eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه 🍳 وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه 💦 وقتی خوابت میاد یه چرت کوچک😴 خوشبختیه خوشبختی یه مشتی از لحظاته یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن به اسم زندگی❤️➖〰➖❤️ قدر خوشبختی هاتونو بدونید... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🦋مکث را تمرین کنیم / مراقب خودمون و زندگیمون باشیم🌹 💁‍♂💁‍♀ربطی نداره متاهلی یا مجرد مکث را تمرین کن.👰🏼🤵 🤷‍♂🤷🏼‍♀گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . .🤦‍♂🤦‍♀ 🙆‍♂🙆‍♀گاهی آرامش داریم، خودمون خرابش میکنیم . . .🗣🗣 👨‍👩‍👧‍👦گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هامون میشیم . . .🙅‍♀🙅‍♂ 👼👼گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . .😨😰 😇😇گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامش میدیم . . .😡🤬 🚶‍♂🏃🏽‍♂گاهی میشه ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدیم . . .🙅🏽‍♂🙅🏽‍♀ 🙅‍♀🙅🏻‍♂گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم . . .🚶‍♂🏃🏽‍♂ و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . . تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدونیم یا نمیخوایم … بدونیم ... 👼👦🧑👨👱‍♂🧔🧓👴 کاش بیشتر مراقب خودمون، تصمیماتمون و گاهی . . . گاهی های زندگیمون باشیم...❤️➖〰➖❤️ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ان شاءالله فردا اوامه رو می زارم. تایپ واقعا سخت هست هم وقت می خواد و هم دقت ... از صبوریتان سپاس گزارم❤️🌹❤️ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ آدم‌های بخشنده کمیابند؛ یا نمی‌بخشند و آتش کینه‌شان سردشدنی نیست، یا اگر ببخشند منت میگذارند و فراموش نمی‌کنند و به رخ می‌کشند؛ و یا بخشششان زبانی و ظاهریست و دلشان صاف نمی‌شود. آدم‌هایی که می‌بخشند شاید نایاب باشند! شاید بشود نامشان را «مادر» گذاشت. اما دوستیست که دوستدارتر از همه دوستان است. رفیقیست که رفاقتش زلال‌تر از آب و رفیقی بی‌فریب است. او نه تنها -اگر گردن کج کنی و جبران- می‌بخشد، که پاک می‌کند! گویی گناهی نکرده‌ای! او بزرگوارانه و باکرامت می‌بخشد؛ کریمیست که هرکه هرچه کند به حد کـَرَمش نرسد. مهر او همیشه گشوده و آسمان رحمتش همواره پر ستاره است... 🔹️ يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ؛ 🔸️ای پاک کننده خطاها با بزرگواری... ❤️می دانم تا برگردم می بخشی... اصلا همین رحمتت ما را جرأت به گناه داده (تجرأت به جرمی)به ما خرده نگیر ای حضرت عشق♡♡♡.... فراز 34🌿 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✴️ سه شنبه 👈 7 اردیبهشت / ثور 1400 👈 14 رمضان 1442👈 27 آوریل 2021 📛 امروز قمر در برج عقرب است . 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🏴 شهادت مختار ثقفی " 67 ه " . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 🌓قمر در برج عقرب است. 📛از امور اساسی و زیر بنایی پرهیز گردد. 👶 زایمان خوب و نوزاد آن دارای کمالات و علاقمند به علم و دانش و عمری طولانی و درپایان عمر مال فراوانی نصیبش گردد . ان شاءالله. 🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود . 🚘 مسافرت : سفر خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . با جستجوی کلمه" تقویم همسران"درتلگرام و ایتا به کانال ما بپیوندید. 🔭احکام نجوم. ✳️امروز قمر در برج عقرب و برای کارهای زیر مناسب است. ✳️ بذر افشانی . ✳️ امور زراعی و کشاورزی . ✳️از شیر گرفتن کودک . ✳️خرید باغ و زمین . ✳️ درختکاری . ✳️ استعمال دارو . ✳️معجون و مرهم گذاشتن بر زخم. ✳️حمام رفتن . ✳️ و جراحی چشم نیک است . 📛 برای امور اساسی مثل ازدواج خوب نیست. 🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث شادی می شود . 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، خارش می شود . ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهار شنبه " دیده شود طبق ایه ی 15 سوره مبارکه " حجر " است . لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون ... و از معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفت و گوی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده خوب و روبراه شود . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🚀 با جستجوی " تقویم همسران" در تلگرام و ایتا و سروش به ما بپیوندید . 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن : 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 لینک کانال در ایتا و سروش @taghvimehamsaran ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
