قطع همکاری ناشران پر فروش با طاقچه
https://www.farsnews.ir/news/14020504000163/%D9%82%D8%B7%D8%B9-%D9%87%D9%85%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D8%B4%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%B4-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%84-%DA%A9%D8%B4%D9%81-%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%A9%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B7%D8%A7%D9%82%DA%86%D9%87
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
غریبانهترین وداع
✍نجمه صالحی
او را در آغوش گرفت. تن او بوی رمضان بیست سال پیش را میداد؛ شبی که پدر دستان برادر نوجوان را در دست او گذارده بود. هنوز طنین صدای پدر در خاطرش زنده بود:«ای عباس! در کنار برادرت حسين بمان که مظلومتر از مظلومیت او نیست.*» پدر از آن دو خواسته بود مثل همیشه در کنار هم باشند و چه خوب همراهی کرد. اگر او نبود چگونه دریای طوفانی غم فراق برادرش حسن علیه السلام به آرامش میرسید؟! جان و دلش به غیرت و شجاعت او گرمتر میشد.
نخستین آرایههای شجاعت، در زندگی پسر ارشد علی و امالبنین علیهماالسلام لحظهای جان گرفت که پدر او را«عباس»نامید. شیر بیشهای که شیران از او بگریزند، او در خانهای پرورش یافت که از نور ایمان سرشار بود؛ در کنار پدری رشد نمود که در کرانههای تاریخ و در مقابل سیلابهای زمانه، محکم ایستاده بود. آشکار است که عباس، خلق و خوی حیدری خواهد گرفت.
از زمان پرکشیدن پدر، بیست سال میگذشت. دستان عباس قویتر و شجاعتش بیشتر شده بود. بازوانش را محکم گرفت. باچشمانش با او حرف زد، باید حرکت میکردند؛ روی به شریعهٔ فرات نهادند.
شیران حیدر، چشم از عالم پوشیده و لشگر گرگهای درنده را میشکافتند و متفرق میکردند. بین دو برادر فاصله افتاد، صاحب لوا و فحلالفحول حیدر، به شریعه نزدیکتر شد. سیل تیر و سنگ از هر طرف به سویش روان بود، شبل مرتضی، دشمنان آل الله علیهم السلام را همچون ملخانی به این سو و آن سو پراکنده و رجز خوانی میکرد:
《وَاللّه ِ إن قَطَعتُمُ يَميني
إنّي اُحامي أبَداً عَن ديني*》
چشم و سر و دستش فدایی برادر شد، بر زمین افتاد، باچشم خونبار نظر به برادر انداخت، حسین علیه السلام به سختی خود را به او رسانده بود. زانوانش سست شد. کمرش خم شد. بر زمین نشست. بانگ ای برادر، ای نوردیده برداشت و چه لحظه دردناکی وداع دو برادر...
«وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»آیه 227 /سوره شعراء
*پيشگوییهای اميرالمومنين(ع): سيد محمد نجفی يزدی
*المناقب لابن شهرآشوب: ج ٤ ص ١٠٨، بحار الأنوار: ج ٤٥ ص ٤٠.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«استنداپ کمدین خواهر»
✍نرگس سلیمانی
تمام تلاشش را میکند تا بخنداندم.
خواهر است وشیطنت بچگیاش مرا به این روز انداخته که لب گاز بگیرم میان ادای سوره، تا نخندم و نمازم باطل نشود.
سخت است جلوی حرکات طنزش نخندی، باید در این مورد هم روی خواهرم برنامهریزی تبلیغی کنم و به او حرف استادم را بگویم که شکستن عامدانهی نماز دربی احترامی به خدا مثل سیلی زدن به روی رسول خداست . در این چهار رکعت نماز چه فکرها که به ذهنم نرسیده است. از اجرا کردن موضوع تبلیغی روی خواهرم تا نخندیدن و حتی اینکه چگونه حواسم را جمع نماز کنم و شرمندگی از روی آقايی که تیرها به سمتش می آمد اما او نمازها را خواند. آخرين نماز حیاتش در ظهر عاشورا. دیگر خندهام نمیآید. شرمندگیام پیش خدا بیشتر میشود و خواهرم مأیوسانه میرود و من دو رکعت باقی مانده را در اوج شرمندگی از روی بندگی حسین برای خدا، میخوانم و بعد از نماز روی دعای مستجاب بعد نماز حساب ویژه باز میکنم و از خدا میخواهم مرا هم به خود برساند درست مثل حسین.
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«میراث مادرانه»
✍مریم زارعی
درست لحظه ای که می خواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرادهم یکی از فرزندانم به سمت من آمد و درخواستی داشت، دیگری حرفی داشت.
آن یکی آمد و آن یکی رفت و این روال ادامه داشت، دل خوش به این بودم که با خوراکی های همراهم که هنوز به رؤیت بچه ها نرسیده بود به روضه گوش دهم. اما گوش سپردن به روضه هم میسر نشد و سینه زنی نیز هم آنچنان که شایسته بود اتفاق نیافت.
به شدت از این مسئله ناراحت بودم، اما بعد از اندکی فکر کردن، به ذهنم آمد که اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام در دل من پرورش می یافت؟ اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین چگونه بر دلم جا می گرفت؟
اگر مادرم تحمل کودکی های من را نکرده بود، آیا کنون من، گریه کن حسین(ع) بودم؟ به راستی که، فرزندان از والدین ارث می برند! چه بهتر که حب علی و آل علی (ع) باشد، قطعا اجر این ارث، اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست!
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشگری از خون من باشد.
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
روز نهم محرمالحرام سال 61 هجرى قمرى
▪︎ شمر بن ذی الجوشن، با چهار هزار نفر، همراه با نامهای از ابن زياد به عمر بن سعد مبنی بر جنگيدن با امام حسين علیهالسلام و قتل ايشان، برای دومين بار وارد كربلا شد.
▪️عصر همان روز، ابن سعد با دستوری كه از ابن زياد دريافت كرده بود، آماده جنگ با امام حسين علیهالسلام شد و لشكر خويش را بانگ زد كه:ای لشكرهای خدا سوار شويد و شما بهشت بشارت باد. پس جنود او سوار گشته و رو به اصحاب حضرت رو آوردند. اما امام علیهالسلام تا روز دهم فرصت گرفت...
▪︎امام صادق علیه السلام فرمودند :
تاسوعا روزی بود که حسین علیه السلام و اصحابش را در کربلا محاصره کردند و سپاه شام بر قتل آن حضرت اجتماع نمودند، و پسر مرجانه و عُمَر سعد به خاطر کثرت سپاه و لشکری که برای آنها جمع شده بود خوشحال شدند، و آن حضرت و اصحابش را ضعیف شمردند و یقین کردند که یاوری از برای او نخواهد آمد و اهل عراق حضرتش را مدد نخواهند نمود.
کافی، ج 4، ص 174.
#محرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
مردِ آزاد
✍نرگس ایرانپور
ساعات آغازین شنبه صبح بود. شنبه دهم محرم سال ۶۱ هجری¹. عمر سعد با افرادش، رو به سوی میدان کرد. پرچم را به دست غلامش ذوید سپرده بود که پیشاپیش سپاه در حرکت بود.
سفره مناجات در خیمههای حسینبنعلی علیهالسلام گسترده بود. حضرت از ابتدای کار، یارانش را از شروع نمودن جنگ منع فرموده² و دست به سلاح موعظه و مناجات برده بودند:
«خدایا تو در هر سختی و اندوهی مورد اطمینان من و در هر گرفتاری امیدم هستی و در هر مسئلهای که برایم رخ میدهد اطمینانبخش و مددکارم میباشی چه غمها که بواسطه آن، دلها به ضعف میگرایید و چارهاش به کاستی میرفت و در آن، دوست مرا رها میکرد و دشمن از آن مسرور میشد. ولی هنگامی که آن را نزد تو میآوردم و از آن بدرگاهت شکوه میکردم و چارهاش را از غیر تو نمیجستم آن را میگشودی و میزدودی، تو ولی هر
نعمت و صاحب هر نیکی و غایت هر خواستهای.»³
لشکر عمر سعد به میانه میدان رسیده و آغازین گرد و خاک جنگ را بلند کرده بودند. عمروبن حجاج زبیدی، راست لشکر بود و شمر بن ذی الجوشن ضبابی کلابی، چپ لشکر عمر سعد ایستاده و در آستانه آتشِ ایستادن در برابر فرزند رسول خدا جولان میدادند.⁴
صدای پای اسبان به خیمهها رسید. امام، مرکب طلبید و به قلب میدان زد.
صدای مبارکش به گوش بیشتر مردمان حاضر در صحرا میرسید، فرمود: «ای مردم! سخنم را گوش دهید، در جنگ با من عجله نکنید، بگذارید شما را بدانچه حق شما بر گردن من است و باید آن را به شما بگویم موعظه کنم.»⁵
اولین خطبه امام بر تاریخ کربلا ثبت میشد که کسی در گوشهای از میدان، خودش را بین بهشت و جهنم مخیر دید. قصه، قصه دنیایی بود که هیزم آتش جاودان دوزخ میشد. دینش را بر لبه شمشیری میدید که با هُرم آتش زر و زیور عبیدالله، تیز شده بود. «مهاجربنأوس»، تب و لرزی را که بر اندام «حرّ» عارض شده بود، نقل میکند. مهاجر از او پرسید: «تو شجاعترین اهل کوفهای! این چه حالی است در تو میبینم؟»
حرّ گفت: «به خدا قسم من خودم را بین
بهشت و جهنم مخیّر میبینم و الله چیزی را بجای بهشت بر نمیگزینم و لو اینکه قطعه قطعه گردیده و آتش زده شوم!» سپس به اسبش لگدی زد و به حسین علیهالسلام ملحق شد. با شرمساری خودش را معرفی کرد و گفت هموست که راه بازگشت را بر کاروان امام بسته و باعث توقف در این صحرای پر بلا شده. سر به زیر انداخت: «هَل لي مِن توبه؟ توبهام را میپذیری؟»⁶ امام علیهالسّلام فرمود: «بله،خدا توبهات را بپذیرد و تو را ببخشد، نام تو چیست؟»
حرّ گفت: «من حر بن یزید هستم!» فرمود: «همانگونه که مادرت تو را نامیده تو آزادهای به امید خدا در دنیا و آخرت⁷.»
پاک و آزاد وارد میدان شد. سینهاش را اماج تیرهایی کرد که بوی نفاق و خیانت میداد. بیش از چهل نفر از سپاه پیش رویش را هلاک کرده و خود در سایه جوانمردی سیدالشهدا آرمید و از اولین شهدایی بود که در مکتب انسان پرور حسین (ع) جاویدان شد⁸.
و حرّ، معنایی تازه بر آزادگی بخشید. آزادگی ردایی شد برقامت تمام آنانی که در برابر منکر خدا و ظلم بر خویش و همکیشان، ایستادند.
سلام خدا بر رحمت واسعه الهی که همچون جد شریفش بر هدایت انسانها حریص است و بیبهانه میبخشد.
صَلّیاللّهعَلَیکَیاٰرَحْمَةَاللّهالواٰسِعَة.
_______________________________
۱. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۲. به نقل از ابی مخنف به نقل از عبدالله بن عاصم از ضحاک بن عبدالله مشرقی.
۲. ارشاد، ج۲، ص۹۵.
۳. تاریخ طبری، ج۵، ص۴۲۳.
۴. مقتل ابیمخنف، ص۱۴۷.
۵. همان، ص۱۴۹.
۶. سیدبن طاووس، لهوف علی قتل الطفوف، ص۱۰۳.
۷. همان، صص۱۵۷_۱۵۶.
۸. انسابالاشراف، ج۲، ص۴۷۶.
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
همه زیر پرچمش یک خانوادهایم
✍الهام سادات حجازی
بخش اول
بیبی نذر قیمه داشت. همیشه قبل از آمدن عزاداران امام حسین علیهالسلام، بیبی حیاط را آب و جارو میکرد و به گلدانهای شمعدانی دور حوض با آبپاش گلبهی رنگش آب میداد. گلهای محمدی داخل باغچه با آجرهای مثلثی شکل دور باغچه، به حیاط لطف و صفای خاصی داده بود.
