حتّی به اندازۀ ذرّه‌ای نیست؟ مگر می‌شود تردید کرد کسی که خودش را از تو محروم می‌کند از هر چه زندگی است محروم می‌شود؟ چه طور می‌شود این قدر حماقت داشته باشم که خودم را از تو محروم کنم؟ شاید هم جسارتم زیاد شده که بی‌ترس و واهمه تو را کنار می‌گذارم از زندگی و خیال می‌کنم هنوز هم زنده‌ام. چه قدر سیاه است تصویری که این روزها دارم از خودم می‌کشم. کاش چیزی می‌گفتی تا سیاهی این تصویر ذرّه‌ای هم که شده کمتر می‌شد. مثلاً می‌گفتی غفلت از تو تیغ نیست و تو را کنار گذاشتن خودکشی نیست. اگر نه، کاش می‌گفتی غفلتم از تو آن قدرها نیست که بشود نامش را خودآزاری یا خودکشی گذاشت. شبت بخیر آرامش زمین و آسمان! @abbasivaladi
بازی با کاج🌲 🌲 🔆میوه‏ های مخروطی‌شکل درخت کاج، وسیله‏ های خوبی برای بازی است. 🔹میوۀ کاج، به سه صورت عمده وجود دارد: در ابتدا، سبز است و پولک‏های میوۀ کاج، کاملاً فشرده است. بعد قهوه‏ ای می‏شود؛ امّا همچنان پولک‏ها به هم فشرده است. بعد از مدّتی، پولک‏ها از هم باز می‏شوند. ✅برخی از بازی‏هایی را که می‏توان با میوۀ درخت کاج انجام داد، در این جا می‏ آوریم: 1⃣ از میوۀ کاج در مرحلۀ اوّل و دومش ــ که پولک‏ها به صورت فشرده در کنار هم هستند ــ ، می‏توان همچون یک فرفرۀ چوبی استفاده کرد. میوۀ کاج را میان انگشت شست و انگشت وسط بگیرید و آن را روی یک جای صاف، مثل سینی یا کف سرامیک، بچرخانید. معمولاً کودکان نمی‏توانند به این شیوه، میوۀ کاج را بچرخانند؛ امّا تماشای صحنۀ چرخیدن میوۀ کاج برای آنها جالب است. 🔰چرخاندن میوۀ کاج، روش دیگری هم دارد. 🔸نخ ضخیمی مثل کاموا را دور میوۀ کاج ببندید. انگشتتان را روی میوه بگذارید، امّا میوه را زیاد فشار ندهید. انتهای نخ را بگیرید و خیلی زود، آن را به طرف خود بکشید و دست دیگرتان را نیز هم‏زمان از روی کاج بردارید. میوۀ کاج، شروع به چرخیدن می‏کند. 2⃣ میوه‏ های کوچک و بزرگ کاج را به کودکانتان بدهید تا با رنگ‏های خوراکی یا گواش، رنگ کنند. 3⃣ به کودکانتان کمک کنید تا پولک‏ های میوۀ پیر کاج را بکَنند. هر کدام از پولک‏ها را رنگ کنید و در بازی چسباندنی از آن استفاده کنید. ✅آشنایی با قوانین طبیعت و بالا رفتن خلّاقیت، از فواید این بازی است. 📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۵۸ - ۵۷ @abbasivaladi
🍃دنیای مهربانی مرا ببخش که این شب‌ها حرف‌هایم همه تلخ‌اند. هنر شیرین کردن کام تو را ندارم نمی‌دانم از شرم این همه تلخ کردن کامت باید چه کار کنم؟ وقتی کام خودم شیرین نیست چه طور می‌توانم کام تو را شیرین کنم؟ امشب هم می‌خواهم کامت را تلخ کنم. قصدم تلخ کردن کامت نیست می‌خواهم حرف بزنم. حرف‌های شیرین بلد نیستم. خب معلوم است دیگر کامت تلخ می‌شود با حرف‌های تلخ من. اگر خسته‌ای از من و حرف‌های تلخم می‌توانی ساکتم کنی و اگر دلت نمی‌آید، می‌شود گوشَت را ببندی به روی حرف‌های من. آقا! حالا که نمی‌توانم از گرداب عذابی که این روزها با طوفان خودآزاری پدید آمده ،خلاص شوم می‌خواهم قید همه چیز را بزنم. من تصمیم گرفته‌ام، دنیاطلب شوم. این طور،‌ زندگی کردن برایم آسان‌تر می‌شود. چه کار کنم؟ دیگر نمی‌کشم. مگر چه قدر توان دارد آدم ناتوانی چون من؟ تا کی می‌شود بار این عذاب وجدان را تحمّل کرد؟ هر چه فکر می‌کنم که به چه دردی می‌خورم برای تو فکرم به جایی قد نمی‌دهد. دنیاطلب که شوم برای تو هم خوب می‌شود. تو هنوز امید داری به من درست است که امید، خوب است امّا این امید، مایۀ غم شده برای تو. عقب‌رفتن‌های من،‌ آینۀ دق توست. خدا را شکر که این همه عاشق سینه چاک داری که دائم در حال پیشرفت‌اند و کارشان نشاندن لبخند روی لب توست. دیگر مرا می‌خواهی برای چه؟ من می‌روم سراغ دنیا. تو هم با یاران عاشقت خوش باش. این طور هم من خوشم، هم تو. آدم دنیا طلب، عذاب وجدان می‌فهمد؟ نه. تو هم که دنیاطلب‌ها را دوست نداری. داری؟ پس دیگر غصّۀ مرا نخواهی خورد. اشتباه که نمی‌کنم؟ خب دروازۀ دلت را باز کن می‌خواهم از این جا بروم در دل دنیا. ممنون که با این همه بدی سال‌ها مرا در دل خودت جا دادی. من که سرمایه‌ای برای جبران ندارم خدا عوض خیر بدهد به تو. منتظرم. در خانۀ دلت را باز کن. می‌خواهم بروم سراغ دنیا. دنیا منتظرم نشسته. چرا مرا زندانی کرده‌ای در دلت؟ رفتن من، سبک شدن بار غم توست. یک بار تصمیم گرفته‌ام ایثار کنم می‌خواهم آتش جهنّم را بخرم به قیمت آسایش تو. باز باشد، باز نکن. من می‌نشینم این جا تا یک روز از دستم خسته شوی و در را باز کنی تا بروم در آغوش دنیا. شبت بخیر دنیای مهربانی! @abbasivaladi
📡 پیامدهای ماهواره در خانواده ⁉️چه شد که پای ماهواره به خانه‌هایمان باز شد؟ فصل4️⃣ : هم‌رنگ جماعت شو؟! (جوزدگی) ✅ عزّت حقیقی ❇️ چه‌قدر کوچک است انسانی که برای شخصیت خود در نزد این انسان‌های کوچک، ارزش قائل می‌شود. مگر مردم می‌توانند به کسی عزّت دهند و عزّت کسی را از او بگیرند؟ ما در بارۀ مفاهیم کلیدی زندگی، باید تعریفی را که مورد پذیرش قرآن و اهل بیت علیهم السلام است، به دست بیاوریم و بر اساس آن، زندگی کنیم. برای پیدا کردن عزّت، باید کجا رفت؟ خداوند، پاسخ این پرسش را این‌چنین داده است: مَن کانَ یُریدُ العِزَّةَ فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعاً. هر کس سربلندى مى‏خواهد، سربلندى، یک‌سره از آنِ خداست. 👈تمام عزّت، در دست خداست و هر کسی را که بخواهد، عزیز می‌کند و هر که را بخواهد، به خاک ذلّت می‌کشانَد. وقتی که انسان در راه طاعتِ عزیزِ واقعی _ که خداست _ قرار گرفت، خداوند، عزّت او را در میان مردم، تضمین می‌کند. خداوند متعال، در قرآن کریم می‌فرماید: إِنَّ الَّذینَ آمَنوا وَ عَمِلوا الصّالِحاتِ سَیَجعَلُ لَهُمُ الرَّحمٰنُ وُدّاً. کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده‏اند، به زودى [خداى‏] رحمان براى آنان، محبّتى [در دل‌ها] قرار مى‏دهد. 