eitaa logo
ابرمیم
93 دنبال‌کننده
81 عکس
26 ویدیو
0 فایل
سیاهه‌های مجید ابراهیمیان
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتن یا نگفتن در برخی از نقاط زندگی که نه می‌توان گفت، نه می‌توان نگفت، می‌توان زندگی نامش داد؟ زندگی البته از ریشۀ زن گرفته شده است و با زاییدن نسبتی دارد. اگر باورمند به دوگانگی در هستی بشویم، از بدِ روزگار، این مرد است که نسبتی با زندگی ندارد. همین جهان و گیتی که ما در آن زیست می‌کنیم از زی گرفته شده است و زن. جهان یعنی زیست‌گاه و جایگاه زن. در این جهان جایی برای مرد نیست. مرد همان مرث یا مرگ است. در اسطوره‌ها کیومرث را داریم که به ریخت‌های گوناگون نوشته می‌شود و همه به معنی زندۀ میراست! نخستین انسان در نگاه ایرانی مرد است که البته مرگ است. در یافته‌های باستان‌شناسی از ایران باستان گورهایی یافته‌اند که در آن‌ها زنان به سوی شرق و مردان سوی غرب نهاده شده‌اند. زن به برآمدنِ خورشید می‌نگرد و مرد به مرگ‌خانۀ آفتاب؛ که این دو را با این دو مطلب سنخیتی است. آنچه قرآن دربارۀ جنس زن گفته که در زینت‌ها آفریده شده و در مخاصمه بیانی ناروشن دارد، جای تردید دارد. آیا منظور این است که هر که در زینت رشد کند بیانی ناگویا در خصم دارد یا صرفاً جنسیت ذاتی دارد که نهادۀ فطری است و نمی‌توان در آن دست برد؟ مفسران قدیم به نقص عقلی که در نهج‌البلاغه به آن اشاره رفته است مستمسک می‌شوند و خود را رها می‌کنند. ما را در این زمانۀ فمینیسم‌زده یله و بی‌کس می‌گذارند تا هر چه در قرآن و سنت در این باب آمده به طریق مجاز برگزارش کنیم. مجازهایی مانند کل به جزء که منظور زنی خاص بوده مانند این بیت حافظ که «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند؟» که شاه نعمت‌الله ولی را نشانه رفته، ولی جمع بسته که تعریضش جای سیخونک باقی نگذارد. یاد دارم وقتی جواد به این آیه رسید با لبخندی مرموز گفت خب بگذریم. و ما خنده زدیم. دیشب باز در این غور می‌کردم. یک جایی قرینۀ دوری برای این آیه مبارک نهاده بود که آن که در زینت است فرعون است و آن که بیانی ناروشن در مواجهه با این شخص دارد موسی است به دلیل سوختگی زبانش و رنجی که بنی‌اسرائیل او را عصبی کرده بود. رد شده بود این تعبیر، چون با ساختار آیات جور نمی‌شد. مشرکان فرشتگان را دختر دانسته و آن‌ها را فرزند خدا می‌دانند. آن وقت خدا می‌گوید شما کسی را فرزند من می‌دانید که در زینت رشد می‌کند و در خصام مبین نیست؟ اما شما بنگرید که در همین قرآن جابجایی‌ها شده و نمونه‌های کمی هم ندارد. به هر حال که قصه دراز است. وقتی کمتر حرف می‌زنی می‌بینی حرفی هم نیست. شما تصور کن در زرادخانه‌ای که همه دست‌هایشان بر روی ماشه است، بخواهی مطلبی را توضیح بدهی. سرِ همه تفنگ‌ها رو به تو می‌شود و هر آن ممکن است ماشه‌ای چکانده شود. وضعیت من این است و سکوت بهترین بهره است. اینجاست که سکوت از طلاست. و این خاموشی به معنای بی‌سخنی نیست. اتفاقاً در درون غوغاست که سکوت معنی می‌گیرد. خلاصه که نامش زندگی نیست آنجا که نه می‌توان سخن گفت، نه می‌توان سخن نگفت. قرآن گفته خودش از ایمانیان دفاع می‌کند. من از آنان هم نیستم.
