✨
ای تنها پناهگاهی که امنیتت هیچگاه بهم نمیریزد⚡️
و ای تنها امیدی که تمام نمیشوی.⚡️
ای تنها قاضی که، در قضاوتت احتمال ظلم و خطا نمیرود
ای تنها کسی که ، که اگر یک قدم به سویت بردارم⚡️
ده قدم به سوی من می آیی
دلهای ما را سرشار ازمهربانی قرار ده⚡️
دلتون گرم به مهر خداوند
شبتون بخیر🌙
🍃◍⃟💗🍃
■□■□■□■□■□
█████████▉▊▋▌
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_89 📎 #رمانسرنوشت..
احمدرضا مشیری:
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_90
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_چند روز اینجا میمونیم؟
محمد: فعلا که وسایل هامونم نیاوردیم، معلوم نیست.
محمد کلید انداخت و در رو باز کرد.
با دیدن حوض پر آب، چشمام برقی زد.
_وای، اینجارو..!
رفتم کنار حوض نشستم و دستمو بردم زیر آب.
ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
محمد رفت داخل، با صدای محمد به سمتش خیره شدم.
محمد: اینجارو!
دیوار خونه رو رنگ کرده بودند.
از تیکه ای که رنگ صورتی خورده بود خنده ام گرفت.
محمد: کی رنگ زده اینجارو؟
_نمیدونم.
محمد اومد نزدیک من، کنار حوض نشست.
محمد: یه روز افتاده بودی اینجا تو آب حوض!
لبخندی زدم و گفتم:
_آره..!
محمد: هنوز صدای گریه های اون روزت توی ذهنمه!
_یادم نمیاد گریه کرده باشم.
محمد: با صدای بلند گریه میکردی، همه مردم رو جمع کرده بودی.
_نخیرم، گریه نکردم.
محمد: دلم میخواد اینجا بمونم و اصلا خونه نگیرم.
وقتی دیدم محمد حواسش به من نیست، از فرصت استفاده کردم و یه مشت آب ریختم سمتش!
محمد: چیکار میکنی؟
_دیدم گرمته، یکم آب ریختم خنک بشی.
با دیدن مشت پر از آب محمد جیغ بلندی کشیدم.
آب توی دست محمد ریخت، محمد بهت زده بهم نگاه میکرد.
محمد: چرا جیغ میزنی؟
_این یه واکنش ناخودآگاهه که فقط دخترا دارن.
محمد: حالا خوبه هنوز آب نریختم، همسایه ها چی میگن؟
_نترس، صدام اونقدرا هم بلند نبود.
محمد: بیا بریم امامزاده یه زیارت بکنیم.
_باشه!
رفتم سمت محمد..!
تا بهش نزدیک شدم، دست خیسشو کشید روی صورتم.
_خیسم کردی!
محمد: تلافی آب ریختنت، اینهمه آب ریختی روم، منم یه دست تر رو کشیدم روی صورتت چیزی میشه؟
_اشکالی نداره، بعدا تلافی میکنم.
از خونه رفتیم بیرون و حرکت کردیم سمت امامزاده..!
از خونه عزیز تا امامزاده راه زیادی نبود.
جلوی در امامزاده ایستادیم و یه سلام دادیم.
وارد امامزاده شدیم.
کسی داخل حیاط نبود.
رفتیم کنار آرامگاه امامزاده و مشغول زیارت شدیم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕📚
#part_91
📎 #رمانسرنوشت... ☕
با صدای ضعیف پیرمردی که از پشت ضریح اومد تعجب کردیم.
پیرمرد: از اهالی همینجایید؟
محمد به پیرمرد که اون گوشه نشسته بود گفت:
-بله، یه جورایی!
پیرمرد: تا حالا ندیدمتون، چند سالی هست که به اینجا عده کمی میان!
تازه از اون عده ای که میان هم، نصفشون برای آب خوردن و دستشویی رفتن میان.
محمد: عمو نجار؟
پیرمرد با شنیدن این کلمه محمد سرشو آورد بالا!
پیرمرد: خیلی وقته کسی منو با این اسم صدا نمیزنه!
با شنیدن اسم عمو نجار، خاطرات گذشته اومد توی ذهنم.
پیرمرد: تو بچگیت اینجا زندگی میکردی؟
_مادربزرگمون اینجا زندگی میکرد، عزیز..!
