#ɦɨcɦ🔪:
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_25
آرام چشمانم را باز ڪردم.
نور فضا باعث شد چهرہ ام درهم شود،سریع چشمانم را بستم.
دوبارہ آرام پلڪ زدم و چشمانم را گشودم.
در اتاق ڪوچڪے با دیوارهاے سفید بودم،ڪسے در اتاق نبود.
گیج شدم،من اینجا چہ میڪردم؟!
مگر در اتاقم پاے سجادہ نبودم؟!
متعجب بہ اطرافم نگاہ ڪردم،فضایے شبیہ بہ اتاق هاے بیمارستان!
سُرمے بہ دستم وصل بود،یادم افتاد صبح در آشپزخانه حالم بد شد!
پس بیهوش شدہ بودم!
فضاے بیمارستان حالم را بد میڪرد.
حتے در بیهوشے و خواب هم گذشتہ برایم تڪرار میشد!
یادم افتاد در چہ موقعیتے هستم،چند لحظہ فڪر ڪردم همان آیہ ے هفدہ سالہ ام!
احساس ضعف میڪردم،ڪمے هم دماے بدنم بالا بود.
بے توجہ بہ ضعف جسمانیم سریع سرم را بلند ڪردم و با نگرانے بہ شڪمم زل زدم،دستے بہ شڪم برآمدہ ام ڪشیدم و با ترس گفتم:هستے مامان؟!
نفسم بند آمد،لگد نمیزد!
از دیشب از ورجہ وروجہ هایش خبرے نبود!
آرام خودم را بالا ڪشیدم و روے تخت نشستم،چرا ڪسے نمے آمد بپرسم وضعیت پسرم چطور است؟!
دستم را روے شڪم گذاشتم و آرام با التماس گفتم:دارے نگرانم میڪنے! یڪم تڪون بخور!
حرڪتے نڪرد،قلبم یڪ جورے شد!
اگر اتفاقے برایش مے افتاد نمے مردم دیوانہ میشدم!
اشڪ بہ چشمانم هجوم آورد،بہ زور جلوے خودم را گرفتم تا گریہ نڪنم.
با بغض گفتم:میدونم خوبے! هیچے نشدہ نہ هیچے نشدہ!
لگد آرامے زد،لبخندے روے لبانم نشست؛با خیال راحت تڪیہ ام را بہ بالشت دادم و چشمانم را بستم؛قطرہ ے اشڪے از گوشہ چشم چپم چڪید:جانم پسرم!
قلبم آرام گرفت،تمام زندگے ام هنوز بود!
با تمام وجود نفس عمیق ڪشیدم!
صداے باز و بستہ شدن در آمد،سریع چشمانم را باز ڪردم.
زن میانسالے با روپوش سفید و مقنعہ ے مشڪے وارد اتاق شد.
همانطور ڪہ بہ برگہ اے ڪہ در دستش بود چشم دوختہ بود رو بہ من گفت:خوبے؟
بے توجہ بہ سوالش گفتم:پسرم خوبہ؟
سرش را بلند ڪرد و بہ صورتم زل زد:آرہ فقط زیادے شیطونہ خواستہ اذیتت ڪنہ!
لبخندم عمیق تر شد و خیالم راحت.
تنها بودن او ڪافے بود!
دڪتر ڪنار تختم ایستاد و گفت:فقط باید یڪم بیشتر مراقب خودت باشے!
ڪنجڪاو پرسیدم:مشڪل خاصے ڪہ نیس؟!
دوبارہ بہ برگہ ے در دستش چشم دوخت و گفت:نہ ولے خب بیشتر مراقب باش!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم و گفتم:قرار نیس ڪہ اینجا بمونم؟
خندید و گفت:نہ!
در دل آخیشے گفتم،از محیط بیمارستان بیزار بودم.
قطعا با وجود حال بدم و اتفاقاتے ڪہ افتادہ بود ماندن در اینجا دیوانہ ام میڪرد.
دڪتر برگہ را تا ڪرد و در داخل جیب روپوشش گذاشت.
بہ سرم نگاہ ڪرد و گفت:ڪم موندہ تموم بشہ بعدش میتونے برے.
چیزے نگفتم،ساڪت بہ شڪمم چشم دوختم؛میخواستم با تمام وجود حسش ڪنم.
تازہ معنے حرف مادرم ڪہ میگفت:"آدم سنگ بشہ،مار بشہ اما مادر نشه" را میفهمیدم.
آب دهانم را قورت دادم.
دڪتر گفت:خانوادہ تو خیلے نگران ڪردے،بیچارہ ها پشت درن!
چیزے نگفتم.
ادامہ داد:مادرت گفت باردارے اولتہ،هفت ماهتہ نہ؟!
