eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
683 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا داره صدامون میکنه☺️ نمازت تلخ نشه رفیق....🌸❤️
🌈💎 نوع پروفایلایی که دوست دارید در کانال قرار بگیره درخواست بدید👇🏻😊 https://harfeto.timefriend.net/276035875 ناشناس به دستمون میرسه😉🔒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشم کلیپ رو سعی میکنیم بزاریم برای اشتراک گذاشتن لینک هم اگه میشه لطفا بیاید پی وی @modafeh_chadoor313
📜 بارها از حسن شنیده بودم که میگفت: بالاترین پاداش برای من،لبخند رضایت رهبره. یک بار امام خامنہ ای حفظہ الله برای بازدید از پروژه ای اومده بودند. مسئولیت پروژه به دست حسن بود،آقا با اشاره به حسن فرمودند: به هر قول وعدہ ای که بہ ما داده،وفا کرده و ندیده ام وعده ای بدهد و بہ آن عمل نکند... بعد هم پیشانی حسن را بوسیدند. {خاطره ای از زندگی 💔حسن تهرانی مقدم} 🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌤🌴🌤🌴🌤 چطور تو را توصیف کنم که بی انصافی نباشد ...؟ 🌙 🌤🌴🌤🌴🌤🌴 @afsaranjangnarm_313 🤲
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_ششم _آتنا چمدونتو بستی؟ +اره،سمیه تو کارت تموم شد؟کمک نمیخوا
🌹 ❤️ 🌹 درزدم و گفتم: +میتونم بیام تو؟کتاب میخوام _بله. بفرمایید رفتم تو و گفتم: +سمیه گفت بیام از شما کتاب بگیرم _چه جور کتابی میخواید؟ +من رمان خیلی دوست دارم با دستش یه طبقه رو نشون دادو گفت: _اونا همش رمانه انتخاب کنید رفتم جلو و یه نگاه به کتابا انداختم پسر عمو هم دوباره مشغول تا کردن لباساش شد کتابا اسمای جالبی داشتن تاحالا نشنیده بودم*قصه دلبری،یادت باشد و.......... +عه ایناکه برای شهیداس😐😲 _داستان زندگیشونه مثل رمان حتی از اون ها هم قشنگ ترو عاشقانه تر +جدی؟پس من همشو می برم😁 _باشه،ببرید مطمئنم خوشتون میاد همه کتابارو روی هم چیدم وزیر لب تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون بردم گذاشتم روی میز اتاقم. تصمیم گرفتم یکیشو بردارم شروع کنم به خوندن نگاهی به کتابا انداختم همشون برای یه شهید بود نمیدونستم قشنگه یا نه ولی خب گفت قشنگه دیگه کتاب دختر شینا رو برداشتم نگاهی به مقدمش انداختم ((سرظهر بودو داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد پایین می امدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جاخوردم زبانم بند آمد،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان درهم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد،انقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم،بدون سلام بدون خداحافظی دویدم توی حیاط و از انجا هم یک نفس تا خانه خودمان رفتم)) به نظرم جالب اومد دراز کشیدم و روی تخت و کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن غرق شده بودم توی کتاب خیلی قشنگ بود دختر قصه تا مدت ها حتی جواب سلام پسررو هم از روی خجالت نمیدادبرام جالب بود. صدای در اومد سمیه دررو باز کرد و گفت: _عه گرفتی کتابارو؟من الان کارم تموم شد بیا ناهار امادس نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو بود +وای اصلا حواسم نبود اومدم روسریمو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون........... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 ❤️ 🌹 رفتم بیرون و سلام کردم همه جواب سلامم و دادن عمو از بیرون غذا گرفته بود در سکوت کامل داشتیم غذا میخوردیم کلا هیچ وقت کسی موقع غذا حرف نمیزد غذا که تموم شد پسر عمو گفت: _شروع کردید به خوندن کتابا؟ +بله،دختر شینا رو دارم میخونم خیلی قشنگه _آره ،واقعا کلا همه شهیدا یه زندگی قشنگ داشتن درسته کم بوده اما بهترین بوده ایشالا قسمت ماهم بشه با تعجب گفتم : +چی قسمتتون بشه؟ _شهادت تو دلم گفتم واقعا می خواد شهید بشه اما دل کندن از خانواده خیلی سخته چه ایمانی داره خوش به حالش با کمک سمیه ظرفارو جمع کردیم و شستیم. سریع تر میخواستم برن بقیه کتابو بخونم رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت روسریمو در اوردم تقریبا نصف کتاب و خونده بودم. من همیشه تند تند کتاب میخونم .کتاب رسیده بود به اینجا که جنگ شروع شده بود. خیلی دلم سوخت برای قدم خیر دختر قصه با چند تا بچه ی کوچیک. ((قدم جان!این همه سال،خانمی کردی،بزرگی کردی،خیلی جور من و بچه هارو کشیدی،ممنون اما رفیق نیمه راه نشو،اجرت رو بی ثواب نکن.ببین من همان روز اولی که امام رادیدم قسم خوردم تا اخرین قطره خون سربازش باشم و هرچه گفت بگویم چشم.حتما یادت هست؟حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید،من هم گفتم چشم .نگذار رو سیاه بشوم)) واقعا باورم نمی شد یه نفر از بچه و زن و زندگیش بگذره برای حرف امام و دفاع از کشورش😳 شروع کردم به خوندن بقیه کتاب برام جالب شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شب شده بود دیگه اخرای کتاب بودم و می خواستم هرچی زودتر تموم کنم با این اینکه می دونستم اخر قصه چه اتفاق غمیگنی میافته اما دوست داشتم بخونم البته برای خود شهید که بهترین اتفاق بوده ولی اطرافیانش........ ولی گفتم بزار برم بیرون روسریمو سرم کردم چون نمیدونستم پسر عمو پایینه یا نه نا خود آگاه روسریمو کشیدم جلو از وقتی اومدم ایران هیچ وقت ارایش نکردم و مو بیرون نذاشتم با اینکه میدونستم هیچ وقت عمو یا زن عمو بهم چیزی نمیگن.اما خودمم از این تغییر بدون دلیل خوشم میومد و دوست داشتم ادامش بدم . درو باز کردم و رفتم بیرون....... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 اینم از قسمت هفتم و هشتم😊