پیرمرد: عزیز؟ عزیز خانم؟
_بله؟
پیرمرد: تو دخترشی؟
تک خنده ای کردم و گفتم:
_نه حاج احمد!
با محمد رفتیم روبروی حاج احمد(عمو نجار) نشستیم.
محمد: ما نوه هاش هستیم.
حاج احمد: من دیگه پیر شدم، یادم نمیاد.
_من مائده ام، یادتون اومد.
حاج احمد: آخه دخترم، با اسم که چیزی یادم نمیاد.
_همون دختر کوچولویی که خیلی شیطون بود، آروم و قرار نداشت، یه بار هم بدون اجازه شما بعضی از چوب هاتون رو آتیش زدم.
حاج احمد: یادم اومد، مائده اسمته؟
_بله؟
حاج احمد: هنوز هم شلوغ میکنی یا نه، ادب شدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_انشاءالله که ادب شده باشم.
حاج احمد: خب جَوون، تو خودتو معرفی کن.
محمد: من محمدم.
_چرا اسمتو میگی، اینطوری یادشون نمیاد.
حاج احمد: نه صبر کن، تورو یادمه، محمد، نوه با ادب عزیز خانم!
_حاج احمد؟ چرا تبعیض قرار میدی؟ چرا مارو با اسم یادتون نیومد.
حاج احمد: محمد، تنها بچه ای که از شکلات های مخصوص عزیز خانم خورده!
محمد لبخندی زد و گفت:
_آره همونم.
حاج احمد: عزیز تورو از بقیه بیشتر دوست داشت، همیشه میگفت تو آینده ات درخشانه!
محمد: اینجا چیکار میکنید؟
حاج احمد: تو خونه دلم میپوسه، به خاطر همین میام اینجا و تعداد آدمایی که میان اینجارو میشمرم، قرآن میخونم و...
محمد: پسرتون کجا رفته؟
حاج احمد: پسرم لیاقتشو ثابت کرد و رفت.
محمد: کجا؟
حاج احمد: اول سوریه، بعد بهشت، شهید شد.
محمد: چرا ازدواج نکردید؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_92
📎 #رمانسرنوشت... ☕
تا محمد اینو گفت حاج احمد خودشو جمع و جور کرد.
حاج احمد: جَوونن جَوونای قدیم، آخه پسر جون، من با اینهمه سن برم ازدواج کنم.
محمد: مگه چشه؟ به سن نیست که، به دله!
_ولش کنید حاج احمد، یکم حالش بده!
حاج احمد: راستی شما دو تا چرا دو نفری اومدید؟
محمد: چند نفری بیایم؟
حاج احمد: نه منظورم اینه که چرا باهم اومدید؟
بعد از اینکه منظور حاج احمد رو گرفتم، خنده های ریزی کردم و به محمد خیره شدم که سکوت کرده بود.
حاج احمد: لازم نیست بگید، خودم یه حدسی زدم، شما ها باهم ازدواج کردید؟
محمد: بله!
حاج احمد: دختر جون بدکاری کردی با این پسر ازدواج کردی!
محمد: این چه حرفیه حاج احمد؟
خندیدم و گفتم:
_چرا حاج احمد؟
حاج احمد: نشنیدی الان به من چی گفت؟ اگه خدایی نکرده، تو قبل از محمد از این دنیا بری، بعد تو ازدواج میکنه!
محمد: نه حاج احمد این چه حرفیه؟
_نه حاج احمد، از اوناش نیست!
محمد: از کدوماش، چه اشکالی داره ازدواج دوباره!
_اشکالی نداره؟
محمد: نه!
_حالا بعدا باهات حرف میزنم.
حاج احمد: تحویل بگیر دختر..!
_نه اگه ازدواج کنه، میام تو خوابش گوششو میپیچونم.
حاج احمد: خب حالا بگید ببینم، خونه مونه گرفتید یا نه؟
محمد: قرار شد تا خونه پیدا کنیم بیایم خونه عزیز زندگی کنیم.
حاج احمد: خداروشکر.
_اینکه خونه نداریم خداروشکر.
حاج احمد: نه دخترم!
_پس چی؟
حاج احمد کیفشو باز کرد و سه تا کلید که با حلقه بهم وصل بودند داد بهمون!
محمد: این چیه دیگه؟
حاج احمد: چیه؟ کلیده دیگه!
محمد: نه منظورم اینه که کلید کجاست؟
حاج احمد: کلید یکی از خونه هامه!
