#رمان_نامیرا #بخش_اول
بسم رب الحسین🖤
بیابان تفدیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد☀️ ، خاک داغ و رمل های دور دست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب خسته اش می کرد.
ام وهب که در کجاوه ای روی شتر🐫 نشسته بود، پارچه ی رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود، خواست بگوید؛ آب! امّا نگفت. حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشتو با ناامیدی صبورانه، دوباره پرده را انداخت.
عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای برنیامده ی ام وهب را شنیده بود؟ شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او، هشت سوار زره پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته، منتظر ماندند. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده ی کجاوه را کنار زد و گفت: « مرا صدا زدی ؟ »
ام وهب که می دانست از آب خبری نیست، گفت: « نه »
عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت : « راهی تا فرات نمانده، به زودی همگی سیراب می شویم. »
ام وهب با لبخندی ترک خورده، به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛ تا او پرده را بی اندازد و به سواران اشاره کند که؛ حرکت می کنیم! و دوباره به راه افتادند.
***
تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود. انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛ در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمه ای کوچک در باد داغ دشت خشک می لرزید. در رکوعش، موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یک دست سپیدش، یکی می شد. در سجده اش صدای فریاد مردان خشمگین و چکاچک شمشیرها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود، دور و نزدیک می شد. به سجده که رفت، انگار چنان برخاک افتاده بود که هرگز برنخواهد خاست.
برخاست بی آنکه عبدالله و همران خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک می شدند؛ تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛ که ندید و نفهمید.
عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید. حالا عبدالله رامی دید؛ خونسرد و بی هراس، بعد سوارانی رار که گرد خیمه اش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شده و کنار عبدالله ایستاد. عبدالله پرسید:
« پیرمرد! تو وامانده ای یا در راه مانده؟ »
« هیچ کدام. مقیم هستم »
عبدالله به تسخّر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت : « مقیم؟! در این جهنم؟! تنها و بی کس؟! »
انس گفت: « اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، در انتظار یارانی مانده ام که بزودی می رسند و من امید دارم و یاری مرا بپذیرند. »
و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سر در نمی آورم.عبدالله رو به انس برگشت و گفت: « نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته ات را به رخ ما بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی. »
انس بی آنکه به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت: « ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان می شوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و برکشته اش پای فشانی کنند. »
و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند.
سوار گفت: « گمان می کنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بی نیاز شده است. »
« اگر هم چنین باشد، به یاری ما نیازمندتر است. »
عبدالله به دنبال انس تا جلو خیمه رفت و گفت: « بسیار خوب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان مانده ای، اگر یاری می خواهی بگو تا یاری ات کنیم. »
انس سر بلند نکرد. گفت: « شما از این سو آمده اید، اما از آن که من در انتظارش هستم از آن سو می آید؛ از حجاز. »
« حجاز؟! »
سوار گفت: « شاید خودش می خواهد به حجاز برود، اما نمی تواند. »
عبدالله جلو خیمه رسید و رو انس کرد: « اگر می خواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را می رساند. یا اگر پناهی می خواهی که در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم. »
انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلندتر کرد: « یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم. »
بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده ی کجاوه را کنار زده بود و آنها را می نگریست. ام وهب گفت: « اگر خیری از ما نمی خواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد. »
در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت: « آنچه شما دارید به کار من نمی آید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را برمی آورد.