هاجر دوید و اسماعیل پا کشید و ابراهیم نبود در میان روزهایی که هر دو خالی و خسته‌ایم، و من مدام دم از تپه‌ها و دشت‌های هوش‌ربای نیجه و جنداب و جلالی می‌زنم، ناگهان این را برایم فرستاده. می‌گویم این چیست؟ چشمانش گود افتاده. پای رایانه می‌خواهم کاری کنم. نه می‌شود، نه می‌توانم. با آغوش باز محمدیوسف هیچ کاری نمی‌شود کرد جز آغوش. می‌گوید همین‌جوری. و لبخندش من را منکسر می‌کند. که «حواسم به تو هست». از اول من شوریدهٔ دشت و بیابان بودم و او انیس گیاه و درخت بود. شاید تشنگی من و آوارگی‌ام سایهٔ خنک او را برایم خواستنی‌تر کرد. گفتم امروز بیش از هفت سال پیش دوستش دارم. اسفند را ما دود می‌کنیم تا در فروردین با باغ‌های بهاری زار بگرییم. این نخستین اسفند غمناک ما نیست، ولی معلق‌ترین لحظه‌های زندگی‌مان است. من کارِهم از گفتن، هرچند مالامالم از کلمات. می‌خواهم یک بی‌نهایت شوم تا همه‌ام برای راحتش هوا شود. ابراهیم در بیابان اسماعیل و هاجر را نهاد و رفت. تو می‌گویی همین آبگیر میان بیابان یعنی امید؟ بله. من هرگز امید را انکار نکرده‌ام. کویر مرگ نیست، نمایندهٔ رویی دیگر از حیات است که در خاطر شهرزده و ترسوی ما گنجایش ندارد. وگرنه، چرا این صحاری ساکنی ندارد؟ دارد. ساکنی دارد که سکون عالم بسته به اوست. بگردیم. اگر او دوا کرد، درد این ماه‌پاره دواست؛ غیر از این، من داروی تمام عالم را هم قبول ندارم. اسماعیل در بیابان آن‌قدر پا کوفت تا زمزم گشوده شد. عجیب است، ولی غریب نیست.
جولان ذهن و رادیو تفسیر😐 به نظرم به‌گونه‌ای نادر از بیماری جولان ذهنی دچار شده‌ام. دور نمی‌روم. همین دیشب که محمدیوسف را از نزد دکتر میلان برمی‌گرداندیم، در ذهنم گفتم وزیر دفاع ماداگاسکار کیست. جستجو کردم و دیدم با وزیر دفاع ما پارسال دیداری هم داشته‌اند. ناگهان یاد وزیر دفاع جیبوتی افتادم و دنبال ایشان هم گشتم. همسرم با چشمانی گرد شده و حیرتی دوچندان پرسید خوبی مجید؟ گفتم نه. دورتر که بروم، همین چند ماه پیش بود که پیشنهاد ساخت کلیپ‌های کوچک اینستاگرامی با موضوع مناقب حضرت امیر علیه‌السلام را دادم و حتی اسم گروه را نیز برگزیدم: معما! مسعود، علی، مجید و امین. یا ارحم الراحمین! این‌ها اعضای سازندگان بودند. شاید خود امین به‌کل بی‌خبر باشد. سید مسعود همان اول گفت کتاب ارشاد القلوب را بردار و برو جلو. من هم همان‌جا ماندم و هنوز جلو نرفته‌ام. حالا صبح که رادیو ترتیل را گوش می‌دادم و مدام در اندیشه آیه‌ای آیه دیگر سرمی‌رسید، گفتم با خودم چه خوب می‌شود رادیو تفسیر هم باشد. حتماً بخش‌هایی از رادیو قرآن به این می‌پردازد، ولی اگر تفسیر جداگانه خود ایستگاهی رادیویی داشته باشد، واقعاً جذاب می‌شود. خدا می‌داند چه تضارب آرایی در این تفاسیر یافته می‌شود. انواع و اقسام آدم‌ها با گرایش‌های گوناگون راجع به تفسیر چیزها گفته‌اند. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود سید امیر تأکید داشت حفظ قرآن بدون آشنایی با تفسیر سودی ندارد. من این را اینجا می‌نویسم تا شاید مردی یافت شود و این ایده را عملی کند و ما را نیز به فیض اکمل برساند. حتی حاضرم با چنین شخصی همکاری کنم! خدا مرا از این جولان‌ها برهاند.