محمد: خب چیکارش کنم؟
حاج احمد: بگیرش، خونه بزرگ و خوبیه، برید داخلش زندگی کنید.
_زندگی کنیم؟ توی خونه شما؟ اونوقت شما کجا زندگی میکنی؟
حاج احمد: من خودم اینجا خونه دارم، این یکی خونه خالیه، شماها برید داخلش زندگی کنید، بقیه اموالم رو هم دادم به خیریه، فقط خونه خودم مونده و این، برید داخلش زندگی کنید.
محمد: خیلی ممنون، ولی نمیتونم قبول کنم.
حاج احمد دست محمد رو گرفت و کلید رو گذاشت داخل دستش و دستشو مشت کرد.
حاج احمد: بگیر بهونه نیار، تعارف نمیکنم، واقعا دلم میخواد شماها برید داخلش زندگی کنید، فردا هم بیاید محضر سر خیابون تا بزنم به نامتون؟
محمد: آخه چجوری لطفتون رو جبران کنم؟
حاج احمد: لازم به جبران نیست!
محمد: آخه اینجوری که نمیشه!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_93
📎 #رمانسرنوشت... ☕
*پارت آخر*
حاج احمد: تو ام مثل پسرم، فکر کن بهت ارث دادم.
محمد: آخه!
حاج احمد: درخواستمو رد نکن که ناراحت میشم.
محمد: تشکر!
بعد از خدافظی با حاج احمد از امامزاده رفتیم بیرون!
محمد به آدرس خونه نگاهی کرد و گفت:
-یه جوری حس میکنم همه مشکلاتمون برطرف شده!
_بله، همه جز یکی؟
محمد: کدوم؟
_چی میگفتی توی امامزاده؟
محمد: چی میگفتم؟
_ازدواج میکنم بعد از تو، ازدواج دوباره اشکالی نداره!
محمد: من گفتم ازدواج دوباره اشکالی نداره، نگفتم که من میخوام دوباره ازدواج کنم.
_فکر نکن خیلی با مزه باری در میاری ها، خیلی از دستت عصبانیم.
محمد: یه چیزی بگم؟
جوابشو ندادم و صورتمو چرخوندم.
محمد: جان من صورتتو اینوری کن یه عکس بگیرم، چهره عصبانیت خیلی باحاله!
_شوحی نکردم ها، واقعا عصبانیم.
محمد گوشی رو گذاشت توی جیبش و گفت:
-ببخشید!
_کلید خونه حاج احمد رو بده!
محمد کلید خونه حاج احمد رو داد بهم.
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم، محمد که خواست سوار بشه در ماشین رو قفل کردم.
محمد: این در باز نمیشه مائده!
شیشه رو دادم پایین و گفتم:
_جانم؟
محمد: میگم در ماشین باز نمیشه!
_از اینجا تا خونه حاج احمد پیاده که اومدی میفهمی نباید دوباره ازدواج کنی!
محمد: چی؟ مائده شوخی کردم به خدا!
دلم به حالش سوخت و در رو باز کردم.
_خیلی خب سوار شو.
محمد: دستت درد نکنه!
محمد سوار شد و گفت:
- من همین یه بار رو ازدواج کردم، برای هفت پشتم بسه، ازدواج دوباره چیه آخه!
نگاهی بهش کردم.
محمد: بازم گند زدم؟
_نمیدونم از خودت بپرس!
محمد: گند زدم، ببخشید، همش شوخی بود یکم بخندیم!
_محمد؟
محمد: جانم؟
_تو بعد از من دوباره ازدواج میکنی؟
محمد عوفی کشید و گفت:
_یه بار بهت گفتم، بازم میگم، من بعد از تو دوباره ازدواج میکنم.
اینو گفت و زد زیر خنده!
_بی مزه!
محمد: شوخی کردم، نه انشاءالله که نمیکنم.
_اگه اینطوریه خودم تورو میکشم، بعدش میرم با یکی دیگه ازدواج میکنم، چطوره؟
محمد: از این شوخیا دیگه بسه!
_شوخی نبود، راست گفتم.
با خنده محمد منم خنده ام گرفت.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم سمت خونه آینده مون!
خونه سرنوشت..!
#پـایـان ••💛
-- --- ---- -----‹💚›----- ---- --- --
رمان سرنوشت به پایان رسید . . .
امیدوارم از این زمان لذت برده باشید🧀
‹محمد محمدی💚🌱›
🔎💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است