ابرار
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی قسمت ششم صدام بد نیست اما به پای سیمام نمیرسه😌 البته بگو ماشاالله ب
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت هفتم
ساعت به ساعت به تعداد بیماران افزوده میشد. من خیلی حواسم نبود اما یکی از رفقا گفت: هجوم مردم به بیمارستان برای دادن تست خیلی زیاد شده.
گفتم: شرط میبندم بیش از ۹۰ درصدشون هیچیشون نیست و فقط ترسیدند. همین ترس و مختصر علائم سرماخوردگی در ذهنشون ایجاد فوبیا کرده.
یکی از دکترها که بسیار مرد متشخص و باسوادی بود و وقتایی که بودش، به نوعی محور محسوب میشد همون جا بهم گفت: منم موافقم. همکارا که دارن اونا را معاینه میکنند میگن مردم ترسیدن و همین مراجعه اونا به محیط آلوده بیمارستان سبب مبتلا شدنشون میشه.
ما اون لحظه اینو نمیدونستیم که مراجعه افراد به بیمارستان میتونه خودش سبب ابتلا بشه و کلی تعجب کردیم.
همون آقای دکتر گفت: حاج آقا از نظر عملیات روانی، اینا که به خاطر هول شدن و ترس میفتن توی دیگ بیمارستان و ابتلا به کورونا، با جوک و شوخی و روش های شما آروم میشن؟ رو اینا اثر داره؟
گفتم: شاید باورتون نشه اما همین حالا تو همین فکر بودم. حقیقتشو بخواید فکر نکنم جواب بده.
یکی از رفقای طلبه که بنده خدا خودش و خانمش فقط و فقط غسل اموات میدادند با تعجب گفت: واقعا؟ چرا؟
گفتم: چون این روش های معمول و مرسوم شوخی های من ، به درد کسی میخوره که مبتلا شده و بعدش ترسیده. نه کسی که اول کلی ترسیده و بعدش میخواسته از نگرانی نجات پیدا کنه و از چاله دراومده و افتاده تو چاه! این جور افراد هر کاریشونم بکنی، چون میدونن با یه حریف ناشناخته و قدر مواجه هستند، خیلی خودشون باختند و هیچ جوک و شوخی سبب آرامش اونا نمیشه. حالا شاید موقت بشه ها. اما دائم نیست.
آقای دکتر گفت: داره خوشم میاد. بحثتون تخصصیه. خب حالا تصمیمتون چیه؟ چون با این وضعی که داریم، احتمالا به زودی زود، دو سه تا بخش دیگه از چنین بیمارانی پر میشه و جا کم میاریم.
قبلاً دربارش فکر کرده بودم.
خیلی کار سختی نبود و آمادگیش داشتم.
گفتم: مطالعه!
دکتر لبخندی زد و گفت: جااااان؟
گفتم: حالا بشین نگا کن. فقط لطفاً این بیماران را از بیماران عادی تر جدا کنین. چون اینا روش آرامششون فرق میکنه.
دکتر گفت: نمیدونم چی تو مغزت میگذره اما چون اعتماد دارم بهتون ، میگم جدا باشن.
خلاصه ...
یک شبانه روز گذشت و چیزی حدود ۲۳ نفر از همین مدل بیمارانی که اگه کورونا اونا را نمیکشت، اما بخاطر ترسشون حتما میمردند و اصلا به خاطر ترسشون پاشده بودند اومده بودند بیمارستان و همون جا مبتلا شده بودند دور هم جمع شدند.
پناه میبریم به ذات پاک پروردگار!
اگه بگم بعضیاشون چقدر داد و ناله و گریه میکردند باورتون نمیشه. دیگه اونجا جای روضه خوندن نبود. جای اینکه وایسی و شعر بخونی هم نبود.
دیدم به یه سکوت نسبی از طرف بیماران نیاز دارم. اغلبشون بین سی و پنج سال تا پنجاه شصت سال بودند. از سر و وضعشون هم پیدا بود که مال همون مناطق بودند و مثلا آدمای فقیر بیچاره نبودند.
به دو تا از پرستارا گفتم: برید بالای تخت تک به تک اونا و به هم بگید: «ایشون خیلی اظهار ناراحتی و درد میکنن (حالا با اینکه اصلا کورونا ایجاد درد خاصی نمیکنه ها!) فکر کنم لازم باشه ببریمشون بخش مراقبت های سخت!»
اصلا ما بخشی به نام مراقبت های سخت نداریما. ولی همین اسم، کشنده است. اگه نکشه، لااقل ساکت میکنه.
ظرف مدت یک ربع دیدیم بیش از نود درصد سر و صداها خوابید. به همین راحتی. البته از حق نگذریم، اون دو تا پرستار واقعا نقششون رو خیلی خوب بازی کردند و هیچ کسی هم شک نکرد و جرات پرسیدن درباره بخش مراقبت های سخت رو پیدا نکرد.
وقتی شرایط را مهیا و آماده دیدم، یه صندلی گذاشتم وسط سالن و شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب مستند داستانی تب مژگان ...
دروغ نخوام بگم، شاید دو سه دقیقه اولش یه کم همهمه بود...
ولی بعدش یواش یواش سکووووت کامل 😴
فقط باید اونجا باشی و ببینی که طرف، وقتی آوردنش و رو تخت خوابوندنش، کالمیّت بود و مثلا داشت میمرد و اگه کسی نمیدونست، به خانوادش میگفت: «بقاء مختص ذات اوست ... بفرمایید منزل ، وقتی دفنش کردیم خبرتون میدیم و آدرس میدیم که برین سر خاکش!»
خدا وکیلی
از بس مثلا داشت میمرد😳
ولی همون آقاهه
یه ربع که گذشت
دیدم یواش یواش یواش
دنده به دنده شد و داره کم کم روشو میکنه به طرفم 😱
اما بخاطر اینکه آبروش نره، دهن و فکش همچنان مثلا خشک شده و چشماش به سقف دوخته 😊🤣
حالا اگه زشت نبود، شاید مثلا رعشه هم میکرد😂🤣
ولی ...
میدیدم که همین آقای مثلا رو به موت، هر از گاهی که کسی حواسش نبود، آب دهنش هم قورت میداد😂🤣
بنده خدا نمیدونس که اگه اون ختم روزگاره، ما خودمون چهلمیم
چهارماه و ده روزیم
سالگردشیم😉😅
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
#رمان
#آیه_های_جنون 🍂
#قسمت_پنجاه_سوم
بہ اینجا ڪہ میرسم بغض راہ گلویم را مے بندد،چشمانِ نازنین ابرے میشوند.
هینے میڪشد و سریع خارج میشود. نفس عمیقے میڪشم و تن خستہ ام را روے تخت هادے پهن میڪنم.
نمیدانم دقیقا چہ حالے دارم،فقط میدونم حالم بد است خیلے بد!
شاید دارم بہ جنون میرسم...
اما نہ!
تا نازل شدن سورہ ے جنون هنوز ماندہ!
این تازہ اولش بود!
میخواهم شروع بہ گریہ ڪنم ڪہ در اتاق باز و بستہ میشود.
بدون اینڪہ چشمانم را باز ڪنم میگویم:میخوام تنها باشم!
ڪسے ڪہ وارد اتاق شدہ جوابے نمیدهد،نفس عصبے اے میڪشم و باز چشمانم را باز نمیڪنم.
خنڪے عجیبے بہ صورتم میخورد و سپس بوے عطرِ یاس تمامِ اتاق را فرا میگیرد!
متعجب چشمانم را باز میڪنم و روے تخت نیم خیز میشوم.
هالہ ے نور زیادے مقابلم پخش شدہ،گیج و ترسیدہ بہ رو بہ رویم خیرہ شدہ ام.
چند لحظہ ڪہ میگذرد هالہ ے نور ڪنار میرود و قد و بالاے آشنایے مقابل چشمانم نقش مے بندد!
بہ تتہ پتہ مے افتم:ها...ها...هادے!
لبخند دلنشینے روے لبانش نقش بستہ،با همان لباس نظامیست ڪہ موقع راهے ڪردن تنش بود.
چندبار چشمانم را باز و بستہ میڪنم تا از خواب بیدار بشوم اما فایدہ اے ندارد!
هادے میخندد:چیہ؟! جن دیدے؟!
با چشمان گرد شدہ و دهان نیمہ باز بہ صورتش خیرہ شدہ ام،دستے بہ ریشش میڪشد و میگوید:داشتم مے اومدم بالا مامانمم دید و مثل تو این شڪلے شد بعد غش ڪرد!
تو ڪہ قصد ندارے غش ڪنے؟!
با دست چندبار روے گونہ ام میزنم،هادے اخم میڪند:چرا خودتو میزنے؟!
من من ڪنان میگویم:تو...تو...
چند قدم بہ سمتم برمیدارد،لبخندش را دلربا تر میڪند:من چے؟!
ڪمے خودم را عقب میڪشم و زیر لب میگویم:خدایا! دیونہ شدم!
هادے چپ چپ نگاهم میڪند و روے تخت مے نشیند:نہ دیونہ شدے! نہ من خواب و خیالم!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،ڪمے خودم را جلو میڪشم.
با لبخند و عشق نگاهم میڪند. صدایم را بہ زور آزاد میڪنم:هادے! تو...سوریہ...تشیع جنازہ...خودم دیدم توے...توے...
نمیتوانم درست حرف بزنم!
_تو قبر گذاشتنم!
دوبارہ بغض راہ گلویم را سد میڪند،مات و مبهوت بہ صورتش چشم میدوزم.
لبخند تلخے میزند:خب همش درستہ!
دستش را بہ سمتم دراز میڪند:البتہ الان اینجا بودنمم درستہ! بیدارِ بیدارے!
سرم را تڪان میدهم و دستِ لرزانم را بہ سمت دستش میبرم.
مُردد و گیج دستش را میگیرم،حس عحیبے در تمامِ تنم پخش میشود! گویے برق گرفتہ ام!
دستش نہ سرد است نہ گرم! انگار دماے متفاوتے با این دنیا دارد!
محڪم انگشتانم را میانِ انگشتانش قفل میڪنم،با هیجان و نفس نفس زنان میگویم:واقعے هستے هادے! واقعے!
چشمانش را باز و بستہ میڪند:من ڪہ گفتم نہ خواب و خیالہ نہ توهم!
هیجان زدہ نگاهش میڪنم،میخواهم جیغ بڪشم ڪہ هادے با خندہ انگشت اشارہ اش را روے بینے اش میگذارد و میگوید:هیش! الان همہ میریزن اینجا!
اشڪ هایم مثلِ باران بهارے شروع بہ باریدن میڪنند،میان گریہ مے خندم:میدونستم نرفتے! میدونستم دلت نمیاد اینطورے برے!
این ها را ڪہ میگویم نگاهش رنگ غم و شرم میگیرد،لبخند روے لبش خشڪ میشود!
با دست محڪم اشڪ هایم را پاڪ میڪنم و بینے ام را بالا میڪشم:چرا ساڪتے؟!
نگاهش را از صورتم میگیرد و آرام میگوید:عذاب وجدانت بین این ور و اون ور نگهم داشتہ!
متعجب نگاهش میڪنم،لب میزند:اومدم ازت حلالیت بطلبم و برم!
_چے دارے میگے؟!
لبخند تلخے میزند و سرش را بلند میڪند:از شب شهادتم ڪنارتم،بهت و شوڪہ شدنت نمیذاشت بیام سمتت! یعنے دلم نمے اومد بیام!
بہ قولِ نورا باید جنازہ مو میدیدے تا باور ڪنے دیگہ نیستم!
نفس در سینہ ام حبس میشود.
مردد میگوید:اومدم بهت بگم ممنونم ڪہ بالِ پروازم شدے! اون شب اگہ جلو چشمم نمے اومدے...
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سریع میگوید:نازنین و نورا تو راهرو نشستن صداتو بشنون فڪر میڪنن...
آرام میگویم:دیونہ شدم!
قطرہ ے اشڪے از گونہ اش مے چڪد:آیہ حلالم ڪن بہ خدا نمیخواستم اینطور بشہ! بخاطرہ همین چیزا بود گفتم دل بستن ممنوع! بخاطرہ همین چیزا سرد بودم! اما یہ دختر ڪوچولوے لجباز و صاف و سادہ نذاشت تو لاڪِ خودم بمونم!
نہ شبیہ پرے ها بود نہ سر و زبون آنچنانے داشت نہ دلبرے میڪرد،خودش بود! همین صاف و سادگیش دلمو برد!
اولش محرمش شدم فقط براے اینڪہ بتونہ درسشو بخونہ و بہ خانوادہ م نشون بدم ازدواج بہ دردِ آدمے مثلِ من نمیخورہ!
فڪر میڪردم دختر ڪوچولوے قصہ میخواد با بچہ بازے و دورویے دلمو ببرہ اما وقتے مَحرمم شد و تو چشماش خوب نگاہ ڪردم چیزے جز نجابت و سادگے ندیدم!
فهمیدم دختر حساسیہ همینا باعث شد نخوام پاگیرش ڪنم،زود بود براے اینڪہ بخواد این همہ سختے رو تحمل ڪنہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
هے خواستم ازش دور بشم اما نشد،دختر ڪوچولوے قصہ م خیلے بزرگتر از این حرفا بود! انقدر بزرگ ڪہ شد راہ و بالِ پروازم!
هق هق میڪنم و لب میزنم:نہ! نمیخوام! برگرد پیشم!
هادے چشمانش را مے بندد و مے ایستد:بهم نشون داد شهادت فقط از جون گذشتن نیست! گذشتن از یہ چیزایے از جون گذشتن هم سخت ترہ! براے من گذشتن و زندگے نڪردن از دختر ڪوچولوے قصہ م خیلے سخت بود! خیلے آیہ خیلے!
بہ خدا منم ڪمتر از تو عذاب نڪشیدم تو این مدت شاید بیشتر!
دل بڪن از جوونہ هاے عشق مون آیہ! بذار با خیال راحت برم!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سریع میگوید:مدیونے! مدیونِ خونے ڪہ ازم ریختہ شدہ اگہ بخواے خودتو پاگیرم نگہ دارے و زندگے نڪنے! مدیونے آیہ!
اشڪ ها باعث میشود هادے را تار ببینم،لبخند مهربانے میزند:چند روز دیگہ مدت محرمیتمون تموم میشہ،تو رو قسم بہ هرچے مے پرستے لنگہ پا نگهم ندار! قلبت میسوزہ من آتیش میڪشم! پریشونے من دیونہ میشم و هیچ ڪارے از دستم برنمیاد!
نمیتوانم دهان باز ڪنم و چیزے بگویم،بہ زور از روے تخت پایین مے آیم.
نور ڪمے اطرافِ هادے را در برمیگیرد،لب میزنم:این انصاف نیست!
چشمانش را میبندد و قطرات براقے روے گونہ هایش سُر میخورند.
هالہ ے نور بیشتر و بیشتر میشود،بے اختیار محڪم دست هادے را میگیرم و میگویم:دلت میاد تنهام بذارے؟! دلت میاد اینطورے برے؟!
چشمانش را باز میڪند و آرام میگوید:بہ آدما تڪیہ نڪن! بہ اینڪہ اگہ من بودم و نبودم چے میشد! ڪار خوبہ خدا درست ڪنہ بندہ هاش چے ڪارہ ان؟!
نور چشمانم را میزند اما حرڪت لبانِ هادے را میبینم ڪہ میگوید:"دوستت داشتم دختر ڪوچولویِ قصہ م"
این یعنے تیرِ خلاص!
چند لحظہ بعد نور محو میشود و خودم را تنها وسطِ اتاقِ هادے میبینم!
بے اختیار روے زمین مے نشینم و هق هق میڪنم...
من ماندم و نزول سورہ ے حسرت و بوے یاسے ڪہ هنوز در اتاق بہ جا ماندہ بود...
دیگر خبرے از هادے نبود...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
امروز بعد از شش سال فهمیدم معنے حرف هاے آن روز هادے چہ بود!
ڪہ چرا گفت من بالِ پروازش شدم و برایش گذشتن از من سخت تر بود!
امروز بعد از شش سال فهمیدم چرا فقط قلبش تیر خورد و جنازہ اش برایم برگشت...
امروز ڪہ در عالم رویا از شب شهادتش گفت...
هادے!
دیگر خبرے از "دخترِ ڪوچولوے قصہ ات" نیست...
زنے شدہ براے خودش...
آنقدر زن ڪہ مقامِ مادر بودن لایقش شدہ!
شش سالہ گذشتہ و این روزها آرزو میڪند ڪاش دختر ڪوچولوے قصہ مے ماند...
دنیا بَد تا ڪرد...
بد بازے برایش درآورد...
بد آدم ها را سرِ راهش قرار داد...
بد بہ جنونش رساند...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و سعے میڪنم چشمہ ے اشڪم نجوشد!
خاطرات شش سال قبل را پس میزنم و نگاهم را از صورتش مے گیرم.
آرام لب میزنم:سلام!
چند لحظہ سڪوت میڪند و آرام مے پرسد:حالتون خوبہ؟!
پوزخند میزنم،چہ سوال مسخرہ اے!
بدون اینڪہ نگاهم را از موزاییڪ ها بگیرم جواب میدهم:شُڪر!
نفس عمیقے میڪشد،او هم مثلِ من نفس ڪم آوردہ!
من من ڪنان میگوید:چندماہ پیش ڪہ برگشتم ایران نشد براے احوال پرسے برسم خدمتتون! یعنے مامان میگفت حالتون مساعد نیست و بهترہ مزاحم نشم.
سڪوت میڪنم،پدرم تعارف میڪند:بیا داخل! اینجا تو این سرما الڪے وایسادیم.
سپس با احتیاط بہ من نگاہ میڪند،سریع میگوید:نہ! یہ دفعہ دیگہ مزاحم میشم،حالِ مامان خوب نیست باید ببرمش دڪتر.
پدرم سریع مے پرسد:چرا؟! سمانہ خانم چیزے شون شدہ؟!
ڪنجڪاو و نگران سر بلند میڪنم،غمگین میگوید:یہ مقدار قلبش ناراحتہ!
پدرم آہ بلندے میڪشد و دستش را روے شانہ اش میگذارد:واجب شد یہ سر بیایم خونہ تون،ڪارے داشتے حتما بهم بگو! منم مثل پدرت!
لبخند ڪم رنگے میزند و با ژست خاصے دستش را میان موهایش مے لغزاند.
_ممنونم جناب نیازے! همیشہ لطف شما نسبت بہ من بے اندازہ بودہ!
_یہ جاهایے بد رفتار ڪردم،ببخش!
سریع میگوید:این چہ حرفیہ؟! راستے! نمیخواستم با شهاب بیام! یعنے وقتے فهمیدم شهاب میخواد بیاد بهتون سر بزنہ گفتم بهترہ همراهش باشم.
پدرم لبخند تلخے میزند:براے دیدن این روزا لحظہ شمارے میڪرد!
سرے تڪان میدهد و رو بہ پدرم میگوید:نمیخوام وارد مسائلے ڪہ ارتباطے بہ من ندارہ بشم ولے من تا حدِ توانم سعے ڪردم شهابو دور نگہ دارم! ڪینہ ش عمیق بود و بدون انتقام آروم نمے گرفت ولے باور ڪنید الان پریشون ترہ!
زیر چشمے نگاهم میڪند و ادامہ میدهد:اگہ ڪسے میخواست میتونست بے توجہ از ڪنار ڪاراے شهاب بگذرہ و با دید باز بہ همہ چے نگاہ ڪنہ! بہ هر حال هرچے بودہ گذشتہ و دیگہ...
منظورش از "ڪسی" من هستم!
حرفش را ادامہ نمیدهد،پدرم نفس عمیقے میڪشد و اخم پر چینے روے پیشانے اش مے نشاند.
سریع دستش را مقابل پدرم دراز میڪند و میگوید:من دیگہ برم.
پدرم متعجب نگاهش میڪند:حتے بہ اندازہ ے یہ فنجون چاے قابل نمیدونے؟!
لبخند مردانہ اے میزند:هدف یہ دیدار ڪوتاہ و احوالپرسے بود،براے مامانم وقت دڪتر گرفتم،سر فرصت دوباره مزاحم میشم.
پدرم دستش را محڪم میفشارد:سلام ویژہ ے منو بہ مامان و بابا برسون،این روزا انقدر درگیریم ڪہ نشدہ بهشون سر بزنم.
سرش را تڪان میدهد:لطف و محبتتون رو حتما بهشون میرسونم.
چرا هیچ گاہ این همہ ادب و متانت را ندیدم؟! چرا نخواستم فرق بین زمین تا آسمان را ببینم؟!
بہ زور چند قدم بہ سمتشان برمیدارم،با صدایے خفہ میگویم:سلامم رو بہ سمانہ جون برسونید و بگید دل نگران حالشونم.
بدون اینڪہ نگاهم ڪند سرے تڪان میدهد و لب میزند:حتما!
با گفتن "با اجازہ ای" بہ سمت در قدم برمیدارد،همراہ پدرم براے بدرقہ اش میرویم.
شهاب پشت فرمان منتظرش نشستہ،نزدیڪ در میرسد:شما دیگہ برگردید داخل،هوا سردہ!
پدرم میخندد:براے بدرقہ ام قابل نمیدونے؟!
لبخند محجوبے میزند و محڪم میگوید:خدانگهدار!
میخواهد رو برگرداند ڪہ نگاهش بہ شڪم برآمدہ ام مے افتدد،چند لحظہ مبهوت بہ شڪمم خیرہ میشود و سریع نگاهش را میگیرد.
چیزے در عمقِ چشمانش شڪست! دهانم تلخ میشود مثل طعمِ این روزها!
پدرم خداحافظے اے میگوید و رو بہ من ادامہ میدهد:بیا بریم تو بابا جان!
آرام میگویم:الان میام.
سپس بہ او خیرہ میشوم ڪہ سعے دارد محڪم قدم بردارد،پدرم نگران نگاهم میڪند اما چیزے نمیگوید.
وارد خانہ میشود،میخواهم در را ببندم ڪہ عقب گرد میڪند.
همانطور ڪہ بہ سمتم برمیگردد میگوید:این حرفو سہ چهار سال پیش باید میزدم ولے نزدم.
متعجب نگاهش میڪنم،بے هوا بہ چشمانم زل میزند.
_اگہ از ڪارے مطمئنے و بخاطرہ حرف و نگاہ بقیہ مرددے،تردیدو بذار ڪنارو ڪارے ڪہ قلبت بهت میگہ رو انجام بدہ! اشتباهے ڪہ من چندسال پیش ڪردم!
خون در رگ هایم مے جوشد و تلخے دهانم بیشتر میشود!
لبخند تلخے میزند و بہ تار موهاے سفیدش اشارہ میڪند:ترس از حرف و نگاہ مردم بہ قیمت جوونیم تموم شد! سے و سہ سالمہ و احساس میڪنم یہ مرد تنهایِ شصت هفتاد سالہ ام! شیش هفت سالہ خیلے خستہ ام!
آب دهانم را با شدت قورت میدهم و چیزے نمے گویم،نفس عمیقے میڪشد:شاید اگہ من ترسو شڪو میذاشتم ڪنار الان همہ چیز یہ طور دیگہ بود!
سریع در میگیرم و میگویم:خداحافظ!
لبخند ڪم جانے میزند،اشڪ و غم در چشمانش حلقہ زدہ اند.
_هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ سالہ ے پر شر و شور ندارے! انگار بہ اندازہ ے یہ دنیا تغییر ڪردے!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
پوزخند میزنم:این تغییراتو باید زودتر روے خودم پیادہ میڪردم! درست میگے هیچ شباهتے بہ اون دخترِ هیفدہ هیجدہ سالہ ے احمق ڪہ تاوانِ اشتباهات بقیہ رو داد ندارم!
میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود،سرے تڪان میدهد و محڪم میگوید:خدانگهدار!
سپس بہ سمتِ ماشینِ شهاب قدم برمیدارد،همانطور ڪہ قدم برمیدارد دستش را داخل جیب ڪاپشنش مے برد و بستہ ے ڪوچڪے بیرون میڪشد.
چند لحظہ بعد صداے فندڪ زدن مے آید و نمایان شدن دود!
زمزمہ میڪنم:سیگارے نبود!
بلندتر میگویم:سیگارے بودید؟!
نیم رخش را بہ سمتم برمیگرداند و پڪ محڪمے میزند:شدم!
ابروهایم را بالا میدهم:از ڪِے؟!
دود سیگار را آرام بیرون میدهد:از وقتے بہ جاے زنم،زن داداشم شدے!
سپس قدم هایش را بلندتر میڪند،آشفتہ با حرص محڪم در را میبندم و پشت در تا میشوم.
چشمانم را میبندم،بوے عطرِ تلخ و سیگارش زیر بینے ام مے پیچد.
بوے عطرش مے پیچد و دوبارہ مرا بہ گذشتہ ها میبرد...
بہ روزهایے ڪہ بدون هادے گذشت...
بہ روزهاے آشفتگے و بے رمقے ام...
بہ آن پاییز لعنتے!
بہ خامیِ و خوش باورے روزهایِ گس و تڪراریِ هجدہ سالگے...
و صدایش ڪہ این روزها مدام در گوشم مے پیچد:"تو آیہ ے جنون منے!"
بہ چشم دید جنون از سر و رویم مے بارد...
پرت میشوم در گذشتہ ها و نزدیڪ میشوم بہ آن سراب!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
بے رمق نگاهم را روے گزینہ ها مے چرخانم و چشمانم را مے بندم،چقدر براے این روز لحظہ شمارے میڪردم!
براے ڪنڪور!
آب دهانم را با شدت فرو میدهم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ڪمے تب دارم!
دوماہ از رفتن هادے گذشت،دوماہ ڪہ نہ دویست سال!
این دوماہ برایم بہ اندازہ ے دویست سال گذشتہ!
بے قرارے ها،دل آشوبے ها،نگاہ ها،حرف ها،باور نڪردن ها،نبودن ها...
همہ و همہ بہ جانم افتادہ،یڪ ماہ اول چنان برایم سخت و بے روح گذشت ڪہ بعد از گذشتن شش سال هم دلم نمیخواهد آن روزها را بہ یاد بیاورم!
آنقدر بد بود ڪہ تا چهلم هادے خانہ نشینم ڪرد،سر جلسہ ے امتحانات نهایے هم حاضر نشدم!
تنها جایے ڪہ میرفتم مزار هادے بود،مزارے ڪہ بعد از چند روز زمزمہ ڪردند دیگر بهتر است نروم! برایم خوب نیست! مدت صیغہ تمام شدہ و من نسبتے با هادے ندارم!
دلم شڪست! بد هم شڪست!
چرا نیامدہ رفت؟!
حقم بہ اندازہ ے چند صباحے عاشقے هم نبود؟!
حداقل بہ اندازہ ے محرمیتِ ابدے...
رفتار پدرم نسبت بہ گذشتہ تغییر ڪردہ و بیشتر هوایم را دارد،میخواهد باهم وقت بگذرانیم،باهم صحبت ڪنیم و بعد از هجدہ نوزدہ سال طعم پدر دخترے بودن را بچشیم!
اما خیلے دیر شدہ! دیگر فایدہ اے ندارد!
امروز نزدیڪ دوماہ از پرواز هادے گذشتہ،سر جلسہ ے ڪنڪور نشستہ ام و گویے ذهنم از هر چیزے بہ جز "نبودنِ هادی" خالیست!
چشمانم را باز میڪنم و بطرے آب معدنے را از ڪنار پایم برمیدارم.
همانطور ڪہ نگاهم را روے سوالات مے چرخانم در بطرے را باز میڪنم و جرعہ اے آب مے نوشم.
چرا بہ جاے سوالات خط بہ خطِ دل نوشتہ هاے هادے را مے بینم؟!
برگہ هاے تقویمش را لاے بہ لاے ڪتاب هاے پیدا ڪردم،هر روز چند خطے از من نوشتہ بود! از احساساتش!
یادِ آخرین جملہ اے ڪہ از من نوشتہ بود مے افتم:
"عجیب خواستنے شدہ!
خواستنے ترین خواستہ ام"
بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد،در این مدت مهدے و فرزانہ بہ اندازہ دہ بیست سال پیرتر شدہ اند.
همتا و یڪتا گاهے حالم را مے پرسند،مادرم غیر مستقیم خواست دیگر نہ آن ها بہ دیدنم بیایند نہ من بہ دیدن آن ها بروم!
هر سہ یڪدیگر را یاد هادے مے اندازیم،دوبارہ جرعہ اے دیگر آب مے نوشم.
چند روز اول در اتاق هادے خوابیدن ها،بوییدن لباس هایش،خواندن دفتر روزانہ اش،اشڪ ریختن ها،تماشاے عڪسش!
ما حتے یڪ عڪسِ "دونفره" هم نداریم!
همہ و همہ گذشت،جانم بہ لب رسید و این دوماہ گذشت!
چند روز پیش ڪہ سر مزار هادے رفتم،زنے بیست و هفت هشت سالہ ڪنارم نشست.
شروع ڪرد بہ سلام و احوال پرسے،بے مقدمہ پرسید:با شهید نسبتے دارید؟!
آرام لب زدم:نامزدش بودم!
دستش را با محبت روے شانہ ام گذاشت و پرسید:عروسے نڪردہ بودین؟
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم:صیغہ ے موقت خوندہ بودیم!
آرام دستش را روے شانہ ام حرڪت داد:پس خیلے برات سختہ،چند بار اومدے سر مزار دیدمت اما انگار تو حواست بہ دور و برت نیست.
با انگشت اشارہ بہ چند متر دور تر از مزار هادے اشارہ ڪرد و ادامہ داد:مزار همسر منم اونجاست! دو سال پیش شهید شد.
متعجب بہ چهرہ ے آرام و مهربانش نگاہ ڪردم،لبخند عمیقے زد:وقتے محمد شهید شد من شیش ماهہ فاطمہ رو باردار بودم،دخترمونو میگم!
تا فاطمہ بہ دنیا بیاد حیرون و گیج بودم،میفهمم چے میڪشے!
بغضم آزاد شد و همہ چیز را برایش گفتم،نمیدانم چقدر طول ڪشید اما برایش گفتم.
از تعصبات پدرم،از اصرار و شرط گذاشتنش براے ازدواجم،از هادے و سوتفاهم هاے بین مان،از بیزارے از هادے،از شناختن و دلبستہ شدنش،از وقتے ڪہ فهمیدم مدافع حرم است،از شهادتش و آشفتگے ام،از اینڪہ بعد از تشیع جنازہ بہ دیدنم آمد.
با صبر و حوصلہ بہ تمام حرف هایم گوش داد و آخرِ حرف هایم پا بہ پایم اشڪ ریخت.
حرف هایم ڪہ تمام شد گفت:گفتم ڪہ خیلے حیرون بودم،حال خودمو نمے فهمیدم.
بے قرار بودمو رفتنشو باور نمیڪردم اما ڪم ڪم بہ خودم اومدم،از اولش میدونستم محمد دیر یا زود میخواد پرواز ڪنہ.
میدونستم با ناراحتے و آشفتگے هاے من محمدم اذیت میشہ،یہ بار رفتہ بودیم تشیع جنازہ ے شهداے گمنام.
دیدم چشماش تر شدہ،آروم گفت:سارا! شهید یہ بار شهید میشہ،مادر شهید و همسر شهید هر لحظہ!
بعدش خم شد و گوشہ ے چادرمو بوسید،میدونست موندنے نیست!
گاهے بہ خوابم میاد و باهام حرف میزنہ،معذرت خواهے میڪنہ،نازمو میڪشہ!
از صمیم قلب حضورشو حس میڪنم،لنگہ پا نگهش ندار!
متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:لنگہ پا؟!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش چڪید:آرہ! خودت میگے اومدہ دیدنت،دست اونم بستہ س! بین این ور و اون ور نگهش ندار.
بذار با خیال راحت برہ و روحش عذاب نڪشہ،صبرشو از خود حضرت زینب بخواہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
همونطور ڪہ ازت خواستہ زندگے ڪن،ڪم ڪم خودشون صبرشو هم بهت میدن.
نگاهے بہ اطرافم مے اندازم،همہ متفڪر و با استرس بہ دفترچہ ے سوالاتشان چشم دوختہ اند.
از آن روز با خودم درگیرم،باید بہ همین زودے از هادے دل بڪنم و بروم پے زندگے ام؟!
پس احساسات و دلِ داغدارم چہ میشود؟!
نفس عمیقے میڪشم،احساس سردرد میڪنم. نگاهے بہ ساعت مچے ام میندازم.
هنوز یڪ ساعت و نیم از زمان ماندہ،عصبے پاهایم را تڪان میدهم و دفترچہ را مے بندم.
بعید میدانم رتبہ ے آخر هم بشوم چہ برسد بہ رتبہ اے ڪہ بتوان با آن وارد دانشگاہ تهران شد و حقوق خواند!
مراقب نگاهے بہ صورتم مے اندازد و چند قدم بہ سمتم برمیدارد،ڪمے خم میشود و آرام مے پرسد:حالت خوبہ؟!
سرم را پایین مے اندازم و چیزے نمے گویم،چند لحظہ بعد دور میشود.
صداے هادے در گوشم مے پیچد:
"دل بڪن از جوونہ هاے عشق مون آیہ! بذار با خیال راحت برم!"
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد و روے پاسخ نامہ مے ریزد.
باید در اولین فرصت بہ مزار هادے بروم و حسابے صحبت ڪنم.
یڪ ساعت و نیم با هزار و یڪ جان ڪندن میگذرد،سریع پاسخ نامہ و دفترچہ ام را میدهم و از ڪلاس خارج میشوم.
از میان داوطلبان میگذرم،عدہ اے خوشحال و راضے اند،عدہ اے پڪر و گرفته،عدہ اے هم گریہ میڪنند!
ڪاش درد من هم فقط بد دادن ڪنڪور بود! بعضے ناراحتے ها و شڪست ها چقدر پیش پا افتادہ و خندہ دارند!
مطهرہ حوزہ ے دیگرے افتاد،در این دوماہ سعے ڪرد ڪنارم باشد و ڪمے حال و هوایم را عوض ڪند.
زیاد صمیمے نیستیم اما رفاقت را در این مدت در حقم تمام ڪرد،وارد حیاط مدرسہ میشوم.
با چشم دنبال مادرم و یاسین میگردم،چند لحظہ بعد مے بینمشان.
نزدیڪ در خروجے ایستادہ اند،با قدم هاے بلند بہ سمتشان میروم.
یاسین با ذوق میگوید:چے شد آبجے؟!
بے حال میگویم:هیچے!
مادرم سعے میڪند لبخند بزند:فداے سرت! حالا دانشگاہ دولتے نشد میرے دانشگاہ آزاد!
پوزخند میزنم:فڪر ڪنم نفر آخر ڪنڪور امسال منم!
شڪلاتے بہ دستم میدهد:فعلا اینو بخور تو این یڪے دوماہ پوست و استخوون شدے! رنگ و رو بہ صورتت نموندہ حتما فشارت افتادہ!
شڪلات را از دستش میگیرم و داخل دهانم میگذارم،طعم شیرین شڪلات هم تلخے دهانم را نمیگیرد!
همراہ مادرم و یاسین از مدرسہ خارج میشویم و تاڪسے میگیریم،دہ دقیقہ بعد تاڪسے سر ڪوچہ یمان توقف میڪند.
مادرم ڪرایہ را حساب میڪند،میخواهد پیادہ بشود ڪہ میگویم:مامان! من میرم بهشت زهرا!
مادرم نگران بہ چشمانم زل میزند:دارے نگرانم میڪنے! هر روز بهشت زهرا؟!
_باید برم!
_نہ!
_مامان!
اخم میڪند:پیادہ شو،تو خونہ راجع بهش حرف میزنیم!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ یاد حرف همتا مے افتم:
"از حرف ها و سخت گیرے هاشون ناراحت نشو آیہ جان! اونا حق دارن بعد از رفتن هادے خیلے نگران تو و آیندہ ت باشن!"
همہ حق دارند و من حقے ندارم! آن ها تصمیم مے گیرند من چہ ڪنم،ڪجا بروم،چطور قلبم را تسڪین بدهم،هر چند روز بہ مزار هادے سر بزنم!
حتے هادے حق داشت بے من برود...
بدون حرف دیگرے از تاڪسے پیادہ میشوم و همراہ مادرم بہ سمت خانہ قدم برمیدارم.
بہ چند قدمے خانہ مے رسیم ڪہ نگاہ سنگین ڪسے را احساس میڪنم.
بے اختیار سرم را بلند میڪنم،نگاهم بہ ساختمان رو بہ رویے مے افتدد.
شهاب دست بہ سینہ ڪنار ساختمان ایستادہ و بہ من زل زدہ! اخم میڪنم اما چشم از صورتم نمے گیرد!
بدون واڪنشے قلاب دستانش را باز میڪند و داخل جیب هاے شلوار پارچہ اے سورمہ اے رنگش مے برد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