بدون اینڪہ از شڪمم چشم بگیرم گفتم:چهار روز دیگہ وارد ماہ هشتم میشیم!
_چہ دقیق!
دوبارہ چیزے نگفتم،جاے من نبود تا بفهمد این موجودے ڪہ در شڪمم بود یعنے چہ!
فڪر میڪرد پسرم برایم تنها یڪ حس مادرانہ است!
فڪر میڪرد هفت ماہ با او زندگے ڪردہ ام و او درونم رشد ڪردہ؛اگر از دستش بدهم و تو خالے شوم میمیرم!
بہ یڪ ماہ و چند روز دیگر ڪہ فڪر میڪردم با خود میگفتم اگر بعد از چندماہ موجود زندہ اے ڪہ درونم پرورش دادم و از وجودم تغذیہ ڪردہ و همیشہ حملش ڪردم بیرون بیاید چقدر تو خالے میشوم!
حس خلع بدے خواهم داشت!
اما یڪ موجود پنجاہ سانتے قرار است نگذارد از دست بروم!
پسرم برایم بیشتر از یڪ فرزند،بیشتر از یڪ حس مادرانہ ے عمیق حتے بیشتر از حاصل یڪ عشق است!
پسرم زندگے و بهانہ است،اگر نبود زیر بار این شش سال میشڪستم!
با احساس خارج شدن چیزے از دستم بہ خودم آمدم،سرم را از دستم ڪشید و با لبخند رفت.
چند لحظہ بعد مادرم وارد اتاق شد،در حالے ڪہ اشڪ هایش را پاڪ میڪرد با عجلہ بہ سمتم آمد و گفت:خوبے؟
سرم را تڪان دادم و گفتم:آرہ!
چادرش داشت از روے سرش مے افتاد،با عجلہ چادرش را مرتب ڪرد و ڪنارم روے تخت نشست.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_25
مشهد مقدس
رو به روی صحن و سرای امام رضا ع
صحن انقلاب
چند ماهی از شهادت مجید می گذشت .
مریم خانم و آقا افضل رو به روی ایوان طلا نشسته بودند و زیر لب زیارت نامه می خواندند .مریم،عکس مجید را روی گوشی اش،جلوی خودش گذاشته بود و هرچند لحظه یک مرتبه،صفحه را روشن می کرد و نگاهی به عکس پسرش می انداخت .
_افضل!زیارت امروزمون رو،به نیابت مجید انجام بدیم.
_ما زیارت هرروزمون،به نیابت از مجیده،ما زندگیمون وقف مجیده.
صحبتهایشان هنوز تمام نشده بود،که سید فرشید و خانواده اش هم از راه رسیدند. همه نشستند و گرم صحبت شدند.سید فرشید نگاهی به آقا افضل و مریم خانم انداخت.از نگاه شان فهمید که نگران چیزی هستند.دلهره ی اتفاقی را دارند .گفت:
_انگار نگرانی و دلهره ای تو وجودتون هست؟
مریم خانم در جوابش درآمد:
_از خدا که پنهان نیست،از شما چه پنهان،ما نگران مجیدیم.
_نگران چی؟
_نگران گذشته ی مجید.این که خدا با گذشته مجید چه میکنه؟
_خانم!شما حواستون هست مجید کجا رفته و چی شده؟خدا او را خریده برای خودش هم خریده که حتی پیکرش هم برنگشته.شما مطمئن باشید خدا،مجید و همه خطاهای ریز و درشتش را بخشیده که رفته و شهید شده.خدا او را برای خودش انتخاب کرده.
صدای ساعت میدان که یک ربع به یک را اعلام می کرد، به گوش می رسید.همهمه زائرین بود و هرازگاهی،صدای نوحه خوانی هیئت هایی که می آمدند و با خواندنشان، مردم دورشان جمع میشدند. سکوتی بین شان افتاده بود.فقط همین یکی جمله کافی بود که حالت دلهره و نگرانی افضل و مریم،کمی از چهره شان کنار برود. افضل دستی به محاسنش کشید و گفت:
_حاجی!میشه یه کمی از آشناییتون با مجید برام بگید؟
_من مجید را زیاد نمیشناختم.از دوره ی آموزشی و بعد هم یک هفته ای که سوریه بودیم،باهاش آشنا شدم.ما توی دوره اموزشی،وعده های غذامون خرمای خشک، یه تکه نان و یه تکه کوچک پنیر بود.از کله صبح تا عصری،شاید چند تا از بچه ها نمی تونستن مقاومت کنن و کم می آوردن. هر روز چندین نفر ریزش داشتیم،روزی چندساعت بچه ها را می دواندیم. وسط دویدن اگر کسی،نفس کم می آورد ،می ایستاد و نمی تونست بدوه و یا به هر دلیلی ،از حرکت جا می موند،حذف میشد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...