eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
22.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
🔸چند سالی از مهدی نگذشته بود که پدر دعوت حق را لبیک گفت🕊 و به شتافت، مهدی به همراه مادر و برادرش👥 به شیراز رفتند وتا کلاس پنجم ابتدایی در درس خواند و بعد از آن با خانواده به کرج مهاجرت کردند. 🔹در شروع به کار کرد تا هفده سالگی📆 که برای خدمت سربازی به پاسداران رفت، در حین خدمت به عضویت سپاه درآمد و تا زمان در سپاه بود. 🔸همزمان با عضویت در سپاه به درس خواندن📚 ادامه داده و چون در قسمت سپاه بود بیشتر مواقع در قشم حضور داشت. مهدی بعلت فیزیک بدنی قوی💪 که داشت دوره های مختلف رزمی و ورزشی را در سپاه گذرانده بود✔️ 🔹حین انجام کار، درس میخواند و تا زمانی که در حضور داشت موفق به اخذ دیپلم📃 میشود و در سن بیست و پنج سالگی ازدواج💍 کرد. راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
🌸۲۱مهر سال۷۱ زمینی شد و ۲۸آبان ۹۶آسمانی😍 •|شهیدے که به جاے آلمان سر از سوریه در آورد مطمئنا برایمان عجیب است .سوریه ؛آلمان مگر میشود؟؟؟!!!😳 آری این جوان همان جوانیست که بعد از انتشار عکس هایش آن را با مدلینگ های اروپایی اشتباه گرفته بودند همان جوان سیما چهره که ابهت و جلالش همه را مجذوب خود کرده بود او همان جوانی است که در یکی از تاپ ترین دانشگاه های تهران تحصیل میکرد که من و تو آروزی همچین دانشگاهی را در سر میپرورانیم بابڪ را میگویم او که کارهای خیرش را در خفا انجام میداد علاوه بر زیبایی چهره اش جوانی پر جنب و جوش و اکتیو بود همان که موقع ورزش گوش های خود را با مداحی زینب زینب عادت داده بود. برایت عجیب است ؟؟؟ بابڪ فرق میکرد عقایدش ؛رفتارش ؛نوع نگاهش همه خدایی بود اصلا بوی خدا را میتوانستی کنار او استشمام کنی بابک همان جوان زیبارو ؛پر جنب و جوش و فعال از جوانی اش زیباییش ؛زندگی اش گذشت او حتی از پدر و مادرش هم گذشت:) زیرا معتقد بود مادر اصلی اش در سوریه نباید تنها بماند بابڪ میگفت باید پا گذاشت بر تعلقات تا بتوانی اوج بگیری او که وقتی دلش از کثیفی ها و گناه هاے رنگارنگ جامعه میگرفت پاتوقش حرمـ بودـ...:) "بابڪ عزیز دل مادرش؛پشت و پناه پدرش؛امید خواهر و افتخار برادرانش بود ...و اکنون امید یڪ کشور است یادش در قلب ما جاریست برادر آسمانی ماست برادری که حتی گوشه نگاهی از او هم برایمان کافیست آرامش محض است" تولدٺ مبارڪ داداش آسمونے😍🌸 #خوشتیپ_آسمانی #ݜہید‌بابڪ‌نورے #بابڪ #بوکمال #تولد 🌺🌺 @abbass_kardani🌺🌺
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
آن وقتی می‌خواستند بچه‌ها را سنت کنند، می‌گذاشتند چند پسربچه در کل خانواده به دنیا بیایند؛ یک روز وعده می‌کردند و را خبر می‌کردند و سور می‌دادند و پسرها را دامن پوش می‌کردند. حدود یک سال و اندی از عباس می‌گذشت، برای او این اتفاق نیفتاد، یک روز صبح که مادر برای پاکیزه کردنش می‌رود؛ او را شده می‌بیند. او چیزهایی در این باره شنیده بود. اما تابه حال نه درباره سایر پسرانش رخ داده بود و نه درباره اطرافیانش. اما این را می‌دانست که حتما باید این راز را سربه مهر نگه دارد. این بود که شب هنگام آن را در گوش صالح پچ‌پچه کرد. اما هنوز چیزی در مغزش می کرد انگار خوره ای تمام ذهنش را خورده باشد و به جایش هزار سوال بی جواب نشانده باشد.، من، عباس چرا؟؟ اول مادر باید مطمئن می‌شد. او را به مطب شامحمدی برد. مردم اهواز قدیم همه او را می‌شناسد. دکتر پس از معاینه ختم کرد و به مادر اطمینان داد سنت درست و کامل صورت گرفته است و این موضوع عجیب دارد. و حالا پدر , باید دلیل و معنایی و معنوی برای این قضیه پیدا کند! از این رو پس از روز به دفتر در اهواز رفت. آقا صحت این ماجرا را تایید کرد اما از پدرم خواست که حدالامکان از دیگران این راز مگو را بپوشاند. شب پدرم با تعجبی همراه با پنهان به خانه بازگشت. مادر را آرام صدا کرد بدون اینکه ما بچه‌ها و هیچ یک از ساکنان خانه متوجه شویم در گوش او زمزمه کرد ... به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani
🌱فرشتگان نگهبان در چهارم تیر ماه سال ۴۴ با گریه نوزاد به خانه ای در سنندج فرود آمدند. مامور بودند مراقبش باشند. به اذن پروردگار از حوادث روزگار به سلامت نگه اش داشتند. و به اذن پروردگار در زمستان سال ۶۰ زمانی که فقط ۱۶بهار را تجربه کرده بود، کنار رفتند تا تاریخ، سمیه ای دیگر را در کردستان ایران برای جهان اسلام نشان بگذارد. . 🌱 دختری که در سن ۱۴ سالگی با کفار ،جنگیده بود ولی فرشته های نگهبان به اذن پروردگار از هجوم تازیانه ها حفظش کرده بودند. ولی در سن شانزده سالگی.... 🌱یازده ماه فرشته های نگهبان با اشک دیدند، کفار کومله کردستان، دختر توحید جو و توحید خواه ایران را همچون صدر اسلام‌، شکنجه میکردند تا به رهبر توحیدی اش توهین کند. آذر ماه سال ۶۱ ، کفار خسته شدند و سمیه احدگوی ایران را زنده به گور کردند. فرشته ها از طریق مردم روستا به گوش خانواده ناهید رساندند، دخترشان را با سر و بدن زخمی و موی تراشیده در روستاها چرخاندند ولی ناهید حسرت به دلشان گذاشت و ذره ای از اعتقادش به عقب نرفت...✌️ . 🌱مادر با پیکر دخترش را به بهشت زهرای تهران آورد تا دور از چشمان کفار با او زندگی کند😢 . ✍️نویسنده: . 🌺به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد:۴ تیر ۱۳۴۴ . 📅تاریخ شهادت:۱۵ دی ۱۳۶۱ . 📅تاریخ انتشار : ۳ تیر ۱۴۰۰ . 🥀مزارشهیده:بهشت زهرا . 💠💠@abbass_kardani💠💠
🍃حاج عمار! هر چه فکر کردم چگونه بنویسم که خوش تر باشد، باز هم به جانم ننشست! اصلا میخواهم راحت باشم! میخواهم بگویم درخت گناه، شاخ و برگ هایش را اطراف قلبم قفل کرده و قلبم اسیر سیاهی شده! دیگر اشک‌ هایم‌ هم بوی خدا نمیدهد! 🍃گناه وزنه ی سنگینی شده که زمین گیرم کرده و پر پروازم را زخمی کرده است! چنگ می اندازم تا زنجیرش را پاره کنم اما مگر به همین ‌آسانی است! تبِ وجودم را گرفته است و من بیماری درمانده ام که هیچ دارویی جز نگاه تو درمانش نمیکند! 🍃تو هم فرمانده ای دیگر! خوب میدانی سربازانت را چگونه آموزش بدهی که همان بشود درمان تمام دردهایشان! درمانی مثل یک درد و دل سحرگاهی زیر‌نور ماه و ستارگان! اصلا نور ماه هم نباشد عیبی نیست؛ چهره ات همچون ماه میدرخشد و‌نورش قلبم را هدف میگیرد. 🍃نور چشم‌هایت میشود مفتاح الهدایت؛ زنجیر گناه را میگشاید و قلبم نفَس میکشد! روشنایی نگاه تو همانی است که تمام سیاهی های وجودم را به سفیدی مطلق تبدیل میکند. لبخند ارامش بخشت هم که دیگر خودش داستانی سراسر عشق است‌؛ گویا لبخند تو «مبدل السیئات بالحسنات» است و با یک نگاه میتوان فراموش کرد تمام بدی هارا... تمام سیاهی هارا... نا امیدی هارا... 🍃 امروز تولد توست! ما چشم انتظار عیدیِ شماییم! یا شاید هم باید دست هایمان را به سوی شاه خراسان روانه کنیم که اینگونه نوکری دارد و تولد زمینی سربازش است! چشم هایمان را میبندیم؛ انگشتانمان را دخیل پنجره فولادش میکنیم و از عمق جان زمزمه میکنیم: شاه خراسان قسمتمان کن حسین(ع)را... 🍃انگار خودت هم آنجایی آرام و محجوب لب میزنی :«کربلا نه به قسمته! نه به همته! به دعوته ! » با تکیه بر ارامش صدایت مجدد خطاب میکنم ابالجواد را: یا علی بن موسی الرضا دعوتمان میکنی؟! به سمت گنبد برمیگردم؛ دست هایم را روی سینه ام میگذارم به نشانه ی احترام و میگویم: تولدت مبارکِ ما باشد عمارِ مهدی(عج)❤️ ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٩ تیر ۱٣۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ٨ تیر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه_حلب 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید پژمان بابادی عکاشه🌺 🌹🍃🌹🍃
🍃ماه عزا از راه رسیده بود و پارچه های مشکی، محله را سیاهپوش عزای سالار شهیدان کرده بود. شام عاشورا بود و در مسجد یا همان خیمه ارباب، زانوی غم بغل کرده، نشسته بودیم و برای سر از قفا بریده اش ناله میزدیم. برای بی کسی رقیه و پاهای پر از خار، به سینه می زدیم. 🍃برای زینب بدون برادر اشک می ریختیم. اما وقتی خبر رسید که پژمان شهید شده، عاشورای دیگری پیش چشمانمان به پا شد. عده ای در بهت بودند. دوستانش برای جای خالی اش در هیئت اشک میریختند. داغ شهادتش دل عده ای را میسوزاند و کمی انطرف تر آنان که آرزوی داشتند، برای جاماندن خودشان آه حسرت بر دل داشتند. 🍃او هم هیئتی بود. بچه مذهبی، پایه ثابت ها بود و در هر جایی از مراسم که قسمتش میشد نوکری میکرد. میان سینه زنها، میان طبل زن ها، میان بچه هایی که چای روضه برپا میکردند یا میان آنان که غذای روضه پخش میکرد. هرجا که بود دلش را سپرده بود به امام حسین و آن شب دل همه گرفت و شکست و تکه هایش در عاشورای سال ۸۵ برای همیشه جاماند. 🍃یک ماموریت در روز عاشورا، برات کربلایش شد و در درگیری با اشرار، جانش را فدای وطن کرد. به گمانم در شب عاشورا ،شهادتنامه اش همچون امضا شد و ظهر عاشورا به ندای هل من ناصر ینصرنی اربابش لبیک گفت.خداروشکر که مردم، خواهرش را دلداری دادند.دخترش را بغل کردند و دست نوازش بر سر پسرش کشیدند. 🍃هرچه میگذرد آه حسرت بر دلمان بیشتر سنگینی می کند. همه در یک مجلس بودیم. باهم اشک ریختیم و باهم دعا کردیم. اما دستهای او بالاتر از ما آمین گفت و خدا مستجاب کرد آرزوی شهادتش را. آقا پژمان، هر ماییم و یاد تو و جای خالیت که به شدت احساس میشود. شما که پیش آبرو داری، برایمان دعا کن. ما جامانده ایم و سخت است داغ جاماندن. راستی میخواستم از تولدت بگویم اما بازهم همه چیز ختم شد به شهادتت. تولدت مبارک ♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ شهریور ۱٣۵۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ بهمن ۱٣٨۵ 📅تاریخ انتشار : ٣۱ مرداد ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سمیرم 🥀مزار شهید : گلستان شهدا_شهرضا 🌹🍃🌹🍃
❤️ 🌸✨ یک بار که در راه مرخصی، از سنندج به آمل رسیدیم، او رفت نماز بخواند. من هم در این فاصله رفتم و ناهار سفارش دادم. وقتی برگشت و غذا را دید، ناراحت شد؛ گفت: این‌ها چیست؟ مگر تو جبهه نبودی؟! گفتم: چرا! گفت: بچه‌ها در آن‌جا نان و پیاز می‌خورند، آن وقت تو کباب سفارش دادی!؟ 🌸✨گفتم: داداش! از پول شخصی خودم بود؛ بخور! آن روز آخر آن غذا را نخوردیم. :برادربزرگوار 🌷 🌷 : ۱۳۳۷/۰۸/۰۱ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۷/۰۵/۰۵ اسلام آباد هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات ســـــلام دوستان ،عاقبت تون ختم به شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠
♡به نام خداوند تبسم♡ 🍀عین. شین .قاف ،میشود ! سه حرفی که برای هرکس یک‌جور معنا میشود. 🍀برای من و امثال من، معنای دقیقی ندارد و مشخص نیست ما در این سه حرف به دنبال چه هستیم، اما می شناسم آنهایی را که این سه حرفی برایشان در چهار حرف دیگر معنا میشود. عشق، در (ع) معنا میشود! و حسین معنی و مریدان او هم آزاده اند.🌹 🍀 های عاشقی که بار دیگر به میدان آمدند تا ثابت کنند اگر هزاروچهارصدسال پیش نبودند که به ندای اربابشان بگویند، حال هستند و به ندای لبیک میگویند❤ 🍀در قاموس مریدان حسین، همین بس که غیرتشان ریشه در دارد ، و مقاومتشان ریشه در صبر (س) و آزادگی ‌شان را هم از دارند. هم یکی از مریدان حسین بود که پایان دفتر زندگی اش را متفاوت رقم زد. عشق را در حسین(ع) معنا کرد و راه حضرت عشق را گرفت تا به آخر رسید. به رسید. 🍀مگر نه اینکه شرط عاشقی جنون است. او مجنون بود و عشقی منتهی به را در خود پرورید. اصلا گویی از ابتدا چشم گشوده بود‌ تا در نور خلاصه شود. چه مبارک . چه .😍 🍀آری! همین است. {حا یا سین نون؛ تلک آیات الجنون} ✍نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳ شهریور ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ آبان ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۲ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای ده امام پاکدشت 🕊محل شهادت : حلب، سوریه
ســـــــــــــلام دوستان شهدایی❣✋❣ مهمان عزیزمون 👇👇👇👇 داداش محمدحسن طاطیان هست😍 💠💠👈یادیاران❤️ 🌸✨ یک بار که در راه مرخصی، از سنندج به آمل رسیدیم، او رفت نماز بخواند. من هم در این فاصله رفتم و ناهار سفارش دادم. وقتی برگشت و غذا را دید، ناراحت شد؛ گفت: این‌ها چیست؟ مگر تو جبهه نبودی؟! گفتم: چرا! گفت: بچه‌ها در آن‌جا نان و پیاز می‌خورند، آن وقت تو کباب سفارش دادی!؟ 🌸✨گفتم: داداش! از پول شخصی خودم بود؛ بخور! آن روز آخر آن غذا را نخوردیم. :برادربزرگوار 🌷 🌷 : ۱۳۳۷/۰۸/۰۱ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۷/۰۵/۰۵ اسلام آباد یاد شهدا کمتر از شهادت نیست شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز خاصه مهمان امشب مون 14دسته گل صلوات هدیه کنیم خدایا ازعمرم بگیر برعمر رهبری عزیز بیفزا کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو اللهم عـــــــــــجل لولیک الفرج الـــــــــــــــتماس دعای فــــــــرج آقا جانم
💠💠زندگی_به_سبک_شهدا💠💠 🥀✨ در زندگی روزمره بسیار فداکار بود و همیشه کارهای سخت و دشوار را می پذیرفت. او در رفتار و کلام بسیار محجوب بود. با صبر و حوصله به گفته های دیگران گوش می داد و به کار می گرفت. به خاطر خوشرویی و خونگرمی زبانزد همه بود. 🥀✨ با ورود به باشگاه های ورزشی (فوتبال و کشتی) آموخته بود که  چگونه با ساختارهای مختلف سازگار شود و به مقررات هر جامعه ای که عضو آن است چگونه عمل نماید. :برادر بزرگوار 🌷 🌷 :۱۳۵۰/۰۱/۰۵ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۵/۱۱/۰۶ شلمچه هدیه به ارواح مطهر شهدا 🌷 ســـــــــــلام عاقبت تون ختم به شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠
❤️ 🥀✨ ایشان، در بین اعضای خانواده بسیار محبوب، مظلوم و مهربان بودند و به خانواده، خصوصاً پدر و مادرمان احترام و محبت زیاد می کرد. حالات و رفتار عجیب او، و نظم و انضباط در کارهایش و تواضع و فروتنی او، زبانزد خانواده و فامیل بود. 🥀✨ اعتقاد وی بسیار والا و دوست داشتنی بود. سعی می کرد نمازش را اول وقت و به موقع انجام دهد. و برای شرکت در مراسم های مساجد، به همراه جوانان محل، در هیئت ها و انجمن اسلامی، حضوری فعال و موثر بود همچنین رابطه ای خاص و روحانی با خدا داشت.» :برادربزرگوار  🌷 🌷 : ۱۳۴۹/۰۲/۲۳ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۶/۰۴/۰۱ بانه هدیه به ارواح مطهر شهدا 👈صلوات🌷 ســـــــــلام دوستان عاقبت بخیر بشین 💠💠@abbass_kardani💠💠
