#چادرانهـ🌸
بانو!
چادر تو
عَلـَم این جبهہ ے #جنگ_نرم است ...
علمدار حیا مبادا دشمن چادر از سرت بردارد
گردان فاطمے باید
با چادرش بوے یاس را در شهر پخش ڪند...
ــ🌼ــ🌸ــ🌺ــ🌼ــ
@afsaranjangnarm_313
ــ🌼ــ🌸ــ🌺ــ🌼ــ
#جنـگ_نـرم
☝️🏻خطاب به غرق شدگان در فضاے مجازی،فضای حقیقی را دریابید...
📱@afsaranjangnarm_313⚔
ببینید از کجا به کجا رسیدیم😔
قطعا همه ما الخصوص مسئولین روز قیامت باید به شهدا پاسخگو باشیم...
🌹شهیدسیدمهدیامیریمقدم
📝@afsaranjangnarm_313📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹لاذقیه به بی حجابی و فساد شهره است.صبح ها که از استراحتگاه راه می افتادیم سمت محل آموزش سریع روی صندلی های انتهایی هایس جاگیر می شد پرده ها را می کشید و شروع می کرد به خواندن آیه الکرسی؛ آن هم با صدای بلند که بقیه همخوانی کنند.
🌹چشمش را درویش می کرد که نگاهش به زن های بی حجاب گوشه ی خیابان نیفتد.یکی از بچه ها به شوخی سرش داد زد که حیف این نعمت الهی نیست که استفاده نمی کنی؟!
🌹بعد دوید سر محسن را گرفت و چرخاند سمت پنجره.
محسن از رو نرفت و زود چشمش را بست.
•|خاطرهاے از شهید💔
محسن حججی🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوپنجم📚
شالمو کشیدم جلو و موهامو پوشوندم در و آروم باز کردم و وارد رستوران شدم
نگاهی به اطراف انداختم تا آقای دارابی رو پیدا کنم
چندبار نگاه کردم اما دارابی نبود دوباره نگاه کردمهیچکس نبود رفتم سراغ گوشیم و شماره دارابی رو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم
یه آقایی با لباس گارسون اومد سراغم و گفت
_شما مهمون آقای دارابی هستین؟
گوشیو قط کردم و گفتم:
+بله
با دست به راه پله گوشه سالن اشاره کرد و گفت
-بفرمایید طبقه بالا
از پله بالا رفتم و سلام کردم
_سلام ،خوشحالم که می بینم تیپت برای همیشه اینجوری شده
+برا چی باید خوشحال باشین؟
_پوووف...بیخیال بفرما بشین غذا سفارش بدیم
+میشه بگین چی میخواستین راجب پدر و مادرم بگی؟
_نمیشینی؟نمیخوای چیزی سفارش بدی؟
با کلافگی نشستم و گفتم:
+نشستم ،حالا میشه بگید؟
_پوففف...دختر مگه روزه ای!!!چرا یه جوری رفتار میکنی انگار تا حالا با هیچ مردی بیرون نرفتی
+میشه بس کنید.من به این خاطر اومدم که شما گفتین قراره راجب خانوادم حرف بزنین
-باشه خب.....امممم...راستش نمیدونم چه جوری بگم.
+هرجوری که مایل هستید فقط بگین
-خب راستش من پدر و مادرت و خوب میشناسم.قراره ببرمت پیش اونا
با بهت به دارابی نگاه میکردم یعنی چی آخه؟!!
+مگه اونا کجان؟
-جای خاصی نیستن
+اصلا از کجا میدونین من می خوام اونا رو ببینم؟
-نمی خوای؟
با کمی مکث گفتم:
+نه
-ولی مجبوری بیای
+چی؟!!!
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
#جنـگ_نـرم
شهید حججی جوان امروز است است دیگر:
جوانی ۲۵ ساله که در احاطه همین اینترنت🌐
همین کانال های اجتماعے📱
همین روزنه های اغواگر صوتی و تصویری است🔊
مثل هزاران جوان دیگری که در احاطه اند،اما این جوری از آب🌊در آمد...
زیادند کسانی که این احساس،انگیزه و ایمان در آن ها وجود دارد...
#مقام_معظم_رهبری
📱@afsaranjangnarm_313⚔
{•🌻🌙•}
#خدمتتعرضکنمکه ...
+توایامکرونامسافرترفتی؟
خوشبگذره..!
مھمونیوکافیشاپمرفتی؟
نوشجونت..
تالارھابازشدعروسیھمرفتی؟
مبارکباشه..
بازارھابازشدبازارھمرفتی؟
بسلامتـے..🌱
"فقطیآدتبـآشه"🙌🏻❤️
+ محرمکهشدیادکرونانیوفتی؛دلواپسمردمِکشورتبشی :)✨
بدونــ شــرح🙄🌱
@afsaranjangnarm_313❣
30.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹علاء ۲۵ساله یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری میکرد.
🌹برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید علےناصری نقش پدری دلسوز داشت.
🌹بخاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود،مےرفت تا به گونه اے دیگر بدرخشد و ستاره باشد مانند اسمش نجمه...
•|خاطرهاے از شهید💔
علاء حسن نجمه🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
#به_وقت_رمان❣
اعضای گل شرمنده من امروز نتونستمبراتون پارت بنویسم
ولی قول میدم که حتما حتما فرداشب براتون چند پارت بزارم.❣
ممنون از اینکه همراهمون هستین🙏
🔰نفوذ ڪار خودش و خوب بلده!!
#افسرانجنگنرم📱✌️
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#تلنگر🤚
هیئت میریم؛
پروفایلامـون خفن
یآ تسبیح داریم یا انگشـتر عقیق و دُر
ی عکس داریم تو سنگرآی راهیآن نور!
عکس بین الحرمین،
نزدیک اربعین استوریائ حسرت
و کلی نشونه كِ باعث شده به خودمون میگیم
"حــــــــــزباللهــے"🖐🏼
ولئ حآجی یِ نگاه بنداز ببین معرفت دارئ که؛
امام زمانتم حال کنه كِ تو سربازشی!:))
🕊 @afsaranjangnarm_313 🕊
#به_وقت_نماز 🤲🏻
میگفت :
اگه #فضای_مجازی باعث شد نماز اول وقتِت به تأخیر بیوفته !
وقتشه که برای همیشه باهاش
#خداحافظی کنی[🌵🚫]
+نمازتـونسـردنشـهرفقـاا✌️🏻
⭐️ @afsaranjangnarm_313 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🖤
°•نزار ازت دور بشم...
°•بدون تو میمیرم…
🌴🌤@afsaranjangnarm_313🌤🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹روزی چند بار تماس میگرفت و آمار ریز خانه را میگرفت. اینکه شام و ناهار چه خوردهایم. اینکه کجا رفتهایم و چه کسی به خانه آمده است.
🌹همهچیز را موبهمو میپرسید. آنقدر که خواهرش میگفت: «مجید تهران که بودی روزی یکبار حرف میزدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس میگیری. ازآنجا به همه هم زنگ میزد.
🌹مثلاً با پسردایی پدرم و فامیلهای دورمان هم تماس میگرفت. هرکسی ما را میدید میگفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی میکرد...
•|خاطرهاے از شهید💔
مجید قربانخانے🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوهفتم📚
«ارمیتا»
با دارابی از رستوران خارج شدیم.در حقیقت دارابی بود که ازم خواست از رستوران بریم جایی که می خواست .
+تا نگید دقیقا کجا قراره بریمنمیام
-تا نیای تو ماشین نمیگم
+اصلا مهم نیست نه حرف شما نه پدر و مادرم
-گفتم بیا ...وقتی بشنوی میفهمی که مهمه
کلافه در عقب و باز کردم و خواستمسوار بشم
-بیا جلو
+اصلا سوار نمیشم
-بشین دختره لجباز
نشستم روی صندلی عقب و در بستم
+می شنوم
ماشین و روشن کرد و گفت:
-قراره ببرمت پیش مادر و پدرت
+هه اون وقت کی از شما خواسته؟
-شنیده بودم تورو گم کردن وقتی اومدی شرکت از روی شباهتت به مادر هم اسم و فامیلیت با یکم تحقیق فهمیدم خودشی
+خب
-الانم می خوام بهشون خبر بدم که تورو..
