eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
💖(فوق العاده زیبا) 6⃣ بعد مکثی کردند وفرمودند:( رفقا، آیت الله العظمی بروجردے حساب وکتاب داشتند. اما من نمےدانم این جوان چہ کرده بود، چہ کرد که به اینجا رسید!) من با تعجـب به سخنان حضرت استـاد گوش مے کردم. به راستے این جوان چہ کرده بود که اسـتاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه دروصف او اینــگونہ در وصف او سخن مے گوید!؟ بعد از مراســم ختـم به یکے از دوسـتان شہـ🌹ـیدگفتم : این شہید چند سالہ بود؟ گفت: نوزده سـال! دوباره پرسیــدم : دراین مسجد چه کار مے کرد؟طلبہ بود؟ او جواب داد:نہ ، طلبہ ی رسمے نبود. امـا از شـاگردان اخلاق وعـرفان حضرت اسـتاد بود. در این مسجد هم کار فرهـنگے وپذیرش بسیج را انجـام مے داد. تعجــب من بیشـتر شد. یعنے یک جـوان نوزده سـالہ چگـونہ به این مقام رسیده کہ استـاد این گونہ از او تعریـف مے کند؟ ✨✨✨ آن شـب به همــراه چنـد نفر از دوسـتان وبہ همراه آیت الله حق شنـاس بہ منـزل همـان شهـید در ضلـع شـمالے مسجد رفتیـم. حاج آقا وقتے وارد خـانہ شدند در همـان ورودے منـزل روبہ بـرادر شهید کردند وبـا حالتے افسـرده خاطـره اے نقـل کـردند و فـرمـودند: بہ جز بنده وخـادم مسجـد ،ایـن شهـید بـزرگوار هـم کلیـد مسجـد را داشتند. بعـد نفسے تـازه کـردندو فـرمودنـد : مـن یـک نیمہ شب زودتر از ساعـت نمـاز راهے مسجد شدم. به محض اینکہ در را بـاز کـردم دیـدم شخصے در مسجـد مشغول نـماز است. حضـرت آقاے حق شنـاس مکثے کردنـد وادامہ دادند: من دیـدم یــک جـوان در حـال سجـده است، امـا نه روے زمین!! بلکـہ بین زمـین وآسمـان مشغـول تسبیح حضـرت حـق است!! حاج آقا حق شنـاس در حالے کہ اشـ😭ـک در چشـمانشـان حلقہ زده بـود ادامہ دادند : مـن جلـو رفتـم ودیـدم همیـن احمـد آقا مشغـول نمـاز است.بعـد کہ نمـازش تمـام شد پیش من آمـد و گفت: تا زنـده ام بہ کسے حرفے نزنیـد. بعـد از تایید حضـرت آقاے حق شنـاس بود کہ برخے از نزدیک ترین دوستـان این شہـ🌹ـید لـب به سـخن گـشودند. آن ها آنچہ را به چشـم خـود دیده بودند بیـان کردنـد ومن با تعجـب بسیـار ، فقـط گوش مے کردم. آیـا یک جـوان مے توانـد بہ این درجہ از کمـال بشرے دسـت یابـد!؟ ✨✨✨ نمے دانم !؟ چـرا مـن بہ طور نا خـود آگاه در تمـام مـراسـم این شہـ🌹ـید حضـور داشـتم. چـرا این عبـارات عجیـب را از زبان این اسـتاد وارستہ وبه حق رسیـده شنیـدم !چـرا؟! شایـد ایـن بـار مسئولیـتے برعہده ی ماسـت . شـاید خـدا مے خواهـد یکے از بندگـان خـالص و گمـنام در گـاهش را کہ بسیـار سـاده وعادے در میـان ما زندگے کرد بہ دیگران معرفے کنیـم . شـاید براے این دوره ی معاصـر کہ غالـب بشر در ورطہ ی حیـوانے خـود دست و پـا مے زند احمــد آقا الگویے شـود براے آن ها کہ مے خواهنـد در مسـیر بندگے باشـند. هـرچنـد از دوران شہــ🌹ـادت ایشـان چندیـن دهه گذشتہ، امـا با یارے خـدا تصمـیم گرفتیـم کہ خـاطـرات این عـبد درگاه حـق الهے را جمع آورے کنیـم. تـازه زمـانے کہ کار شروع شد ،متوجہ دیگـر سختے های کار شدیم. احمـد آقا از آنچہ فکـر مے کردیم بسـیار بالا تر بود. اما اگر استـاد العارفیـن این گـونہ در وصـف این جوان سخن نمے گفت ، کـار بسیار سخت تر مے شد. آنچہ.... 🌹🍃🌹🍃
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣#قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشی
❣﷽❣ 📚 💥 6⃣ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. 💢از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. 💢 به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» 💢 نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» 💢 پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. 💢 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. 💢 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. 💢 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. 💢 بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» 💢 گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. 💢 همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» 💢زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
👈موسى عليه السلام در خانه فرعون 🌴فرعون در كاخ خود بود، و همسرى به نام آسيه داشت آنها فرزندى جز يك دختر به نام (انيسا) نداشتند، و او نيز به يك بيمارى شديد و بى درمان برص مبتلا بود، و همه طبيب هاى آن عصر از درمان او درمانده شده بودند، فرعون در مورد شفاى او به كاهنان متوسل شده بود، كاهنان گفته بودند: اى فرعون! ما پيش بينى مى كنيم كه از درون اين دريا انسانى به اين كاخ گام مى نهد كه اگر از آب دهانش را به بدن اين دختر بيمار بمالند، شفا مى يابد. 🌴فرعون و همسرش آسيه در انتظار چنين ماجرايى بودند كه ناگهان روزى در كنار رود نيل صندوقچه اى را ديدند كه امواج دريا آن را حركت مى داد، به دستور فرعون بى درنگ آن صندوقچه را گرفتند و نزد فرعون آوردند، آسيه درِ صندوق را گشود، ناگاه چشمش به نوزادى نورانى افتاد، همان لحظه محبت موسى عليه السلام در قلب آسيه جاى گرفت. 🌴وقتى كه فرعون نوزاد را ديد، خشمگين شد و گفت: چرا اين پسر كشته نشده است؟! 🌴آسيه گفت: اين پسر بچه هاى اين سال نيست، و تو فرمان داده اى كه پسرهاى نوزاد اين سال را بكشند، بگذار اين كودك بماند. در آيه 9 سوره قصص، اين مطلب چنين آمده: 🌴همسر فرعون (آسيه) گفت: او را نكشيد شايد نور چشم من و شما شود، و براى ما مفيد باشد بتوانيم او را به عنوان پسر خود برگزينيم. 🌴انيسا دختر فرعون از آب دهان آن كودك به بدنش ماليد و شفا يافت، آن كودك را به بغل گرفت و بوسيد، اطرافيان فرعون به فرعون گفتند: به گمان ما اين كودك، همان است كه موجب واژگونى تخت و تاج تو خواهد شد، فرمان بده او را به دريا بيفكنند، فرعون چنين تصميم گرفت، ولى آسيه نگذاشت و با به كار بردن انواع شيوه ها كه شايد يكى از آنها شفاى دخترش بود، از كشتن موسى جلوگيرى نمود. 🌴به هر حال مشيت نافذ پروردگار موجب شد كه اين نوزاد در درون كاخ فرعون، مهمترين كانون خطر، پرورش يافت.(اقتباس از بحار، ج 13،ص 54 و 55/مجمع البيان، ج 7،ص 241) 🌴مادر موسى به خواهر موسى گفت: به دنبال صندوقچه برو و ماجرا را پى گيرى كن. 🌴خواهر موسى عليه السلام دستور مادر را انجام داد و از فاصله دور به جستجو پرداخت، و از دور ديد كه فرعونيان آن صندوقچه را از آب گرفتند، بسيار شاد شد كه برادر كوچكش از خطر آب نجات يافت. ادامه دارد.... 💠💠@abbass_kardani💠💠
