eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ای تنها پناهگاهی که امنیتت هیچگاه بهم نمیریزد⚡️ و ای تنها امیدی که تمام نمیشوی.⚡️ ای تنها قاضی که، در قضاوتت احتمال ظلم و خطا نمیرود ای تنها کسی که ، که اگر یک قدم به سویت بردارم⚡️ ده قدم به سوی من می آیی دلهای ما را سرشار ازمهربانی قرار ده⚡️ دلتون گرم به مهر خداوند شبتون بخیر🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃◍⃟‌💗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌🍃 ■□■□■□■□■□ █████████▉▊▋▌ ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👉♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─❁✦ 🌾امروز فقط زیباییها را ببین 🕊عـشق الهـی💕❣ 🌾که در تمام جهان سایه افکنده 🕊آرزوهای قشنگت را ببین ❣ 🌾و خالق قدرتمندی که به آنها 🕊تحقق خواهد بخشید💕 🌾روزتون پر از ❣ اتفاقهای قشنگ و زیبا 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👉♥️࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─❁✦
روزتون عالی
ابرار
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 #part_89 📎 #رمان‌سرنوشت‌..
احمدرضا مشیری: 📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ _چند روز اینجا می‌مونیم؟ محمد: فعلا که وسایل هامونم نیاوردیم، معلوم نیست. محمد کلید انداخت و در رو باز کرد. با دیدن حوض پر آب، چشمام برقی زد. _وای، اینجارو..! رفتم کنار حوض نشستم و دستمو بردم زیر آب. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. محمد رفت داخل، با صدای محمد به سمتش خیره شدم. محمد: اینجارو! دیوار خونه رو رنگ کرده بودند. از تیکه ای که رنگ صورتی خورده بود خنده ام گرفت. محمد: کی رنگ زده اینجارو؟ _نمیدونم. محمد اومد نزدیک من، کنار حوض نشست. محمد: یه روز افتاده بودی اینجا تو آب حوض! لبخندی زدم و گفتم: _آره..! محمد: هنوز صدای گریه های اون روزت توی ذهنمه! _یادم نمیاد گریه کرده باشم. محمد: با صدای بلند گریه میکردی، همه مردم رو جمع کرده بودی. _نخیرم، گریه نکردم. محمد: دلم میخواد اینجا بمونم و اصلا خونه نگیرم. وقتی دیدم محمد حواسش به من نیست، از فرصت استفاده کردم و یه مشت آب ریختم سمتش! محمد: چیکار میکنی؟ _دیدم گرمته، یکم آب ریختم خنک بشی. با دیدن مشت پر از آب محمد جیغ بلندی کشیدم. آب توی دست محمد ریخت، محمد بهت زده بهم نگاه میکرد. محمد: چرا جیغ میزنی؟ _این یه واکنش ناخودآگاهه که فقط دخترا دارن. محمد: حالا خوبه هنوز آب نریختم، همسایه ها چی میگن؟ _نترس، صدام اونقدرا هم بلند نبود. محمد: بیا بریم امامزاده یه زیارت بکنیم. _باشه! رفتم سمت محمد..! تا بهش نزدیک شدم، دست خیسشو کشید روی صورتم. _خیسم کردی! محمد: تلافی آب ریختنت، اینهمه آب ریختی روم، منم یه دست تر رو کشیدم روی صورتت چیزی میشه؟ _اشکالی نداره، بعدا تلافی می‌کنم. از خونه رفتیم بیرون و حرکت کردیم سمت امامزاده..! از خونه عزیز تا امامزاده راه زیادی نبود. جلوی در امامزاده ایستادیم و یه سلام دادیم. وارد امامزاده شدیم. کسی داخل حیاط نبود. رفتیم کنار آرامگاه امامزاده و مشغول زیارت شدیم. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦⁦📚 📎 ... ⁦☕ با صدای ضعیف پیرمردی که از پشت ضریح اومد تعجب کردیم. پیرمرد: از اهالی همینجایید؟ محمد به پیرمرد که اون گوشه نشسته بود گفت: -بله، یه جورایی! پیرمرد: تا حالا ندیدمتون، چند سالی هست که به اینجا عده کمی میان! تازه از اون عده ای که میان هم، نصفشون برای آب خوردن و دستشویی رفتن میان. محمد: عمو نجار؟ پیرمرد با شنیدن این کلمه محمد سرشو آورد بالا! پیرمرد: خیلی وقته کسی منو با این اسم صدا نمیزنه! با شنیدن اسم عمو نجار، خاطرات گذشته اومد توی ذهنم. پیرمرد: تو بچگیت اینجا زندگی میکردی؟ _مادربزرگمون اینجا زندگی میکرد، عزیز..! پیرمرد: عزیز؟ عزیز خانم؟ _بله؟ پیرمرد: تو دخترشی؟ تک خنده ای کردم و گفتم: _نه حاج احمد! با محمد رفتیم روبروی حاج احمد(عمو نجار) نشستیم. محمد: ما نوه هاش هستیم. حاج احمد: من دیگه پیر شدم، یادم نمیاد. _من مائده ام، یادتون اومد. حاج احمد: آخه دخترم، با اسم که چیزی یادم نمیاد. _همون دختر کوچولویی که خیلی شیطون بود، آروم و قرار نداشت، یه بار هم بدون اجازه شما بعضی از چوب هاتون رو آتیش زدم. حاج احمد: یادم اومد، مائده اسمته؟ _بله؟ حاج احمد: هنوز هم شلوغ می‌کنی یا نه، ادب شدی؟ لبخندی زدم و گفتم: _ان‌شاءالله که ادب شده باشم. حاج احمد: خب جَوون، تو خودتو معرفی کن. محمد: من محمدم. _چرا اسمتو میگی، اینطوری یادشون نمیاد. حاج احمد: نه صبر کن، تورو یادمه، محمد، نوه با ادب عزیز خانم! _حاج احمد؟ چرا تبعیض قرار میدی؟ چرا مارو با اسم یادتون نیومد. حاج احمد: محمد، تنها بچه ای که از شکلات های مخصوص عزیز خانم خورده! محمد لبخندی زد و گفت: _آره همونم. حاج احمد: عزیز تورو از بقیه بیشتر دوست داشت، همیشه می‌گفت تو آینده ات درخشانه! محمد: اینجا چیکار میکنید؟ حاج احمد: تو خونه دلم میپوسه، به خاطر همین میام اینجا و تعداد آدمایی که میان اینجارو می‌شمرم، قرآن میخونم و... محمد: پسرتون کجا رفته؟ حاج احمد: پسرم لیاقتشو ثابت کرد و رفت. محمد: کجا؟ حاج احمد: اول سوریه، بعد بهشت، شهید شد. محمد: چرا ازدواج نکردید؟ ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ تا محمد اینو گفت حاج احمد خودشو جمع و جور کرد. حاج احمد: جَوونن جَوونای قدیم، آخه پسر جون، من با اینهمه سن برم ازدواج کنم. محمد: مگه چشه؟ به سن نیست که، به دله! _ولش کنید حاج احمد، یکم حالش بده! حاج احمد: راستی شما دو تا چرا دو نفری اومدید؟ محمد: چند نفری بیایم؟ حاج احمد: نه منظورم اینه که چرا باهم اومدید؟ بعد از اینکه منظور حاج احمد رو گرفتم، خنده های ریزی کردم و به محمد خیره شدم که سکوت کرده بود. حاج احمد: لازم نیست بگید، خودم یه حدسی زدم، شما ها باهم ازدواج کردید؟ محمد: بله! حاج احمد: دختر جون بدکاری کردی با این پسر ازدواج کردی! محمد: این چه حرفیه حاج احمد؟ خندیدم و گفتم: _چرا حاج احمد؟ حاج احمد: نشنیدی الان به من چی گفت؟ اگه خدایی نکرده، تو قبل از محمد از این دنیا بری، بعد تو ازدواج می‌کنه! محمد: نه حاج احمد این چه حرفیه؟ _نه حاج احمد، از اوناش نیست! محمد: از کدوماش، چه اشکالی داره ازدواج دوباره! _اشکالی نداره؟ محمد: نه! _حالا بعدا باهات حرف میزنم. حاج احمد: تحویل بگیر دختر..! _نه اگه ازدواج کنه، میام تو خوابش گوششو میپیچونم. حاج احمد: خب حالا بگید ببینم، خونه مونه گرفتید یا نه؟ محمد: قرار شد تا خونه پیدا کنیم بیایم خونه عزیز زندگی کنیم. حاج احمد: خداروشکر. _اینکه خونه نداریم خداروشکر. حاج احمد: نه دخترم! _پس چی؟ حاج احمد کیفشو باز کرد و سه تا کلید که با حلقه بهم وصل بودند داد بهمون! محمد: این چیه دیگه؟ حاج احمد: چیه؟ کلیده دیگه! محمد: نه منظورم اینه که کلید کجاست؟ حاج احمد: کلید یکی از خونه هامه! محمد: خب چیکارش کنم؟ حاج احمد: بگیرش، خونه بزرگ و خوبیه، برید داخلش زندگی کنید. _زندگی کنیم؟ توی خونه شما؟ اونوقت شما کجا زندگی می‌کنی؟ حاج احمد: من خودم اینجا خونه دارم، این یکی خونه خالیه، شماها برید داخلش زندگی کنید، بقیه اموالم رو هم دادم به خیریه، فقط خونه خودم مونده و این، برید داخلش زندگی کنید. محمد: خیلی ممنون، ولی نمیتونم قبول کنم. حاج احمد دست محمد رو گرفت و کلید رو گذاشت داخل دستش و دستشو مشت کرد. حاج احمد: بگیر بهونه نیار، تعارف نمیکنم، واقعا دلم می‌خواد شماها برید داخلش زندگی کنید، فردا هم بیاید محضر سر خیابون تا بزنم به نامتون؟ محمد: آخه چجوری لطفتون رو جبران کنم؟ حاج احمد: لازم به جبران نیست! محمد: آخه اینجوری که نمیشه! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ *پارت آخر* حاج احمد: تو ام مثل پسرم، فکر کن بهت ارث دادم. محمد: آخه! حاج احمد: درخواستمو رد نکن که ناراحت میشم. محمد: تشکر! بعد از خدافظی با حاج احمد از امامزاده رفتیم بیرون! محمد به آدرس خونه نگاهی کرد و گفت: -یه جوری حس میکنم همه مشکلاتمون برطرف شده! _بله، همه جز یکی؟ محمد: کدوم؟ _چی میگفتی توی امامزاده؟ محمد: چی میگفتم؟ _ازدواج میکنم بعد از تو، ازدواج دوباره اشکالی نداره! محمد: من گفتم ازدواج دوباره اشکالی نداره، نگفتم که من می‌خوام دوباره ازدواج کنم. _فکر نکن خیلی با مزه باری در میاری ها، خیلی از دستت عصبانیم. محمد: یه چیزی بگم؟ جوابشو ندادم و صورتمو چرخوندم. محمد: جان من صورتتو اینوری کن یه عکس بگیرم، چهره عصبانیت خیلی باحاله! _شوحی نکردم ها، واقعا عصبانیم. محمد گوشی رو گذاشت توی جیبش و گفت: -ببخشید! _کلید خونه حاج احمد رو بده! محمد کلید خونه حاج احمد رو داد بهم. کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم، محمد که خواست سوار بشه در ماشین رو قفل کردم. محمد: این در باز نمیشه مائده! شیشه رو دادم پایین و گفتم: _جانم؟ محمد: میگم در ماشین باز نمیشه! _از اینجا تا خونه حاج احمد پیاده که اومدی میفهمی نباید دوباره ازدواج کنی! محمد: چی؟ مائده شوخی کردم به خدا! دلم به حالش سوخت و در رو باز کردم. _خیلی خب سوار شو. محمد: دستت درد نکنه! محمد سوار شد و گفت: - من همین یه بار رو ازدواج کردم، برای هفت پشتم بسه، ازدواج دوباره چیه آخه! نگاهی بهش کردم. محمد: بازم گند زدم؟ _نمیدونم از خودت بپرس! محمد: گند زدم، ببخشید، همش شوخی بود یکم بخندیم! _محمد؟ محمد: جانم؟ _تو بعد از من دوباره ازدواج می‌کنی؟ محمد عوفی کشید و گفت: _یه بار بهت گفتم، بازم میگم، من بعد از تو دوباره ازدواج میکنم. اینو گفت و زد زیر خنده! _بی مزه! محمد: شوخی کردم، نه ان‌شاءالله که نمیکنم. _اگه اینطوریه خودم تورو می‌کشم، بعدش میرم با یکی دیگه ازدواج میکنم، چطوره؟ محمد: از این شوخیا دیگه بسه! _شوخی نبود، راست گفتم. با خنده محمد منم خنده ام گرفت. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم سمت خونه آینده مون! خونه سرنوشت..! ••💛 -- --- ---- -----‹💚›----- ---- --- -- رمان سرنوشت به پایان رسید . . . امیدوارم از این زمان لذت برده باشید🧀 ‹محمد محمدی💚🌱› 🔎💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است