جزء۱۴ - معتز آقائی.mp3
3.83M
✅ صوتی جزء ۱۴ قرآن کریم به صورت تند خوانی و کم حجم 🎤 استاد معتز آقائی
🔸️ و | سه‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰ 🔹️دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش9 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_نوزدهم اسماعیل که سر از پا نمی شناخته، میگوید: «حالا که شما
خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می لرزید. ام حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای درندشت حیاط، برایم تنگی می کرد. دیوارها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمی توانستم منتظر امِّ حباب بمانم.صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود. در هم ریخته بودم. چطور می شد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سربزند؟ باورش سخت بود! ابوراجح آدم دروغگویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن، ادعا کرده بود که امام زمان اوراشفا داده است؟ ولی جراحان حله و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس اورا معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود، رسوا میشد. هرچه بود ابوراجح چنان پیشوایشان را باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.چطور می توانستم باور کنمکه از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زندهو جوان باشد،از طرفی با خود می گفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چگونه حضرت نوح بیش از دو برابرآن حضرت عمر کرده است؟البتهمی دانستم کهخدا بر هر کاری تواناست. صدایی شنیدم. فکر کردم ام حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژنده پوش بود. از چشمهای گوداافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم. فکر می کردم ازخوش حالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: «ای برادر دعایم کن! من بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست.» گفت: «معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟» راست می گفت. غریب بود. او را ندیده بودم. گفتم:«این سکه ها خیلی برایم عزیزند بهتراست آن ھا را به خدا هدیه بدهم.» باز لبخندی زد و گفت: «امیدوارم خداوند از توقبول کند! شنیده ام که گاهی خدابنده اش را به بلایی گرفتار می کند تا به خود نزدیکش کند.» بعد از رفتن آن فقیر، در را بستم و همان جا، پشت در ایستادم. چگونه توانسته بودم از آن سکه ها بگذرم؟ مگر تصمیم نداشتم برای همیشه نگه شان دارم؟شاید حس کرده بودم وجودشان شکنجه ام میدهد و مرتب ریحانه را به یادم می آورد. از خودم پرسیدم: «آیا آن مرد، یک فقیر واقعی بود یا سرو وضع ساختگی اش گولم زد؟» شیطان را لعنت کردم. صداقتی در چهره اش بود که باعث شد کمکش کنم. دینارها برای من فقط یادگار بودند. برای او می توانستند شروع یک زندگی دوباره باشند. هنوز دل تنگی ام باقی بود. زیرلب گفتم: «ای پیرزن تنبل! تا توبرگردی، جانم به لب می رسد.» باز خودم را روی تخت انداختم. از گرسنگی بی تاب بودم و اراده ای که سری به آشپزخانه بزنم، در خودم نمیدیدم امانم نمود که ام حباب از در وارد شود و همانو همان کنار دراز او پرس وجو کنم. سایبان بالای تخت، از تابش آفتاب جلوگیری می کرد، ولی همان سایبان بر من فشار می آورد، انگار لحافی سنگین رویم افتاده بود. از حال خودم ترسیدم. خیلی نگران کننده بود. داشتم از روزنه امید و ساحل زندگی، فاصله می گرفتم. فریاد زدم: «خدایا، کمکم کن!» بعد آرامتر گفتم: «خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تو را به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده ! من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی، پس خودت هم او را به من برسان! او که خیلی خوب است. مگر دوست داشتن خوبی، بد است؟ خدایا، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم! آیا منتظراست به خواستگاری اش بروم؟ آیا در آن نگاه عجیبش، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟» پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم. با خود گفتم: «ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاریش را انتظار بکشد؟ تو شبانه روز به او فکر می کنی و او به یاد مسروریا جوانی دیگر از شیعیان است که چگونه پس از ازدواجشان، سعادت و خوشبختی را به کامش بریزد. بی چاره! ریحانه چند سالی است تو را ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ اگر تو را به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی، نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دخترگلش را به یک سنی بدهد؟» . ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