پریدم وسط حرفشو گفتم:
+گفتین همکار بودین؟
-آره
+اهان اون وقت قراره خبر بدین منو پیدا کردین و مژدگونی بگیرین مثلا
-خب صد درصد هرکاری یه قیمتی داره
+هه باید بگم متاسفانه اونا در قبال من نه تتها هیچ پولی بهتون نمیدن بلکه شاید بدبختتونم کردن
-چی میگی؟
با صدای بلند داد زدم و گفتم:
+یعنی این که اونا دروغ گفتن من و گم کردن فهمیدین؟ هیچ اهمیتی براشون ندارم وگرنه میدونستن کجام میومدن دنبالم
-بشین سر جات دروغ نگو
+دلیلی نمی بینم دروغ بگم میزنی کنار پیاده بشم یا خودمو پرت کنم پایین؟
-اروم باش بچع داد نزن
+نگه میداری یا نه؟
-باشه باشه دختره دیوونه
زد کنار و سریع پیاده شدم از ماشین......
بطری اب و از تو کیفم در آوردم و یکمشو خوردم ،یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاه کردم دیدم بابای عرفانه و عرفانم پشت فرمونه
+سلام
-سلام دخترم بیا سوار شو .......
*****
+خیلی ممنون .شب بخیر
-شبت بخیر دخترم
-خداحافظ
از ماشین عرفان پیاده شدم و رفتم سمت در که فاطمه رو دیدم
-سلام
+سلام .اینجا چیکار میکنی؟....
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوششم📚
«عرفان»
چند تا از پرونده های شرکت رو آورده بودم خونه تا کامل حساب ها رو چک کنم مشغول کارم بودم که بابا صدام زد
+عرفان
-جانم بابا
+عرفان تو کسی به اسم دارابی میشناسی؟
-اره بابا رییس شرکتی هس که منو آرمی..
چیز یعنی ارمیتا خانوم توش کار میکنیم
_پاشو منو باید برسونی یه جایی
+کجا؟
-عرفااان!
لباس پوشیدیم و راه افتادیم بعد از حدود ۳۰دقیقه رانندگی رسیدیم به همون جایی که
آرمیتا آدرس داده بود
بابا نگاهی به رستوران کرد گفت:
-حواست باشه هروقت اومدن بیرون بگو
+باشه بابا
بعد از چند دقیقه نشستن از بابا پرسیدم:
+مربوط به پروندس؟
-آره
+ این دارابی خلاف کاره؟
-بود
+دیگه نیست؟
-خیلی سال پیش محاکمه شده دیگه
فقط الان می خوامببینم به این دختر چی می خواد بگه
نگاهم افتاد به در رستوران که ارمیتا رو دارابی اومدن بیرون
+بابا اومدن
-صبر کن اون مرده بره ما بریم جلو
داشتن باهم صحبت می کردن معلوم نیست
چی بهش می گفت .....
باهم به سمت ماشین دارابی رفتن وای ارمیتا می خواست سوار ماشین اون بشه نه
+بابا داره سوار ماشین اون میشه
-ماشین روشن کن عرفان بریم دنبالشون
وای ارمیتا برا چی آخه سوار شدی
+اون قابل اعتماد نیست
-از کجا میدونی؟
+اون باعث شد ارمیتا این شکلی بشه
-اره ولی تنها دلیلشم این مرد بود؟
+یعنی چی؟
-بعد صحبت میکنیم الان حواست باشه گمشون نکنیم
+چشم
یه ماشین فقط بینمون بود نگاهم به ماشین دارابی بود ،بازم خوبه ارمیتا عقب نشسته بود
اه عرفان چه فرقی میکنه برا تو؟
تو فکر بودم که ماشین دارابی زد کنار و ارمیتا از ماشینش پیاده شد از ماشین اونا رد شدیم اما سریع راهنما زدم و ماشین و کنار نگه داشتم .......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