📚در روایتی از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده که ایشان فرمود: هنگامى که خداوند، کسى از بندگانش را دوست دارد، به فرشتۀ بزرگش جبرئیل مى‏گوید: «من، فلان کس را دوست دارم. تو هم او را دوست بدار». جبرئیل هم او را دوست خواهد داشت. سپس در آسمان‌ها ندا مى‏دهد که: «اى اهل آسمان! خداوند، فلان کس را دوست دارد. او را دوست بدارید». به دنبال آن، همۀ اهل آسمان، او را دوست مى‏دارند و پس از آن، پذیرش این محبّت، در زمین منعکس مى‏شود. و هنگامى که خداوند، کسى را دشمن بدارد، به جبرئیل مى‏گوید: «من از او متنفرّم. تو هم او را دشمن بدار». جبرئیل، او را دشمن مى‏دارد. سپس در میان اهل آسمان‌ها ندا مى‏دهد که: «خداوند، از او متنفّر است. او را دشمن بدارید. همۀ اهل آسمان‌ها از او متنفر مى‏شوند. سپس انعکاس این تنفّر، در زمین خواهد بود. ❓در این جا، یک سؤال جدّی مطرح می‌شود که چگونه می‌توان به این عزّت، دست یافت؟ ◀️امام خوبی‌ها، صادق آل محمّد علیه السلام فرمود: هر که می‌خواهد بی آن که ایل و تباری داشته باشد، عزیز باشد و بدون آن که مال و ثروتی داشته باشد، بی‌نیاز باشد و بدون آن که سلطنتی داشته باشد، هیبت داشته باشد، باید از خواری معصیت خدا به عزّت طاعت او در آید. 🎖کسی که به عزّت حقیقی دست پیدا می‌کند، تحقیر مردم، او را به تنگ نمی‌آورد. درست مثل کسی که ثروتمند است و پول‌های اندکی که دست این و آن می‌بیند، چشم او را نمی‌گیرد. کسی هم که بندگیِ خدا را می‌کند، از نظر عزّت، نسبت به مردم، احساس بی‌نیازی می‌کند و از همین رو، شخصیتی که دیگران به او می‌دهند، جذّابیتی برایش ندارد. 🔅وقتی که ما عزّت را تنها در دست خدا دیدیم، دیگر از نوع برخورد دیگران، غمگین نخواهیم شد؛ چرا که آنان، قدرت تحقیر ما را ندارند. از همین رو، خداوند متعال به رسول عزیز خود فرمود: وَ لا یحزُنکَ قَولُهُم إِنَّ العِزَّةَ لِلَّهِ جَمیعاً هُوَ السَّمیعُ العَلیمُ. سخن آنان، تو را غمگین نکند؛ زیرا عزّت، همه از آنِ خداست. او شنواى داناست. 📚بشقاب‌های سفره پشت باممان، ص 178-184 @abbasivaladi
🍃حضرت بهشت من هنوز نشسته‌ام این جا دم در خانۀ‌ دلت. منتظرم در را باز کنی. اسباب و اثاثیه‌ام را جمع کرده‌ام. می‌خواستم عکسی را که از من روی دیوار دلت کوبیده‌ای بردارم و با خودم ببرم. هر کاری کردم، کنده نشد. این عکس را می‌خواهی چه کار کنی؟ هر روز ببینی و ذرّه ذرّه آب شوی؟ من که خیری ندارم برای تو ولی بیا و از خیر من بگذر. تحمّل آزار و اذیت من اگر مایۀ کمال توست بیا و به جای این نردبان کمال پلّۀ دیگری پیدا کن. تو هر چه قدر بیشتر به خدا نزدیک شوی من خوشحال‌تر می‌شوم امّا راستش دوست ندارم با تحمّل اذیت‌های من به خدا نزدیک شوی. قبلاًها خدا را شکر می‌کردم که مدارا را نصف ایمان گذاشت تا تو از مدارا کردن با من خسته نشوی ولی حالا دلم نمی‌خواهد من تو را آزار بدهم تو تحمّل کنی من سقوط کنم تو به خدا نزدیک‌تر شوی. دیگر بس است بیشتر از این تاب آزردنت را ندارم. درست است بدم به قدری بد که اندازه‌اش از دستم بیرون است امّا این قدر بد نشده‌ام که آزردنت برایم آسان باشد. آزردن تو دل می‌خواهد من دل آزردنت را ندارم. اگر بناست به جهنّم بروم بگذار دلیلش دنیاطلبی‌ام باشد دوست ندارم وقتی دست و پا در زنجیر رو به جهنّمم می‌برند و جرمم را روی پیشانی‌ام می‌نویسند بنویسند: آزار امام. قول می‌دهم وقتی از دلت بیرون رفتم به قدری بد شوم که دیگر دلت برایم نسوزد کمکم کن از گناه آزردنت پاک شوم. خودت می‌دانی هر گناهی جز گناه آزردن تو امید بخشش دارد مرا مبتلا به گناهی نکن که اگر با آن از دنیا بروم بی‌حساب، خودم باید رو به آتش بروم. باز هم منتظر می‌نشینم تا در دلت را باز کنی. شبت بخیر حضرت بهشت! @abbasivaladi