از یک روز قبلتر بیبی برای نذری دست به کار میشد، یکی یکی شیشههای ایوان را با دستمال تمیز میکرد. عاشق پردههای سفید پاپیونی پشت پنجرهاش بودم. بیبی خانهاش صفای خاصی داشت. همه میگفتند بیبی الهی خدا بهت عمر با عزت دهد؛ خانهات با صفاست. از آپارتمان نشینی که دلمان میگرفت، میآمدیم اینجا تا دلمان باز شود.
آن روز بیبی بعد از شیشههای ایوان تمیز کردن اتاقها را شروع کرد. روپوش طاقچههای اتاق گلدوزی دست دوز خود بیبی بود. قاب عکس حاج میرزا روی طاقچه بود. اشک در چشمهایش جمع شد و با گوشهی روسری اشک پلکهای پشت عینکش را پاک کرد. صلوات و فاتحهای برای حاج میرزا که شریک یک عمر زندگیاش بود فرستاد. یاد خاطراتی که با هم داشتند؛ افتاد. از مکه رفتنشان، از سوریه رفتن و خرید دمپایی سوغاتی برای همه نوهها، از نذرهایی که میدادند. از روضههایی که حاج میرزا در مسجد بازار صنف لباس فروشیها میگرفت و روضههای پرسوز و شعور حاج منصور.
بیبی با نگاهش به حاج میرزا گفت: رفتی و من را تنها گذاشتی. تو جایت خوبه حاجی، به حق مکه و کربلایی که با هم رفتیم دم مردن بیا به کمکم، من را ببر پیش خودت.
گوشهی دیگر طاقچه عکسی از حاج قاسم بود و یک عکس سه در چهار از نوهی بیبی کنار عکس حاج قاسم بود. نوهی بیبی چند سال پیش توسط داعش به شهادت رسیده بود. بیبی عکس اینها را همیشه با گلاب تمیز میکرد.
هر سال محرم در روز عاشورا دیگهای بزرگ نذری در حیاط خانهی بیبی به روی شعله میرفتند. از چند روز قبل از عاشورا، همسایهها و اقوام به منزل بیبی میآمدند و در نذرش کمک میکردند. عدهای از خانمها سیبزمینی پوست میکندند و خلال میکردند و عدهای لپه و برنج را پاک میکردند. بعضی از خانمها در پاک کردن سبزی کمک میکردند. بیبی دوست داشت ریحان و ترخون سبزی بیشتر باشد، بقال محل حاج سید با کلاه سبز رنگی که بر سر داشت همیشه برای بیبی سبزی خوردن مخصوص سوا میکرد و میآورد دم در خانه بیبی.
اقدس خانم و شیرین خانم مسئول پخت برنج بودند. شیرین خانم زعفران مخصوص از مشهد آورده بود و دم کرده بود تا روی پلوهای نذری بریزد. اما مسئول طبخ قیمه خود بیبی بود. نمیدانم چه سری بود قیمههای بیبی خوشمزگی خاصی داشت. خودش که میگفت قیمهی امام حسین با بقیهی خورشهای قیمه خانگی مزهاش فرق میکند چون نذری است.
هر کس یک عرض ارادتی داشت و یک حاجت دلی؛
-ملیکا خانم تازه عروس بود و چند سالی بود که بچهدار نمیشدند. متوسل به حضرت رباب و علی اصغر شده بود میگفت الهی همهی بچهها سلامت و عاقبت بخیر باشند و کسایی که خدا به آنها اولاد نمیدهد هم بچهدار شوند. این حرفها را با چشمهایی پر از اشک میگفت.
-نیوشا دختر زری خانم آرایشگر محل، نوجوان بود. حاجتش قبولی در آزمون تیزهوشان بود. بیبی میگفت مردم موقع جشنها و عروسیها به آرایشگاهت میآیند، الهی خدا دلت را با قبولی نیوشا شاد کند.