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #بخش_اول بسم رب الحسین🖤 بیابان تفدیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و
»
عبدالله که لب های خشکیده ی انس را دید گیج گفت: « تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟ »
انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: « شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزه دار. »
عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند. سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: « رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر می کند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها، تشنه؛ و روزه دار؟! »
انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت: « انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب که برای جهاد با مشرکان فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز می گردی. »
حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت: « تو مرا می شناسی؟ »
« همان قدر که دیگر کوفیان را؛ و پدرانشان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود، نه آنان از خداوند. »
عبدالله مات ماند. سر تکان داد و گفت: « سخنان تو مرا می ترساند. »
انس تلخ خندی زد و گفت: « تو از کردار خود بیشتر باید بترسی، تا سخنان پیری چون من! »
عبدالله حیران نگاه کرد و گفت: « من با تو چه کرده ام، جز آنکه قصد یاری ات را داشتم! »
« ببین با خودت چه کرده ای؟ »
عبدالله گفت: « در این سخن سرزنشی می بینم که خود را سزاوار آن نمی دانم، در حالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بوده ام. »
انس در حالی که از عبدالله دور می شد، گفت: « من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟! »
عبدالله چشم از او بر نمی داشت. سوار با مشک بازگشت. گفت: « همه سیراب شدند، جز تو! »
و مشک را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به مشک آب و نگاهی به انس انداخت که دور می شد. گفت: « نه! من بیش از دیگران سیراب شدم! »
و به سوی اسبش حرکت کرد: « حرکت می کنیم. »
و حرکت کردند.
***
سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیورهای درخشان هند و زیراندازها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور می کرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه می کرد. کاروان که به میانه ی تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: « دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود. »
سوار یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران پیشقراول، تپه را دور زدند و از دید پنهان شدند. کاروان آرام پیش می رفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آنها را دید، از بازگشت زود هنگام شان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آنها می تاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: « خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو می سپارم.»
تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آماده ی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سیلمان که با دو تن درگیر بود، از میان آنها چشمش به دوردست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها می آمد. لحظه ای امیدوار شد و پرقدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک می شد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: « گویا راهزنان به کاروانی حمله برده اند. »
عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز می شنید که می گفت: « من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟! » بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید. »
و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش. سلیمان یکی از راهزنان را از پای درآورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش بر زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند. چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند. چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کاروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: « خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی. »
عبدالله پرسید: « به کوفه می روید؟ »
« به نخیله می رویم. »
عبدالله گفت: « نخیله؟ ما هم به نخیله می رویم. »
سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: « این کاروان را به تو می سپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو می خواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی. »
عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار ازداخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: « عباس را می شناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟ »
سلیمان گفت:
『 آئینــــهےتربیت 』
» عبدالله که لب های خشکیده ی انس را دید گیج گفت: « تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده ای؟ » انس م
« عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم. »
عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره می کرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: « خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع می رسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم. »
و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد.
***
ام ربیع در بازار کوچک و گرم بنی کلب، لا به لای مردم، بی هدف پرسه می زد و تماشا می کرد. جلو مغازه ی کوزه گری ایستاد. ظرفی سفالی را برداشت و وارسی کرد. جوانی سیه چرده از مغازه ی کوزه گری بیرون آمد و بر سکوی کنار مغازه ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت بعد شروع به خواندن اذان کرد. صاحبان مغازه دست از کار کشیدند و یکی یکی به سمت انتهای بازار به راه افتادند.
ام ربیع وقتی زبیر بن یحیی را دید که از مغازه اش بیرون آمد، سرگرداند تا او را نبیند؛ که دست به ریش یکدست سفید خود می کشید و به غلامش اشاره کرد که دست از کار بکشد. زبیر نگاهی به جوان مؤذن انداخت و به راه افتاد. به مقابل مغازه ی بشیر آهنگر رسید که همچنان در حال تیز کردن شمشیرهای خود، کنار مغازه ایستاده بودند و با یکدیگر گفت و گو می کردند. زید – پسر بشیر – تند و بی وقفه در آتش کوره می دمید. زبیر به طرف بشیر آهنگر رفت و جوری که بقیه هم بشنوند، گفت: « بشیر! گویا صدای سنگ و آهن و درهم و دینار مجال نمی دهد صدای اذان را بشنوی! »
کار تیز کردن شمشیر به پایان رسیده بود. بشیر نگاهی به زبیر انداخت. پوزخند زد. گفت: « در این کنایه بیشتر حسادت می بینم تا تقوی. »
مشتریان خندید. بشیر شمشیر را برانداز کرد. زبیر گفت: « نا امنی راه ها و غارت کاروان ها، اگر برای همه زیان داشته، برای تو نان داشته. »
باز هم مشتریان خندیدند. بشیر برندگی شمشیر را با برش چرمی آزمود. شمشیر را رو به زبیر نشانه رفت و گفت: « کاروان تو را همین شمشیرها از یمن تا اینجا سالم رساند. »
و پیش بند را باز کرد و رو به مشتریان گفت: « برویم تا بعد از اذان و افطار! »
ادامه دارد.....
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
یـرونمقامییعنی.mp3
6.01M
#ڪلیـومعاٰشـوراوڪلارضڪربلاٰ
#مٰاملّتامـٰامحسینیٖـم
| یـرونمقامییعنی؛کھاربابمنومیبینھ :)
ویسـمعکلامییعنی؛کنارگــدامیشینھ ! |
#سائلالحسینمالحمدالله
#من_ماسک_میزنم
|منبعازعشاقالحسین|
#اشکواره
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
🏴 @aeineh_tarbiat
••••••••••••••••••••••••••
با کاروان حسین_AudioConvert__44100_21-08-20_21-23-31-548.mp3
3.32M
ڪجاےایــنمسیرۍ؟!
ڪجاۍایــنڪاروان؟!
#حـاج_آقا_مرادے🎤
#معرفتے
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ❀✿
http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
زندگۍبـــدوناهݪبیتوامـــام
یعنےمــــردگے
``` وحــرڪتبدونامــام یعنےگمـــراهے' ' ' ' @aeineh_tarbiat
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_پانزدهم :
♡ ازحڪمت ۳۹۷ تـا ۴۲۰ ♡
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌱
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
الحمدلله ربّ العالمین
زیبایی های ربّ را به رخ میکشد...
هرچه ربّ تو بیشتر برای تو جلوه کند.
زمام کارت را به دیگری نمی سپاری!!
یکی از کارهای شیطان:《زیَّنَ》 به معنی زینت دادن است !
وقتی زشت را زیبا جلوه می دهد و حمدما را برمیانگیزد ...
در نتیجه تبدیل میشود به ربّ ما و در نتیجه ما بندگی آن را می کنیم...
#تفسیر_المیزان_استاد_منصوری
#نوای_نور
[بـایدزیـباییهاۍعاشـــورا،راببینیـم
وفهــمکنیم ...بایـددراین دانشگاه بیاموزیـم...
تا اهلحمـــدوالگوگیــریازآندر تمـامزندگیمان شویم]
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
#استاد_تراشیون
#کودک_و_مربے
••••••••••••••••••0⃣1⃣
🔴یکی از ویژگی های کودکان"پرسشگری زیاد آن ها"است:
علت این پرسشگری زیاد چند تا مورده!👇
🔎کنجکاوی
🤷♀بیکاری
🔻درمعرض اتفاقات مختلف قرار گرفتن..
😶گفتگوهای غیر قابل فهم برای کودک ..
‼نکته مهم این هست که خیلی از سوال هایی که بچه ها میپرسند برایشات مفید نیست و به دردشان نمیخورد..⭕️
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@aeineh_tarbiat
#استاد_تراشیون
#کودک_و_مربے
••••••••••••••••••0⃣2⃣
✔️ باید پرسشگری را کنترل کرد✔️
💡راهکار:
✅"بازی"
بازی زمینه ای را فراهم می کند که:
۱- کودک خود به دنبال سوالاتش برود،
۲-بیکار نمی شود؛ و
۳-در معرض اتفاقات مختلف قرار نمی گیرد.
✅"قرار گرفتن در گروه همسال"
(هرچه بچه ها با بزرگتر ها مراوده بیشتری داشته باشند،سوال های بیشتری نیز برایشان ایجاد می شود).
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
@aeineh_tarbiat