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩 🕊🕊 ••••••☆•••••☆•••••••☆•••••••• 🌹🍃تجلی وفا🍃🌹 یکی دیگر از جلوه های زیبایی شناسی کربلا، وفاست که در شخصیتی چون سعید بن عبدالله حنفی آشکار می شود. وی که در شب عاشور از میان دو انگشت ولی خدا مقامش را مشاهده کرده، چرا مست و مسرور نباشد و ظهر عاشورا خود را سپر بلای امام خویش برای اقامت نماز نکند؟ ◾️🔻وقتی با سر و صورت و چشم و پهلوی زخمی اش روی زمین افتاد، از امام خویش پرسید: «اوفیت یابن رسول الله؟؛ آیا وفا کردم» و تأیید شنید: «نعم انت امامی فی الجنه؛ بله! تو جلودار من در بهشتی!» (قنبریان: 1381، 409) 👇سخن آخر عاشورا سراسر زیبایی و شکوه است؛ زیرا به دست انسان هایی رقم خورده که در نهایت کمال و زیبایی های انسانی و اخلاقی می زیستند. به همین دلیل امام حسین علیه السلام یاران خود را بهترین انسان ها برشمرد و در شب عاشورا مقامات شان را به آنها نشان داد؛ زیرا می دانست آنها زیبایی مطلق را درک کرده و خود زیبا شده اند و هرگز تمنای زشتی و پلیدی ندارند و خلاصه آنکه 👇👇 ❣ «ما رَأَیتُ اِلاّ جَمِیلًا» هیچ چیز جز زیبایی ندیدم 💠💠@abbass_kardani💠💠
👈دعوت خويشان نزديك، به اسلام از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوت او را مى پذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مى شد (مثلاً نمى گفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آنها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مى شدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه: 🍃وَ اَنذِر عَشِيرَتِكَ الاَقرَبِينَ🍃 ✨خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن.سوره شعراء/ آيه 214)✨ 🌴در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مى شود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است. 🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند،آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنى هاشم را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را به هم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس به هم نخورده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها رو كرد و فرمود: 🌴اى فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده ام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد. 🌴سپس فرمود: هيچكس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آورده ام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد؟ 🌴سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوت شدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على عليه السلام (كه حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت: 🌴اى رسول خدا! من تو را يارى مى كنم. رسول خدا به او فرمود: بنشين. 🌴بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على عليه السلام برخاست و گفت: من تو را يارى مى كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچيك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على عليه السلام كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: من تو را يارى مى كنم. در اين هنگام پيامبر فرمود: 🍃اءنّ هذَا اَخِى وَ وصيى وَ خَلِيفَتى عَلَيكُم فاسمَعُوا لَهُ و اَطِيعُوهُ🍃 🌴اين (اشاره به على عليه السلام )برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد، و از او اطاعت كنيد. 🌴حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاءآميز به ابوطالب رو كرد و گفت: 🌴محمد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى.(تاريخ طبرى، ج 2،ص 217؛ بحار، ج 18،ص 191) ادامه دارد....
👈دعوت خويشان نزديك، به اسلام از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوت او را مى پذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مى شد (مثلاً نمى گفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آنها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مى شدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه: 🍃وَ اَنذِر عَشِيرَتِكَ الاَقرَبِينَ🍃 ✨خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن.سوره شعراء/ آيه 214)✨ 🌴در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مى شود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است. 🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند،آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنى هاشم را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را به هم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس به هم نخورده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها رو كرد و فرمود: 🌴اى فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده ام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد. 🌴سپس فرمود: هيچكس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آورده ام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد؟ 🌴سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوت شدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على عليه السلام (كه حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت: 🌴اى رسول خدا! من تو را يارى مى كنم. رسول خدا به او فرمود: بنشين. 🌴بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على عليه السلام برخاست و گفت: من تو را يارى مى كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچيك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على عليه السلام كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: من تو را يارى مى كنم. در اين هنگام پيامبر فرمود: 🍃اءنّ هذَا اَخِى وَ وصيى وَ خَلِيفَتى عَلَيكُم فاسمَعُوا لَهُ و اَطِيعُوهُ🍃 🌴اين (اشاره به على عليه السلام )برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد، و از او اطاعت كنيد. 🌴حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاءآميز به ابوطالب رو كرد و گفت: 🌴محمد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى.(تاريخ طبرى، ج 2،ص 217؛ بحار، ج 18،ص 191) ادامه دارد....
6.mp3
13.62M
💐 💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷 ❇توی خیابان شهیدعجب گل پشت مسجدمغازه ی فلافل فروشی داشتم.اصالتا ایرانی هستم اما متولدشهر کاظمینم.اسم مغازه رابراین اساس جوادین گذاشتم. 💟سال1383 بود یک پسربچه خنده رو وشاد و پرانرژی به مغازه امد و شاگرد مغازه شد.چندبارامتحانش کردم دست ودلش خیلی پاک بود. ✳انسان کاری،با ادب،خوش برخورد و ازطرفی خیلی شادو خنده روبود. انسان از همنشینی بااو خسته نمیشد. 🔷بااینکه در سنین بلوغ بوداما ندیدم به دختر وناموس مردم نگاه کند.باطن پاک او برای همه نمایان بود. ✴درمواقع بیکاری از نهج البلاغه و علما حرف میزدیم. اوزمینه ی معنوی خوبی داشت. ❇ترک تحصیل کرده بود و من اصرار داشتم درسش را ادامه دهدحرف گوش نمیکردتصمیم خود را گرفته بود اما مدتی بعدحرفهای من کارساز شد و در مدرسه ی دکتر حسابی غیر حضوری درس میخواند. 🔶هربار که پیش من می امد متوجه تغییرات روحی و درونی او میشدم.تا اینکه یک روز امد و گفت وارد حوزه ی علمیه شده ام بعد هم به نجف رفت.آخرین بار هم ازمن حلالیت طلبیدبااینکه همیشه خداحافظی میکرد اما آن روزطور دیگری خداحافظی کرد و رفت..... 🗣راوی:آقا پیمان صاحب فلافل فروشی 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش/شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بسم رب الشھـدا 📖 📻 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود. ضبط روشن بود و او داشت همراه شحات انور قرائت می کرد. یکهو صدای شحات گم شد و صدای دیگری شروع شد. صدای محسن بود! داشت از شحات تقلید می کرد. 😡 اخم های مصطفی رفت توی هم. کارد می زدی خونش در نمی آمد. توی سرش این فکر ها دور برداشت : 🔻این بچه نمی دونه این نوارها رو با هزار سفارش و دوندگی گیر میاریم؟ صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟؟!... همین چیز ها داشت توی دلش قُل می زد که کم کم اخم هایش باز شد . تازه فهمید محسن عجب قرائتی کرده! بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود! بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد! 🌺 بعد که از محسن علت کارش را پرسید، فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده. بد هم نشد. سالها بعد که محمود شحات انور، پسر استاد شحات مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار، از استعداد عجیب محسن حیرت کرد. اما آن وقت دیگر محسن نبود ... ✍ ادامه دارد ...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💗💗 💗💗 میگم خانم رسولی، آخر هفته بله برون شد دیگه؟...متوجهم ولی خدمت تون که گفته بودم پسر کوچیکم سربازه نمیشه که بله برونِ تنها خواهرش نباشه!... پس جمعه صبح ان شاالله، سلام برسونید...خداحافظ✋🏻 مادر حلما تلفـ📞ــن را قطع کرد و رو به حلما که سرش را به گوشی تلفن چسبانده بود گفت: کله تو ببر اونورتر خب نفهمیدم چی گفتم اِ... حلما سری تکان داد و خودش را کمی عقب کشید و همانطور که سعی داشت ذوقش را پنهان کند، پرسید: + ساعت چند میان؟ -بعد نماز مغرب +ان شاالله -چه هولم هست دخترم +مامانییییییی -بلهههههه +به نظرررررت -پسر خوبیه +صبرکن ببین چی میخوام بگم بعدش... -بله چی میخوای بگی؟ همینو میخواستی بپرسی دیگه، محمد پسر خوبیه عمو هاتم گفتن هرجا تحقیق کردیم به ادب و صبر معروفه این پسر +آقای رسولی دیروز گفتش که بریم گلزار سر مزار بابا ازش اجازه بگیریم -خب؟ +اجازه میدی برم؟ -به دایی میگم فردا صبح سر راه کارش برسوندت گلزار +پس عصر که زنگ میزنه خونه بهش بگم فردا صبح میام؟ -آره +مامانی راستی باید بریم برا بله برون روسری و بلوز بخرم -باز خوبه هر بار با تغییر سِت لباست، چادرتو عوض نمی کنی وگرنه باید با خیاطی مهناز خانم قرارداد می بستیم +مامان جونم -دیگه چیه +عاشقتم -عاشق که هستی حالا مطمئنی عاشق منی؟ +مامانییییییییی از شیطونی زدی رو دست من ها! -قربونت برم الهی +خدا نکنه (فردای آن روز ساعت۸صبح_گلزار شهدای تهران) +سلام -سلام سادات خانم +چرا زحمت کشیدین -راستش این دسته گل بزرگو من نخریدم +روش یه کارته؟! -اجازه بدین برش دارم....نوشته: زندگی مان را به شهدا مدیونیم... از طرف... کوروش! +شما دیدین کی این دسته گل رو آورد؟ -نه وقتی رسیدم کنار مزار پدرتون بود.... سادات خانم....قبل از اینکه بیایید با پدرتون صبحت کردم، راستش حس خیلی عجیبیه انگار که الان اینجاست +همیشه هست... 🍁نویسنده؛ بانو سین.کاف🍁 ادامه دارد...
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟣خاک های نرم کوشک🟣 ویلای جناب سرهنگ: با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد«برو بالا، خانم بهت میگن چکار باید بکنی زیاد بد اخلاق نیست.» باز پرسیدم: «آخه باید چکار کنم؟» انگار ترسید جواب بدهد تا تکلیفم را یکسره کنم از پله ها بالا.رفتم، در اتاق قشنگ باز بود جوری که نمی توانستم در بزنم نگاهی به فرش های دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم،بندپوتین هام را باز کرده و بیرونشان آوردم با احتیاط ،یکی دو قدم رفتم جلوتر. «یا الله.» صدایی نیامد. دوباره گفتم: «یا الله یا الله!» این بار صدای زن جوانی بلند شد:«سرت رو بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!» مردد و دو دل بودم زیر لب گفتم :«خدایا توکل برخودت.» رفتم تو از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت کم مانده بود پخش زمین شوم فکر می کنی چه دیدم گوشه اتاق روی مبل یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان «مینی ژوپ» نشسته بود با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته روی هم تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود چون هیچی نگفت وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون پوتین ها را پام کردم بندها را بسته نبسته گونی را برداشتم. «آهای بزمجه کجا داری میری؟ بر گرد!» گوشم بدهکار هارت و پورت زن بی حجاب نشد پله ها را دو تا یکی آمدم پایین رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توی حیات دنبالم دوید بیرون دستپاچه گفت:« خانم داره صدات میزنه.» اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد! گفت: «اگر نری می کشنتها! عصبی گفتم به جهنم!» ادامه دارد....