-آقا وحید که زحمت آوردن کیسههای برنج را میکشید جوان مجردی بود. بیبی به آقا وحید میگفت الهی خیر ببینی از جوانیات، الهی یک دختر خوب قسمتت بشه، الهی زنده باشم داماد شدنت را ببینم. آقا وحید چادر بیبی را میبوسید و زیر لب آمین میگفت و میگفت الهی سایهی شما روی سر ما مستدام باشد.
-سمیرا خانم یک بچهی معلول داشت. دوست داشت پسرش شفا پیدا کند و خودش با پای خودش در روضه امام حسین شرکت کند.
-عماد پسر خانم حیدری چند سالی بود که برای ادامه تحصیل رفته بود آمریکا. از طریق اسکایپ تماس تصویری میگرفت . عماد حتی چندین هزار کیلومتر آن طرفتر، در سرزمین غربت، دلتنگ روضه و نذری امام حسین میشد. بیبی به عماد یک سربند یا حسین یادگاری داده بود و عماد آن سربند را با خودش به آمریکا برده بود و برای مراسم «روز حسین» استفاده میکرد. عماد از مراسم «روز حسین» چند تصویر ارسال میکرد.
بیبی با دیدن آنها اشک در چشمان آبی رنگش جمع میشد و به سینه میزد و با بغض و گریه میگفت قربون امام حسین برم که صدای غربتش تا آمریکا هم رفته...
🍃ادامه دارد
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
همه زیر پرچمش یک خانوادهایم
✍الهام سادات حجازی
بخش دوم
-حاج حبیب پیرمرد محل یا نه بهتر بگویم پیرغلام محل بود. بیبی همیشه میگفت با اسم حاج حبیب همیشه یاد حبیب بن مظاهر دشت کربلا میافتد. حاج حبیب آقا از جانبازهای دفاع مقدس بود. آرزو داشت شهید شود.
-رقیه دختر شیرین خانم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اما به اصرار خودش، مادرش چادر مشکی برایش دوخته بود و برای دهه اول محرم سرش کرده بود. رقیه داخل حیاط لی لی بازی میکرد و گاهی هم به تماشای ماهیهای قرمز داخل حوض میایستاد. بیبی به شیرین خانم میگفت یک بچه کم هست اگر چند تا داشتی الان دخترت همبازی داشت، الهی خدا به حق این روضهها به شما اولاد صالح و سالم بدهد.
خلاصه در این محل هر کس در دلش یک خواسته و آرزو داشت همه خواستهها و حاجتهایشان را پای دیگ نذری امام حسین آورده بودند.
بیبی تجدید وضویی میکرد و با عصای چوبی رنگ قهوهای سوختهی صیقلیاش با چارقد مشکی گلریز براقش، با عینک قاب دایرهایاش و بند عینکش که خرمهرههای خوشگل و شبیه آب نبات داشت و ما از بچگی هوس خوردن آنها را داشتیم، انگشتر نگین درشت عقیقش که به نام حضرت زهرا(س) حکاکی شده بود، میرفت سراغ دیگهای نذری و پخش نذری.
با بسم الله و صلوات و ذکر یا حسین بود که دمکنیهای بزرگ روی دیگهای نذری کنار میرفت و ظروف همسایهها پر میشد از غذای قیمه امام حسین. چند تا دیگ هم مخصوص نیازمندها بود که بیبی شبانه آنها را تقسیم میکرد.
آنجا همهی محل، زیر پرچم امام حسین (ع)یک خانواده بودند. از پیر و جوان و نوجوان تا نوزاد و بچههای کوچک همه در زندگیهایشان یا یک عرض ارادتی داشتند به خاندان امام حسین یا حاجاتشان را از این خاندان گرفته بودند و برای حاجتروایی باز هم متوسل به این خاندان میشدند.
🍃پایان
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
#ام_البنین
✍م.حیدریانمنش
نامش فاطمه بود و تازه عروس خانه ی امیرالمومنین علیه السلام شده بود بچه های حضرت زهرا را بسیار احترام می کرد اما می دید هر بار شوهرش او را فاطمه صدا می زند غمی بر چهره بچه ها می نشیند دلش طاقت نیاورد لذا خواست دیگر او را فاطمه صدا نزنند.
