eitaa logo
محسن عباسی ولدی
55.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
345 فایل
زیر مجموعهٔ کانون فرهنگی_تبلیغی آیین فطرت توحیدی کانال ‌زیر نظر مستقیم حاج آقا عباسی ولدی اداره ‌می‌شود. کانال ها و آدرسهای کانون: ktft.ir/v سایت و ادمین فروش انتشارات آیین فطرت: ketabefetrat.com @foroosh_fetrat ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امشب آخرین متن اربعینی رو به عنوان یادداشت شبانه بپذیرید: عمودهای شماره‌داری که در جادۀ نجف تا کربلاست، چه زیبا هستند! زیبایی را از زر و زیور ندارند، از همراهی هر ساله‌شان با چشم‌هایی زائران سرزمین اربعین یادگاری گرفته‌اند. می‌دانی چه قدر نگاه به این عمودها دوخته می‌شود هر سال؟ و هر کدام از این نگاه‌ها چه قدر زیبا می‌کند این عمودها را؟ تردید نکن که سال اولی که این عمودها در زمین کاشته شدند، به زیبایی حالا نبودند. اگر چه این عمودها برای نشانی دادن و قرار گذاشتن هم هستند؛ اما همۀ فلسفه‌شان این نیست. هر عمودی که پشت سر می‌گذاری، یک عدد اضافه‌ می‌شود و یکی نزدیک‌تر می‌شوی به عمود آخر. آخرینشان عمود 1452 است. عمودها کارشان امید دادن است، بشارت نزدیک شدن، مژدۀ وصال دادن است. عمودها شاهدان خدایند. دلم می‌گوید از صحنۀ محشر تا بهشت هم خدا این عمودها را می‌چیند. 1452 عمود که آخرینش رو به روی خانۀ عباس در بهشت ایستاده. عمودها چه خوشبخت‌اند که نشانۀ راه حسین شده‌اند و کاش من هم نشانۀ راه حسین می‌شدم! @abbasivaladi
🍃حضرت مشکل گشا ما برای خودمان و برای دوستانمان نذر می‌کنیم. گرهی به کارمان می‌افتد، ختم می‌گیریم، به خدا قول می‌دهیم اگر گره گشوده شد، فقیر یا مؤمنی را اطعام کنیم. به اندازۀ کوری گره یا محبّتی که به دوستانمان داریم، نذرمان سنگین می‌شود. همین که گره از کارمان گشوده می‌شود یا لبخند بر لب دوستمان می‌نشیند، الساعه نذرمان را ادا می‌کنیم. دارم در خاطراتم می‌گردم به دنبال آخرین نذری که برای تو کردم. برای باز شدن دل‌ گرفته‌ات، برای گشودن گرهی که به آمدنت افتاده و برای نشستن یک لبخند از ته دل روی لبت، خاطره‌ای پیدا نمی‌کنم. من از همۀ‌نذرهایی کردم،‌ همین امشب توبه می‌کنم و برای همۀ گره‌هایی که با این نذرها گشوده شد پیش تو ابراز شرمندگی می‌کنم. یک روز برای تو سفرۀ حضرت رقیه می‌اندازم و با اطعامی که می‌کنم، از خدا می‌خواهم که گره وا کند از مشکل آمدن تو و جانم را نذر تو می‌کنم، نذر می‌کنم وقتی که آمدی، اوّلین جایی که تو بخواهی، جانم را فدایت کنم. یک روز روضۀ باب الحوائج علی اصغر را می‌خوانم و خدا را به اشک‌های رباب قسم می‌دهم که لبخندی روی لب تو بنشاند و نذر می‌کنم وقتی که آمدی، هر هفته روضه بگیرم به شکرانۀ باز شدن گره از کارت. مرا ببخش که برای مشکلات خودم به تو التماس کردم؛ ولی برای حل شدن مشکل تو به خدا التماس نکردم. شبت بخیر حضرت مشکل گشا! @abbasivalladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه با اقسام راه رفتن🚶‍♂🚶‍♂🚶‍♂ 🔹انواع راه رفتن🚶‍♂ را به کودکان یاد بدهید. لِی لِی، پا باز، نشسته(پامرغی)، کلاغ‏ پَر، جفتْ پا، تند راه رفتن (مثل دوی ماراتن) و روی پاشنۀ پا راه رفتن، سینه‏ خیز و... . حالا میان آنها مسابقه بگذارید. این بازی از بازی‏های بسیار مهیّج 😃است. 🔴 اگر کسی نبود که با فرزندتان👦 مسابقه بدهد، خودتان این کار را انجام دهید. اگر خودتان هم حال مسابقه نداشتید🤕😴، به فرزندتان بگویید خودش با شیوه‏ هایی که گفتیم، راه برود و شما او را تشویق کنید👏 یا این که از کودک بخواهید یک نوع راه رفتن را چند بار اجرا کند و برای هر کدام هم زمان⏰ بگیرید. ✅رکورد گرفتن تا اندازه‏ ای جای مسابقه را می‏گیرد؛ امّا مسابقه، یک لذّت 😄دیگر دارد. 🌀این بازی، علاوه بر هیجان ویژه ‏ای که دارد، موجب تخلیۀ انرژی کودک شده، نوعی ورزش برای تقویت جسم 💪 او محسوب می‏شود. 📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۹۹ @abbasivaladi
♨️♨️ 🔴 به بهانه گرامیداشت هفته دفاع مقدس ✅ قسمت اول 🍃یه سال، روزِ اوّل فروردین به دوستام پیشنهاد دادم برا عید دیدنی به همراه خونواده‌هامون به آسایشگاه جانبازان بریم. دوستام از پیشنهادم استقبال کردن و با همدیگه راه افتادیم. به دم درِ اون جا که رسیدیم،‌ یکی از دوستام جلوتر از بقیّه رفت تا پرس و جو کنه به کدوم قسمت ساختمون و به کدوم بخش باید بریم. 🍃چند دقیقه بعد که بر گشت، از قول پرستارِ اون جا گفت: «چون عید بوده، خونواده‌ها جانبازاشون رو بردن خونه‌». تو فکرم اومد دیگه باید برگردیم که دوستم حرفش رو ادامه داد: «البتّه پرستار گفت: فقط یه جانباز هست که نرفته خونه‌شون». 🍃 منم گفتم: اصلاً فلسفۀ‌ اومدن ما مشخّص شد. اومدیم تا روز اوّل عید، این جانباز رو از غربت بیاریم بیرون! 🍃وارد ساختمون آسایشگاه شدیم. سکوت عجیبی حاکم بود. به اتاق اون جانباز راهنمایی شدیم. با مردی حدود سی و خورده‌ای ساله رو به رو شدیم که به شکم روی تخت خوابیده بود؛ یه جانباز قطع نخاعی که خیلی وقت بود روی تخت به همین حالت دراز کشیده بود. 🍃بعد از یه گپ و گفت دوستانه، خیلی زود با همدیگه صمیمی شدیم. احساس کردم که می‌تونم یه سؤال خاص ازش بپرسم. بهش گفتم: اگه یه سؤال بپرسم، ناراحت نمی‎شی؟ 🍃گفت: نه، بپرس. گفتم: تو که خیلی وقته به این حالت خوابیدی و این همه داری سختی می‎کشی،‌ از دست خدا ناراحت نیستی؟ ازش گلایه نداری؟ تا این رو گفتم، انگار که سؤال عجیب و غریبی پرسیده باشم،‌ با حالت خاصّی گفت: نه،‌ اصلاً گِله‌ای ندارم!‌ خدا رو شکر،‌ خدا رو شکر! 🍃واقعاً نمی‌دونستم به خاطر چی، این قدر خدا رو شکر می‌کنه. از لحنش کاملاً معلوم بود که حرفاش،‌ بازی با واژه‌ها نیست و از ته دلش داره خدا رو شکر می‌کنه. 🍃تو فکر حرفای اون بودم که با ادامۀ حرفاش، به سؤالم جواب محکم‌تری ‌داد: شرایط من که خوبه. اگه می‌خواید کسی رو ببینید که مشکل داره،‌ باید برید دیدن فلان جانباز که ... . 