eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
279 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
یـرونمقامییعنی.mp3
6.01M
| یـرون‌مقامی‌یعنی؛کھ‌ارباب‌منومیبینھ :) ویسـمع‌کلامی‌یعنی؛کنارگــدامی‌شینھ ! | |منبع‌از‌عشاق‌الحسین| 🏴 @aeineh_tarbiat ••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگۍ‌بـــدون‌‌اهݪ‌بیت‌وامـــام یعنےمــــردگے
`
`` وحــرڪت‌بدون‌امــام‌ یعنےگمـــراهے' ' ' ' @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ ازحڪمت ۳۹۷ تـا ۴۲۰ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
الحمدلله ربّ العالمین زیبایی های ربّ را به رخ میکشد... هرچه ربّ تو بیشتر برای تو جلوه کند. زمام کارت را به دیگری نمی سپاری!! یکی از کارهای شیطان:《زیَّنَ》 به معنی زینت دادن است ! وقتی زشت را زیبا جلوه می دهد و حمدما را برمی‌انگیزد ... در نتیجه تبدیل می‌شود به ربّ ما و در نتیجه ما بندگی آن را می کنیم... [بـایدزیـبایی‌هاۍ‌عاشـــورا،را‌ببینیـم وفهــم‌کنیم ...بایـد‌دراین‌ دانشگاه بیاموزیـم... تا اهل‌حمـــدوالگوگیــری‌ازآن‌در تمـام‌زندگیمان شویم] @aeineh_tarbiat
••••••••••••••••••0⃣1⃣ 🔴یکی از ویژگی های کودکان"پرسشگری زیاد آن ها"است: علت این پرسشگری زیاد چند تا مورده!👇 🔎کنجکاوی 🤷‍♀بیکاری 🔻درمعرض اتفاقات مختلف قرار گرفتن.. 😶گفتگوهای غیر قابل فهم برای کودک .. ‼نکته مهم این هست که خیلی از سوال هایی که بچه ها میپرسند برایشات مفید نیست و به دردشان نمیخورد..⭕️ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @aeineh_tarbiat
••••••••••••••••••0⃣2⃣ ✔️ باید پرسشگری را کنترل کرد✔️ 💡راهکار: ✅"بازی" بازی زمینه ای را فراهم می کند که: ۱- کودک خود به دنبال سوالاتش برود، ۲-بیکار نمی شود؛ و ۳-در معرض اتفاقات مختلف قرار نمی گیرد. ✅"قرار گرفتن در گروه همسال" (هرچه بچه ها با بزرگتر ها مراوده بیشتری داشته باشند،سوال های بیشتری نیز برایشان ایجاد می شود). °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
« عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم. » عبدالله که لباس سلیمان را در مح
...و از سکوی میان مغازه پایین آمد. زید نیز کوره ها را خاموش کرد و با پدر همراه شد. چشم زبیر به ام ربیع افتاد که جلو مغازه ی او مکثی کرده بود و دوباره به راه افتاده بود. بشیر دست بر شانه زبیر گذ اشت و گفت:« راستش را بگو عجله تو برای نماز است، یا افطار بعد از نماز؟! » زبیر بی آنکه از کسی پنهان بماند، چشم از ام ربیع بر نمی داشت. گفت: « فعلاً هیچ کدام! تو برو، کاری در مغازه دارم، بعد خود را می رسانم. » بشیر که ام ربیع را دید، علت تأخیر زبیر را فهمید. پوزخندی زد و به راه افتاد. زبیر بازگشت. ام ربیع او را دید. خواست راهش را تغییر دهد. اما راه گریز نمانده بود. زبیر پرسید: « ام ربیع! چیزی می خواستی؟ » ام ربیع سر چرخاند و زبیر را پشت سر خود دید. گفت: « می خواستم! اما وقت نماز است. » و خواست به راه بیافتد که زبیر راه او را بست و گفت: « ام ربیع! هنوز تصمیم خود را نگرفته ای؟ » « من تصمیم خود را وقتی گرفتم که زنان را به خانه ام فرستاده بودی. » زبیر گفت: « زبیر گفت دخترانت را به خانه شوهر فرستاده ای، پسرت هم مردی شده به تو قول می دهم برای او هم خودم همسری مناسب پیدا کنم. حالا وقت آن نیست که به خودت بیاندیشی؟ » ام ربیع گفت: « تو واقعاً نگران من هستی؟! » زبیر گفت: « تو در تمام بنی کلب دلسوزتر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز اینکه که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه ی بیت المال، چگونه می خواهی سر کنی؟! که شش ماه تو را هم کفاف نمی دهد. اما در خانه ی من، هر چه می خواهی برایت مهیاست. » ام ربیع گفت: « من به قناعت عادت کرده ام. » و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: « ام ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم. » ام ربیع بی آنکه رو بر گرداند، گفت: « خداوند ما را کفایت می کند! » و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبیر هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آنها ر اگرفته بودند. زبیر گفت: « کاروان کیست؟! » ام ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شترها. ام ربیع کاروان را شناخت. گفت: « کاروان سلیمان است! » زبیر گفت: « او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟ » ام ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: « چه بر سر این کاروان آمده؟ » یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه ی شتری خوابیده بود. ام ربیع گفت: « پس سلیمان کجاست؟ » مردی از کاروانیان گفت: « راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج میبردند. سلیمان هم زخمی عمیق برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی. » ام ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام ربیع گفت: « سلیمان! » سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: « خداروشکر که تو را دیدم! نمی خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده اش نرسانده ام. » و از هوش رفت. *** شب همه در خانه ی ام ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی – شیخ بنی کلب – بالای اتاق کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه لباسش ور می رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ام ربیع درظرفی آب ریخت و آن را به در اتاق برد. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه ی سلیمان کرد. زبیر گفت: « اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم. » بشیر گفت: « باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره ای بیاندیشد. » عبدالاعلی گفت: « گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد. » زبیر گفت: « پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمؤمنان یزید استمداد کنیم. »
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_دوم ...و از سکوی میان مغازه پایین آمد. زید نیز کوره ها را خاموش کرد و با پدر همر
عبدالله گفت: « پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم. » سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت می کرد. از بشیر پرسید: « ام ربیع کجاست؟ » بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربیع بیرون رفت. سلیمان گفت: « مرا با او تنها بگذارید. » بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست و از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند. ام ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره ی اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه، به ام ربیع ربیع دوخته شده بود. ام ربیع گفت: « خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانتداری بود! » همه از مرگ سلیمان اگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: « او به تو چه گفت مادر؟ » « سفارشیی از پدرت برای تو داشت! » ربیع به فکر فرورفت . زبیر جلو آمد و پرسید: « چه سفارشی؟ » ام ربیع گفت: « اگر می خواست، به تو می گفت! » زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد. ام ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: « سلیمان را به مسجد ببرید! » بعد رو به عبدالله گفت: « دوست داشتم زمانی می رسیدی که می توانستیم جشنی برپا کنیم، اما ... » عبدالله مجال نداد. گفت: « جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند. » جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد. ربیع گفت: « او به تو چه گفت مادر!؟ » ام ربیع در سکوت به او خیره بود. ربیع گفت: « اگر برای من سفارشی داشت، پس چرا سکوت کرده ای و باز نمی گویی؟ » ام ربیع از پنجره دید که سلیمان را بیرون می بردند. بعد رو به ربیع گفت: « ببین اگر همه رفته اند، برگرد تا بگویم. » ربیع بیشتر کنجکاو شد. بیرون رفت. ام ربیع چند لحظه بعد، او را در میان جماعت دید که سلیمان را بر دوش داشتند و از خانه بیرون می بردند. ربیع نیز آنها را تا جلو در خانه بدرقه کرد. بعد در را بست به اتاق بازگشت و منتظر ماند. ام ربیع گفت: « او گفت که پدرت در حجاز نمرد؛ در شام مرد. » ربیع با تعجب جلوتر رفت و گفت: « در حجاز نمرد؟! خب... چرا... چرا... چرا این دروغ را به ما گفت؟ » ام ربیع گفت: « پدرت از او خواسته بود. » « مرگ پدر غم انگیز است، چه در حجاز چه در شام! » ام ربیع گفت: « او از بیماری نمرد، او را کشتند! » ربیع جا خورد و کم کم طنین خشم در صدایش آشکار شد: « چه کسی او را کشت؟ » ام ربیع برخاست و صاف و محکم در چشمان ربیع نگاه کرد. گفت: « پدرت سفارش کرده که هرگز به شام نروی! » ربیع گیج شده بود. فکر کرد. بعد گفت: « نمی فهمم این چه سفارشی است؟! پدرم با چه کسی دشمنی داشت که... » ام ربیع بغض آلود گفت: « او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟! » ربیع با حیرت و ناباوری به مادر نزدیک شد و رو به روی او نشست: « او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟! » « برای نماز به مسجدی در شام رفته بود و بعد از نماز به رسم شامیان در دشنام به علی بن ابیطالب اعتراض کرد. امام مسجد هم، فتوای قتل او را داد و خونش را همان جا ریختند. » اندوه مرگ پدر، برای ربیع دوباره تازه شد. ناباور و مات ماند. *** هنوز آفتاب بر حیاط خانه چیره نشده بود که ام ربیع دید، پسرش بار شتر را محکم می کند. اسبی در گوشه ی دیگر حیاط بود. مادر از خانه بیرون آمد و لحظه ای به او نگاه کرد. کیسه ای بزرگ در دست داشت. نگران جلو رفت.
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
عبدالله گفت: « پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم. » سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. ب
ربیع کیسه را از مادر گرفت. گفت: « این ها را در قبایل میان راه می فروشیم و در شام خانه ای می خریم و ساکن می شویم. » ام ربیع گفت: « کمی دیگر فکر کن ربیع، عمل نکردن به سفارش پدر، بد فرجامی دارد. وقتی از تو خواست به شام نروی، یعنی از خون خویش گذشته تا خداوند در روز موعود میان او و قاتلانش داوری کند. » « پدر از حق خود برای خونخواهی گذشت، اما من هم حقی دارم که نمی توانم از آن بگذرم. » « لااقل با عبدالله بن عمیر مشورتی کن! » ربیع دست کشید و با کنایه به مادر لبخندی زد. گفت: « عبدالله؟! اگر به مشورت با مردان بنی کلب اعتماد داری، چرا به آنها نگفتی که شامیان با پدر چه کردند؟! پس تو خود می دانی که مردی در بنی کلب نیست که به خونخواهی پدرم به شام برود. » مادر گفت: « بنی کلب با بنی امیه پیمان دارد؛ و مادر یزید، زنی از قبیله توست! تو چه توقعی داری؟ می خواهی به آنها بگویم، به خونخواهی پدرت به شام بروند؛ که به جرم دوستی با علی بن ابیطالب کشته شده. دوستی ای که از خوف آشکار شدنش، از تو هم پنهان داشتم؟! » « من اگر علی را نمی شناسم، پدرم را خوب می شناسم؛ که او از پرهزگاران بود و از بدکاران دوری می کرد. پس قبیله ی من، این شمشیر است و نیازی به مردان بنی کلب ندارم. » « تو در کار تجارت بی تجربه هستی، اگر به شام برویم، مستمری ما را از بیت المال قطع می کنند. » « چرا باید مستمری ما را قطع کنند؟! » مادر گفت: « مگر نمی دانی که زبیر عریف ماست و همه ساله سهم ما از بیت المال در اختیار اوست. » « مهم نیست، در شام تجارت می کنیم. » « و اگر در شام همین اموال باقیمانده را هم از دست بدهیم؟! » ربیع لحظه ای به مادر نگاه کرد. نمی خواست تن به این تردید بدهد. گفت: « تا اسب را سیراب کنی، به نزد بشیر می روم تا تیغم را تیز کند. » مادر در سکوت به ربیع نگریست، تا از خانه بیرون رفت و در را بست. ربیع که به در مغازه ی بشیر رسید، شمشیرش را برای تیز کردن به او داد. بشیر در حالی که شمشیر را تیز می کرد، به ربیع اشاره کرد که بنشیند. بعد رو به زید گفت: « پسرم، آتش را تندتر کن! که تیغ ربیع فقط به آتش تند نرم می شود. » بعد رو به ربیع کرد: « به راستی که تو پسر عباس هستی! مرد سرسختی بود. همیشه برای انجام دشوارترین کارها آماده بود. تو هم در اوضاعی که کاروان داری پرخطرترین کارهاست، تصمیم به تجارت گرفته ای؟! » ربیع گفت: « چاره ای نیست من هم باید پی کاری باشم که پدرم بود. » « با این همه خطر، چرا مادرت را به دنبال خود می کشی. » « خودش می خواهد همراهم بیاید، من هم با همه ی جان مراقبش خواهم بود. » زید پرسید: « به کجا می روید؟ » « شام! » بشیر گفت: « چرا به یمن یا حجاز یا مصر نمی روید که بهترین کالاها را دارند؟ » « شام را ترجیح می دهم، راه هایش امن تر است. » زید گفت: « کاش ما هم می توانستیم به شام برویم. بسیاز از شام شنیده ام. » بشیر گفت: « زندگی جز در قبیله، تنهایی و غربت به همراه دارد، حتی اگر در شام باشد. » ربیع گفت: « قبیله ای که مردانی چون عباس نداشته باشد، نباشد بهتر است. » بشیر شمشیر تیز شده را به ربیع داد. ربیع سکه ای داد و لبخندی به بشیر و زید؛ و رفت. بشیر به فکر فرو رفت. ادامه دارد... . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اشبـه‌النّاس‌بـــه‌ زهـــرا(س) رو زدن.... (س) ▪️دنبـال‌ڪنید👇🏼 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . http://eitaa.com/aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ أَطاعَ اللهَ فی سِـرِّهِ وَ عَلانِـیَـتِـهِ» "سلام بر آن کسى که در نهان و آشکار خدا را اطاعت نمود." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
بحر طویل .mp3
7.82M
بحر طویل اسماء شهداء کربلا و مدافع حرم 🎤 حاج میثم مطیعی چقدر قشنگ خدا رو به شهدای کربلا ومدافع حرم قسم میدن که....🖤 @aeineh_tarbiat〰️〰️〰️〰️〰️〰️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ فی تُرْبَتِهِ» " سلام بر آن کسى که خداوند شفا را در خاک قبر او قرار داد." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ ازحڪمت ۴۲۱ تـا ۴۴۶ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○ موثرتریـن‌ عامل برای خوب بار آوردن بچه ، است. ● پـدر و مادر باید آن چیزی را که می خواهند در فرزند نهادینه شود را در رفتـار خود با یکدیگر نشان دهنـد.
○ یادمـان نرود فرزندان ما آن چیزی می شوند که رفتـار می کنیم نه آن چیزی که می خواهیـم. ● اگـر می‌خواهیم فرزندمـان را نیاموزد و کسی را ❌ به خاطر مال و ثروتش احترام نکند❌ ، کافی است👇🏻 در برخورد با مهمانان پول دار و ناتوانمان از نظر مالی ، برخورد کنیم و از آنان یکسان پذیرایی نماییم. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . http://eitaa.com/aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ» "سلام بر آن کسى که فرشتگان آسمان بر او گریستند." @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥به قولت عمل کن ....😭😔 اولین محرمیه که رقیه هاے سرزمین ما هم علـــ🏴ـــمدار ندارند.... اے اهل حرم میــر و علمدار نیامد..... (ع) (س) . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
2592178.mp3
23.31M
...⚫️ جاے طناب رو تنمه بابایے.... دعوتید به....👇 🏴روضه رقیه خاتون ...🏴 ⚫️التماس دعا⚫️😭 . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا