🖤
#ازسرداربگو
بنویسید ک #سردار به مهمانی رفت
مثل عباس بدون یَد و قربانی رفت
کاش میشد بگویند دروغ است دروغ
اینکه اخبار نوشتست #سلیمانی رفت
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی ( قسمت دوم) #خاطرات_سردار_سیف_الله_رهنما_حسن_آبادی دوران سربازی که از ۱۵ شهریور ۱
من و احمد کاظمی (قسمت سوم)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
پدرم کشاورز بود و برنج و گندم و خربزه و خیار و صیفی جات می کاشت و به لطف خدا، وضع معمولی و مقبولی داشتیم تا سیزده سالگی و کلاس ششم درس خواندم و از آن به بعد در کارهای کشاورزی به پدرم کمک می کردم. نه فقط من دو برادرم هم بودند و هر کدام از ما یک کار مشخص انجام میداد؛ اما به طور کلی کارهای سنگین را پسر بزرگ میکرد نیمه سنگین را وسطی و سبک هم به عهده من بود. البته در کنار کمک به پدر درس هم می خواندم اما شبانه. آن هم دلیل داشت. برادر بزرگم ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود؛ برادر وسطی هم به تبریز رفته و با یک مهندس آلمانی کار میکرد و فقط من برای پدرم مانده بودم؛ و چون کارها زیاد بود نمی شد روزانه مدرسه بروم این شد که رفتم شبانه و تا اول دبیرستان خواندم. از سال ۱۳۴۸ تا سال ۱۳۵۳ به دلیل کمک به اقتصاد خانواده در کارخانه ریسندگی و بافندگی شهناز هم کار میکردم در همین زمان بود که اولین بار از طریق یکی از کارگران خمینی شهری رساله امام خمینی به دستم رسید. همو به من گفت که باید آن را پنهان کنم و نشان هیچ کس ندهم؛ حتی برادرانم. رساله را در خانه مخفی کردم و در این باره به پدر هم حرفی نزدم یک دور کامل آن را خواندم
#شهرابریشم
#تاریخ_یردآباد
❤️⃝⃡🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی ابریشم
⭕️ @Abrisham_city1
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی (قسمت سوم) خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی پدرم کشاورز بود و برنج و گندم و
من و احمد کاظمی (قسمت چهارم)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹اینجا جای من نیست!
بعد از اخراج سراسری شیعیان از عراق توسط صدام حسین رئیس جمهور وقت این کشور تقریباً اکثر آنها به ایران آمدند و در نقاط و شهرهای مختلف کشور سکنی گزیدند. در ۹ فروردین ۱۳۵۹ تعدادی از این افراد در قالب سه دستگاه اتوبوس به #باغ_ابریشم فرستاده شدند. البته به مرور بر تعداد آنها اضافه شد.
آن زمان، باغ ابریشم زیر نظر شورای سپاه اصفهان اداره می شد. مسئولیت اردوگاه عراقی ها را به من واگذار کردند. هم زمان با ورود آوارگان عراقی گروهی از جمعیت هلال احمر به اردوگاه آمدند تا کار امدادرسانی و پذیرایی از آنها را انجام بدهند در آن مقطع هنوز در ایران سازمان هلال احمر شکل نگرفته بود و این گروه با نام سابق خود یعنی سازمان شیر و خورشید و آرم این گروه به اردوگاه آمد. اعضای شیر و خورشید که دختر و پسر و زن و مرد بودند، هنوز در فضای رژیم سابق سیر می کردند و رفتارهایشان در قواره انقلاب و مبانی اسلام نبود...
#شهرابریشم
#تاریخ_یزدآباد
❤️⃝⃡🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی ابریشم
⭕️ @Abrisham_city1
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی (قسمت چهارم) خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی 🔹اینجا جای من نیست! بعد از
من و احمد کاظمی ( قسمت ۵)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹والفجر۲
🔺تیرماه سال ۱۳۶۲ پدرم دچار بیماری شد و احتیاج به عمل پیدا کرد؛ لذا مجبور شدم به اصفهان بیایم و کارهای او را پی گیری کنم خانه ما در #حسن_آباد اصفهان، تلفن نداشت. من شماره یکی از همسایه ها را به لشکر داده بودم تا اگر کار واجبی پیش آمد، تماس بگیرند و اطلاع بدهند زمانی که به خاطر عمل پدرم در مرخصی بودم احمد هر روز تلفن می زد و برایم پیام می فرستاد که سریع تر برگردم؛ من هم می گفتم تا مشکل پدرم حل نشود نمی آیم حتی یک نوبت گفته بود به سیف الله بگویید مگر بابایت نمرده؟ بگذارش کنار و بیا! من هم از روی شوخی گفتم این دفعه که تلفن کرد به او بگویید بابای خودت مرده
شب ۱۹ ماه رمضان بود که مشکل مریضی پدرم رفع شد. فردای آن روز، بعد از ظهر بلیط گرفتم و روز ۱۱ تیر ۱۳۶۲ که مطابق با شب ۲۱ رمضان بود به اهواز رسیدم. احمد را که دیدم گفت: به لشکر مأموریت داده اند که برویم بانه ما می خواستیم برویم، اما چشم به راه و منتظر بودیم تا تو بیایی» آن شب ما، احیا را در پایگاه برگزار کردیم و بعد از این که نیروها سحری خوردند به سمت سنندج راه افتادیم...
#شهرابریشم
#دفاع_مقدس
#تاریخ_یزدآباد
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
✅اینستاگرام↙️↙️↙️
https://instagram.com/Abrishamnews
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی ( قسمت ۵) خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی 🔹والفجر۲ 🔺تیرماه سال ۱۳۶۲ پدرم د
من و احمد کاظمی (قسمت۶)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹بعد از عمل برای ادامه درمان به بیمارستانی در مشهد اعزام شدم. در آنجا دکتر بخیه ها را کشید و صد جلسه فیزیوتراپی برایم نوشت. یک ماه در مشهد ماندم؛ اما کلافه شدم به دکتر گفتم مرا برای فیزیوتراپی بستری کرده اید که چه؟ مرخصم کنید بروم اصفهان آن جا فیزیوتراپی را ادامه می دهم او با درخواستم موافقت کرد. روزی که داشتم مرخص میشدم دکتر فیزیوتراپ گفت: «از من به شما نصیحت اگر میخواهی زودتر خوب بشوی به جای فیزیوتراپی برو کوه نوردی؛ فقط حواست باشد مسیر طولانی نرو!
نصیحت او را نصب العین قرار دادم اصفهان ارتفاعاتی دارد به نام #شاهکوه که مکان مناسبی برای کوه نوردی است در اولین جمعه به آنجا رفتم و پای در مسیر .گذاشتم در بین راه به یک آشنا برخوردم که شکارچی بود قبل ترها او خیلی پاپیچ من می شد که همراهش به کوه نوردی بروم آن روز همراه او شدم. با وجود این که دکتر سپرده بود مسیر طولانی نروم اما این دوست خوب مرا تا قله با خودش کشاند و برد.
تا ۱۰ مهر در اصفهان ماندم و دوره درمان را گذراندم...
#شهرابریشم
#تاریخ_یزدآباد
🇮🇷پایگاهاطلاعرسانیابریشم
✅ما را در اینستاگرام دنبال کنید↙️
https://instagram.com/Abrishamnews
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی (قسمت۶) خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی 🔹بعد از عمل برای ادامه درمان به بیم
من و احمد کاظمی (قسمت۷)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔺روزی که #حاج_همت آسمانی شد.
🔸دشمن فشار خود را روی ضلع شرقی جزیره گذاشته و لشکر ۲۷ تحت فشارشدید قرار گرفته بود. تقریباً تمام نیروهای این لشکر به شهادت رسیده و دیگر نیرویی برای حاج همت باقی نمانده بود و آنها داشتند عقب می رفتند.
آن روز حاج همت در محور وسط جزیره کنار ما و داخل سنگر کوچکی که داشتیم نشسته بود. خوب یادم هست او پشت بیسیم داشت خطاب به نیروهایش می گفت: ( دریادلان به پیش بروید، بروید جلو) که یکی از بچه ها کم لطفی کرد و به او گفت: دریادلانت دارند عقب نشینی می کنند.
حاج همت دیگر نمی توانست بماند؛ اما خب دستش از نیرو خالی بود. او از حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله درخواست نیرو کرد. حاج قاسم به سید حمید میرافضلی یکی از فرمانده گردان هایش گفت که یک گروهان نیرو در فلان جای جزیره مستقرند؛ با حاج همت برو و این نیروها را تحویل او بده.
حاج همت سوار موتور میرافضلی شد و رفت تا یک گروهان نیرو تحویل بگیرد؛ امامتأسفانه در بین راه، آنها هدف اصابت ترکش گلوله قرار گرفته و هر دو #شهید شدند .
کریم نصر، فرمانده تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (علیه السلام) هم در کنار دجله قطع نخاع شد. همان شب او را به جزیره آوردند و با هلی کوپتر به عقب منتقل شد.
جزیره خیلی از ما نیرو گرفت...
#من_و_احمد
🇮🇷پایگاهاطلاعرسانیابریشم
✅ما را در اینستاگرام دنبال کنید↙️
https://instagram.com/Abrishamnews
پایگاهاطلاعرسانیابریشم
من و احمد کاظمی (قسمت۷) خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی 🔺روزی که #حاج_همت آسمانی شد. 🔸دشمن
من و احمد کاظمی ( قسمت ۸)
خاطرات #سردار سیف الله رهنما حسن آبادی
🔹 #انقلاب
🔺با شروع مبارزات مردمی اصفهان که تقریباً از برج تیر و مرداد سال ۱۳۵۷ اوج گرفت، به لحاظ آشنایی های سیاسی که در دوره خدمت پیدا کرده بودم، به صف مبارزات پیوستم راهپیمایی و سخنرانی و جلسه ای در اصفهان نبود که در آن شرکت نکنم. مراسمات اصفهان که تمام می شد به اتفاق چند تا از بچه محل ها به #حسن_آباد بر می گشتیم و تازه در آن جا مردم را بسیج می کردیم؛ بعد تظاهرات راه می انداختیم و تا #یزدآباد می رفتیم و شعار مرگ بر شاه می دادیم یادم هست وقتی به یزدآباد می رسیدیم بعضی از اهالی، از روی ترس می گفتند شعار بد ندهید و فقط نصر من الله بگویید؛ ولی ما گوشمان بدهکار نبود و شعار تند می دادیم و بعد بر می گشتیم.
اعلامیه های حضرت امام از طریق محمد منتظری به دست ما می رسید. چون دستگاه تکثیر نداشتیم و از طرفی نمی توانستیم به کسی اعتماد کنیم، متن اعلامیه ها را برای بعضی از افراد که آنها را محرم می دانستیم، می خواندیم یا می دادیم خودشان آن را بخوانند...
#شهرابریشم
#تاریخ_یزدآباد
🇮🇷پایگاهاطلاعرسانیابریشم
✅ما را در اینستاگرام دنبال کنید↙️
https://instagram.com/Abrishamnews