🏴قاسم بن الحسن🏴 من در بارۀ قاسم سؤال دارم اما همین جا اگر می‌شود پاسخم را بده تو هم قبول داری که هفتاد و دو سرباز بیشتر در لشگر حسین نبود؟ اهل تاریخ نکند هزار را از کنار هفتاد و دو انداخته‌اند نکند هفتاد و دوهزار پا در رکاب حسین بوده‌اند و ما خبر نداریم؟ و شاید سی هزارِ آن طرف درست نیست و شاید آن سوی لشکر حسین فقط سی نفر بوده‌اند و این هزار، اضافی است؟ من آخر چطور قبول کنم که امام زمان پسر رسول خدا پسر امیر مؤمنان پسر فاطمه را فقط هفتاد و دو نفر همراه شوند و پسر ابوسفیان پسر معاویه پسر هند جگرخوار را سی هزار نفر؟ تو توانسته‌ای این غربت را برای خودت هضم کنی بگو چطور تا من هم حل کنم این حیرت گلوگیر را برای خودم. فعلا می‌گذارم و می‌گذرم از این غربت ولی باز هم باز می‌گردم به سوی آن حالا بیا و پرسش‌هایم را در بارۀ قاسم جواب بده. قصۀ شب عاشورا و «آیا من در میان کشته شدگان هستم» چیست؟ قصّۀ «مرگ در کام تو چگونه است» و «أحلی من العسل» چیست؟ یک بار ابتدا تا انتها برای من بگو تا من بچشم شیرینی عسلی را که قاسم از نوک شمشیرها چشید. و کسی می‌گفت قاسم، یادگار برادر حسین بود قاسم برادر زادۀ حسین بود؟ کدام برادر؟ من شنیده‌ام که به او می‌گویند قاسم بن الحسن یعنی قاسم حضور مجتبای مدینه بود در کربلای حسین؟ قاسم امانتی بود در دستان حسین که وقتی که نگاهش می‌کرد حسن زنده می‌شد برایش ولی چطور می‌شود امانت را به میدان فرستاد من قصّه‌ای شنیدم امّا تو بگو درست است یا نه؟ قصّۀ التماس و اشک و غش چیست؟ تو هم شنیده‌ای؟ راستی قاسم که رفت به میدان بعدش چه شد؟ کِی برگشت؟ چگونه برگشت؟ یادگار مجتبی یادگار کربلا هم شد؟ چند سال بعد از عاشورا زنده ماند؟ چرا کسی از قاسمِ پس از عاشورا حرفی نمی‌زند؟ این که دیگر معلوم است وقتی نوجوان سیزده ساله به میدان می‌رود کسی کاری به او ندارد؟ در رسم کدام قبیله است که با نوجوان سیزده سالۀ بدون زره بجنگند؟ ولی چرا هر چه می‌گردم کسی از احوال قاسمِ پس از عاشورا چیزی ننوشته؟ جایی دیدم که چیزی از قاسم نوشته بود اما به گمانم آن قاسم قاسم دیگری بود قاسمِ مجتبی نبود قاسمی که در باره‌اش نوشته بودند به قاسمی می‌خورد که مسلمان نباشد قاسمِ حسن که محو خدا بود! قصّۀ آن قاسم به قاسمی می‌خورد که جوانی رشید یا میانسالی پهلوان باشد. قاسمِ کربلا سیزده سال که بیشتر نداشت آن قصّه برای قاسمی بود که کشته شده باشد مگر قاسمِ حسین را کسی کشته بود؟ آن قاسم را روی نی دیده بودند قاسمی که من می‌شناسم آرامگاهش آغوش حسین بود نه جای دیگری. 🏴 @abbasivaladi
