eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
💥دلنوشته شهید: 💢 همسر شهيد بودن، يک ويژه است . درعين حال كه همسرت را از دست داده‌ای ميدانی زنده است . دركنارت است و است . ميدانی 💢 زندگی ات را است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو ميگذرد . گرمای دستش ديگر نيست ولی هميشه دستگيرت است . نيست ولی با ‌ات خوشحال است و با غمت دلگير میشود . 💢 قلبش💖 نمیزند ولی هميشه احساسش زنده است و ميتوانی هميشه خانمش باشی . كسی او را پشت سرت نميبیند ولی میدانی حامی ‌ات است . 🍃🌹🍃🌹
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
۲۷ آبان‌ماه ، سردار رشید اسلام گرامی باد . 🥀 🔹ولادت : سال ۱۳۳۸ 🔹شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳ 🔹 منطقه :سردشت 🔹مزار : قم، گلزار شهدای علی ابن جعفر روحش صلوات🌷
که به تنهایی با ۶ فروند جنگيد ... ۱۲ فروند از هواپیماهای عراقی صبح ۲ اسفند ماه ۱۳۵۹ برای جبران عملیات‌های خلبانان ایران به پایگاه هوایی تبریز حمله کردند که ۶ فروند در آسمان به مانور پرداخته و ۶ فروند دیگر به پایگاه تبریز حمله کردند.در حین عملیات و هدف‌گیری آنان به پایگاه، هواپیمای خلبان ذبیحی در هنگام پرواز بر روی باند فرودگاه بود که مورد اصابت ترکش راکت یک فروند هواپیمای میگ عراقی قرار گرفت و کابین هواپیمای شکاری اش شکست و او از ناحیه سر زخمی شد. ذبیحی با مشاهده چنین وضعی به هواپیمای بعدی که می‌بایست با او هم پرواز باشد اطلاع داد که متوقف شود ولی خود به تنهایی به پرواز ادامه داد و با انجام عملیات تاکتیکی هر ۶ فروند هواپیمای دشمن را به آسمان دریاچه ارومیه هدایت و با آن‌ها که به بمب‌های ناپال مجهز بودند، نبرد کرد و خلبانان آن‌ها را وادار به تخلیه بمب‌ها بر روی دریاچه و سپس با هدف‌گیری آن‌ها دو فروند را در دریاچه ساقط کرد و چهار فروند دیگر به ناچار فرار کردند. خودش هم به دلیل کم شدن بنزین در فرودگاه ارومیه به زمین نشست و پس از ارتباط تلفنی با پایگاه تبریز و اطمینان از وضع پایگاه با بنزین گیری مجدد به پایگاه تبریز برگشت.به خاطر رشادت‌هایی که انجام داد مورد تشویق قرار گرفت و به ۲ درجه افتخاری ارتقاء یافت ولی از گرفتن آن امتناع کرد. پرویز ذبیحی اترگله ...🇮🇷
معلم سر کلاس از دانش آموزانش سوال کرد ، بچه ها ، دوست دارین چند سال عمر کنید ؟؟؟ بچه ها یکی یکی جواب دادند ، یکی گفت : آقا اجازه هشتاد سال...یکی گفت ۵۰ سال...یکی گفت صد سال...یکی گفت شصت سال...تا رسید به علی...علی گفت : ۲۳ سال....!!!!!! معلم تعجب کرد ، گفت علی چرا انقدر کم گفتی ، گفت : کم گفتم چون دلم نمیخاد زیاد تو این دنیا باشم و آلوده به گناه بشم.هر چی کم تر باشیم پاک تر ازین دنیا میریم....( علی بزرگ شد و درست تو سن ۲۳ سالگی در دی ماه ۱۳۶۵ عملیات کربلای پنج به شهادت رسید...) . ▪️ روح سردار علی انتقامی ویژه ۲۵ .
➣ 📜 👈فـقط وقتی شاڪری؟ خدا چه نیاز به معجزات شما دارد اگر ڪنید یڪ بار امتـحان ڪُن معــجزه شڪرگزاری رو تــــوی زندگـــیت خواهی دید.. 👌از این به‌بعد ڪُن زیاد هـم شڪر ڪُن و بعد مُـزد شڪر- گـــزاری را دریافت ڪُن. 💯 📒 ســوره نســـاء آیـــه ۱۴۷ 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
➣ 📜 👈فـقط وقتی شاڪری؟ خدا چه نیاز به معجزات شما دارد اگر ڪنید یڪ بار امتـحان ڪُن معــجزه شڪرگزاری رو تــــوی زندگـــیت خواهی دید.. 👌از این به‌بعد ڪُن زیاد هـم شڪر ڪُن و بعد مُـزد شڪر- گـــزاری را دریافت ڪُن. 💯 📒 ســوره نســـاء آیـــه ۱۴۷ 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
⚫️بارها و بارها این را بخوانیم ▪️ خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او : این همه انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های بود و با کسی ارتباط نداشت، ▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️ را کامل کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز خوانده بود. ▪️ می گفت: از هیجده سال ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "" هم صحبت میشدم! ▫️بهترین که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ آفتاب را داشتم... ▫️سالروز ▪️ روح بلندش صلوات