و البته با معشوق پنهان خوش‌تر است وقتی توفیقات دیگران را می‌بینم، دیگرانی که گاه هم‌قدم و هم‌تراز خودم بوده‌اند، چیزی شبیه حسرت در دلم خلجان می‌کند. من خودم نخواستم کاری کنم و سری دربیاورم. با خودم حدیث امام عسکری علیه‌السلام را مرور می‌کنم: لايُسْبَقُ بَطيىءٌ بِحَظِّهِ وَ لايُدْرِكُ حَريصٌ مالَمْ يُقَدَّرْ لَهُ؛ نه کندرو از بهره‌اش عقب می‌ماند، نه حریص به آنچه برایش مقدر نشده دست می‌یابد. ما نمی‌دانیم این‌همه آدم‌ها که هر کدام سویی می‌روند و به مقاماتی دست می‌یابند، بر حق‌اند یا باطل. ما نمی‌دانیم و نمی‌خواهیم بدانیم هر کسی مسیر خود را می‌رود و روزی خود را دارد. این روزها در راهبندان هولناک تهران هول‌زدن‌های خودروها مرا سخت در اندیشه می‌کند. می‌گویم هیچ‌کدام از این‌ها هم‌مقصد نیستند. دلم خوش نیست پشت این ماشین را که گرفته‌ام می‌بردم تا مقصودم. ناگهان جدا می‌شود و می‌رود. می‌رود و مرا با هزار نامقصدم تنها می‌گذارد. چرا غمگین باشم، وقتی که حتی نزدیک‌ترین عزیزانم به من ربطی ندارند؟ این چه اندوهی‌ست که در توهمی جانکاه مرا در خود فرومی‌برد؟ همین حسدی که از تماشای موفقیت‌های ظاهری هم‌پیاله‌ها بر من فرومی‌ریزد و درونم زبانه می‌کشد، در دیگران هنگام اطلاع از توفیق من فوران نمی‌کند؟ می‌کند. پس چرا چیزی را از وجودم به نمایش بگذارم که به حسرتی بینجامد؟ در مطب دکتر محمدتقی خرسندی آشتیانی با همه امیدهای پوچم زمزمه می‌کنم: اگر حتی نَفَست چاق بود، پیش احدی نفس عمیق نکش؛ شاید در اطرافت تنگنای نفسی باشد. این پیرایش‌گر محل بی‌وقفه حرف زد. آن‌قدر حرف زد و کارش به درازا کشید که نیمه‌شب برخاستم و رسیدم خانه. سرطان در کلیه دارد. دکترش گفته مرگ مغزی سه تا پنج ثانیه‌ای باید بگیرد تا سلول‌های بنیادی در بدنش بازتولید شوند و علاجی برای مرضش باشد. شاید این رفت برگشت نداشته باشد. می‌گفت بابت همین روان‌پریش شده و مدام حرف می‌زند. هوا سنگین است. دیگر چیزی نمی‌خواهم. این را به بانویم گفتم و در چشمان بیمارم هزار بذر محبت کاشتم. مقصد بیابان است. همسفری هست؟ نکند بیابان‌خواهی‌ام جرقهٔ آه در دلی برپا کند.
این بهار نو ز بعد برگ‌ریز نیست برهان بر وجود رستخیز بهار قیامت نیست. در بهار چیزی زنده نمی‌شود. مرگ و زندگی امری نسبی‌ست. همان‌طور که خورشید در مغرب نمی‌میرد و در مشرق نیز زنده نمی‌شود. هست. تنها موضع ما نسبت به پدیده‌ها تغییر می‌کند. ستارگان به چشم ما می‌درخشند، در حالی که برخی مدت‌هاست نیستند. حتی اگر گل را از نزدیک بیاغوشی و علف را از حوالی باغ بو کنی، بودن‌شان بسته به این ظواهر نیست. در واقع این بروز وجود است و دیدگاه ما و منظر ما حکم به وجود و عدم نمی‌تواند بدهد. بهار حقیقت نیست. آن‌ها که زمستان را گذرنده و بهار را پاینده و خواستنی فرض می‌کنند چگونه می‌توانند خود را بر دیگران رجحان بدهند؟ آنان که نظر خود را نظر یک جامعه و ملت معرفی می‌کنند، از حدود خودکامگی و دیکتاتوری نیز عدول کرده‌اند. ما طرف‌دار زمستان نیستیم و از سترونی و جمود هستی هم خرسند نخواهیم بود، ولی برای رسیدن به مطلوب، باید از موجود باخبر شد. پیرمردی که حفظ کلبهٔ ویرانش را به آرامش فرزندانش برتری می‌دهد، از خرفتی و نادانی بهرهٔ فراوانی برده است. زمستان روزگار حکومت نادان‌ها و خودشیفتگان است. ملال ما از بهار بیشتر است. بهاری نیست. نوروزی نیست. جمشید وهمی و فسانه‌ای بیش نبوده. اگر هم بوده، باز اغوا شده و به فساد کشیده شده. حتی کاوه هم که بر ستم ضحاک می‌شورد، تخت را به فریدون وامی‌گذارد. خانهٔ ما همان زمستان و کومهٔ ما همین کویر بی آب و علف است.
تف به نمک‌نشناسی کدخدا می‌گفت اگر مردم روستایی در تنگی‌اند گناه مردم نیست، گردن حاکم است. می‌گفت این حرف خدا و پیغمبر است. بنده خدا خودش زاهدانه زندگی می‌کرد. گفته بود حالا که گندمِ ده مشتری زیادی پیدا کرده، می‌شود کمی به مردم رسید، ولی بهتر است با آن دهات را سر و سامان داد. می‌گفت خواست مردم هم همین است. کدخدا مرد خدا بود. مردم قدرنشناسند. تنها سرِ اینکه نانِ شب‌شان سخت شده، کم‌کم داشتند با خدا هم دشمن می‌شدند. مشدی ایوب! به اسمت قسم من کدخدا را خیلی قبول داشتم. می‌خواست روستا را حفظ کند. حالا چهار نفر هم نان نداشته باشند، مگر عیبی دارد؟ روستا که بندِ چند خانوار گرسنه و گدا نیست. نبودن‌شان از بودن‌شان فایده‌دارتر است. فقط خرج دارند. نه جانِ درو کردن دارند، نه نای بار بردن. مرده‌شوی ببردشان بهتر است. بعضی جوان‌ها هم کله‌شان باد دارد. خیالات برشان داشته کدخدا تنها می‌خواهد دم و دستگاهش را حفظ کند. بس که این بچه‌های دهِ آن‌ورِ سلخ درِ گوش‌شان وزوز کردند. آخر خر باید مغزِ آدم را خورده باشد که این‌جوری نمک‌نشناسی کنند. نمی‌دانم. به خدا نمی‌دانم. خود من اگر لطف کدخدا نبود، آه در بساط نداشتم. این سینهٔ من قبرستانِ مصیبت است. کدخدا ظالم نبود. در سرش یک چیزهایی بود که مدام به ما می‌گفت. نگران بود چیزی ده را از هم وا کند. آن‌قدر که غصهٔ روستا را داشت، مردم برایش مهم نبود. دروغ می‌گویند به والله. هر وقت می‌خواست تصمیمی بگیرد می‌گفت خواستِ مردم است. مردم‌شناس بود. من خودم با چند تا از این دور و بری‌هایم که صحبت می‌کردم می‌دیدم این‌ها هم همین‌ها را می‌خواهند. بله. دو تا کور و کچلِ پایین‌ده زرزر می‌کردند که این برای خودش حرف می‌زند. زر می‌زدند. کدخدا هیچ‌چی برای خودش نمی‌خواست. چه‌جوری بگویم برایت مشدی ایوب؟ جوان‌ها هی می‌گذاشتند می‌رفتند. خوشی زده بود زیر دل‌شان. مرغ همسایه تخم مرغ هم نیست به سرت قسم. اگر من هم پسرم را رد کردم رفت، به جان عزیزت که خواستِ خودش بود. می‌گفت بابا اینجا سگ‌دویی می‌کنی و استخوانت را هم از دهانت قاب می‌زنند. تازه من دارا بودم. به خرج خودم فرستادمش رفت. حالا نامه نوشته که فلان و بهمان و پشمه‌دان است این شهر. که تو هم پاشو بیا. کجا بروم؟ من آبرودارم اینجا. کدخدا که عوض نشده. همان است. مردم خیلی فاصله گرفته‌اند. به خدای لاشریک، اگر دروغ بگویم، گردنم بشکند. همان اول یک مطربی را نگذاشتند بخواند. همین دیروز بعد از چند سال آمده بود بیرونیِ کدخدا می‌خواند. تمام مرزهای زمین‌های کدخدا را برداشتند که خلق‌الله کنار جاده روستا آزاد باشند. تف به نمک‌نشناسی.
درخت‌کاری خسرو یک یارویی هم بوده به نام خسرو. تقریباً همان موقع‌ها که اسلام در شبه‌جزیره تازه می‌خواست نبضش بزند. یک علاقهٔ خاصی به درخت‌کاری داشته این بنده خدا. آن‌قدر کاشت درخت برایش مهم بوده که آدم هم می‌کاشته عوض درخت. به هر حال آن زمان‌ها همین‌طوری نهال نریخته بوده که. مجبور بودند برای حفظ سنت‌ها گاهی از آدم‌ها مایه بگذارند. مزدکی‌ها بددین بودند. دشمن خدا و پیغمبر بودند. مزدک فتنه‌گر بود و برانداز. از تولیدات حوزه علمیه زردشت در حوالی شیراز الآن. روحانی‌ها جمع شدند که با این جماعت مزدک‌مدار چه کنیم. دعوت‌شان کردند به گفت‌وگویی دوستانه در باغ پادشاه خسرو. یک‌هو یادشان آمد این چه باغی‌ست که درخت کم دارد. همین‌ها را معکوس کاشتند. یعنی کله پایین و لنگ‌ها هوا. برخی گفته‌اند چهار هزار درخت مزدکی غرس شد در یک شب سبز و دل‌انگیز. علمای دربار بابت همین نوع‌دوستی و دادگستری‌ها که ذکرش از حوصله‌ها بیرون است، به حضرتش انوشه‌روان یا همان انوشیروان گفتند. یعنی روان نامیرا و جاوید. این شاه دادگر از خود خدا سمت پادشاهی گرفته بود. اسنادش هم موجود است در نقش رستم. روحانیان کلی هم برایش فلسفه بافته بودند. هم دین را حفظ کرده بود، هم دین‌داران را. مزدک طرفدار عدالت اجتماعی بوده و می‌خواسته نظام طبقاتی برچیده بشود. به نظر شما درخت بهتر است یا عدالت؟ خب درخت دیگر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرمیم
منِ تاریخ‌نابلد چندین نمونه تاریخی در مغزم دارم که این مملکت با هجوم بیگانگان ویرانه‌ای زجرآور شده.
منِ تاریخ‌نابلد چندین نمونه تاریخی در مغزم دارم که این مملکت با هجوم بیگانگان ویرانه‌ای زجرآور شده. از اسکندر و عرب و مغول و محمود افغان و جنگ جهانی می‌توان به عنوان مهم‌ترین‌ها نام برد. چیزی که به نظرم منجر به موفقیت بیگانگان شد نارضایتی عمومی بود. در مقابل، جایی که عموم مردم پای کار حکومت بودند، سهمگین‌ترین یورش‌ها راه به جایی نبرد. به دست آوردن دل مردم بهترین نوع امنیت‌سازی است. وقتی مردم تنها ابزار حکمرانی، و نه هدف حاکمیت باشند، شکست دیر یا زود سرمی‌رسد. این‌ها حرف کسی‌ست که دوست دارد در این کشور زندگی کند. وگرنه که چرا باید غر بزنیم؟ برای پدرم که نیست، هر چه می‌خواهد بشود، بشود.
آن‌که می‌خواهد تمام‌ترین حرف را بزند می‌ایستد تا همه حرف‌هایشان را بزنند و بعد که همه در خاموشی غوطه خوردند هم باز چیزی نمی‌گوید، چرا که دیگر گوشی نیست پس از این‌همه حرف و البته حرفی تمام‌تر از سکوت وجود ندارد. بیابان کارش همین است. تمام‌ترین حرف عالم است و همه در هیاهو که من فلانم. همه می‌میرند و او مانده است. باز هم گویا نیست. گاه می‌گویم ناگویایی تو این جهان مسخره را برایم تحمل‌ناپذیر کرده. بی‌خود نیست در بیابان خانه کرده‌ای. من می‌دانم جایی همین حوالی هستی، وگرنه چرا این‌قدر مایلم به بیابان؟ این التفات‌های جنون‌آمیز را بر من ببخشا.
عصا بیار که وقت عصا و انبان بود     در دورهٔ کارشناسی یک همکلاسی سالمندن داشتیم. اسمش هم یادم نیست. بازنشستهٔ آموزش و پرورش بود با مدرک فوق دیپلم. قطعاً برای ارتقاء نیامده بود. نیمسال اول ما از بهمن آغاز می‌شد. شاید نیمسال سوم بود که ناگهان غیبش زد. یادم هست صندلی جلو می‌نشست و با خطی درشت بر دفتر چهل‌برگش تمام حرف‌های مدرسان را می‌نوشت. پس از نوروز پیدایش شد با دستانی گچ‌گرفته. از چهارپایه افتاده بود در مراسم مقدس خانه‌تکانی. به اقتفای شعر رودکی (مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود) شعری هم گفته بود: مرا شکست و فروریخت هر چه دستان بود! می‌گفت نمی‌تواند، پیر شده، بچه و نوه دارد، جای درس نیست. و دیگر ندیدمش. این احساس کهولت و رخوت حالا در من حلول کرده. می‌گویند بلا به معنی کهنه و مندرس است. دیگر آن‌همه جوشش خاموش شده. با خود می‌گویم چقدرِ دیگر باید زنده ماند؟ درس و دکتری چه دارند؟ به قول آن خوانندهٔ عزیزم: من کاسهٔ صبرم، این کاسه لبریزه. تنها چیزی که برایم مانده همین نوشتن است. و گاهی اشکی. و هیچ چیز دیگری به خاطرم نیست که بتوانم نامش را زندگی بگذارم. اشک‌ها پیش‌تر بر حاشیهٔ سررسیدها ماندگار می‌شد. امروز آن‌ها هم رنگ فنا گرفته‌اند. و خلاصه از این ناله‌های کودکانه.    
اهدای هشتاد و هشتم   حوالی پارک‌وی در شیرینی‌فروشی تواضع کیک می‌پزد. وضعش بد هم نیست. کیک را که آورد با اصرار دختر می‌نشیند در ماشین. هر قدر دختر خوشمزگی و شاید لوندی می‌کند، پسر چیز خاصی نمی‌گوید. دلگیر است. از همین دختر جواب رد شنیده. همین دختری که قبلاً از همسرش جدا شده. شکسته. انگار می‌کند همین حرف آخر این دختر است. غافل است زخم خورده. غافل است اگر میلی با او نداشت، سوار ماشینش نمی‌کرد و این‌همه مزه‌پراکنی هم نمی‌کرد. با من میلی داری محبوبم؟ دختر هم غافل‌دل‌تر از پسر. پسر قبلاً برای اینکه جلوی دختر قبلی کم نیاورد و بتواند هزینه رستوران‌بازی‌هایش را بدهد، قصد کرده بود نود بار اهدای خون کند تا سکه بگیرد. واقعاً با نود بار اهدای خون سکه می‌دهند؟ نمی‌دانم. سرِ هشتاد و هشتمین مرتبه، دختر رهایش می‌کند. این می‌شود سومین شکست پسر. اولینش تمام خانواده‌اش بوده در زلزله کرمانشاه. مشتی شکسته‌ایم به دیوار روزگار.