🍃مهربان من چرا این قدر نگرانی؟! مگر با رفتن من از دل تو چه چیزی در این عالم جا به جا می‌شود؟ من اگر جهنّمی شوم چیزی که از بهشت تو کم نمی‌شود. مگر خودتان نگفته‌اید کار ما جز بندگی چیز دیگری نیست و رسالتمان رساندن آشکار پیام خدا؟ خب، تو بندگی‌ات را کردی پیام خدا را به من رساندی محبّتت را در حقّم کامل کردی شب و روزت را گذاشتی برای این که من جهنّمی نشوم. همین حالا فریاد می‌زنم تا همه خوب بشنوند که تو هر چه داشتی، آوردی تا من بهشتی شوم. این من بودم که جهنّمی شدن را انتخاب کردم. آقا! دنیایی منتظر آمدن توست. این درست است که داری خودت را برای همچو منی می‌کُشی؟ من ارزش این همه دل‌نگرانی را دارم؟ غصّۀ من خواب راحت را از تو گرفته. تو کارت زیاد است. باید خوب بخوابی. چرا برای من گریه می‌کنی؟ اشک تو ارزشش بیشتر از آن است که جز خدا کسی قیمتش را بداند. با هر قطره از این اشک، می‌شود همۀ‌ بهشت را خرید و همه را بهشتی کرد. چرا این اشک‌ها را خرج من می‌کنی؟ می‌دانم قوّت تو خدایی است امّا بار من هم سنگین است. این بار را بر زمین بگذار کمی هم که از سنگینی بار روی دوشت کم شود خودش غنیمت است. دیگر از بار بودن خسته‌ام. در را باز کن و مرا خلاص کن از سنگینی بارِ بار بودن. خوش به حالت که تا امروز بال بوده‌ای؛ امّا بار،‌ هرگز. حساب دستت هست حتّی اگر از دست من بیرون رفته باشد. می‌دانی چند شب است که دارم التماس می‌کنم در دلت را باز کنی تا من بروم و دیگر بارت نباشم. امشب هم گذشت و در را باز نکردی. عیبی ندارد. این بار سنگین و کمرشکن مهربانی‌ات را بگذار کنار بارِ بار بودنم. حتماً خیالت آسوده است که توان کشیدنشان را دارم. شبت بخیر مهربان من! @abbasivaladi
سنگ محک 🔸🔹🔹🔸داستان واره 🔸🔹🔸🔹 🔰می‌خواستم به دنیا بیایم؛ در زایشگاه دولتی. 🔸پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! 🔹مادرم گفت: چرا؟ ❗️پدربزرگم گفت: مردم، چه می‌گویند؟ 🔰می‌خواستم به مدرسه بروم؛ مدرسۀ سر کوچه‌مان. 🔸پدرم گفت: فقط مدرسۀ غیرانتفاعی! 🔹مادرم گفت: چرا؟ ❗️پدرم گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰به رشتۀ انسانی علاقه داشتم. 🔸مادرم گفت: فقط ریاضی. 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰می‌خواستم با دختری روستایی ازدواج کنم. 🔸خواهرم گفت: مگر من بمیرم! 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰می‌خواستم پول مراسم عروسی‌ام را سرمایۀ زندگی‌ام کنم. 🔸پدر و مادرم گفتند: از روی نعش ما بگذر؛ ولی این کار را نکن. 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفتند: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰می‌خواستم به اندازۀ جیبم، خانه‌ای در پایینِ شهر اجاره کنم. 🔸مادرم گفت: وای بر من! 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰اوّلین مهمانی پس از ازدواجم بود. می‌خواستم ساده باشد و صمیمی. 🔸زنم گفت: شکست؟ به همین زودی؟! 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰می‌خواستم ماشینی مدل پایین بخرم تا عصای دستم باشد. 🔸زنم بر صورتش زد و گفت: خدا مرگم بدهد! 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰بچّه‌ام می‌خواست به دنیا بیاید؛ در زایشگاه عمومی. 🔸پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. 🔹گفتم: چرا؟ ❗️گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰فرزندم می‌خواست به مدرسه برود؛ رشتۀ تحصیلی‌اش را برگزیند، ازدواج کند و... . 