🍃در جاده انتظار نشسته ام و روز های هفته را به لحظه های بی تابی قسم دادم تا خبری از یوسف گمگشته دهند اما خبری نشد. غم های عالم بر دلم سنگینی می کند و بغض هایم به پشواز جمعه ای دیگر می رود. خوش به حال آنان که عشق امام زمان وجودشان را لبریز کرد و توانستند روی ماه امامشان را ببینند. 🍃در دست نوشته های هایی که بعد از شهادت اسماعیل خانزاده پیدا شده بود جایی نوشته بود در شب یازدهم ماه رمضان را دیدم. آه که غبطه خوردم حسرت بر دلم نشست یا صاحب الزمان ذکر لبانم شد و از روسیاهی خودم شرمنده شدم... 🍃دیدار یوسف زهرا هم لیاقت میخواهد، مثل اسماعیل باید پاک بود، عاشق بود. پاسدار بود تا امام زمان دعایت کند و عاقبت بخیری ات با شهادت امضا شود... 🍃او رفت و دخترش ماند و یک دنیا دلتنگی که کمی از آن را با آغوش گرفتن سنگ مزار پدر شریک شد اما دخترها بابایی اند و بی تابی های یک دختر را فقط پدر می تواند آرام کند. دلم شکست برای رقیه سه ساله که بی تابی هایش را با خرابه شریک شد و غم سر بریده پدر سبب شد جان دهد. 🍃آن روزها حاج قاسم بود و نرگس های جامانده از شهدا با دیدنش گریه می کردند و آرام میشدند. آه که داغ دلم تازه شد. چقدر جمعه ها دلگیر تر شدند؛ غم نبود سردار، محرومیت از دیدار امام زمان، باتلاق گناه... 🍃آقا اسماعیل، یار باوفای امام زمان، تولدت مبارک. ما که به جای یار، سربار شدیم اما شما دعا کنید برای فرج امام غریب💔 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۳ 📅تاریخ شهادت : ۲۹ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۹ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سوریه، حلب 🥀مزار شهید : محمود آباد
🍃٢٢ شهریور سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را گذاشتند. 🍃فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند. 🍃 روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم." 🍃علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. 🍃در آخرین دیدار با اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم." 🍃درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر۱ منطقه عملیاتی فکه در هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین." 🍃علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🍃۱۶ سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز تشییع می شود. 🍃در وصیتش چه شیرین آورده، "هرگز آنان که در راه کشته می شوند مرده نپندارید، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند."♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٢ شهریور ۱٣۴۵ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ فروردین ۱٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اصفهان یاد شهدا کمتر از شهادت نیست شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز خاصه مهمان امشب مون 14دسته گل صلوات هدیه کنیم خدایا ازعمرم بگیر برعمر رهبری عزیز بیفزا کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو اللهم عـــــــــــجل لولیک الفرج الـــــــــــــــتماس دعای فــــــــرج آقا جانم
🌷 🌱✨ برادرم از همان زمان کودکی، بسیار دلسوز و مهربان بود و همه اعضای خانواده، او را دوست داشتند؛ خصوصاً پدر و مادرمان .نظر او نسبت به والدین این بود؛ او همیشه می گفت: نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادر، عبادتی نزد خداست. از این رو تمام تلاشش بر این بود که به آن عمل کند. و می گفت: پدر و مادر ستون خانواده هستند. 🌱✨ در توصیه هایش به ما عمل و پایبندی به فرائض واجب دینی، بااهمیت شمردن مستحبات و پیروی از خط ولایت فقیه، ادامه راه شهدا را سفارش می کرد.نصرالله بعد از انجام هر فرضیه ای، قرآن و دعا می خواند و می گفت: قرآن بهار دلهاست.   ✍ به روایت ؛ خواهربزرگوار 🌷 🌷 : ۱۳۴۱/۰۷/۱۱ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۲/۱۲/۰۴ چیلات_دهلران هدیه به ارواح مطهر شهدا 🌷 💠💠@abbass_kardani💠💠
❤️ 🌸✨ اعمال و رفتار بی نظیری داشت با تواضع بسیار با من رفتار میکرد.وبه اعضای خانواده اش اهمیت بسیار میداد فرد متعادلی بود و همیشه می گفت: اسلام دین متعادلی است .۱۰ روز قصد روزه می کرد. و در نیروگاه می ماند و روزه اش را می گرفت. همیشه به ما می گفت: نباید غصه گذشته و آینده را خورد. به فکر حال باشیم و از تک تک لحظات زندگی لذت ببریم.   ؛ همسربزرگوار شهید 🌷 🌷 : ۱۳۳۰/۰۳/۳۰ بهشهر 🕊 : ۱۳۴۶/۱۱/۲۸ فاو هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 سلام دوستان عاقبت تون ختم به شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠
🥀✨ قربان چند روزی برای مرخصی آمده بود که تمام وسایل خود را جمع و جور کرد و تعدادی را کنار گذاشت تا با خود به جبهه ببرد، سمت قفس کبوتران رفت چند دقیقه ایستاد نگاه کرد در فکر فرو رفت بعد رفت چند قفس کوچک گرفت و برگشت تعداد زیادی از کبوترها را گرفت آمد پیش ما گفت: می خواهم چند روزی بروم مشهد و کبوترها را درصحن حرم آن حضرت رها کنم. بعد رفت مشهد و از آن جا یه راست رفت جبهه که بعد از چند روز خبر شهادت قربان را آوردند.   ؛ خواهر بزرگوار 🌷 🌷 : ۱۳۴۳/۱۲/۰۱ روستای علی تپه 🕊 : ۱۳۶۲/۱۲/۱۱ چفیر هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات🌷 💠💠@abbass_kardani💠💠
‍ ☆بسم رب الزهرا☆ 🍃از همه کردیم، جز ... دل مهدی را بردن، هنر میخواهد که ما هنوز بی هنریم🥺 🍃میدانی! ما بی هنران از آن جا شروع شد که با آن همه گنج های پنهان در درونمان باز هم به بیراهه کشیده شدیم. از چه رو؟ با نشناختن اهل بیت، با نشناختن ... 🍃اما در این میان، هنرمندانی بودند که نه تنها به بیراهه نرفتند، بلکه با انتخاب هایشان عجیب دلبری کردند. بلکه با انتخاب هایشان ما را به وا داشتند. انتخاب های آنها، تلنگری شد برای تامل ما، یکی مانند .. 🍃اویی که هیچ چیز در این دنیا نمی کرد، جز وصال حق و خشنودی او. اویی که حتی اگر از انتخاب هایش هم بگذری، مقدمه صفحات زندگی اش، بود و اگر چند خط پایین تر می آمدی، می رسیدی به نیکی به والدین و در آخر ختم میشد به همنشینی با 🌹 🍃اما از او که بگذریم، می رسیم به همان خود بی هنرمان که در این روزهای که حالمان را عجیب گرفته، به فکر شناختن هم نیستیم، حال عمل کردنمان پیشکش...😓 ♡ ♡ ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۵ شهریور ۱۳۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ تیر ۱۳۹۴، سوریه درعا 📅تاریخ انتشار : ۲۴ شهریور ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : قطعه ۲۶ بهشت زهرا سلام دوستان عاقبت تون ختم به شهادت 💠💠@abbass_kardani💠💠
🥀✨ شما عزیزان را به رعایت حق الناس سفارش می کنم که مانع استجابت دعاست.با خواندن نماز اول وقت خود را از بلاها ایمن کنید و درهای بهشت را به روی خود بگشایید.مطیع امر ولی فقیه باشید تا انقلاب اسلامی حفظ شود و خون شهدا پایمال نشود.به خواهرانم سفارش می کنم حجاب خود را رعایت کنند؛چرا که حجاب به زن وقار می بخشد و او را شایسته احترام می کند.                                شهید_حمزه_نقاش🌷 🌷 : ۱۳۴۵/۰۶/۲۶ بهشهر 🕊 : ۱۳۶۵/۰۱/۲۹ فاو هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات 🕊🕊@abbass_kardani🕊🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