🍃حرفاش برام خیلی غافلگیر کننده و به نظرم عجیب می‌اومد. آخه ما یه شب تا صبح که می‎خوابیم، باید هِی غلت بزنیم و این ور و اون ور ‌بشیم، تو مریضی هم به خاطر محدود شدن، ‌خیلی زود خسته می‌شیم و حوصله‌مون سر می‌ره. گاهی به قدری خسته می‌شیم که به خدا گلایه هم می‌کنیم. واقعاً آدم چه قدر باید اهل شکر باشه که با این همه مشکل، بازم خدا رو فراموش نکنه و ازش ممنون باشه!؟ 🍃به کمک پرستار،‌ تلفن اون جانباز رو پیدا کردیم و به خونه‌شون زنگ زدیم. مادرش گوشی رو برداشت. نشونی خونه‌شون رو گرفتیم و راه افتادیم. ⬅️ادامه دارد.... 📚، کتاب پنجم، صفحۀ 187 @abbasivaladi
🍃چه کسی برتر از شما بود که خدا امانت خویش را بی‌کم و کاست به او بسپارد؟ 🍃ما با دیدن شما تمام پیامبران را یک‌جا دیده‌ایم؛ زیرا شما عصاره و خلاصۀ همۀ پیغمبرانید. 🍃سلام و رحمت و برکت خداوند بر شما که فرزندان محمّد صلی الله علیه و آله برگزیدۀ پروردگار عالمیان هستید. @abbasivaladi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۳۶ آیه ۱۹۵ 📣 بچه های لالایی خدا! تو این برنامه عمو عباسی با یکی از رزمنده های دفاع مقدس یه مصاحبه کردن🌸 🎧 حتما این مصاحبه جذاب رو گوش کنید😍 @lalaiekhoda
♨️♨️ 🍃قسمت دوم 🍃رسیدیم درِ خونه. در زدیم. زن میان‌سالی در رو باز کرد. بعد از سلام و علیک وارد شدیم.سمت چپ، یه اتاق کوچیک بود. گوشۀ اتاق، یه تخت بود که یه جوون روش دراز کشیده بود. اون جوون از گردن به پایین قطع نخاع بود. جز سرش، هیچ جای بدنش حس نداشت. 🍃گفتگو شروع شد: کلاس دوم راهنمایی، خرّمشهر ... . معلّم در حال درس دادنه که بمبارون هوایی می‌شه. یکی از بمبا روی سقف کلاس می‌افته و سقف، رو سر دانش‌آموزا خراب می‌شه. دوستاش جلوی چشماش پر پر می‌شن. خودشم تیرآهن سقف می‌افته روی گردنش و قطع نخاع می‌شه. 🍃حالا بیشتر از بیست ساله که از اون روز گذشته. اون جوون تو همۀ این مدّت، جز سالی دو سه بار که با آمبولانس یه چرخی تو شهر می‌زنه،‌ کنج خونه افتاده و داره روزگار می‌گذرونه. 🍃ازش پرسیدم: تو که از گردن به پایین حس نداری،‌ وقتی مریض می‎شی،‌ از کجا می‌فهمی؟ گفت: نمی‌فهمم. گفتم: پس چه طور مداوات می‎کنن؟ گفت: به قدری بیماریم پیشرفت می‎کنه که به عفونت تبدیل می‌شه و از بدنم بیرون می‎زنه. اون وقته که دکترا می‎فهمن و درمونم رو شروع می‎کنن. 🍃خدایا! من تا حالا این طوری به «درد» نگاه نکرده بودم. درد چه نعمت بزرگیه و من چه بندۀ غافلی هستم! من رو ببخش که تا حالا هر وقت درد به سراغم می‌اومد، ازت آروم شدنش رو طلب می‎کردم،‌ بدون این که اون رو نعمت بدونم و شکرش رو به جا بیارم. 🍃بهش گفتم: به چی علاقه داری؟ گفت: به کتاب خوندن. گفتم: می‎خونی؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: برا خوندنِ کتاب باید اون رو دستم بگیرم و ورق بزنم؛ ولی من که نمی‎تونم این کار رو انجام بدم. اگه بخوام کتاب بخونم، باید مادرم کتاب رو جلو چشمم بگیره و ورق بزنه؛ امّا اون، همۀ وقتش رو برا من گذاشته.‌ مگه می‎تونم ازش توقّع این کار رو هم داشته باشم؟! 🍃خدایا! تا حالا به هر نعمتی فکر کرده بودم؛ ولی دیگه به این فکر نکرده بودم که حتّی دست گرفتن کتاب و ورق زدن اون، خودش یه نعمته. از طرف تو چه قدر نعمت و از طرف من چه قدر غفلت! 🍃وقتی جایی از صورتش می‎خارید،‌ به مادرش می‎گفت: «صورتم می‎خاره» و بعدشم نشونی می‎داد که کجای صورتشه: سمت چپ،‌ پایین چشمم،‌ نه کمی بالاتر ... دیگه داشتم گیج می‌شدم از این همه نعمتایی که توشون غرق بودم و حتّی لحظه‎ای بهشون فکر نکرده بودم. هر چی فکر می‎کنم،‌ یادم نمی‎آد تا اون وقت برا خاروندن صورتم خدا رو شکر کرده باشم. 🍃بهش گفتم: یک سؤال. گفت: بپرس. گفتم: ناراحت نمی‎شی؟ گفت: نه. گفتم: بیشتر از بیست ساله، از وقتی نوجوون بودی تا حالا که سی و خورده‌ای سال از عمرت گذشته، کنج خونه‌ای. با این همه مشکل، از خدا گلایه نداری؟ ازش ناراحت نیستی؟ 🍃تا این رو شنید، حالش تغییر کرد و گفت: نه!‌ نه!‌ خدا خیلی خوبه،‌ خیلی خوب. شکر خدا، شکر خدا! این حرف رو که زد، دیگه با همۀ‌ وجودم پیشش احساس کوچیکی ‎کردم. مادرشم می‎گفت: «مناجاتای سحر پسرم با خدا دیدن داره». چه قدر دوست داشتم یه بار وقت سحر پیشش بودم و مناجاتای اون رو با خدا می‌دیدم! 📚 ، کتاب پنجم، صفحۀ 187
🍃یار مهربان فاصلۀ میان ما و تو از زمین تا آسمان نیست. از زمین تا آسمان، یک بندِ انگشت از فاصلۀ میان ما و تو هم نمی‌شود؛ ولی تو ما را طوری تحمّل می‌کنی که گویی هم‌ردیف مایی و یا زبانم لال، حتّی پایین‌تر. ما همه مثل همیم، خوب و بدمان فاصلۀ چندانی با هم ندارند؛ امّا تاب تحمّل همدیگر را نداریم. شده‌ایم بار دوش یکدیگر، آن هم بارهای سنگینی که برای زمین گذاشتنشان لحظه‌ها را می‌شماریم. حال بدی است! زندگی را بر ما سخت و تنگ کرده. چه قدر محتاج فهمیدن حال توایم. ما اگر مثل تو باشیم، دنیا برایمان گلستان می‌شود. چه قدر بار از دوشمان برداشته می‌شود. زندگی در این اندازه از سبک‌باری، در خیالمان نمی‌گنجد. آقا! بیا و امشب به ما یاد بده راز تحمّل کردن‌هایت را. ما خودمان هم خودمان را تاب نمی‌آوریم. بگو چگونه تاب می‌آوری ما را. چه بگویی چه نگویی تا عمر داریم، مدیون تحمّل‌های توایم. یقین دارم تو اگر ما را تحمّل نکنی،‌ زمین و آسمان ما را تاب نمی‌آوردند. شبت بخیر یار مهربان! @abbasivaladi
🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴🍃🏴 دلت هوای کربلا کرده😭 دلت میخواد قدم به قدم همراه زائرا باشی😔 امسال دلای جامونده رو با خوندن مجموعه راهی کربلا میکنیم😭 💥0⃣2️⃣ درصد تخفیف اختصاصی اعضای کانال برای این مجموعه به همراه ارسال رایگان 🎁کد تخفیف: اربعین ⏳مهلت استفاده از کد تخفیف: تا پایان ماه صفر 💎 برای آشنایی بیشتر با مجموعه "حسینیه واژه ها" یه سر به این جا👇 بزنید. https://ketabefetrat.com/moharram/ 🛍 برای خرید این مجموعه ارزنده این جا 👇 کلیک کنید. https://ketabefetrat.com/product/حسینیه-واژه-ها @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 صرفه‌جویی در وقت با فرزندان بیشتر ✅ درسته که از یه جهت، تعداد بیشتر بچّه‌ها، از مادر وقت بیشتری می‌گیره؛ امّا وقتای زیادی رو هم برا مادر به ارمغان می‌یاره.✌️ 🔵 تو شیوۀ زندگیِ پدرا و مادرای ما، فرزندای بزرگ‌تر، کمک‌کارِ والدین در ادارۀ امور زندگی بودن. اونها هم در نگهداری بچّه‌ها و هم در کارهای خونه، عصای دستِ والدین بودن. به همین دلیل هم خیلی زودتر از بچّه‌های امروزی برا ادارۀ یه زندگی، آماده می‌شدن.💪 🔴 امّا‌ در شیوۀ زندگی امروز، بچّه‌ها، دیگه کمک‌کارِ پدر و مادر نیستن. برا همین هم دو دهه از عمرشون هم که می‌گذره، نمی‌تونن خودشون رو اداره کنن، تا چه برسه به یه خونواده!🤭 @abbasivaladi
🍃امام زمان من گاهی پیش از آن که شرفیابِ محضرت شوم برای شب بخیر، از کسانی که به تو فکر می‌کنند می‌پرسم که دربارۀ چه بنویسم. امشب از کسی پرسیدم و گفت برای امام زمان. نمی‌دانم قصد شوخی داشت یا حرف دلش بود. اولش شوخی گرفتم؛ ولی بعد ... چه واژۀ کوتاه و پر معنایی: امام زمان. تو امام زمان من هستی. تو اگر نباشی زمان یک لحظه به پیش نخواهد رفت و در همان دم نبودن تو می‌ایستد. تو امام امروز من هستی. اگر من امروزم را با تو آباد نکنم، در امروز خواهم ماند و به پیش نخواهم رفت. امروزهایی که غافل از تو می‌گذرند، دیروز‌های روی هم انباشته‌ای می‌شوند که حسرت دیدار فردا را به دلم خواهند گذاشت. تو امام زمانی. هر کسی می‌خواهد باور کند و اگر نمی‌خواهند یک گوش را در و آن یکی را دروازه کند. چه کسی گفته زمان همیشه در حال سیر است. زمان می‌ایستد، به عقب برمی‌گردد، زودتر پیش می‌رود و کندتر جلو می‌رود. اینها وقتی اتفاق می‌افتد که تو فرمان دهی. تو امام زمان من هستی. این واژۀ کوتاه هر چه قدر هم که تکرار شود، باز هم پر از آرامش است. شبت بخیر امام زمان من! @abbasivaladi
🍃بارالها! به ایمان‌هایی که از کنار دل میگذرند ولی در عمق جان، نفوذ نمیکنند، اعتمادی نیست. من از تو ایمانی می‌خواهم که در جانم نفوذ کند و خانۀ دلم را به تسخیر خویش درآورد. 🍃خدایا! هنوز هم از این که مخلوقاتی چون خودم، سود و زیانی به من برسانند، خوشحال و ناراحتم. تو به من یقینی عطا کن تا بدانم جز آنچه تو برایم نوشته‌ای، نصیبم نخواهد شد و همۀ سود و زیان من در دست توست. 🍃بارالها! تا وقتی که آرزوهایم فکرهایم را بسازند، نمی‌توانم به آنچه دارم، دل خوش کنم و راضی باشم. من باید بدانم سهمم از زندگی همان است که تو برایم کنار گذاشته‌ای. بیا و بزرگی کن و طعم رضایت را به کامم بچشان. 📚قصّۀ من و خدا "قصّۀ واژه‌هایی که بوی ابوحمزه گرفتند" @abbasivaladi