۲
کاروان به مدینه رسید سراسیمه به همراه زنان بنی هاشم خود را به کاروان رسانید
بشیر کاروانسالار بود و خبرها را یک به یک می رساند
او خودش را به بشیر رساند چه خبر از مولای دو عالم حسین؟
گفت خانم جان پسرتان عثمان را شهید کردند
دوباره پرسید از مولایم حسین چه خبر؟
گفت جعفر را هم شهید کردند
این بار با آشفتگی پرسید
باز بشیر جواب داد که عثمان را هم شهید کرده اند
هر بار که بشیر لب وا می کرد دلش بیشتر می ریخت اما نگران مولایش بود به بچه هایش ولایت مداری آموخته بود تا حافظ حسین باشند اما نمی توانست باور کند با وجود بچه های دلاورش حسین نباشد
دوباره محکم تر پرسید بشیر از آقا و مولای دو عالم حسینم چه خبر؟
گفت عباس را هم شهید کردند
دیگر طاقت نیاورد اگر عباس را هم شهید کردهاند پس چه خبر از حسین؟ فریاد زد بشیر تمام فرزندانم فدای حسین بگو از او چه خبر داری؟
گفت بانو او را هم شهید کردند
سوزناک ناله زد از ته قلب محزون شد و به صورت کوبید نوحه سرایی کرد و گفت بشیر بند دلم را پاره کردی کاش فرزندانم و تمامی انچه در زمین است فدای حسین می شد و او زنده می ماند.
۳
با خود اندیشید چگونه می تواند بنی امیه را رسوا کند بدون اینکه جلوی او را بگیرند و مانع کارش شوند
اگر به مسجد می رفت جلوی او را می گرفتند گفت من چهار پسر از دست دادهام در خانه ام مجلس عزا می گیرم مجلس می گرفت زینب برای عرض تسلیت به خانه اش می آمد و وقایع کربلا را برای مردم نقل می کرد.
اما به نظرش این کافی نبود اینطور خیلی ها صدای او را نمی شنیدند بعضیها به خانه او نمیآمدند و خبرها را نمیشنیدند تصمیم گرفت به بقیع برود چهار صورت قبر درست می کرد و چنان سوزناک نوحه سرایی می کرد که دوست و دشمن اشک می ریختند.
#محرم
#امام_حسین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
سادات
✍نرگس سلیمانی
شنیدن قصه "عموعباس"(ع) برایش سخت بود. عاطفیترین خاطره سالهای نوجوانیاش شنیدن شعر "کجایی عموعباس " با صدای مداح هیئت محبوبش بود. غروب تاسوعایی که احساس میکرد زمین و زمان از اوج احساس و اخلاص مردم و مداح، دارد عمو عباس را صدا میزند.
اما قصهی عُلقه شدید او با عموعباس(ع) فارغ از تُرک بودنش، از یک گلایه شروع میشد. روضهخوانها به رسم ادب ابتدای روضه "سادات ما را ببخشند" میگفتند و حواسشان نبود این جمله به نوجوان غیرساداتی مثل او چگونه برمیخورد که مگر فقط سادات از غصه این روضه درد میکشند و میسوزند؟ مگر عمو عباس(ع) از يادآوری قصهی مادر، قصهی زخم سر نازنین پدر، تشت خونین برادر، کم تراز اولاد فاطمه(س) غیرتی میشد!؟
گلایهاش از روضهخوان با شنیدن قصهی عباس(ع) وقتی به برادر گفتن عباس(ع) به حسین(ع) میرسید، تمام میشد. با اطمینان به این شرح حال که دیگر عباس(ع) مثل پسر واقعی فاطمه(س) شده بود و از مادر اذن گرفته بود، آن هم اذن فرزندی!
روح شاکیاش به روضهخوان هم امیدوار میشد که بی بی دوعالم به او هم به چشم ساداتش نگاه خواهدکرد! اگر ...
همانطورکه به عموعباس(ع) نگاه کرد به عباسهای زمانهاش، به آرمانهای زمانه به ...
#تاسوعا
#عمو_عباس
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI