eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
277 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
#رمان_نامیرا #بخش_اول بسم رب الحسین🖤 بیابان تفدیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و
» عبدالله که لب های خشکیده ی انس را دید گیج گفت: « تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟ » انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: « شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزه دار. » عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند. سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: « رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر می کند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها، تشنه؛ و روزه دار؟! » انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت: « انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب که برای جهاد با مشرکان فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز می گردی. » حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت: « تو مرا می شناسی؟ » « همان قدر که دیگر کوفیان را؛ و پدرانشان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود، نه آنان از خداوند. » عبدالله مات ماند. سر تکان داد و گفت: « سخنان تو مرا می ترساند. » انس تلخ خندی زد و گفت: « تو از کردار خود بیشتر باید بترسی، تا سخنان پیری چون من! » عبدالله حیران نگاه کرد و گفت: « من با تو چه کرده ام، جز آنکه قصد یاری ات را داشتم! » « ببین با خودت چه کرده ای؟ » عبدالله گفت: « در این سخن سرزنشی می بینم که خود را سزاوار آن نمی دانم، در حالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بوده ام. » انس در حالی که از عبدالله دور می شد، گفت: « من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟! » عبدالله چشم از او بر نمی داشت. سوار با مشک بازگشت. گفت: « همه سیراب شدند، جز تو! » و مشک را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به مشک آب و نگاهی به انس انداخت که دور می شد. گفت: « نه! من بیش از دیگران سیراب شدم! » و به سوی اسبش حرکت کرد: « حرکت می کنیم. » و حرکت کردند. *** سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیورهای درخشان هند و زیراندازها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور می کرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه می کرد. کاروان که به میانه ی تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: « دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود. » سوار یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران پیشقراول، تپه را دور زدند و از دید پنهان شدند. کاروان آرام پیش می رفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آنها را دید، از بازگشت زود هنگام شان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آنها می تاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: « خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو می سپارم.» تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آماده ی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سیلمان که با دو تن درگیر بود، از میان آنها چشمش به دوردست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها می آمد. لحظه ای امیدوار شد و پرقدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک می شد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: « گویا راهزنان به کاروانی حمله برده اند. » عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز می شنید که می گفت: « من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟! » بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید. » و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش. سلیمان یکی از راهزنان را از پای درآورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش بر زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند. چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند. چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کاروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: « خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی. » عبدالله پرسید: « به کوفه می روید؟ » « به نخیله می رویم. » عبدالله گفت: « نخیله؟ ما هم به نخیله می رویم. » سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: « این کاروان را به تو می سپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو می خواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی. » عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار ازداخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: « عباس را می شناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟ » سلیمان گفت:
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
» عبدالله که لب های خشکیده ی انس را دید گیج گفت: « تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟ » انس م
« عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم. » عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره می کرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: « خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع می رسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم. » و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد. *** ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لا به لای مردم، بی هدف پرسه می زد و تماشا می کرد. جلو مغازه ی کوزه گری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازه ی کوزه گری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازه دست از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند. ام ربیع وقتی زبیر بن یحیی را دید که از مغازه اش بیرون آمد، سرگرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یکدست سفید خود می کشید و به غلامش اشاره کرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان مؤذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازه ی بشیر آهنگر رسید که همچنان در حال تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودند و با یکدیگر گفت و گو می کردند. زید – پسر بشیر – تند و بی وقفه در آتش کوره می دمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت: « بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمی دهد صدای اذان را بشنوی! » کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت: « در این کنایه بیشتر حسادت می بینم تا تقوی. » مشتریان خندید. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت: « نا امنی راه ها و غارت کاروان ها، اگر برای همه زیان داشته، برای تو نان داشته. » باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت: « کاروان تو را همین شمشیرها از یمن تا اینجا سالم رساند. » و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت: « برویم تا بعد از اذان و افطار! » ادامه دارد..... @aeineh_tarbiat
یـرونمقامییعنی.mp3
6.01M
| یـرون‌مقامی‌یعنی؛کھ‌ارباب‌منومیبینھ :) ویسـمع‌کلامی‌یعنی؛کنارگــدامی‌شینھ ! | |منبع‌از‌عشاق‌الحسین| 🏴 @aeineh_tarbiat ••••••••••••••••••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگۍ‌بـــدون‌‌اهݪ‌بیت‌وامـــام یعنےمــــردگے
`
`` وحــرڪت‌بدون‌امــام‌ یعنےگمـــراهے' ' ' ' @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ ازحڪمت ۳۹۷ تـا ۴۲۰ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
الحمدلله ربّ العالمین زیبایی های ربّ را به رخ میکشد... هرچه ربّ تو بیشتر برای تو جلوه کند. زمام کارت را به دیگری نمی سپاری!! یکی از کارهای شیطان:《زیَّنَ》 به معنی زینت دادن است ! وقتی زشت را زیبا جلوه می دهد و حمدما را برمی‌انگیزد ... در نتیجه تبدیل می‌شود به ربّ ما و در نتیجه ما بندگی آن را می کنیم... [بـایدزیـبایی‌هاۍ‌عاشـــورا،را‌ببینیـم وفهــم‌کنیم ...بایـد‌دراین‌ دانشگاه بیاموزیـم... تا اهل‌حمـــدوالگوگیــری‌ازآن‌در تمـام‌زندگیمان شویم] @aeineh_tarbiat
••••••••••••••••••0⃣1⃣ 🔴یکی از ویژگی های کودکان"پرسشگری زیاد آن ها"است: علت این پرسشگری زیاد چند تا مورده!👇 🔎کنجکاوی 🤷‍♀بیکاری 🔻درمعرض اتفاقات مختلف قرار گرفتن.. 😶گفتگوهای غیر قابل فهم برای کودک .. ‼نکته مهم این هست که خیلی از سوال هایی که بچه ها میپرسند برایشات مفید نیست و به دردشان نمیخورد..⭕️ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @aeineh_tarbiat
••••••••••••••••••0⃣2⃣ ✔️ باید پرسشگری را کنترل کرد✔️ 💡راهکار: ✅"بازی" بازی زمینه ای را فراهم می کند که: ۱- کودک خود به دنبال سوالاتش برود، ۲-بیکار نمی شود؛ و ۳-در معرض اتفاقات مختلف قرار نمی گیرد. ✅"قرار گرفتن در گروه همسال" (هرچه بچه ها با بزرگتر ها مراوده بیشتری داشته باشند،سوال های بیشتری نیز برایشان ایجاد می شود). °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° @aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
« عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم. » عبدالله که لباس سلیمان را در مح
...و از سکوی میان مغازه پایین آمد. زید نیز کوره ها را خاموش کرد و با پدر همراه شد. چشم زبیر به ام ربیع افتاد که جلو مغازه ی او مکثی کرده بود و دوباره به راه افتاده بود. بشیر دست بر شانه زبیر گذ اشت و گفت:« راستش را بگو عجله تو برای نماز است، یا افطار بعد از نماز؟! » زبیر بی آنکه از کسی پنهان بماند، چشم از ام ربیع بر نمی داشت. گفت: « فعلاً هیچ کدام! تو برو، کاری در مغازه دارم، بعد خود را می رسانم. » بشیر که ام ربیع را دید، علت تأخیر زبیر را فهمید. پوزخندی زد و به راه افتاد. زبیر بازگشت. ام ربیع او را دید. خواست راهش را تغییر دهد. اما راه گریز نمانده بود. زبیر پرسید: « ام ربیع! چیزی می خواستی؟ » ام ربیع سر چرخاند و زبیر را پشت سر خود دید. گفت: « می خواستم! اما وقت نماز است. » و خواست به راه بیافتد که زبیر راه او را بست و گفت: « ام ربیع! هنوز تصمیم خود را نگرفته ای؟ » « من تصمیم خود را وقتی گرفتم که زنان را به خانه ام فرستاده بودی. » زبیر گفت: « زبیر گفت دخترانت را به خانه شوهر فرستاده ای، پسرت هم مردی شده به تو قول می دهم برای او هم خودم همسری مناسب پیدا کنم. حالا وقت آن نیست که به خودت بیاندیشی؟ » ام ربیع گفت: « تو واقعاً نگران من هستی؟! » زبیر گفت: « تو در تمام بنی کلب دلسوزتر از من نسبت به خودت پیدا نخواهی کرد. جز اینکه که به سلیمان اعتماد کردی، تمام اموال خود را به او سپردی تا به نام تجارت، همه را با خود ببرد و دیگر نشانی از او پیدا نکنی؟! از این پس، با مستمری سالیانه ی بیت المال، چگونه می خواهی سر کنی؟! که شش ماه تو را هم کفاف نمی دهد. اما در خانه ی من، هر چه می خواهی برایت مهیاست. » ام ربیع گفت: « من به قناعت عادت کرده ام. » و به راه افتاد. زبیر این بار با خشم او را صدا زد: « ام ربیع! از این پس انتظار نداشته باش که از تو و پسرت حمایت کنم. » ام ربیع بی آنکه رو بر گرداند، گفت: « خداوند ما را کفایت می کند! » و چشمش افتاد به انتهای بازار که هیاهویی بلند شده بود. زبیر هم رو برگرداند. کاروان از هم پاشیده ی سلیمان به همراه عبدالله وارد بازار شده بودند و مردم گرد آنها ر اگرفته بودند. زبیر گفت: « کاروان کیست؟! » ام ربیع هم به طرف جماعت رفت. کاروانیان یا زخمی بودند یا خسته؛ و سه جنازه بر شترها. ام ربیع کاروان را شناخت. گفت: « کاروان سلیمان است! » زبیر گفت: « او عبدالله بن عمیر است؟ پس سلیمان کجاست؟ » ام ربیع که به کاروان رسید، عبدالله او را شناخت. زبیر گفت: « چه بر سر این کاروان آمده؟ » یکی از مردان کاروان به سراغ سلیمان رفت؛ که روی کجاوه ی شتری خوابیده بود. ام ربیع گفت: « پس سلیمان کجاست؟ » مردی از کاروانیان گفت: « راهزنان حمله کردند. اگر عبدالله نرسیده بود، همه چیز را به تاراج میبردند. سلیمان هم زخمی عمیق برداشته، تو اموالت را مدیون عبدالله هستی. » ام ربیع به سراغ سلیمان رفت. سلیمان آرام چشم باز کرد. ام ربیع گفت: « سلیمان! » سلیمان نفسی آسوده کشید و گفت: « خداروشکر که تو را دیدم! نمی خواستم در حالی شریکم را ملاقات کنم که امانت او را به خانواده اش نرسانده ام. » و از هوش رفت. *** شب همه در خانه ی ام ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی – شیخ بنی کلب – بالای اتاق کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه لباسش ور می رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ام ربیع درظرفی آب ریخت و آن را به در اتاق برد. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه ی سلیمان کرد. زبیر گفت: « اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم. » بشیر گفت: « باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره ای بیاندیشد. » عبدالاعلی گفت: « گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد. » زبیر گفت: « پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمؤمنان یزید استمداد کنیم. »