#بخش10 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری #قسمت_بیستم خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می
کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشنا را شنیدم. در بر پاشنه چرخید. ام حباب بود. با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم، زنبیلش را که زمین گذاشته بود، برداشتم و داخل خانه آوردم. انتظار داشته میان نفس زدن هایش غرولند کند.خیلی آرام آمد وروی تخت نشست. سخت توی فکربود. مقابلش روی زمین، کنار زنبیل نشستم. -خیلی دیر کردی ام حباب. فکر نکردی من اینجا منتظرم؟ گفتم شاید سر راه به بغداد رفته ای! لبخندی مهربانانه زد و گفت: «به سلیقه ات آفرین می گویم! فکر نمی کردم چنین جواهری در حله باشد. مهرش به دلم نشست.» خوشحال شدم. گفتم: «تعریف کن ام حباب. همه چیز را مو به مو برایم بگو.» به چهره ام دقیق شد. -چرا رنگت زرد شده؟ صبحانه خوردی؟ نخوردی؟ خم شد و چند دانه انبه از توی زنبیل برداشت. - خدایا جواب ابونعیم را چه بدهم؟ اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره خرما می ریزم. یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد، سر صبر می نشینیم و حرف میزنیم. انبه ها را از چنگش درآوردم وتوی زنبیل انداختم. - کاری نکن که دیوانه شوم و سربه بیابان بگذارم! چشمهایش گرد شد. - پناه بر خدا! . -تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی، مطمئن باش لب به چیزی نمی زنم. اخم کرد و سری به تاسف تکان داد. -از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد. خانۀ کوچکی دارند. همه در بزرگترین اتاق خانه نشسته بودند. ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد. وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم. به من لبخند زد و گفت: «خوش آمدید!» خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود، از نور چهره او روشن است. آیه ای از قرآن را توضیح داد. بعد به سؤالها جواب داد. دست آخر با صدایی قشنگ و غمگین، قسمتی از شهادت نامه حسین بن علی را خواند که صدای زن ها به گریه بلند شد. سنگ هم بود گریه اش میگرفت. من هم بی اختیار اشک ریختم. ساکت شد و زانوهایش را مالید. گفتم: «همین ؟ بعد چه شد؟» گفت: «کاش می توانستم هر روز بروم. خیلی چیزها یاد گرفتم، باور نمی کردم دختری به آن جوانی، آن قدر باسواد باشد! هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست. نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد. چقدر دل ربا و شیرین بود!» بازساکت شد و مالیدن زانوهایش را از سر گرفت. - با او صحبت نکردی؟ -نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟ -نه ولی … . - مجلس که تمام شد و زن ها رفتند، من از جایم تکان نخوردم. او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است، آمدند کنارم نشستند. با مهربانی احوالم را پرسیدند. گفتم: ((از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سرپیری، چیزی یاد بگیرم. حیف که راهم دور است، وگرنه هر روز می آمدم.» ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد. ساکت ماند و باز به چهره ام خیره شد. پرسیدم: «دوباره چه شد؟ چرا مثل کسانی که جن دیده اند، نگاهم می کنی؟» - باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد، بهترین مادرزن دنیا را داری. به هر حال ریحانه، دست پرورده اوست. چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست با هم رفت وآمد داریم. بعد مادرش از من چیزی پرسید که به فکر افتادم مخم را به کار بیندازم. ساکت ماند. به کاری که کرده بود لبخند زد و زانوهایش را مالش داد. با دستپاچگی پرسیدم: «بگوچه گفت؟ چرا هربار که دو جمله حرف میزنی این قدر زانوهایت را می مالی ؟)) - صبرداشته باشی بچه! یک سال آن جا نبوده ام که انتظار داری تا شب این جا بنشینم و حرف بزنم. داشتم چی می گفتم؟ -مادرش چیزی پرسید که مجبور شدی کله ات را به کار بیندازی. -پرسید: «خانه تان کجاست؟ شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم.» گفتم: «باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید. ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش10 #قسمت_بیست_و_یکم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری کلید در قفل به حرکت درآمد. صدای نفس زدن هایی آشن
" فریاد زدم: "ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی کنی. یک بار هم که مخت را به کار انداختی، همه چیز را خراب کردی." عاقل اندرسفیه، چشم غره ام رفت. -دندان به جگربگیر! گوش کن بعد حرف بزن! گفتم: «لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید.» چشمهای ریحانه درخشید. مادرش گفت «بله، اورامی شناسیم.» گفتم: «ما همسایه آنها هستیم.» آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود، از زیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت: «این گوشواره ها را از مغازه آنها خریده ایم.» بازساکت شد و لبخند زیرکانه ای زد. از کوره دررفتم. -منظورت را از این ادا و اطوارها نمی فهمم. چرا باز ساکت شدی؟ زانوهایش را مالید. - تو واقعاً خنگی! به حرفی که ریحانه زد، دقت نکردی؟ - کدام حرفش ؟ - ریحانه دخترباسوادی است. از روی حساب و کتاب حرف می زند. نگفت این گوشواره را از مغازه ابونعیم خریده ایم. گفت: از مغازه آنها خریده ایم. می دانی این یعنی چه؟ سردرنیاوردم. -نه نمی دانم. - یعنی مغازه ابونعیم وهاشم. - منظور؟ - او این جوری به تو اشاره کرد. - خوب حالا این یعنی چه؟ -یعنی این که او هم به تو علاقه دارد. زنبیل را که در آن گوشت و سبزیجات هم بود کنار زدم. -تورا خدا اینقدر آسمان و ریسمان به هم نباف! هیچ وقت این حرف سادۀ او، این معنایی را که تو می گویی نمی دهد. -پس چه معنایی می دهد جناب عقل کل؟ -چون می داند من نوه ابونعیم هستم و در مغازه اش کار می کنم، گفته «مغازه ی آن ها». حالا بگو بعد چه شد؟ با دلخوری واخم زانوهایش را مالید. -خیلی خوب. شاید هم حق با تو باشد. خواهش می کنم ادامه بده ! هم چنان با دلخوری، لب و لوچه اش را ورچید. - من گفتم: «عجب گوشواره خوشگلی است! آفرین به أبونعیم ودست و پنجه اشی!» آن وقت مادر ریحانه گفت: «این را نوه اش هاشم ساخته.» من به ریحانه نگاه می کردم. اسم تورا که شنید. گونه هایش قرمزشد و سرش را پایین انداخت. -راست بگو ام حباب! تو داری این ها را برای دل خوشی من می گویی. حرفم را نشنیده گرفت. -من پرسیدم: «هاشم همان جوان زیبا و خوش قد و قامت است؟» کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه کرد. مادرش گفت: «بله، همان است.» -ام حباب! -باور کن از نگاه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست. ازش پرسیدم: «حالت خوش نیست دخترم؟» مادرش گفت: «دو هفته ای به شدت بیمار و بستری بوده.» -این را خودم می دانستم. ابوراجح به من گفت. وقتی به مغازه آمد، حدس زدم که ناخوش احوال بوده. -ما زن ها این چیزها را خوب می فهمیم. تو حالی ات نیست. نمیتوانستم حرفهایش را باور کنم. برای دل دارای دادن به من، حاضربود حرفهای ساده را آب و تاب بدهد. - کاش این طور بود که تو می گویی! - بعد من حرفی زدم که نباید می زدم. خدا مرا ببخشد! حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم، دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت. در قصه گویی استاد بود. چه شبها که با قصه هایش به خواب رفته بودم! ساکت ماندم تا حرفش را بزند. - گفتم: «خبردارید دختر حاکم، او را پسندیده و به مغازه شان رفت وآمد می کند؟ همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که آن جاست، صیقل بدهد.» کاش این حرف را نمی زدم؛ یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی، خاموش شد. با صدای لرزان گفت:«برایش آرزوی خوشبختی می کنیم! من و او در کودکی، هم بازی بودیم. حالا او جوان ثروتمند و متشخصی است. قنواء شوهری بهترازاو گیرش نمی آید.» فریاد زدم: «از این حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند.» - اشتباه می کنی هاشم. باید بودی و موقعی که خداحافظی می کردم، می دیدی اش، نمی توانست درست راه برود. حال و روز تو را پیدا کرده بود. چند قدم بدرقه ام کرد. شاید می خواست چیزی درباره تو بپرسد که رویش نشد. خیلی با حیاست! - بس است اما حباب! از زحماتی که کشیدی ممنونم. صحبت معمولی و ساده ای با هم داشته اید. برداشت تو از این حرف ها، ساخته فکر و خیال خودت است. نمی توانم باور کنم. انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم. کاشکی خودم آن جا بودم و از نزدیک می دیدم! -تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام می گیرد. فعلا که عقل نداشته ات را داده ای دست دلت! - کاش درباره قنواء چیزی نمی گفتی! ام حباب برخاست. با زنبیل به طرف آشپزخانه راه افتاد. -خوب کردم که گفتم. او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد. می روم برایت غذا و شربت درست کنم. باید برای فرداآماده شوی. با بدجنسی خندید. - قنواء منتظراست. از همان موقع می دانستم چه شب وحشتناکی را پیش رو دارم. باز در بستر دراز می کشیدم و حرف های ام حباب و ریحانه را هزار معنا می کردم و تا سحر، در بیم و امید، دست و پا می زدم. ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