🔰می‌خواستم بمیرم. بر سرِ قبرم بحث شد. 🔸 پسرم گفت: پایینِ قبرستان. زنم جیغ کشید. 🔹دخترم گفت: چه شده؟ ❗️زنم گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰مُردم. برادرم برای مجلس ترحیم، مسجد ساده‌ای را در نظر گرفت. ❗️️️خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم، چه می‌گویند؟ 🔰سنگ قبر ساده‌ای بر روی مزارم گذاشتند. ❗️️️امّا برادرم گفت: مردم، چه می‌گویند ؟ 🔰خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کرده بودند. 📛حالا من در این جا در حفرۀ تنگی، خانه کرده‌‌ام و تمام سرمایه‌ام برای ادامۀ زندگی تا ابد، یک جمله بیش نیست: «مردم، چه می‌گویند؟». ❌مردمی هم که عمری نگران حرف‌هاشان بودم، لحظه‌ای نگران من نیستند! 📚تا ساحل آرامش، کتاب اول، ص۱۱۲ - ۱۰۹ @abbasivaladi
🏴باب الحوائج🏴 کاش می فهمیدیم معنای باب الحوائج را. به گمانم اگر تو را باب الحوائج خوانده‌اند نه از آن روست که حاجتت آب بود و به آن نرسیدی و خدا به پاداش خونی که از تو به زمین ریخته شد باب حوائج خلائقت کرد، نه! تو حاجت برآورده شدۀ زمینی که اگر نبودی حق در همان کربلا زیر زمین دفن می‌شد. ما تو را برای حاجت‌هایمان می‌خواهیم. کاش خودت حاجتمان می‌شدی. کسی اگر تو را بیابد به درِ حاجت‌ها دست یافته. از تو که وارد شود دیگر حاجت برآورده نشده‌ای نخواهد داشت. تو اجابت همۀ حاجت‌هایی علی! #کربلا #محسن_عباسی_ولدی 🏴 @abbasivaladi
🍃نفَس مهربانی یادت هست ابوذر از کاروان جا مانده بود؟ سپاهی که فرماندهش پیامبر مهربانی‌ها بود؟ خبر رسید به جدّت رسول خدا صلی الله علیه و آله و او فرمود: رهایش کنید. اگر در او خیری باشد خدا او را به شما ملحق خواهد کرد و اگر هم چنین نباشد خدا شما را از دست او راحت کرده است. آقا! من هم جا مانده‌ام از کاروانی که تو پیشقراول آن هستی. آن که از کاروان جدّت عقب ماند ابوذری بود که روی قلّۀ ایمان نشسته بود. من که خاک پای ابوذر هم نمی‌شوم منی که در درّۀ نفس سقوط کرده‌ام. بیا تو هم مرا رها کن و به هر کسی که دلش نگرانم بود بگو: اگر در او خیری باشد خدا او را به ما ملحق خواهد کرد و اگر چنین نباشد ما را از دست او راحت کرده. حالا بگو چرا این قدر دلت شور می‌زند؟ این اندازه دل نگرانی برای چه؟ در را باز کن و بگذار بروم. من هم خدایی دارم. اگر به درد تو بخورم خودش مرا به آغوش تو برمی‌گرداند و اگر هم به درد نخورم خلاص می‌شوی از به درد نخوری مثل من. من اگر این قدر التماس می‌کنم که در را باز کنی تا بروم باور کن که فقط دارم به راحتی تو فکر می‌کنم. امشب بیا من و تو با هم با خدا قراری بگذاریم. تو از طرف من به خدا بگو: خدایا! اگر من به درد صاحبم می‌خورم هر جا که رفتم حتّی در دل عمیق‌ترین چاه‌ها مرا برگردان به آغوشش و اگر به دردش نمی‌خورم حتّی اگر در عمق دلش جا دارم زودتر مرا بیرون کن. خب، این هم از قرار من و تو و خدا. دیگر ناراحت چه هستی؟ بگذار بروم آقای مهربانی‌ها! شب بخیر امشب را می‌گویم چشم به در دلت می‌دوزم به این امید که در را باز کنی و من بروم از این دل. شبت بخیر نفَس مهربانی! @abbasivaladi